Sunday, January 13, 2013

روايت سر مجسمه شاه

https://gnvvra.blu.livefilestore.com/y1psTSgTH001VSm_nc3dWeXGgwbdcYoX-K1bi7UGXMMbXKCmBdtjWkP-B2Mqpe6inbaOmmCa7W_yCPncPptrdG8DmcUpmYOxU4V/1-copy-4.jpg?psid=1
کلید واژه ها : پادگان قوشچي + مرحوم محمد مدرسي + اوايل پيروزي انقلاب + شهر قوچان + مجسمه شاه + دق مرگ شدن پدرم
بهانه ای برای دلتنگی ها ..
نمي دونم براي شما هم پيش اومده بي اختيار ياد عزيزي بيفتيد که به دنياي حق شتافته و بر حسب اتفاق با شنيدن يه اهنگ قديمي خاطرات خيلي دوري که با وي داشتيد براي شما زنده شده و بغض گلوتون رو بگيره ؟ اين اتفاق ديشب براي من هنگامي که خواننده جواني به زبان آذري در برنامه " اين جا ايران است " در شبکه جهاني جام جم مي خوند اتفاق افتاد  ، حسابي دلم گرفت رفتم به همون سال هاي جواني که هنوز پادگان قوشجي رو به قصد اداه تحصيل ترک نکرده بودم . ياد خيلي هايي که امروز در بين ما نيستند افتادم . راستش رو بخواهيد چند وقتي بود هر گاه نگاهم به پست " عمو نادر  " عزيزم مي افتاد ، افسوس مي خوردم که چرا از آقاي " واجک " يا فرزندانش خواهش نکردم مرا به سر مزار همسر مهربان نادر خان { اقدس خانم } ببرند ؟ همان طور که در همان پست اشاره کردم اون خدا بيامرز خيلي به حق من و بردارم { بهزاد } مادري و محبت کرده بود .. و ياد غفلتي که مرتکب شده بودم ، بد جوري  آزارم مي داد . از اين رو ديشب با شنيدن نواي غمگين آذري بي اختيار خودم رو سر مزار خدا بيامرز { اقدس خانم } حس کردم .. و تا جايي که در توان داشتم با صداي بلند گريه کردم ( الان هم با چشماني خيس مي نويسم ) خيلي دلم مي خواست اون لحظه اون جا بوده و خودم رو حسابي  سبک مي کردم . بعد از مدتي وقتي آروم تر شدم ، رشته خاطرات مرا به ياد مرحوم پدرم انداخت . تصميم گرفتم يکي از ماجراهاي قديمي اش رو بازنشر نمايم . از اين رو به سراغ يکي از پست هاي قديمي ام رفتم .. ماجراي روزهاي نخست پيروزي انقلاب . اين مطلب رو تقديم مي کنم به خانواده محترم " واجک " عزيز . يادبود خاطرات مادري فداکار و مهربان و پدر عزيز خودم که مدتي است خيلي يادش مي کنم . روحشان شاد ...  
 آن چه مي خوانيد باز نشر پست قديمي ياد شده است :
 https://gnvvra.blu.livefilestore.com/y1pPIo-Pwk3hIBRJlkGOLE3u5ue9gL7Tmcuoyrux_W_aUgJE2YRf9kBtdbwvTRLohUfSWxhYbt4PbbT-lCnNzQiRTcRrDi6Dv8O/obbdo8wcf0if8.jpg?psid=1
اگه يادتون باشه در يكي از پست هاي قبلي در مورد " پادگان قوشچي " نوشتم كه چگونه نوجواني ام در آن جا سپري شد و تا كلاس چهارم دبيرستان اون جا درس خوندم . و سپس از سال ۱۳۴۸ تا به امروز كه چيزي حدود ۴۳ سال ازش مي گذره ، اون جا رو نديدم . راستش رو بخواهيد خيلي دلم مي خواست در اين مدت يه سري به قوشچي زده و خاطرات نوجواني ام رو زنده نمايم . ولي هر وقت به اون ايام فكر مي كردم ، غم بزرگي دلم رو فرا مي گرفت . و طاقت مواجه با آن رو نداشتم . هميشه با خودم فكر مي كردم طي اين ايام چه تغيراتي اون جا انجام گرفته است ؟ آيا گسترش يافته يا همان گونه باقي مانده است ؟ حتي در زمان جنگ كه زياد به  اروميه پرواز كرده و زخمي ها رو انتقال مي دادم  ، خيلي دلم مي خواست مسيرم به اون منطقه خورده تا از بالا آن را مشاهده كنم . ولي افسوس كه شرايط فراهم نشد . تا اين كه بعد از درج مطلب در باره پادگان قوشچي ، يكي از خوانندگان گرامي كه متآسفانه نام شريف ايشون رو فراموش كرده ام ، چند تصوير ماهواره اي از پادگان فوق رو برام فرستاد .
