Thursday, July 1, 2010

روایت پير مرد جذامي !

bx151pxl9etw9pgi3uc3.gif

Small---2.jpgSmall---3.jpg

05upt8sup9xiyg119966.jpg

یک عذر خواهی بلند بالا ( به قول مشهدي ها ) به همه شما ياران همدل به خاطر تاخير در انتشار به موقع پست جديد بدهكارم . قصد دفاع از خودم رو به هيچ عنوان ندارم ! اما واقعيت اين است كه به دليل تعطيلات اخير از يك سو ، بازي هاي جام جهاني از سوي ديگر باعث شده بود تا مخاطبان كم تري نسبت به گذشته داشته باشم ! اما باور كنيد دليل اصلي فرا تر از اين ها مي باشد ! راستش رو بخواهيد از يكي دو روز قبل از آغاز تعطيلات ياد شده دخترم به اتفاق همسرش كه قصد مسافرت داشتند ، دو دل بودند كه آيا دوقلوها رو با خود ببرند يا خير !؟ عاقبت تصيمم بر اين شد كه ان ها ميهمان منزل ما باشند ! خب طبيعي است حضور دو وروجك شيطون در خانه باعث از بين رفتن سكوت و آرامش شده بود ! و من به هيچ عنوان قادر به نگارش پست جديد و حتي نشستن پشت كامپيوتر نبودم ! اميدوارم پوزش ام رو پذيرا باشيد .. به اميد جبران همه اين تاخير ها

صادقانه قصد بيان موضوعي رو دارم .. من اگه بنا باشه روزي از شخص يا فردي به دلايلي دلخور باشم و كار به جايي برسه كه در تارنماي خودم شخصيت و هويت اش رو زير سوال برده و او را به اصطلاح در انظار عمومي لجن مال اش كنم ، ديگه به هيچ عنوان نه به سايت اون مادر مرده سر مي زنم ! و نه مطالب او را در انجمن يا فروم خودم درج مي نمايم !! و نه اصلآ كاري به كارش دارم . و فكر مي كنم همه اين گونه باشند ! اما از شما چه پنهون اخيرآ يكي از دوستان بانفوذم در دادگاه جرايم الكترونيكي كه بنا به ضرورت حرفه اش نگاه نظارتي بر وبلاگ ها و سايت هاي اينترنتي دارد ، بنده رو از واقعيت تلخي آگاه كرد ! او لينك هاي متعددي رو نشانم داد كه از سايت بنده كپي برداري شده بود ! بعضي از مطالب اختصاصي ام مثل گزارشي كه از ارتا كيش تهيه كرده بودم را با حذف مطالب كليدي ( مثل معرفي زنده ياد دادپي ) كپي كرده و در انتها از روي اكراه نام " يادداشت هاي يك خبرنگار " رو درج كرده اند ! دريغ از لينك به سايت يا به نام بنده ! ( كافي است در گوگل نام آرتا رو درج كنيد و نتيجه رو ببينيد ! ) مورد ديگر گفت و گوي اختصاصي ام با يكي از خانم هاي خلبان را بدون درج مآخذ استفاده كرده اند !! نمونه هاي متعدد فراواني رو دوستم رصد كرده و از من خواست پي گيري قانوني كنم ...

جالبه بدونيد بعضي از همين آقايون با اصرار فراوان از من خواستند تا در سايت آن ها تصاويرم رو آپلود كنم .. من احمق چون تحت فشار حذف عكس هاي وبلاگم بودم با اين تصور كه انسان هاي خوب هنوز هم در دنياي وب حضور دارند ، با چه زحمت و مشكلاتي دوباره طرح هاي حذف شده رو در جايي كه دعوت ام كرده بودند آپلود كردم .. بعد از مدتي ابتدا تصاوير يكي از پست هايم با ناباوري حذف شد ! در حالي كه در جستجوي دلايل ان بودم ، كامنتي دريافت كردم كه خيلي مضحك و خلاصه نوشته بود .. به خاطر عكس شاه تصاوير حذف شد !! ديگه از سايت استفاده نكنيد ( نقل به مضمون ) !! من هم بي خيال شدم .. چون مديران سايت هاي بسيار معتبري براي آپلود عكس ها دعوت ام كردند .. مدتي از اين اتفاق گذشته بود كه ديشب متوجه شدم بقيه تصاوير آپلود شده ام رو نا جوانمردانه حذف كرده اند .. !! پر واضح است حضرات وقتي با تهمت و افترا و انكار هويت ام نه تنها موجب كاهش مخاطبان نشدند ، بلكه افزايش رو به رشدي را ديدند ، سعي كردند از راه هاي ديگري ضربه بزنند ! به شرافتم سوگند در پي اصرار دوستم مبني بر اقدام قانوني سايت هاي متخلف ، علي رغم بلاهايي كه سرم آورده بودند پاسخ ام منفي بود . و همان طور كه بار ها عرض كرده ام شخصيت خانوادگي ام به من اجازه مقابله به مثل رو نمي دهد . اما اين بار به عنوان يك تكليف قانوني از من خواسته شده است به منظور برخورد با متخلفان حتمآ اين كار رو انجام بدهم .. باور کنید ذهن ام کار نمی کند و نیاز به راهنمایی دارم ..

برچسب ها : كپي غير قانوني + جرايم اينترنتي + آپلود تصاوير + جنگ عراق + حسين موشخور + ماسك + پير مرد + جذام + محله قصرالدشت + ماشالله مداح + ميكانيكي + ترس و وحشت

يك پارانتز تقريبآ بي ربط .. !

اگه خاطرتون باشه در يكي از مطالب قديمي ام به اين موضوع اشاره كردم كه مرحوم پدرم از اون كفتر باز هاي حرفه اي بود. و از روزي كه خودم رو شناختم ، كفتر يا همون كبوتران جزوي از خانواده ما محسوب مي شد . و پدرم عاشقانه و به مفهوم واقعي به آن زبون بسته ها عشق مي ورزيد .. يكي دو بار هم شنيدم كه به يكي از دوستان كفتر باز خود اعتراف كرد كه كفترهايش رو از بهروز و بهزاد بيشتر دوست دارد ..!! شايد به خاطر اين كه مادرمون رو طلاق داده بود ، من و بهزاد هم از چشم او افتاده بوديم .. به هر حال من يكي كه باورم شده بود .. !! البته خاطرات زیادی از این پرندگان بی آزار دارم . از قبل از تولد من پدرم کبوتر داشته است . و با مشکلات آن از جوانی دست و پنجه نرم می کرده است ! ولي هرگز راضي به دست برداشتن از آن ها نشده بود . يكي از دلايلي كه ما در پادگان قوشچي دور از خانه هاي سازماني با مشكلات فراوان زندگي مي كرديم ، صرفآ به خاطر حضور كبوتران و ساير حيوانات اهلي ديگري بود كه پدرم علاقه به حفظ و پرورش ان ها داشت .. از گوسفند و بوقلمون گرفته تا مرغ و خروس و غاز و اردك و قناري .. ! و ما هم مجبور بوديم دوري راه تا مدرسه رو كه در خانه هاي سازماني قرار گرفته بود را تحمل كنيم .. ! يكي ديگر از مشكلاتي كه اون موقع داشتيم ، ساخت لانه كبوتران و بيگاري كشيدن از اهل خونه بود كه هر يك به سهم خود بايستي در كار عملگي به ياري پدر مي شتافتيم !! و اين ها همه مكافات بود .. ! بعد ها هم كه بازنشسته شد ، تمام اوقات خود رو روي پشت بام و با كبوتر هايش مي گذروند .. عين سرباز خانه همه را طبق امار تفكيك كرده بود ! مجرد ها يك لونه .. متاهل ها در لانه اي ديگر ! امار جوجه ها و جيره بگير ها در ليست هاي جداگانه با خطي زيبا بر سردر لانه كبوتران جا خوش كرده بود .. ! از آينه و پرژكتور گرفته تا سايه بان همه چي مهيا بود ! معمولآ از دوستان و اقوام بر روي بام خانه كه همانند باغ وحشي مجهز بود ، پذيرايي مي كرد . من بر عكس ساير برادرانم هرگز با اين زبون بسته ها ارتباط برقرار نكردم .. گاهي براي خريد يك كبوتر مبالغ زيادي رو پرداخت مي كرد .. اين ها رو نوشتم تا بگم من با دنياي كبوتر بازان نا آشنا نبودم .. !

پارانتزي ديگر شايد هم تقريبآ واجب .. !

دیشب وقتی به سبک و سیاق همیشگی چشمانم رو بسته و ذهن ام رو آزاد کردم تا بخشی از خاطرات قدیمی ام رو عین فیلم سینمایی بازخوانی کرده و داغ داغ آن ها رو به رشته تحرير در آورم ، به موضوع جالبي بر خوردم . اين كه ... چرا در بحث خاطرات ايام جنگ طي سه سال و اندي كه از عمر تارنمايم گذشته است ، فقط و فقط به رويداد هاي داخل پايگاه و هواپيما و حواشي هاي آن اكتفاء كرده ام !!؟ چرا هرگز به روابط و خاطرات خارج از پايگاه و زمان استراحت خود و دوستانم اشارات چنداني نداشتم !؟ منظورم بيان شيطنت و شوخي هاي خارج از محيط نظامي است كه كم تر مورد توجه ام قرار گرفته بود ! از اين رو با اجازتون نقبي به خاطرات اون ايام زده و حال و هواي آن را ترسيم مي كنم ... راستش رو بخواهيد از اون جايي كه ادم فول معاشرتي بودم ، با تعداد بسياري از همكارانم رفت و امد خانوادگي داشتم . كه شما با اسامي و حتي خاطرات بعضي از آن ها آشنا هستيد از جمله .. فيروز بهمن مومني يا همون فيروز زبل ، ابراهيم فولادوند ، مرحوم نجيب ، رضا مسيبي ، ماشالله مداح و (‌ تعداد بي شماري كه نام آن ها را فعلآ به خاطر ندارم و يا به دليل ملاحظاتي كه بعضي از آن ها دارند ، درج نمي كنم ! واضح تر بگويم بعضي ها بلانسبت شما يا به قول مشهدي ها ( روم به ديوار ) بقدري " زن ذليل " و مفلوك هستند كه مدام از آن بيم دارند نكنه يه وقت خداي ناكرده بهروز مدرسي كه نه دهانش و نه وبلاگ اش چفت و بست درست و حسابي نداره ، چند خطي از خاطرات قديمي اش رو بنويسه و پته همه اون ها روي آب بياد !! به همين دليل از وقتي كه به اصطلاح رفتم تو كار وب ، اون ها هم دوستي شون رو با من قطع كردند !! اين رو جدي مي گويم .. ! ) بگذريم .. اما در بين آن ها تنها " ماشالله مداح " نازنين بود كه از همون روز اولي كه اسامي گروه ما براي اعزام به خارج شكل گرفت ، باب دوستي ما هم آغاز شد و قسمت چنين بود كه در ايام تحصيل در آمريكا اغلب با هم باشيم .. و در مراجعت به ايران از گروه ما فقط ما دو نفر در پايگاه يكم ترابري مونديم و خود رو به خط پرواز سي - ۱۳۰ معرفي كرديم ..

1.jpg

اين عكس دقيقآ بعد از سانحه هواپيماي هركولس حامل فرماندهان كه در كهريزك سقوط كرد ، گرفته شد.

مثلث من و ماشالله و يكي از دوستان !

دوستي من " مارشال " ( لقبي كه براي ماشالله انتخاب كرده بوديم ) در خط پرواز سي - ۱۳۰ زبانزد همه بود ! چون ما دو نفر اغلب با هم بوديم . به قول معروف به دو يار جدا ناشدني معروف شده بوديم . مارشال ذاتآ ادم سالم و خوبي بود ( در پست هاي قبلي مفصلآ در باره شخصيت او نوشته ام ) در باره اوضاع و احوال خط پرواز و سخت گيري هاي رايج كه بعضي آقايون پيشكسوت كه همه آن ها ميراث باقي مانده از نسل هواپيماي از رده خارج شده " داكوتا " بودند ، بار ها توضيح داده و متذكر شدم كه بعضي از اون ها حتي چشم ديدن ما رو نداشتند ! خب طبيعي است كه در اون شرايط رنگ و بوي دوستي ها خيلي ارزشمند است . البته اين رو هم اضافه كنم كه هريك از بچه ها داراي دوستان مشتركي هم بودند كه من و مارشال هم از اين قاعده مستثناء نبوديم. در ميان پرسنل نسل قديمي خط پرواز شخص محترمي به نام آقاي " ناصر جهانگيري "بود كه به لحاظ روحيه ورزشكاري اش ، حرمت همه تازه وارد هايي چون من و مارشال رو داشت و مورد احترام اغلب بچه ها بود . ( با عرض پوزش من نام اين دوست شريف رو تغير دادم . چون به دليل دارا بودن شخصيتي متفاوت ، راضي به درج هويت اش نيست ) از لحاظ مميك چهره و تيك هاي ورزشكاري ، تو مايه هاي " ناصر ملك مطيعي " هنرمند برجسته قبل از انقلاب بود . سالكي بزرگ بر گونه به همراه سبيل هاي پر پشتش ، ابهت خاصي به چهره مردانه اش بخشيده بود . به همان اندازه اي كه مهربان و مردم دار بود ، به همان اندازه هم سياست داشت ! به همين دليل دوستان نزديك او را " چرچيل " خطاب مي كردند ! اما با تمام خصلت هاي بارزي كه بهره برده بود ، محافظه كاري اش پاشنه آشيل وي محسوب مي شد ! بي نهايت ملاحظه كار بود ! راستش رو بخواهيد دقيقآ يادم نيست او اول با من قاطي شده و به اصطلاح باب دوستي و رفت و آمد خانوادگي رو گشود يا مارشال !!؟؟ ولي به هر صورت با هر دوي ما دوست فابريك بود ! به عبارتي مثلث ما سه نفر ريشه در دوستي عميق داشت . جالبه بدونيد گاهي من و مارشال عين دو تا " هوو " !! بدجنس سعي در جلب دوستي بيشتر با او رو داشتيم ! روزي نبود كه " چرچيل خان " خط جديد شيطنتي رو به من آموزش ندهد ! و من هم همانند سربازي وفادار و حرفه اي آموزه هاي او را به كار مي گرفتم كه حاصل ان رويداد هاي خنده دار و جالب بود .. ! و بعدش ساعت ها به ان ماجرا يا بهتر بگم شيطنت مي خنديديم . در اين مثلث مارشال هميشه نقش آدم خوبه رو ايفا مي كرد .. !

ماجراي من و چرچيل خان .. !

شايد باور نكنيد .. بهترين لحظات شاد دوران خدمتم در خط پرواز و حتي زندگي ام ، انجام ماموريت هايي بود كه در زمان جنگ به اتفاق هم اعزام مي شديم ..! اگه قسمت شد در يك پست جداگانه به بخش هايي از اين شيطنت ها حتمآ اشاره خواهم كرد . خصوصآ خاطره يكي از ماموريت هايي كه در زمان رياست جمهوري بني صدر به تربت جام رفتيم .. باور كنيد علي رغم گذشت يكي دو دهه از اون روزگار ، گاهي كه نا خواسته به ياد شيطنت هاي مشترك با دوست عزيزم چرچيل مي افتم در هر جايي كه باشم بي اختيار خنده ام مي گيرد ! از اون خنده هاي ريشه داري كه محاله بتوان آن ها رو كنترل كرد ! اتفاقآ يكي از همين خنده هاي غير قابل كنترل در ختم دايي بزرگ " فيروز زبل " رخ داد !! كه ناخواسته در وسط مجلس ختم من و چرچيل ياد شيطنت مشتركي افتاده و چشم تون روز بد نبينه .. ناگهان هر دو با خنده هاي انفجاري از جمع مدعوين عزادار كه در يكي از مساجد جنوب شهر برگزار شده بود ، سراسيمه خنده كنان با لباس پرواز از مسجد به بيرون دويده و در پشت ساختمان در ميان علفزاري سبز هر دو دمرو افتاده و سعي مي كرديم با گاز گرفتن چمن و گياهان ، جلوي خنده شديدمون رو بگيريم !! همين ماجرا در مشهد به نوعي ديگر تكرار شد .. و آن زماني بود كه دايي ام ما رو براي شام به منزلش دعوت كرد .. از اون جايي كه او استوار بازنشسته ژاندارمري بود .. و عادت به چاخان داشت .. بعد از شام بنده خدا كمي در باب شاهكار هاي دوران خدمت اش براي من و دوستم بازگو كرد .. و از اون جايي كه هر دوي ما ادم هاي ختم روزگار بوديم ، و خيلي زود چاخان رو از واقعيت تشخيص مي داديم ، همين جوري از درد خنده به خودمون مي پيچيديم ! و به خاطر رو در بايستي شديدي كه با دايي ام داشتم ، يه سختي خودم رو كنترل مي كردم .. اما به محض اين كه شب بخير گفت .. من و چرچيل از شدت خنده بالش ها رو در دهان فرو برده و با تمام قدرت خنده كه چه عرض كنم .. نعره مي زديم .. !!‌ خب با اين تعاريفي كه كردم ، اميدوارم پي به رابطه عاطفي و دوستي ما سه نفر برده باشيد .. اما اين كه چه ربطي بين كفتر و كبوتر باز و دوستي مشترك بين من و مارشال وجود داره ، عنوان موضوع اين پست است كه تقديم شما بزرگوارن مي كنم . فراموش نكنيد كه هر يك از اضلاع اين مثلث دوستي ، جداگانه براي خود در خارج از محيط پايگاه دوستان و رفقايي داشتند . كه هيچ ارتباطي به پايگاه نداشت .. لذا چرچيل خان ما هم از سال هاي قديم شايد هم از عهد داكوتا ، براي خود دوستان متعددي از بچه محله اي هايي قديمي خود داشت .. كه هر از گاهي با اون ها هم رفت و امد مي كرد .. كه حسين آقا ملقب به " حسين موشخور " يكي از آن جماعت بود ... ! لازمه اين توضيح رو هم اضافه كنم كه قبل از من مارشال با حسين آقا آشنا شده بود .. و خوب او را مي شناخت ..