https://gnvvra.blu.livefilestore.com/y1p7EAABUCzg4h9T_KpPyeC23vSVp_GFkkeoS2PBfWLhlrN3QLiPQBcLp_kJTrHzAswoSSCI7HOjDaUSgkZLjYSvLDllhXLpOlY/qh2tu9athf948lp88kk7s.jpg?psid=1
اگه بدونيد دريافت اين تصاوير چقدر خوشحالم كرد ؟ چقدر ذوق زده شدم !؟ شايد باور نكنيد هيچ هديه اي مثل تصاوير فوق اين همه مرا به وجد نمي آورد . ساعت ها پشت كامپيوتر نشسته و با بزرگ كردن آن ، نقطه به نقطه آن را بررسي كرده و به ياد خاطراتم مي افتادم . شايد باور نكنيد همه جووني ام رو در آن ديدم . جالب اين كه هيچ تغيري نكرده است . فقط يك ساختمان كنار دبيرستان جديد كه پشت تنها سالن سينما كه پدرم مسئول آن بود افزوده شده است . به احتمال زياد دبيرستان باشد . تغير ديگري كه متوجه شدم ، اسفالت ميدان بزرگ است . اگه به تصاوير دقت كنيد ، همون جور كه قبلآ نوشتم  ، خانه هاي سازماني  به شكل ويلايي دايره وار ساخته شده بود .  در تصوير بالا محل ساختمان سينما و مدرسه و دبيرستان رو مشخص كرده ام . منزل جديد كه در عكس نشون دادم ، در سال هاي آخري كه اون جا زندگي مي كرديم ، به دليل ويران شدن خانه قبلي مون كه خارج از پايگاه بود به آن جا نقل و مكان كرديم . در تصوير كوچك پائين همان طور كه مي بينيد فاصله خانه تا مدرسه خيلي خيلي دور بود و من به اتفاق برادرم هر روز اين راه را چهار مرتبه طي مي كرديم . شايد باور نكنيد ساعت ها با ياد آوري اون خاطرات اشگ ريختم . واقعآ ياد اون ايام  به خير .

https://gnvvra.blu.livefilestore.com/y1ppH49ewSKRaKSED4MhCQYhuBKiOsa-lBae_lvIv7i41zpoX5Iu-peV-oXMp63ubXvJdBRpWjl95E6N6I0oE5OR14XH5E3c4hH/DSC02059.jpg?psid=1
فكر مي كنم كاملآ با زندگي ايام جواني ام آشنا شديد . و خوانديد كه بعد از اتمام كلاس چهارم دبيرستان در سال ۱۳۴۸ به تهران آمدم . سال ها بعد پدرم بازنشسته شده و از پادگان قوشچي به مشهد نقل و مكان كرد . اگه بدونيد چقدر خوشحال شدم كه خانواده ام از بيابان برهوت بعد از سال ها سختي و مشقت عاقبت به شهر و به ميان مردم مهاجرت كرده اند . اگه بدونيد چقدر دلم مي خواست ما هم مانند همه آدم ها در شهر زندگي كنيم . هر سال در موقع تعطيلات مدارس ، بابام چند هفته اي مرخصي گرفته و ما ها رو به مشهد مي برد . انگار از ميان جهنم به بهشت آمده باشيم . هميشه افسوس زندگي در شهر رو مي خوردم . حتي در پادگان قوشچي ، فقط در سال آخر حضورم معني اجتماع رو فهميدم . چون در بيرون پايگاه جز چند خانواده بدبخت تر از ما كسي اون جا زندگي نمي كرد  ! و پدرم براي حيواناتش اين مكان را برگزيده بود .
قبل از اين كه به آمريكا اعزام بشم ، پدرم از مشهد به قوچان نقل و مكان كرده تا به قول خودش در سرزمين آباي و اجداد خودش باشه .. پدر او يكي از ملاكين بزرگ قوچان در زمان خودش بوده و املاك بسياري رو براي پدرم به ارث مي گذارد . ولي او در جواني همه مال و منال را براي خوش گذراني خودش فروخته بود . وي هميشه تعريف مي كرد كه يك باب خانه برزگ كه اون موقع داراي اندروني و بيروني بوده است را با يك اسب عوض كرده بود ! بعد ها هم اسب را داده و به جاي آن تفنگ گرفته بود ! جالبه بدونيد تفنگ رو هم به خانواده اي داده و به جاي آن دختر آن ها رو گرفته بود !‌ هنوز هم وقتي به برخي از آبادي هاي اطراف قوچان مي روم ، از من به عنوان پسر " خان بزرگ " ياد مي كنند . !
يادمه وقتي در اواخر جنگ سكته قلبي كردم و براي معالجه و عمل قلب به شهر لوزان سوئيس رفتم ، پرفسور صادقي كه از اساتيد بزرگ عمل قلب است . وقتي فاميلي من را دانست ازم پرسيد پدرت اهل قوچان بود ؟ و بعد از اين كه جواب مثبت ام رو شنيد خيلي خوشحال شد . بعد از عمل موفقيت آميز قلب مرا با پدرش كه او هم براي ديدن پرفسور به سوئيس آمده بود آشنا كرد ، پدر ايشون به ذكر خاطراتي از پدر بزرگم پرداخته و عنوان كرد كه ما رعيت آن مرد بزرگ بوديم . او تنها خاني بود كه به رعيت هايش پلو مي داد !! آخه پرفسور صادقي اهل روستاي " چكنه " در حوالي قوچان است . به هرحال با اين سوابقي كه تعريف كردم ، پدرم به خاطر ازدواج هاي متعدد و خوشگذراني هايي كه انجام داده بود ، در زمان بازنشستگي حتي يك خانه كوچك هم براي اسكان زن و بچه اش نداشت . تا اين كه سيل عظيمي كه به قوچان مي آيد ، به دستور شاه خانه هاي ويلايي متعددي در شهركي ساخته مي شود كه يك واحد هم به پدرم تعلق مي گيرد .
او بعد از بازنشستگي هم دست از نگهداري كبوتر و مرغ و خروس بر نداشت . مخصوصآ كبوتران اش كه همه چيز او محسوب مي شدند . او براي كبوترهايش خانه هاي قشنگي در روي پشت بام ساخته بود . و از صبح تا شب اوقات اش رو با اين حيوانات مي گذروند . هر ميهماني هم مي آمد با خود بالاي بام برده و زندگي اشرافي كفترهاش رو به اون ها نشون داده و از ماجراهاي هريك كه نامي بر آن ها نهاده بود داستان ها مي گفت . اگر چه من از عصبانيت او و رفتار هاي غير طبيعي او قبلآ نوشتم . ولي به طور كلي در برخورد با مردم خيلي خوش مشرب و خوش سخن بود . اصلآ كسي باور نمي كرد كه اين آدم در منزل گاهي شمر مي شود !! ولي قلبي مهربان و بزرگي داشت . با وجودي كه خودش فرد ثروتمندي نبود ، ولي به غير از كبوتر هايش ، هر كس از هر چيزي تعريف مي كرد ، به زور بهش هديه مي داد . باور كنيد يك بار فرش را از زير زن و بچه اش جمع كرده و به يك خانواده اي كه فرش نداشتند داد ! به هرحال واقعآ آدم عجيبي بود .
https://gnvvra.blu.livefilestore.com/y1pWL3Qxjc9M4msngs0HH5wa5vl_3sTmoK-eHMf3h6lLBiJ-BICKm9RliyxaWkOSISwSB81MzmbTZz6FY6rwn82KCZMhPPY4Hub/mohammad-.jpg?psid=1
پدرم خيلي شاه دوست بود . بي نهايت به خانواده سلطنتي عشق مي ورزيد . به همين دليل ما ها هم كه فرزندان او بوديم از كودكي با اين خصلت بزرگ شديم . به طوري كه وقتي من به آمريكا رفته بودم ، شايد باورتون نشه دلم براي شاه و شهبانو فرح خيلي تنگ مي شد . يادمه در بدو ورود يك ضبط صوت كوچك خريده بودم و غروب ها نواري كه حميرا در باره شاه خوانده بود رو در همون ضبط كوچك قرار داده و به خلوتي مي رفتم و با صداي بلند گريه مي كردم    !! يكي نبود به من بگه مرد حسابي شاه مگه فاميل ات است كه اين چنين براش دلتنگي مي كني ! و همه اين ها بر مي گشت به دوران كودكي و نوجواني ام كه در خانه با احترام از او ياد مي شد . در خانه محقر ما هميشه يك تابلو زيبا به ديوار آويخته بود كه روي آن با خطي زيبا نوشته شده بود " به جنگ ار چكد خونم از قلب پاك ..... خدا شاه ميهن نويسد به خاك " و من وقتي بچه بودم و با بردارم همانند گلادياتور ها با شمشير هاي چوبي مي جنگيديم ، در زمان مرگ به طور خيلي حماسي اين شعر را مي خواندم ... جالب اينه كه واقعآ هم انرژي مي گرفتم و حس وطن پرستي ام گل مي كرد !
با آغاز زمزمه هاي انقلاب ، و در جريان راه پيمايي هاي اعتراض آميز مردمي ، همسرم كه از اون انقلابي هاي دو آتشه بود ، مرتب در آن ها شركت مي كرد . و من واقعآ اعصابم خرد مي شد . و هميشه با هم سر اين موضوع اختلاف داشتيم . من و خانواده ام شاه دوست و متعصب .. بر عكس  همسرم با خانواده اش انقلابي و طرفدار آيت الله خميني ( ره ) ... روزي نبود كه سر اين مسئله با هم بحث و جدل نداشته باشيم ! به طوري كه بر سر همين مسئله كارمون به طلاق داشت كشيده مي شد . كه با وساطت بزرگان فاميل از دو طرف فيصله يافت . و قرار شد هر كس هر كي رو دوست داره در قلبش باشه .. و به هم تعهد داديم اين موضوع به خانه كشيده نشود ! و من هم زرنگي كرده و تعهد ديگري از همسرم گرفتم كه هرگز به راهپيمايي عليه رژيم نرود .