خط پرواز ، یکی از روزهای جنگ

به غير از روزهايي كه صبح هاي زود پرواز داشتم ، بقيه ايام به محض ورود به دفتر خط پرواز ضمن سلام و عليك با دوستان كه معمولآ بعضي ها زورشون مي آمد جواب سلام ادم رو بدهند يا فقط با تكان دادن كله چهره عبوس و اخموي خويش رو از آدم پنهان مي كردند ، به نوعي حضور خود رو اعلام مي كردم . و سپس در حالي كه باب انواع شوخي دست اول رو با بعضي از همكاران آغاز كرده و به اصطلاح گير روزانه ام رو استارت مي زدم ، از دفتر خط پرواز خارج شده و به بوفه آشيانه بزرگ سي - ۱۳۰ مي رفتم . بوفه هميشه شلوغ بود . اما بوفه چي تيز و پول دوست با ديدن من دوزاري اش مي افتاد كه بايد بار ديگر به فكر تهيه يك صبحانه سه نفره سلطنتي ( رويال بركفست ) كه معمولآ شامل زرده تخم مرغ ، كره ، نان بربري كنجد دار سفارشي داغ با مخلفات درجه يك بود ، باشد ! براي حفظ نوبت در صف طويلي كه جلوي " فر " غذاي گرم بوفه شكل گرفته بود ، با صداي بلند اعلام مي كردم كه .. زنبيل ام رو در انتهاي صف قرار داده ام ! و بدين سان منتظر تشريف فرمايي " چرچيل " و " مارشال " مي ماندم ! جاتون خالي در حين صرف صبحانه مخصوص كه اشاره كردم ، معمولآ رئيس بزرگ در حالي كه دستي بر سبيل هاي پرپشت اش مي كشيد نقشه گير دادن به بعضي افراد يا افشاء گري در باب بعضي حضرات زبل و حتي چارچوب شيطنت هاي آن روز رو تعين مي كرد ! البته اين مطلب رو اضافه كنم كه .. معمولآ مارشال در هيچ يك از پروژه هاي شيطنت من و دوستانم شركت نمي كرد . آخه او آدم خوبه ماجرا بود ! جناب چرچيل هم چون نقش پيشكسوت يا سر شيفت پرسنل رو داشت ، از دور نظاره گر آتشي بود كه با اشاره او افروخته مي شد ! و من با پارتنر هاي ثابت ام چون مرحوم " عباس زيور سنگي " يا " ولي ابولحستي " گاهي هم فيروز زبل استارت كار رو مي زديم .. بقدري غرق شوخي و تفريح مي شديم كه واقعآ گذشت زمان و نواخته شدن آژير هاي رنگارنگ رو هم حس نمي كرديم ! و بدين ترتيب يك روز غير پروازي رو به پايان مي برديم .. گاهي هم در وسط روز ماموريتي ابلاغ مي شد ...

ماجراي پير مرد ديوانه جذامي .. !

در يكي از روزهاي زمان جنگ كه طبق معمول در بوفه آشيانه سي - ۱۳۰ در حال صرف صبحانه بوديم ، چرچيل خيلي خونسرد خطاب به من گفت .. حسين آقا رو مي شناسي ؟ پرسيدم : كدوم حسين آقا رو مي گي !؟ گفت : حسين ميكانيك رو مي گم . وقتي ديد كه به دليل كج بودن دوزراي ام هنوز مغزم گيج مي زنه ، در جستجوي نشانه هاي ديگري بود كه ماشالله مداح به كمك اش آمده و گفت : خنگ خدا همون حسين موشخور رو مي گه .. و سپس با تمسخر افزود : مگه تو هنوز نمي دوني دوست هاي رئيس از چه قماشي هستند !!؟ معلومه حسين موشخور و مهدي پلنگ و جعفر شر خر هستند .. !! چرچيل در حالي كه سعي مي كرد بر عصبانيت اش غلبه كنه افزود : بنده خدا طبقه پائين آپارتمانش رو به يك پيرمرد جذامي كه از اقوام دور همسرش است ، داده اما طفلك به دردسر افتاده است .. و منتظر موند تا تآثير خبر رو در چهره ام بخوند ! من با كنجكاوي پرسيدم : چه دردسري ؟ گفت .. پير مرده گاهي اوقات قاطي مي كنه و يواشكي غروب ها كه حسين آقا با دوستانش روي پشت بوم در لانه كبوتر ها جمع شده اند ، حمله كرده و همه رو فراري مي دهد .. كسي هم جرآت نزديك شدن و مقابله با او نيست و بعدش با حرف تو حرف اوردن ، قضيه رو فيصله داد .. ! راستش رو بخواهيد زياد به اين موضوع اهميت ندادم . اصلآ يادم رفت .. ! روز بعد دوباره وقتي در حال خوردن صبحونه بوديم .. با زرنگي خاصي ابتدا اهي كشيده و زير لب در حالي كه سعي مي كرد من بشنوم گفت .. بيچاره حسين آقا .. ! و از زير چشم منتظر واكنش ام شد !! من ساده از روي دلسوزي پرسيدم : مگه باز طرف حمله كرده ؟ و او كه ظاهرآ منتظر همين پرسش بود افزود .. بله ، طفلك حسين آقا نمي دونه چه جوري از پس اين موضوع بر بيايد ؟ و طوري كلمات رو كشيد تا حس همدردي ام رو برانگيزد ! وقتي من بهش گفتم .. چرا به بهزيستي يا مراكز مخصوص معرفي اش نمي كنه ؟ با حالتي خاص گفت .. اولآ فاميل زنش است . دوم اين كه دلش نمي آيد .. ضمن اين كه اين مراكز مدرك شناسايي مي خواهند كه پيرمرده ندارد ! و باز مثل روز بعد با حرف تو حرف آوردن سعي كرد رشته كلام رو عوض كند ... !!

تصاوير بالا آرشيوي است .

چگونه گرفتار شدم .. !؟

راستش رو بخواهيد شرح ماجراي پيرمرد جذامي مدتي خواسته يا نخواسته كش پيدا كرد ! يعني بعضي روزها به خاطر رفتن به پرواز يا تعطيلات رسمي ، فرصت رفتن به بوفه سي - ۱۳۰ پيش نمي امد . اما در جلسات بعدي به طريقي ديگر اين بحث با ظرافت خاصي مرتب مطرح مي شد ! ديگه كم كم قضيه پيرمرد تبديل به ملكه ذهن ام شده بود . و بر خلاف روز نخست كه در حد يك خبر معمولي خيلي زود ماجرا رو فراموش كردم ، اينك به يكي از دغدغه هاي ذهني ام تبديل شده بود ! به همين دليل وقتي بعد از گذشت مدتي يك روز چرچيل از من خواست روز بعد نزديك غروب سري به حسين آقا بزنيم ، بدون هيچ عذر و بهانه اي پذيرفتم ! مضاف بر اين كه بهترين فرصت براي مطرح كردن ايرادات ماشينم بود . و با خود فكر كردم با رفتن به منزل دوست صميمي چرچيل ، حتمآ يك وقت از او براي تعمير ماشين ام خواهم گرفت اما از اون جايي كه ذاتآ عادت داشتم به فكر بر طرف كردن مشكلات مردم باشم ، از همان روز قبل مدام به اين موضوع مي انديشيدم كه چه راه حلي رو به حسين مكانيك نشون بدم !؟ باور كنيد فكر هاي زيادي به ذهنم خطور كرده بود .. از جمله تصميم داشتم بعد از ملاقات و شنيدن اصل قضيه پيرمرده ، از پسر عمويم كه مدير كل يكي از شعب بيمه هاي اجتماعي بود كمك بخواهم .. ! فقط يك پارانتز اين جا باز كنم كه ... مدتي زيادي از زمان مراجعت ام از " دهكده راجي " كه ويژه جذامي ها بود ، نمي گذشت . كه اگه خاطرتون باشه به اتفاق ماشالله مداح به ايستگاه " شهر آباد " كه يكي از سايت هاي مهم راداري كشور محسوب مي شود رفته بوديم . و به خاطر نزديكي پايگاه به دهكده جذامي ها ، مرتب به آن ها سر مي زديم .. همين امر باعث توجه خاص ام به آن پير مرد مفلوك شده بود .. !

c9grzonv11okublhvvhp.jpg

figt25aw3ruekq5p1q.jpg

2.jpg

خيابان قصرالدشت تهران

قرار ملاقاتمون بر سر يكي از تقاطع هاي خبابان قصرالدشت تعين شد . اگه اشتباه نكنم نرسيده به چهاراه دامپزشكي بود . از اون جايي كه عادت دارم هميشه يك ربع زودتر از قرار در محل ملاقات باشم ، يادمه اون روز غروب هم زودتر از وقت تعين شده در محل حاضر شدم . ضمن اين كه من اغلب خيابان هاي اين منطقه تهران رو مثل كف دستم مي شناسم . چون منزل مادرم يا بهتره بگم خونه شوهر ننه ام زنده ياد " اوستا رضا " در خيابان جيحون - هاشمي قرار داشت ! و همين بهترين دليل براي شناخت كوچه پس كوچه هاي آن منطقه در غرب تهران بود ! عاليجناب چرچيل بزرگ با ماشين بنفش رنگش كه من هميشه به شوخي اون رو " بادمجون " مي ناميدم ، با اون تيپ مكش مرگ ماي خود خصوصآ با كت اسپرت نخودي اش كه خيلي به چهره مردونه اش مي امد ، كنار اتوموبيل من توقف كرده و از من خواست پشت سرش راه بيفتم .. او بعد از طي يكي دو تقاطع در خيابان " كارون " نرسيده به چهارراه " طوس " توقف كرد . و با اشاره به من فهموند كه در همون اطراف ماشين ام رو پارك كنم . سپس به اتفاق هم جلوي يكي از آپارتمان هاي بزرگ مشرف بر خيابان توقف كرديم و رئيس زنگ يكي از طبقات پنجم رو به صدا در اورد .. لحظه اي بعد صدايي نخراشيده اي از پشت آيفون به گوش رسيد كه با لحن خاصي پرسيد كيه .. !!؟ بنده خدا چرچيل كه هر وقت تحت فشار قرار گرفته يا عصبي مي شد ، به لكنت زبان مي افتاد ، اون لحظه نمي دونم چرا هول شد گفت .. ممم نم چ چ چرچيل ! سپس در يك لحظه لحن ميزبان تغير كرده و با لهجه داش مشدي ( شما بخوانيد طيب وار ! ) كلي دوستم رو تحويل گرفت ! و رئيس از پشت آيفون ندا داد كه بهروز خان هم تشريف دارند ! صدا با همان لحن افزود .. به به صفا آورديد بنده نوازي فرموديد .. تشريف بياوريد بالاي پشت بام .. ! و متعاقب آن ، اين صداي قفل در بود كه من رو به خود اورده و پشت سر دوستم از پله ها بالا رفتم ...

لونه كبوتران بر بام پشت بام ..

همين كه به نزديكي پشت بام رسيدم ، بوي فضله كبوتران و صداي بق بقوي ان ها براي لحظه اي خاطرات دوران كودكي ام رو زنده كرد ! بي اختيار ياد كفتر هاي پدرم افتادم كه چقدر به آن ها عشق مي ورزيد .. ياد لحظات خشم پدر به خاطر گم شدن يكي از كفترهايش .. ياد مجادله با رقيب هاي كبوتر بازش .. و گذروندن اغلب عمرش در قفس يا به قول مشهدي ها ( چخت كفتر هايش ) افتادم . به سختي جلوي اشگ چشمانم رو گرفتم .. همين كه قدم به فراز پشت بام بزرگ و مصفا گذاشتم ، كه جنوب تهران با تمام زيبايي هايش نمايان بود ، با صداي حسين آقا به خود امدم . رئيس بزرگ منو به دوستش معرفي كرد . تا يادم نرفته اضافه كنم كه جلوي در آپارتمان از من خواهش كرد كه يه وقت خداي ناكرده از دهانم لفظ " حسين موشخور " در نيايد ! كه من با پر رويي تمام در پاسخ به او گفتم .. باور كن حتمآ با همين نام او را صدا خواهم زد .. و بهش مي گم كه شما هميشه او رو حسين موشخور خطابش مي كني !! اين ديالوگ هاي تهديد آميز دقيقآ زماني رد و بدل شد كه آيفون به صدا در اومد .. ! به همين دليل طفلكي بد جوري عصبي شده بود !! حسين آقا من رو به سمت پشت خرپشته راهنمايي كرد .. واي عجب لانه بزرگ و مجهزي بود .. از همه عجيب تر حضور تعدادي ادم هاي جور واجور كه ادم با ديدنش ياد سياهي لشگر هاي فيلم هاي فارسي در كافه ها مي افتد .. ! دقيقآ به همون شكل و شمايل .. ! با هيكل هايي درشت ، شكم هاي ورقلمبيده از همه مهم تر لحن كلام آن ها كه نشآت گرفته از لمپنيسم واقعي بود ! بي اختيار ياد جمله ماشاالله مداج افتادم كه مي گفت .. دوستان چرچيل همه در نوع خود عتيقه اند .. !! ( نقل به مضمون ) .. لحظه معارفه كه براي من با شكنجه توام بود ، خيلي سخت گذشت . اكثر اون ها پاتيل پاتيل بودند .. مشخص بود كه در يكي از لانه ها حسابي دمي به مي زده بودند .. من براي فرار از وضعيت موجود ، از حسين آقا در باره پيرمرد جذامي پرسيدم . و ازش خواستم اگه ممكنه او رو به من نشون بده .. ! باور كنيد تمام قصدم كمك به اون پير مرد مفلوك بود .. اما حسين آقا با گرفتن قيافه حق به جانبي گفت .. اصلا نمي شه به سمت زير زمين برويم .. چون يهو از تاريكي استفاده مي كنه و به روي مردم تف مي كنه .. ! كه خيلي خطرناكه . فقط كمي با من رفتارش خوب است .. اما باز هم نمي شه اعتماد كرد .. ! او واقعآ ديوانه است .. و از من خواست حسابي مراقب باشم و سپس به سبك دوست خود ، بحث رو عوض كرد .. !

حمله پيرمرد جذامي به ميهمانان ..

هنوز دقايقي از حضورم در جمع دوستان حسين آقا نگذشته بود .. با هر صدايي همه آقايون لات ها هم نيم متر از جاي خود مي پريدند .. ! اين موضوع زماني جدي مي شد كه حسين آقا به قصد پذيرايي جمع دوستانش رو ترك مي كرد .. و هر بار چرچيل از حسين مي خواست حتمآ در پشت بام رو از داخل قفل كند تا يه وقت پير مرده غافلگيرمون نكنه .. !!‌ راستش رو بخواهيد تازه داشتم خودم رو در جمع دوستان احساس مي كردم كه چشم تون روز بد نبينه .. حسين آقا كه ظرف هاي ميوه رو پائين برده بود ، ظاهرآ يادش رفته بود در پشت بام رو از داخل قفل كنه .. كه يه وقت ديدم يك پير مرد ژوليده با قامتي دولا با لباس هاي مندرس و قيافه بسيار وحشتناك در پشت بام رو باز كرد .. ! دوستان قديمي حسين آقا كه به گمان من قبلآ اين موجود وحشتناك رو ديده بودند ، ذاشتند از ترس سكته مي كردند .. او به سمت ميهمانان خيز برداشت .. عده اي خود رو به داخل قفس كرده و در را از داخل قفل كردند .. فقط من با چرچيل روي بام مونديم .. وي ابتدا به سمت رئيس بزرگ يورش برد .. ! ترس و وحشت از چهره اين مرد ورزشكار قديمي نمايان بود .. ! در حالي كه زبانش باز بند اومده بود .. مرتب از پير مرده مي خواست نزديك او نشود .. و با چوبي كه دستش بود به سمت او تكان مي داد .. پير مرد هم از فاصله تقريبآ دور مدام آب دهانش رو به سمت چرچيل پرتاپ مي كرد .. من هم از ترس در گوشه اي مثل موش گير كرده بودم ..! دقايقي بعد پير مرد جذامي كه از دويدن دنبال دوستم خسته نشون مي داد ، اين بار به سمت من يورش آورد .. قلبم داشت در سينه مي تپيد .. ! سعي كردم ابتدا با او ديالوگ برقرار كنم .. و من ساده با همين تصور مدام بهش مي گفتم .. عمو جان من براي مداواي شما اين جا اومده ام .. شما خوب خواهي شد .. خواهش مي كنم نزديك نيا .. و او بي خيال از التماس هاي مكرر من .. به سمت ام خيز بر مي داشت .. و من مجبور به فرار مي شدم .. يادمه چندين بار در اطراف كولر هاي بزرگ مي دويدم و سنگر مي گرفتم .. اما او علي رغم سن و سال پيرش ، مثل بز اخفش خودش رو به بالاي كولر ها رسونده و مثل بت من خودش رو به سمت من پرت مي كرد .. باور كنيد داشتم از ترس سكته مي كردم .. مخصوصآ زماني كه من را در كنج پشت بام گير انداخت .. ! چند بار به سرم زد از طبقه ششم خودم رو به بيرون پرتاب كنم .. ! مرگ رو جلوي چشمانم ديدم .. در حالي كه چيزي نمونده بود سكته كنم .. شنيدم چرچيل گفت .. كافي است حسين .. داره تموم مي كنه .. و ناگهان ديدم كه پيرمرد وحشتناك تبديل به حسين آقاي خودمون شد .. !! تازه دوزاري ام افتاد كه سوژه من بودم ! كه از مدت ها قبل شستشوي مغزي ام كرده بودند .. و هدف رو كم كني من بود .. !!