در همون بحبوحه هاي انقلاب يك روز كه طبق معمول پرواز رفته بودم  و به دليل ايراد فني هواپيما شب را در يكي از پايگاه هاي نيروي هوايي ماندم .. وقتي تلويزيون را روشن كردم تا از وضع مملكت با خبر شوم   در همين هنگام گزارشي از راهپيمايي هاي تهران پخش مي شد كه ناگهان ديدم همسرم در حالي كه دخترم " بهاره " كه اون موقع شيرخواره بود در بغل گرفته و در صف اول راهپيمايان در حال اعتراض به رژيم شاهنشاهي است ! بقدري عصباني شدم كه نهايت نداشت . با خود عهد كردم كه به محض رسيدن به پايگاه به دادگاه رفته و طلاق اش دهم . اما وقتي برگشتم او مرا متقاعد كرد كه نوار مربوطه مال زمان ديگري است . و او روي قول خود بوده است !
پدرم هم در قوچان جزء افرادي بود كه مخالف سرنگوني شاه بود . و خانوده اش هم جرآت ابراز عقيده اي جز اين نداشتند . ساير اقوام و فاميل كه از مشهد براي ديدن پدرم به قوچان مي آمدند ، همين داستان بحث و جدل رو داشتند . ولي به خاطر سن و سال اش در نهايت كوتاه آمده تا او دلخور و رنجيده خاطر نشود . ياد خاطره اي افتادم كه اجازه مي خواهم بيان نمايم . سال ها قبل از انقلاب ، يكي از گردن كلفت هاي قوچان كه ظاهرآ قاچاقچي بوده ، فردي را به خاطر اختلاف حسابي كه داشته به قتل رسانده و فراري مي شود . ژاندارمري و پليس هر چه مي گردند موفق به پيدا كردن او نمي شوند . اين مرد يك دختر بسيار زيبايي داشت كه وقتي شاه براي بازديد از چادر سيل زدگان به قوچان مي آيد ، او جلو رفته و خير مقدم جالبي رو بيان مي كند .
https://gnvvra.blu.livefilestore.com/y1p9vzXE4BTRaV7mOg9r3wnZF6SeXZ5VfYR5JPB7qFRDQgYUHaSy2-zin2PXWLXhVaDGg7hvpGjOUaFcFjV48lqXeNND7m8N_dH/g89gxb.jpg?psid=1
پدر من كه شاهد ماجرا بوده وقتي مي فهمد او تنهاست و پدرش فراري است ، از او حمايت كرده و در تمام مدتي كه در چادر رندگي مي كرده با خانواده خودش آشنا نموده و اغلب با هم زندگي مي كردند . بعد از مدتي كه خانه هاي ويلايي آماده مي شود ، آن ها روابط خود را با همديگر داشتند . تا اين كه انقلاب شده و ظاهرآ پدر اين دختر كه خود را سال ها مخفي كرده بود ، خود را به پدرم نشان مي دهد و مي گويد در تمام آن ايامي كه دخترم با خانواده شما در ارتباط بود من با تغير چهره از دور مراقب رفتار شما با دخترم بودم ! و چون از جواني شما داستان هاي زيادي شنيده بودم ، هميشه فكر مي كردم كه هر لحظه قصد اغفال دخترم رو داشته باشي ! به همين دليل مترصد بودم تا در آن صورت با هفت تير بزنمت ! به عبارتي مثل سايه تعقيب مي كرد !
اين مسئله گذشت تا اين كه در اوايل انقلاب همراه خانواده ام و برادر همسرم كه يكي از انقلابيون دو آتشه بود و نقش خيلي مهمي در پيروزي انقلاب داشت براي ديدن پدرم به قوچان رفتيم . يك شب پدر آن دختر خانم به احترام ورود من ميهماني شامي ترتيپ داده بود . عصر در منزل پدرم بحثي بين او و برادر همسرم در مورد رژيم فعلي و گذشته در گرفت . و هر دو خيلي جدي به بحث پرداخته و هيچ كدوم از موضع خويش كوتاه نيامدند . تا اين كه سر شب به خانه آن مرد فراري رفتيم . قبل از شام مجددآ بحث ادامه يافت كه در يك لحظه پدرم داغ كرده و عصباني شد و با لحن خيلي تندي خطاب به برادر همسرم گفت اگر يك بار ديگر از رژيم دفاع كني من مي دانم با تو !! و او هم كه جوون بود و به هيچ وجه از مواضع خود كوتاه نمي آمد ، دوباره به تعريف و تمجيد پرداخته و به شاه و خانواده اش توهين كرد ... چشمتون روز بد نبينه .. پدرم كه به شدت عصبي شده بود ، با او درگير شد . و كار به جايي رسيد كه صداي دعوا به بيرون از خانه كشيده شده بود .. بيچاره ميزبان به التماس افتاده بود كه چه غلطي كردم ، عجب شانسي دارم ... چند سال فراري بودم كسي از مخفيگاهم آگاه نشد . ولي الان ماموران كميته مي ريزند خانه و من را دستگير مي كنند !!