ريكاوري اوضاع من ...

صادقانه اعتراف مي كنم در عمرم اين قدر نترسيده بودم .. يعني اگه قبلآ اين همه با برنامه روي مغز من كار نمي كردند ، ممكن بود يه جورايي او رو مغلوب كنم . اما با روايت هايي كه از پرتاب آب دهان شنيده بودم ، و دقيقآ هم او همين عمل رو تكرار مي كرد ، ديگه يقين پيدا كردم كه اجلم فرا رسيده است .. ! سريع از پائين برايم آب قند آوردند .. و بعد از مدتي كه حالم كمي بهتر شد .. چرچيل قضيه ماسك لعنتي رو برايم توضيح داد .. و گفت همه اين آقايون روزي گرفتار اين حقه ما شده اند .. اگه بگم چه گونه اين افراد با اين همه ادعاي گردن كلفتي كه داشتند ، چگونه از ترس و وحشت قبضه روح شده بودند ، باورت نمي شه .. وي سپس اشاره به يكي از اون ها كرده و گفت .. اين بنده خدا خودش رو از روي پشت بام ساختمان به بام خانه چهار طبقه بغلي پرتاپ كرد ! خدا حسابي بهش رحم كرد كه دست و پايش نشكست .. ! شايد باورتون نشه .. من در خارج ماسك هاي وحشتناك زيادي رو ديده بودم .. اما اين يكي خيلي وحشتناك بود .. شايد شستشوي هاي مغزي كه با دقت طراحي شده بود ، عامل اصلي در ايجاد ترس شده بود ! از همه جالب تر خاطره برخورد هر يك از آقايون بود .. كه حسابي تبديل به سوژه اي جالب براي تست شهامت افراد مدعي گردن كلفتي شده بود ! . بعد ها چرچيل تعريف كرد كه ماشالله مداح هم حسابي ترسيده بوده و بد جوري غش كرده بود !!‌ خلاصه بعد از اين حادثه ، من هم به جمع بازيگردان هاي پروسه ترس پيوستم . و اعلام كردم يكي دو نفر كه خيلي مدعي گردن كلفتي و شجاعت هستند رو با همين ترفند به اين جا خواهم اورد .. !

بهروز فرزند خوانده مادرم ...

اگه خواننده مطالب قديمي ام بوده باشيد ، حتمآ به خاطر داريد كه در يكي دو تا از پست ها اشاره به زندگي مادرم بعد از طلاق پرداختم . و نوشتم كه با مردي ازدواج مي كند كه او هم مانند مادر من ، دو فرزند به نام هاي بهروز و بهزاد از همسر قبلي اش داشت ! ( من و بردارم بهزاد نزد پدرم مونده بوديم ) و به همين دليل اين دو فرزند اوستا رضا رو همچون فرزندان خودش نگهداري مي كند .. كه در نهايت بهزاد مي ميرد ولي بهروز باقي مي ماند .. و به نوعي برادر ناتني بردار ناتني ام محسوب مي شد ! و باز حتمآ يادتونه كه نوشتم همه فرزندان ذكور مادرم چه مال خود چه فرزند همسرش يه پا لات به مفهوم واقعي بودند .. و خلاف هاي سنگيني رو مرتكب مي شدند ! به همين دليل ابتدا تصميم گرفتم اين بلا رو سر بهروز و محمد در اورم ! تمام دستور عمل هاي شستشوي مغزي رو دقيقآ همان گونه كه به سرم آورده بودند ، انجام دادم . روز موعود هر دو بردار هاي گردن كلفت ام رو طبق هماهنگي هاي صورت گرفته به قتلگاه .. !! ببخشيد به بام خونه حسين موشخور بردم . همه دستور العمل ها عين همان روزي كه سوژه خودم بودم ، اجرا مي شد . جالب اين كه هر دو ادعا مي كردند اصلآ از اين جور ادم ها نمي ترسند .. شمارش معكوس آغاز شده بود .. من و مارشال به همراه چرچيل شاهدان بازي بوديم .. كه ناگهان در باز شد و پير مرد حمله كرد .. طبق برنامه ابتدا براي سنجيدن توان سوژه ها ، به سمت من و مارشال حمله ها آغاز شد .. و زير چشمي روحيه آن دو رو زير نظر داشتيم .. اما وقتي سراغ بهروز رفت .. او اول سعي كرد به سان من با پيرمرده صحبت نمايد .. اما وقتي ديد او مرتب آب دهانش رو به سمت او پرتاب مي كند .. در يك لحظه يكي از در هاي كولر رو از جاي در اورده و مانند سپر جلوي خودش گرفته و به قصد گرفتن پير مرد يواش يواش به او نزديك مي شد .. ! پير مرد جذامي كه اوضاع رو بر وقف مراد خويش نديد به سمت برادر كوچك تر يعني محمد يورش بود .. باور كنيد رنگش عين گچ سفيد شده بود .. و زماني كه مثل من در كنج پشت بام گير افتاد .. تقلا كرد تا از طبقه ششم به پائين بپرد .. !

من ابتدا فكر كردم زير پايش ساختمان چهار طبقه قرار دارد .. اما وقتي خوب دقت كردم ، يادم اومد كه ان سمت به خيابان مشرف است .. و مسلمآ خواهد مرد ! سريع خودم رو بهش رسوندم و در گوشش گفتم نترس .. اين بابا حسين موشخور خودمون است .. ! و مي خواهيم حال بهروز رو بگيريم .. محمد كه واقعآ شوكه شده بود ، اصلآ باورش نمي شد كه طرف واقعي نيست .. ! اما جدال بهروز با مرد جذامي خيلي خنده دار بود ! از سويي نمي خواست نزد ما ترس و وحشت اش رو نشون بده .. از طرف ديگر واقعآ از اين كه الكي الكي جذام بگيره ، بد جوري خودش رو باخته بود .. مدام با گوشه فلزي كولر به سمت پير مرد حمله مي برد .. و در لحظه اي كه قصد داشت ان را به سر حسين آقا بكوبد .. محمد از آن گوشه فرياد زد .. داش بهروز نزن خونش به گردنت مي افتد .. او حسين موشخور است !!‌ با بيان نام حسين موشخور ، ورق برگشت .. ! حسين آقا با عصبانيت ماسك رو از صورتش كنار زده و خطاب به محمد گفت .. كي گفته من موشخور هستم .. !!؟؟ محمد هم كه بچه محل حسين مكانيك بود ، و قبل از من تعريف حسين آقا رو شنيده بود ، لطف كرده و نام ما رو به زبون نياورد .. بلكه با همون لهجه لمپني اش با خونسردي افزود .. داشي همه اهل محل شما رو به اين نام مي شناسند .. يعني خودت نمي دوني !!؟؟‌ يگ لحظه نگاهم به چرچيل افتاد .. ديدم بنده خدا بد جوري از خجالت و رو در بايستي كه با دوستش داشت ، رنگ و رويش پريده است .. اما وقتي محمد اعتراف كرد كه همه محل مي دونند ، كمي آروم شد . و از سوي ديگر ان فضاي خنده و ترس .. به سكوت مرگباري تبديل شد .. و همگي يكي يكي جدا از هم از پشت بام به خيابون امديم .. و تا مدت ها من حسين آقا رو نديدم ...

كري خوندن من با همكاران ..

فكر مي كنم يك سال و اندي از اين قضيه گذشته بود .. ولي كري خوندن چرچيل و مارشال با من سر اين موضوع با من ادامه داشت . ان ها مدعي بودند كه يك عمر تو همه بچه ها رو دست مي انداختي .. ديدي چگونه يك پيدا شد حال تو رو بگيره بيچاره !!؟؟ و من اصلآ زير اين كري نمي رفتم .. و مدام به اين موضوع اشاره مي كردم كه اگه شستشوي مغزي ام نداده بوديد .. من اون پير مرده رو از بالاي پشت بام به زمين پرت مي كردم .. ! چون هم هيكل ام ورزشكاريه و هم ورزيدگي لازم رو براي مقابله داشتم . اما آن دو نفر به هيچ عنوان زير بار نمي رفتند .. ! و اين در حالي بود كه چرچيل در حال طرح نقشه اي ديگر براي من بود .. و مي خواست هر طور شده به همه ثابت كنه كه از پس رو كم كني من بر امده است .. ! تا اين كه در يك روز سرد زمستاني كه ماشين ام ايراد اورده بود ، مارشال از من خواست به تعميرگاه حسين آقا ببرم .. من ساده هم بدون هيچ گونه درنگي پذيرفتم .. يك روز صبح از اداره مرخصي گرفتم تا ايراد هاي ماشينم رو برطرف كنم .. وقتي به گاراژ بزرگي كه تعمير گاه حسين آقا قرار داشت رسيدم ، با خوشرويي تحويلم گرفت .. و به شاگردانش دستور داد تا به رفع عيب بپردازند .. و از اون جايي كه هوا سرد بود به كنار بخاري بزرگي كه در گوشه اي از گاراژ قرار داست رفتم . با ديدن چرچيل باز هم دوزاري ام نيفتاد كه او اين جا چه كار دارد .. ! طبق معمول از هر دري سخن به ميان امد .. در همين هنگام با اشاره حسين آقا يكي از شاگردان جوان به منظور گرم نگاه داشتن محيط ، در بخاري رو باز كرده .. و به همراه يك بغل هيزم خشكي كه به درون بخاري ريخت ، يك قوطي خالي اسپري هم ناخواسته با هيزم ها به توي بخاري پرت كرد .. حسين آقا با ديدن صحنه كلي سر شاگرد جوان داد و بيداد كرد .. من اعتراض كرده و گفتم .. حسين آقا چه كارش داري ...؟ طوري نشده خب قوطي خالي هم با هيزم ها مي سوزه .. او كه ظاهرآ منتظر همين جمله بود افزود : بهروز خان شما در جريان نيستي ، عاليجناب چرچيل شاهده پارسال زمستان يا بي احتياطي يكي از شاگردان ، عين حالا يك قوطي خالي همراه هيزم ها به درون بخاري رفت .. ساعاتي بعد ، بخاري با صداي بلندي منفجر شد .. و عده زيادي كور شدند ! و من تا همين امسال درگير پرونده قضايي اش بودم .. ! من ساده هم كه باورم شده بود سعي مي كردم از بار عصبانيت حسين آقا بكاهم تا شاگرد بيچاره اش بيشتر از اين شرمنده نشود ..

ناگهان صداي انفجار ...

همين جور كه خودم رو از سرما به بخاري نزديك كرده بودم و يك ريز به حسين آقا دلداري مي دادم كه محاله قوطي خالي باعث انفجار بشه .. كه چشمتون روز بد نبينه ! ناگهان صداي انفجار مهيبي از بخاري بلند شد .. ! و من كه هنوز در فكر تركش هاي انفجاري بودم كه حسين تعريف كرده بود ، مثل برق خودم رو از روي صندلي به روي كف روغني و كثيف مكانيكي پرتاپ كردم .. و دو تا دست هايم رو در امتداد سرم گذاشته تا از تركش هاي احتمالي در امان باشم .. ولي با تعجب شنيدم صداي غش غش خنديدن همه مي آيد !‌ وقتي با ناباوري سرم رو برگردوندم .. نه انفجاري در كار بود .. نه كسي از جايش تكان خورده بود .. و نه بخاري آسيب ديده بود ! يعني چه ؟ پس اون صداي مهيب چي بود .. هنوز غرق در انديشه حقه حضرات بودم كه ديدم ميله بزرگ فلزي دست حسين آقاست .. ! اين بار سريع دوزاري ام افتاد كه قضيه از چه قراره .. !!؟ به عبارتي همه اين ها فيلم بوده و به عبارتي شستشوي مغزي تلقي مي شده .. و حسين آقا در يك لحظه با " تاي لول " بزرگ اهني ، ضربه اي شديد به بدنه بخاري وارد مي كرده است . بعد ها شنيدم خيلي ها وحشت زده شده بودند .. ! و ظاهرآ هر از چند گاهي اين بازي رو به سر بعضي مشتري ها در مي اوردند .. و موجب خنده و تفريح همگي مكانيك ها و شاگردان ان ها مي شده است ! اما براي من خيلي گران تمام شد .. و با تمام وجودم به اين نتيجه رسيدم .. دست بالاي دست زياد است .. و همان گونه كه من سر به سر همكاران مي گذاشتم .. يكي هم پيدا شده بود كه روي من رو كم بكنه .. و حقيقتا هم رويم كم شد ... !!!‌

dfhbsh.jpg

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت ۵:۳۰ دقيقه بامداد تاريخ هشتم تير ماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

ajr4i2ce8c0d7seedv8o.jpg {
function anonymous()
{
function anonymous()
{
return enlargeWithSlideshow();
}
}
}" href="http://dc173.4shared.com/img/144132520/a1935f2d/Weblog-Archive-.jpg?sizeM=7">Weblog-Archive-.jpg

آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا

دوستان جوان و یاران مهربان سلام
پس از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از جاهائی که بسیار پشت سرش صحبت بود همین جزیره کیش و شرح ماجراهائی بود که بر این سرزمین در رژیم گذشته رفته بود.هر کس چیزی می گفت و هر گروه برداشت خودرا از این جزیره زیبا ارائه می کرد و طبعا مردم هم هر دروغ و راستی را باور می کردند زیرا که جز عده ای معدود که بلحاظ شغلی توانسته بودند این جزیره را ببینند دیگران تجربه عینی از کیش نداشتند در نتیجه هر حرفی را قبول می کردند. یادم هست در همان سال های 52 - 53 شمسی که من بعنوان یک صندوقدار و سپس مسئول پذیرش در هتل اینترکنتینانتال تهران کار می کردم با اشخاص سرشناس بسیاری آشنا می شدم و گاهی این آشنائی به ردوبدل کردن چند کلمه ای هم منجر می شد و بسیار کم اتفاق می افتاد که این آشنائی جزئی به دوستی ختم شود زیرا که آن افراد همه از رجال مهم بودند و رجال را چه به یک جوان دانشجوی گمنام که برای جبران خرج تحصیل به یک شغل دم دستی در هتل مشغول بود. یکی از روزهای تابستان سال 52 حوالی ساعت سه بعداز ظهر دو نفر ایرانی و خارجی باهم به میز پذیرش مراجعه و با نزاکت در خواست دو اطاق نمودند.برگه رزرو ایشان را که پیدا کردم با کمال تعجب دیدم این دو جوان رزروشان توسط دربار شاهنشاهی گرفته شده و خرجشان نیز با آن هاست.کمی دست و پایم را جمع کرده و کارت ثبت نام را بااحترام جلویشان نهادم.هردو با ادب فرم را تکمیل کرده و اطاق هایشان را دادم و به طرف آسانسور رفتند.پس از رفتن میهمان معمولا فضولی مان گل می کرد و کارت را بدقت وارسی می کردیم!در اینجا دیدم یکی ملیت انگلیسی دارد ولی دیگری ایرانی است.نام آن انگلیسی که ظاهرا مهندسی بود تبعه انگلستان را بخاطر ندارم چون که اهمیتی هم ندارد ولی دومی که ایرانی بود نامش (مهندس محمود منصف) بود.پس از پرس و جوئی که بعدا انجام دادم متوجه شدم که آقای منصف از وابستگان به دربار پهلوی است و برای مدیریت تبدیل این جزیره به یک جزیره تفریحی بنا بدستور دربار به ایران آمده است.قصد دربار که بتدریج آشنا شدیم این بود که این جزیره 92 کیلومتری را در آب های خلیج فارس تبدیل به یک مرکز تفریحی برای جلب و جذب شیوخ پولدار منطقه نماید تا آنها بجای اینکه به جنوب فرانسه و سواحل لاجوردی دریای مدیترانه برای خوشگذرانی و پول خرج کردن بروند، به این مکان که بمراتب نزدیک تر و هزینه هاارزان تر بود بیایند و پول های باد آورده نفت را همین جا خرج کنند.این آقای منصف بهمین منظور آمده بود و ظرف دو سه روزی که در تهران بود مدام در دربار جلسه داشت و گاهی شب ها به هتل می آمد.ما با آن فرد انگلیسی بتدریج بیشتر رفیق شده و وی را تخلیه اطلاعاتی می کردیم زیرا که منصف هرگز ما بچه ها را آدم حساب نمی کرد و جز جواب سلام کلامی با ما هم صحبت نمی شد! آن فرد هدفشان از سفر به ایران را تشریح کرد و ما فهمیدیم که شاه می خواهد بخش مرغوب جزیره را که رو به سرزمین مادری(ایران)بود و بومیان جزیره که حدود 400 نفر بودند در آنجا زندگی می کردند، تبدیل به مرکز سیاحتی و تفریحی نماید و بومیان را به منطقه ای دور دست منتقل کند.آن فرد انگلیسی حتی آنقدر به موضوع آشنا بود که پیش بینی می کرد همین تعداد اندک در مقابل تصمیمات شاه از خود مقاومت نشان خواهند داد و ممکن است درگیری ایجاد شود.بهر حال با رفتن ایندو نفر از هتل سر ماهم گرم کار و تحصیلات شد و آنها را فراموش کردیم.چند سال بعد منطقه سیاحتی جزیره آماده بکار شد و فقط اقشار خاصی قادر بودند به کیش تردد کنند.برای اطلاع جوانان مملکت لازم است عرض کنم که جز درباری ها که هر یک ویلاهای مخصوص بخودداشتند، هویدا و سایر سردمداران مملکت نیز برای خود ویلاهای خاصی آماده کرده بودند و هر از گاهی بویژه ایامی که شاه و خانواده اش به کیش می رفتند، آنها نیر در رکاب بودند! آنقدر ترافیک ویلا داشتن در جزیره شلوغ شده بود که پس از انقلاب و در بررسی پروندهای ساخت و ساز ویلاهای رجال به پرونده ای دست پیدا کردم که نشان می داد شخص با قدرتی مثل دکتر نیک پی که شهردار قدر قدرت تهران بود در نوبت 3 ساله گرفتن ویلا قرارداشت!! حال ببینید سایرین چه کسانی بودند.در کیش قبل از انقلاب یک پایگاه غیر عملیاتی نیروی هوائی در غرب جزیره قرارداشت که حدود 100 یا کمی بیشتر پرسنل داشت که البته اغلب آنها پرسنل ستادی غیر متخصص بودند مانند سرباز های وظیفه و عده ای درجه دار.در این پایگاه مهمانسرائی بود با تعدادی اطاق برای استفاده پرسنل و خانواده هایشان.اعراب بومی جزیره را که عرض کردم حدود 400 نفر بودند به منطقه ای درشمال غرب جزیره رانده بودند و شهرکی برایشان تدارک دیده بودند موسوم به شهرک عرب ها که اهالی اصطلاحا محله عرب ها می گفتند و هنوز هم هست ولی کمی مدرنتر و امروزی تر. در منطقه سیاحتی هتل بزرگی توسط فرانسویان ساخته شد بنام هتل شایان که 5 ستاره و بسیار مجهز و مدرن بود. کنارش کازینوئی برای اهل قمار و کمی آنطرف تر بازاری با شکل و شمایل سنتی جزایر خلیج فارس ولی بسیار بزرگ بنام بازار فرانسه.البته یک هتل 80 اطاقه هم که بیشتر برای کارکنان زن کازینو بود ساخته شده و تجهیز شده بود که سر راه مرکز سیاحتی به فرودگاه قرارداشت. یکباب رستوران با سبک رستوران های دریائی هم بنام میرمهنا افتتاح گردید که پاتوق و محل استقرار دانه درشتهای درباری و نظامیان والا مقام بود.کاخ شاه که یک مجموعه ساختمان با آپارتمانهای متعدد بود و اسخر شنای خوبی داشت نیز در نقطه ای واقع در شمال شرق جزیره که اکنون الیت نامیده می شود، قرار داشت.برای شاه در جلوی همین کاخ و در ماسه های سفید ساحل یک بار ساخته بودند که پس از خروج از آب در آنجا نوشیدنی مِی آشامیدند. یک سینمای روباز ساحلی و تعدادی ویلای درجه دو و سه که برای مامورین ساواک همراه شاه و افسران گارد شاهنشاهی ساخته بودند کل تاسیساتی بود که در جزیره کیش قرار داشت.