عاقبت با بيرون بردن برادر همسرم به ماجرا پايان دادم . ولي چهره آن مرد بي نوا را هرگز فراموش نمي كنم كه چگونه از ترس مثل بيد مي لرزيد . گر چه بعد ها شنيدم اعدام شد . .. حالا كه تا اندازه اي به خلق و خوي پدرم آشنا شديد به ادامه ماجرا توجه فرماييد . خودش تعريف مي كرد كه در زمان تظاهرات مردمي وقتي شعار مرگ بر شاه را مي شنيده بد جوري اعصاب اش خرد شده و در نهايت به فكر راه حلي مي افتد . او نامه اي بلند بالايي به رياست كلانتري قوچان نوشته و طي آن اعلام مي دارد كه وي استوار بازنشسته ارتش شاهنشاهي است . و جان و مال اش رو متعلق به اعليحضرت همايوني دانسته و از اين كه عده اي مخالف شعار مرگ بر شاه را سر مي دهند ، ضمن اعلام انزجار از اين حركت ، تقاضا مي نمايد اسلحه اي در اختيار او قرار داده تا در فرصت مناسب از كيان پادشاهي و سلطنت دفاع نمايد ! و نامه رو تحويل شهرباني مي دهد !!
از شانس او درست يك روز بعد از تحويل اين نامه ، عاقبت انقلاب به پيروزي مي رسد . از اون جا كه قوچان شهري كوچك و داراي بافت سنتي است ، اكثر مردم همديگر رو خوب مي شناسند . به همين دليل بعد از تصرف شهرباني كل قوچان ، اين نامه به دست انقلابيون مي افتد ! باور كنيد براي نخستين بار بود كه مي ديدم پدرم از موضوعي ترسيده  است ! چون علي رغم جثه متوسطي كه داشت ، بسيار شجاع و نترس بود . اصلآ سرش براي دعوا و جنگ درد مي كرد . ولي اين بار بد جوري به قول معروف تيرش به سنگ خورده بود . مرتب با خود مي گفت .. عجب غلطي كردم كه اون نامه رو نوشتم .. !! اين همه مدت قوچان تظاهرات بود  هيچ اقدامي نكردم  اما درست يك روز قبل از پيروزي انقلاب اون نامه وفادري به شاه رو نوشتم !
https://gnvvra.blu.livefilestore.com/y1pLnWRXmHqNfJcSYsaOkeviMBM7Rf-mji5WjNbvcp3pmvL6JbX4zoSVNK1VmFdWDdNmze_Dda4P304iNIyMQhPV5Xk4bHtRszM/dho11g.jpg?psid=1
اهالي محل و انقلابيون با ديدن آن نامه واكنش جالبي از خودشون نشان دادند . آن ها بعد از پائين آوردن مجسمه شاه ، طنابي به دور گردن او انداخته و كشان كشان به جلوي خانه او آورده و شعار مرگ بر شاه سر مي دادند . بعضي از آن ها هم كه خيلي دو آتشه بودند ، در ميان شعار هاي خود اعلام مي كردند كه ... استوار شاه دوست ... اعدام بايد گردد !! ارتشي خائن رسوا بايد گردد .. بگو مرگ بر شاه بگو مرگ بر شاه . و پدرم از ترس جان اش از خانه بيرون نمي آمد . البته آن ها هم مي دانستند كه او از روي عشق به شاه چنين درخواستي نوشته است . و گر نه آدم بازنشسته بي آزاري است كه از صبح تا شب با كبوتر هاي خود زندگي مي كند . به همين دليل به او گير ندادند . ولي طوري برنامه ريزي كرده بودند كه مجسمه هر روز جلوي خانه وي كشيده شود !