در سال 1362 و بدنبال فعال شدن بیشتر من ورفقا در تجیهز و راه اندازی مجموعه های توریستی ما گروهی غیر رسمی تشکیل داده بودیم که یکی دو نفر پیشکسوت و دو سه نفر جوان مثل من(در آن وقت)که بکار های هتل و هتلداری آشنا بودیم بدنبال گرفتن کارهای پیمانی بهر پیشنهادی جواب مثبت می دادیم و شکر خدا بدلیل صحت عمل کارهای خوبی هم بما پیشنهاد می شد.من در آن روزها بعنوان کارشناس هتلداری و هواپیمائی سه سال بود که در بخش بازرگانی یکی از نهاد های دولتی و بنیاد ها بکار مشغول بودم. تعدادی از وزرای اقتصادی و جوان دولت وقت مانند دکتر بانکی و مرحوم نوربخش(رئیس بانک مرکزی ادوار مختلف)اصرار داشتند و نخست وزیر را قانع کرده بودند تا برای اولین بار پس از انقلاب هیاتی رابه کیش اعزام و از وضعیت آنجا و دارائی های آن گزارشی تهیه و تسلیم نمایند تا بعدا بتوانند در راستای احیاء این جزیره قدمهائی بردارند. من و دو سه نفر از یاران برای همراهی این گروه بعنوان کارشناس انتخاب شدیم.(این را بگویم که این کار ها همه بی جیره و مواجب بود و مجانی!)گفتند روز فلان با یک هواپیمای فوکر 28 آسمان ساعت 9 صبح پرواز خواهیم کرد.اظهار داشتند که بدلیل خرابی دستگاه های فرودگاه و برج هواپیما باید بوسیله دید انسانی نشست و برخاست نماید.وقتی رفتیم دیدیم که دل و روده برج را با تبر و چکش خرد کرده و به پائین ریخته بودند و عملا برجی وجود نداشت! ظاهرا همان تعداد اندک پرسنل نیروی هوائی در اثر غلیان احساسات چنین به روز برج آورده بودند زیرا که تقریبا ما اولین افرادی بودیم که پس از پیروزی انقلاب در فرودگاه کیش پائین می آمدیم و خیلی بکر این خرابی ها را می دیدیم. گروه همراه من غیر از مدیران سطح بالای دولتی که عرض کردم خانم ها ش - ب و ش - ق از مدیران هتل های قدیم و آقایان ف-ع و ح - آ و ا - ش از مدیران قسمت و معاونین هتل های بزرگ کشور بودند.پرواز بخوبی انجام شد و در ساعت 11 در کیش فرود آمدیم.بیابان برهوت در مقابل وضعیت آنروز کیش بمراتب بهتر و دل انگیز تر می نمود.این را نیز گفته باشم که بما روز قبل گفته بودند که کفش های لژ دار ضخیم مانند کفش های کارگران صنعتی به پا کنیم تا از هجوم عقرب های سیاه که در جزیره فراوان است در امان باشیم!منهم از کفش ملی یک جفت خریدم و پوشیدم و همین طور دوستانم. بما گفته شده بود که در سال های پیش از انقلاب اسرائیلی ها قرارداد داشتند تا یک روز در سال همه آدمهائی که در جزیره بودند را به خانه هایشان فرستاده و 24 ساعت خارج نشوند تا آن ها بتوانند با هلی کوپتر سطح فضاهای سبز جزیره را برای جلوگیری از جانوران موذی و سمی سم پاشی کنند و چون بعد از انقلاب حدود 4 سال اینکار انجام نشده قطعا جانوران زیادی با توجه به شرایط آب و هوائی در سطح جزیره وجود دارند و باید آمادگی داشته باشیم!در گرمای بسیار شدید آفتاب نیمروزی از هواپیما پیاده شدیم.در پرواز که بودیم ضمن مشورت با سایر اعضای گروه و با اطلاع از اینکه جای خواب مناسبی در آنجا وجود ندارد، تصمیم گرفته شد دو نفر خانم همراه وزراء و برخی محافظین آنها با همان هواپیما و پس از بازدید هتل بزرگ شایان که مقصد اصلی ما بود حدود ساعت 16.30 کیش را ترک کنند و ما مردها سه چهار روز ی بمانیم و گزارشات مبسوط تهیه کنیم.محل خواب و استراحت ما همان ساختمان 80 اطاقه (اینروزها هتل گلدیس نام دارد) تعیین گردید. هیچ آدم مسئولی وجود نداشت و در منطقه سیاحتی پشه پر نمی زد.چهار سال بود که دلمشغولی های مردم و مسئولین کشور پس از انقلاب فرصت پرداختن به کیش را که لکه ننگی محسوب می شد نداده بود! حالا وسط اینهمه گرفتاری ها از جمله جنگ دو سه وزیر جوان و بازیگوش می خواستند با زنده کردن نیات شاه سابق بازهم اعراب شکم گنده و شیوخ پولدار منطقه را برای سر کیسه کردن به این جا بیاورند!معلوم بود که در هیات دولت برای بکرسی نشاندن این اهداف چه زحمتی متحمل شده اند و باید کمکشان می کردیم تا اگر اعراب نیامدند لااقل هموطنان خودمان از این جزیره بهشتی بهره مند شوند.مگر نه این بود که جز خواص دوره شاه احدی به اینجا راه نداشت؟ پس حالا که انقلاب شده بود وظیفه داشتیم برای پذیرائی از ایرانیان نجیب هموطن اینجا را آماده سازی نمائیم و ما که کارشناسان این رشته بودیم بیشتر احساس مسئولیت می کردیم. ماشین مارا مستقیم به هتل شایان برد.این هتل 5 ستاره که توسط فرانسوی ها ساخته شده بود لب دریا و در کنار کازینو بود.همان کازینوئی که بیش از 50 دختر بلند بالای اروپائی بعنوان دیلر (دلال میز یا کارگزار میز قمار) کار می کردند و شبها در همین 80 اطاقه می خوابیدند. در مقابل هتل تازه متوجه شدیم که دربها سالهاست بسته اند!! کلید کجاست؟ کسی نمیدانست! ای بابا این همه راه آمدیم بدون این که کسی کمکمان کند؟! پرسان پرسان فهمیدیم که روزی کلید های این تاسیسات دست کلیدداری بوده بنام مش قربون! کجاست اول اصلا کسی نمی دانست زنده است یا برحمت خدا رفته! می گفتند همان وقت پیر مردی بوده 80 ساله!!