پدرم تعريف مي كرد بعد از چند روز به دليل كشيدن هاي متعدد ،  سر مجسمه از بدن آن جدا شده و من خوشحال بودم كه از اين پس مجسمه اي وجود ندارد تا سبب جمع شدن انقلابيون به جلوي منزل باشد . اما قضيه درست بر عكس پيش بيني او از آب در آمد . به اين صورت كه به دليل سبكي كله مجسمه ، چند نفري هر روز آن را با خود به محل آورده و با كوبيدن آن به ديوار خانه سبب آزار پدرم مي شدند . او مي گفت روزهاي اول با خود فكر مي كردم كه به دليل ضربه هاي محكمي كه با سر مجسمه به ديوار بتوني منزل كوبيده مي شود ، بعد از يكي دو روز خرد شده و چيزي از آن باقي نخواهد ماند . ولي از بخت بد من نمي دونم جنس آن از چي بود كه با وجود ضربات سنگين هيچ گونه آسيبي به آن نرسيده و اين داستان روز هاي بعد هم تكرار مي شد !
اين ماجرا خيلي روي او اثر منفي گذاشت . ديگه اون آدم سابق نبود . به دليل توهماتي كه از نگارش نامه كذايي به شهرباني برايش به وجود آمده بود ، بد جوري روحيه خود رو باخته بود . و هر روز نيروي جسماني اش تحليل مي رفت . ديگه اون آدم سرزنده و شاداب گذشته نبود . به طوري كه به بيماري افسردگي شديد دچار شده بود . من با شنيدن وضع روحي او ، سريع خودم رو به قوچان رسانده تا براي معالجه به تهران بياورم . يادمه با مرخصي ام موافقت ننمودند .. به خاطر جنگ و افزايش پرواز ها نگذاشتند كه به قوچان بروم . من به خاطر احساس مسئوليتي كه براي مداواي او مي كردم ، آخر هفته بدون اطلاع پايگاه ، راهي قوچان شدم .
از شانس بد من همزمان با ورودم به اين شهر ، به دليل بارش باران هاي شديد و طغيان رودخانه ها سيل عظيمي اكثر مناطق شهر را فرا گرفته بود . همون روز اول بود كه با شنيدن ناله هاي مردمي كه در سيل گير كرده بودند ، براي مشاهده وضعيت فوق از خانه بيرون آمدم . صداي غرش سيل بد جوري انعكاس يافته بود . ناگهان ديدم پيرزني خميده با يك دختر بچه ده - دوازده ساله  در ميان سيل خروشان گير افتاده است و با چنگ انداختن به تنه درختي خود و دختر بچه را نگه داشته است . پيرزن بي نوا چنان فرياد هاي دلخراشي سر داده بود كه صداي او بر آواي وحشتناك سيل فائق آمده بود . مردم زيادي از دور فقط نظاره گر بودند ... اما كسي براي نجات او كاري انجام نمي داد .
اين در حالي بود كه به چشم خود مي ديدم احشام بسياري در حال غرق شدن هستند و سيل آن ها را بي رحمانه با خود مي برد . ياد خاطره مرگ برادر كوچك ام  " بهرام " افتادم كه خيلي مظلومانه در پادگان قوشچي طعمه سيل شده بود و جان باخته بود . از اين روي براي لحظه اي به سرم زد تا براي نجات جان آن ها بشتابم . يادمه كاپشن سبز رنگ خلباني به تن داشتم . آن را بيرون آورده و به دست يكي از خواهرانم كه كنارم به تماشا ايستاده بودند دادم . و متعاقب آن كيف و مدارك جيب ام رو هم از شلوار قهوه اي رنگي كه به پا داشتم بيرون آورده و خطاب به خواهرانم گفتم من مي روم كه نجات دهم ! صداي التماس هاي خواهرانم كه فرياد مي زدند ... داداش تو رو خدا نرو غرق مي شوي ، توجه عده اي جوان رو به طرف ما جلب كرد .
براي يك لحظه جو گير شده و با ديدن جوان هايي كه به سويم مي آمدند ، معطل نكرده و خود رو به آب زدم . همين كه وارد آب شدم ، سرماي شديدي تمام وجودم رو گرفت . اين رو هم بگم كه من به شنا خيلي علاقه مند بودم . و در آمريكا هيچ فرصتي را براي شنا كردن از دست نمي دادم . به عبارتي روي تسلط ام به شنا مطمئن بودم . به هزار مكافات در ميان امواج خروشان ، راه ام رو به سمت آن دو ادامه دادم . گاهي زير پايم خالي شده و آب به سرعت مرا با خود مي برد . ولي خونسردي ام رو حفظ كرده و تعادل خود را با شنا كردن به دست مي آوردم .. خلاصه به هر جون كندني بود خود را به آن دو نفر رساندم . دختر بچه از سرما تقريبآ كبود شده بود . ولي پيرزنه هنوز سر پا بود . و با تمام قدرت به تنه درخت چسبيده بود .
عاقبت با تلاش فراوان آن ها را با خود به سمت خشكي آوردم . در نيمه هاي راه چيزي نمانده بود كه پير زنه رو از دست بدهم . چون دختر بچه در بغلم بود و محكم دست هايش رو پشت گردنم قفل كرده بود . و با يك دستم هم پيرزن مفلوك رو گرفته بودم . كه ناگهان با خالي شدن زير پايم ، دست او براي لحظه اي از من جدا شده و آب داشت او را با خود مي برد . در همين هنگام دو نفر از جوان هاي محلي كه به نزديك من رسيده بودند ، دختر رو به آن ها داده و به سوي پيرزن راه افتادم . خودم هم واقعآ نمي دونم چگونه موفق به اين كار شدم . دقايقي ديگر او را هم به خشكي رساندم . در همين موقع آقايي با ظاهري موقر جلو آمده و از من تشكر كرد . آن قدر خسته و كوفته بودم كه متوجه نشدم او كيست .. بعد ها گفتند وي فرماندار قوچان بوده است .
فرداي آن به اتفاق پدرم به تهران آمدم . هنوز يك هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه ديدم فرمانده گردان مرا احضار كرد ! اصلآ نمي دونستم موضوع چيست ! فكر كي كردم در باره پرواز مي خواهد سوالي بپرسد . به همين دليل با تعجب از اين عمل فرمانده ، وارد دفتر او شدم . اوبين سوالي كه پرسيد اين بود در فلان تاريخ كجا بودي ؟!! ديدم دقيقآ تاريخ حضورم در قوچان را مي پرسد ! پيش خود گفتم اين بابا از كجا فهميده است كه من جيم شده بودم ؟! براي همين با لكنت زبان گفتم .. را .. راستش رو بخواهيد قوچان رفته بودم ... پدرم كسالت داشت .. او نگذاشت كه دنباله حرف ام رو تمام كنم .. ناگهان به ميان سخن ام پريده و گفت .. پدرت كسالت داشت يا مي خواستي قهرمان بازي در بياوري ؟! پيش خود گفتم خدايا او اين ماجرا رو از كجا فهميده است ؟!
بعد زا دقايقي ديدم مميك صورت او تغير كرده و تقريبآ با حالت خوشحالي گفت .. همين الان نامه اي از فرمانداري شهر قوچان به دستم رسيده است كه شما يك تنه به آب زدي و جان دو نفر را نجات دادي ! از خجالت خيس عرق شدم .. چون او به من اجازه مرخصي نداده بود . وي كه حال روي خراب ام رو ديد براي پايان دادن به وضعيت ناجور من ، گفت به شما تبريك مي گويم . آن ها در اين نامه ضمن تعريف و تحسين شجاعت شما ، از ما خواسته اند به نحو مقتضي شما رو تشويق نمائيم .  به همين دليل من از توبيخ شما به علت تمرد از دستور فرمانده صرف نظر مي كنم . اما بعد ها متوجه شدم بزرگواري نموده و با درج در پرونده خدمتي ام ، در حقيقت تشويق ام هم كرده است
بعد از معالجه پدرم او را با هواپيماي سي - ۱۳۰ به مشهد فرستادم . اما پزشكان به من گفته بودند كه كار او از افسردگي گذشته است . و روح و روان او همانند خوره ، خرده شده است . و اميدي به بهبود او نيست . در حقيقت آن آخرين ديدارم با پدرم بود . و طبق گفته دكتر معالج اش او به خاطر ترس و ناراحتي از موضوعي دق كرده است . و من دقيقآ علت دق كردن او را مي دانستم .. ناراحتي به خاطر فرار شاه و  رنج و عذابي كه از سر بريده مجسمه محبوبش تحمل كرده بود . البته من هم چون به شاه علاقه داشتم ولي نه مانند پدرم . ولي با وجود اين علاقه ، هرگز در راه دفاع از وطن ام كوتاهي نكردم . و اين موضوع رو خود بچه حزب الهي ها هم مي دانستند . ولي به خاطر صداقتم و حضور مداوم در جبهه هاي جنگ ، هميشه احترام من را نگه مي داشتند . و با وجود تعديل هاي متعددي كه در نيروي هوايي و ارتش صورت گرفت ، هرگز نام من در ليست تعديلي ها نبود . جالب اين كه در ميان همكاران تعديلي چهرهاي به ظاهر مذهبي هم ديده مي شد . و اين نشان دهنده اين موضوع بود كه آنها حواسشون خيلي جمع است و با مطالعه اقدام به اين كار مي كردند . حالا شايد هم عده اي واقعآ بي گناه يا براثر سوسه ديگران به ناحق از نيروي هوايي اخراج شدند .


 https://s0t26g.blu.livefilestore.com/y1p8oFwifmvSNlgvjP74kMROe-Y268Hq5JtBkMCY4ZdvsbKpSD9hia2JfCPWBK_RkkROAmSc0vjOLt1-x00xr8EhH9MjoFxMlZu/autumn-3.jpg?psid=1
در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .
بهروز مدرسی .
نشر اوليه : دي ماه ۱۳۸۶
اصلاح و بازنشر : ساعت ۵:۱۵ دقيقه بامداد بتاريخ چهارم آبان ماه ۱۳۹۱ .

 پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران  
پیک گل عمو بهروز
https://h3twuq.blu.livefilestore.com/y1paGLR82eyYKTsw-rnW7cbXl09jFboeAeFV-uOope5s_m7UkJYDchgkQ0o7JsCWuc1ISuxvMiQTR8S4c6Nb8qZ_Ehez7uXQX3w/1368338879.gif?psid=1
صادقانه عرض مي کنم .. مطلقآ هيچ نوع کيسه اي براي اين کار ندوخته ام  . و چون شرايط ارزي کشور رو مي دونم ، مطلقآ راضي به هزينه زياد براي مشتريان عزيز و هموطنان خارج از کشور نيستم . شرايط خدمات اين " فروشگاه " تازه تآسيس با ساير مراکز فروش اينترنتي متفاوت است ! اصل کار بر مبناي صداقت و رو راستي بنا شده است . طمع مال اندوزي هم ندارم .. هزينه جانبي سايت و اينترنت در بيايد ، برايم کافي است و شکر گزار خواهم بود . از اين رو به همه دوستان و هموطنان نازنين خارج از کشوردر سراسر جهان اعلام مي کنم : فروشگاه " پيک گل عمو بهروز " از امروز در خدمت شماست . نيازي نيست شما در ميان تصاوير گل جستجو کنيد ! کافي است فقط اعلام کنيد يک دسته گل چند تومني براي عزيزان شما تهيه شود ؟ حتي مي توانيد تعداد شاخه ها و نوع گل هاي مورد نظرتون رو اعلام فرموده و حداکثر سقف زيالي اش رو اعلام فرماييد . مثلآ سفارش يک سبد گل تا سقف ۵۰ هزار تومن رو اعلام مي کنيد . فقط بيست در صد بابت حمل و نقل به ان بيفزاييد .. کار تمام است . سپس آدرس و متن مورد نظرتون رو بنويسيد . ظرف ۲۴ ساعت دسته گل مورد نظر حتي اگه دلتون خواست با امضاي خودتون به ادرس اعلام شده تحويل داده مي شود . حتي اگه بخواهيد عکسي از لحظه تحويل هم براي شما ارسال خواهد شد .. همين !
https://gnse5w.blu.livefilestore.com/y1pXw9HdITxSopuHs4o9TupLd4C1DM5mnpdGtLcpH_OQZpQiH7qhgitD8jSYqc5RxRTN0pt4-KENC0362bdwMH3DhwmKunau9oW/heart_and_flowers-4792.jpg?psid=1
 سر فرصت بعد از اين که خواسته شما به نحو احسن انجام شد . در صورت رضايت از خدمات اين فروشگاه ، يک اي ميل به بنده مي فرستيد و شماره حساب دريافت مي داريد . دير و زودش هم مهم نيست . و مبلغ رو به " ريال " به يکي از بانک هاي عضو شتاب ارسال مي کنيد . اگه ادامه اين روند موجب رضايت شما ياران گرامي قرار گرفت ، نوع سفارش هاتون رو مي توانيد تغير دهيد . و غير از گل ساير اقلام ديگري هم که مايل ايد مثل سفارش شيريني و کادو هاي ديگر رو هم به ما بسپاريد .. همان گونه که مستحضريد هدف بر مبناي خدمت بنا شده است . اگه خدا خواست مي توانيم در آينده براي هر يک از شهر ها يا مراکز استان از خود خوانندگان نماينده قابل اعتماد معرفي شود .. به اميد اون روز ..
کلام اخر اين که .. خوشحال مي شوم هر نوع طرح و پيشنهادي براي ارتباط بهتر دوسويه و يا خدمات متنوع ديگري داريد با من در ميان بگذاريد .
https://6gbplg.blu.livefilestore.com/y1ps-jfqiqH-2TZSbcWqT96YQTEeDDc0CiU64lTC2Tp28OtrraMr8kSS5lCWubJ5lIjD-HjkSM1A_7ZyBZcgU7QXe6gwwtppLpt/4.jpg?psid=1
     آرشیو وبلاگ اینجا 
 مطلب مرتبط :
روي تيتر بالا لطفآ راست کليک کنيد .
https://gnvvra.blu.livefilestore.com/y1pqY7kN3dHTgnC8SvERLtZRTXqeSJwfN1ZhmvW5Gfkw8Vk-9twJnxuKyneuOnEMEiC1pBeCMUJQJMSLgHhXhzFpg-hgCEkkxoA/67g0g6va9fv3kkskqels.jpg?psid=1https://gnvvra.blu.livefilestore.com/y1pqY7kN3dHTgkX9kdEW7ydIK5y6N2dvtDChjoND7v6aARUXt9gWwKYTDyRg8F-Zp66v2olAjXqPFTlk6zK9mwptVx5yEpbjWLM/ndouk2taek557undch3o.jpg?psid=1

No comments:

Post a Comment