راننده عربی که مارا از پای پرواز آورده بود در جریان قرارگرفت و دستی به پیشانی کشیده گفت شاید من بتوانم از او خبری بگیرم.گفتیم از کجا ؟ گفت از محله عرب ها...سوار شد و ماشین زوزه کشان در بیابان ها دور شد.در سایه هتل لختی استراحت کردیم و آبی نوشیدیم و گپی در مورد روزهای اوج این هتل و جزیره زدیم تا پس از نیم ساعت طاقت فرسا ماشین از دور نمایان گردید.خدا خدا می کردیم که از او خبری آورده باشد. ماشین ایستاد و راننده درب شاگرد را باز کرده و پیرمردی مفلوک و تقریبا نابینا با کمروپشتی خمیده را نشان داد و گفت اینم مش قربون! پیر مرد اصلا فارسی نمی دانست سهل است گوشش نیز سنگین بود و چشمش هم...با بدبختی اورا پیاده کردیم و با دیلماجی راننده منظورمان را به او فهماندیم.گفت که کلیدها را دارد!!بسیار خوشحال شدیم.گفتیم کی می آورد؟ گفت باید امضاء بدهید.گفتیم چیزی که ارزان است امضاء! می دهیم.گفت امضای شما نه! پس کی؟ مهندس محمود منصف !!!!!گفتیم پدر بیامرز! منصف فراری شده و آمریکاست.اینجا نیست.ما از طرف دولت هستیم.منصف سگ کی باشه بیاد اینجا امضائ بده! گفت من این چیزا سرم نمی شه.بمن گفته هروقت امضای منو دیدی کلید بنداز درو وا کن!سرتون را درد نیارم.یارو اصلا نمی دونست انقلابی شده و شاهی رفته و رژیم دیگری آمده و اونا دیگه جرات ندارند بیان این جا و امضاء بدن !! فکرمونو بکار انداختیم و فهمیدیم که این بابا باید کس و کاری داشته باشه.شاید اونا که جوون ترند بتونن کمکمون کنند.پریدیم توی ماشین و به راننده گفتیم مارو ببره دم منزل این پیرمرد.شاید کسی باشه واسطه خیر بشه! رسیدیم میدون مرکزی و مخروبه شهرک عرب ها که امروزه خیلی فرق کرده و یکی از جاذبه های کیش محسوب میشود.دم درب منزلی توقف کرد کاملا روستائی و تعدادی بز سیاه به چرا لای خاکها مشغول بودند! اینرا هم بدانید که کیش کوشفند ندارد فقط بدلیل شرایط اقلیمی بز نگه می دارند و از شیر و گوشت آن استفاده می کنند. دق الباب کردیم زنی عرب دم در آمد.پیرمرد را به او تحویل دادیم و سراغ شوهر یا برادرانش را گرفتیم.گفت که عروس آن خانه است و برادر شوهرش دم مغازه است و راهنمائی کرد.رفتیم و اورا یافتیم.سلام و علیکی سرد و طرح درخواستمان وقت زیادی نگرفت.با اکراه موضوع را با پدر در میان گذاشت و به او فهماند که ما نمایندگان مرکز هستیم و ما هم به اینها فهماندیم که اگر مشکلمان حل شود دم آن ها را خواهیم دید !! شادی به چشمانش دوید و جدی تر پدر را راغب نمود تا در ها را باز کند و ما بجای محمود منصف امضاء بدهیم!! باز ماشین و باز دم در هتل شایان این بار با پیر مرد و پسر.دسته کلیدی همراه آورد که بی اغراق 4 کیلو وزنش بود و تقریبا تمامی درهای ساختمان ها را باز می کرد! در اصلی هتل را باز کرد.یا ابوالفضل! دریائی از عقرب سیاه مرده روی زمین! هر کدام دو برابر یک سوسک بزرگ تهرانی!!! چراغ بی چراغ..همه قطع بودند.با چراغ قوه که همراه آورده بودیم کور مال کور مال دفاتر اداری - رستوران ها -کافی شاپ - آشپزخانه و سایر نقاط از جمله تعدادی از اطاق ها را دید زدیم.بدلیل بسته بودن محیط و درب ها و پنجره ها بمدت 4 سال کلیه جانوران موذی از جمله عقرب های جرار مرده بودند و ما اصلا موجود زنده ندیدیم!دریک یورش به اموال هتل که بیشتر توسط عوامل همان پایگاه هوائی و با سوء استفاده از بی صاحب بودن جزیره در روزهای اول انقلاب صورت گرفته بود، آن چه قابل فروش و حمل شدنی بود بسرقت رفته بود! مثال می زدند که تلویزیون های سونی که اختصاصا در سونی ژاپن برای همین هتل و با آرم آن ساخته شده بود توسط همین ها غارت شده و لب ساحل به قایق های عبوری مال خر به 100 تومان فروخته شده بود!! صندوق های تخته ای بزرگ مخصوص حمل بارهای دریائی مملو از انواع بلورجات مانند لیوان ها و گیلاس های فرانسوی که در پوشال بسته بندی شده بودند، پس از اینکه شکسته شده و یکی دو گیلاس از درون آن خارج شده بود، وسط کریدور ها رها کرده بودند! ظاهرا لیوان های مارکدار هتل ممکن بود برایشان دردسر ایجاد کند! و همین طور انواع و اقسام لوازم اداری مدرن آنروز مانند تایپ های الکتریکی که شاید چند ساعت کار کرده بودند و محتویات آن ها بزور خارج شده و وسط لابی هتل پراکنده بودند!پرده های نفیس و سنگین کنده شده و روی زمین انداخته بودند.لوازم آشپزخانه بزرگ هتل شاید در حدود 80 درصدشان هنوز کاغذ های کارخانه از روی آن ها کنده نشده بود و کاملا نو و دست نخورده بودند!سردخانه ها و یخچال ها نو ولی در اثر بسته بودن محیط و رطوبت منطقه بتدریج زنگ زده شده بودند.بهر حال صورت برداری کرده و عازم مکانهای دیگر شدیم.حالا بدلیل کارهای پراکنده و زیاد سرمان گرم شده و ساعت حرکت هواپیما فراموشمان شده بود.اینک ساعت 17.30 بود و فرستاده خلبانان دوان دوان سراغمان آمد که اگر مسافران نیم ساعت دیگر نرسند قادر به پرواز نخواهیم بود! چرا؟ بدلیل این که هوا تاریک می شود و برج هم نداریم و باند هم چراغ ندارد! پس بلند شدن ممکن نیست و باید بمانیم! دو خانم همراه و وزراء و سایر همراهان که قرار بود بروند فورا سوار ماشین شده و ماهم برای مشایعت آن ها همراهشان شدیم تا فرودگاه.
در فرودگاه کاپیتان پرواز که حالا دیگر رفیق شده بودیم بمن که می دانست سررشته کارهای فرودگاهی دارم یواشکی گفت تا بریم سر باند، هوا نیمه تاریک است.شما و یکنفر دیگر دو فانوس یا چراغ قوه بزرگ پیدا کنید و انتهای باند پروازی بایستید تا من بتوانم بپرم !! ما هم حالا به چه زحمتی فانوس پیدا کردیم(زیرا چراغ قوه نبود) و ایستادیم سر باند! هواپیما آمد و از بالای سرمان بلند شد و به درون ابر های خلیج فارس پر کشید تا به تهران برود. ما ماندیم و این جزیره تقریبا متروکه و دنیائی اموال مضمحل شده در سطح جزیره.شب برای استراحت باتفاق آقای ف - ع که از دوستان بسیار نزدیکم بود در یکی از اطاقهای 80 اطاقه خسته و کوفته بخواب رفتیم.کیف دستی چرم مشکی زیبائی داشتم که از اسپانیا خریده و در سفر ها همراهم بود.آنرا روی میز کوچکی که کنار تخت بود گذاشته بودم.نیمه های شب با صدای افتادن چیزی از ارتفاع بشدت از خواب پریدم و نشستم! بلافاصله متوجه کیفم شدم.جانوری با چشمان نورانی روی کیفم نشسته و چشم در چشمان من دوخته بود! بسرعت چراغ را روشن کردم.مارمولکی به بزرگی یک ماهی قزل آلای بزرگ روی کیفم نشسته، گردن خودرا بالا گرفته و با چشمان متعجب بمن نگاه میکرد!! کمی که دقت کردم دو تای دیگر ولی کوچکتر روی سقف اطاق چسبیده بودند و مادر خودرا نظاره میکردند! با کمک رفیقم که دیگر بیدار شده بود یکساعتی گذشت تا توانستیم آن ها را بیرون بیندازیم.دوستان بدانند که این جانور در سواحل خلیج فارس خیلی احترام دارد بدلیل اینکه پشه ها و حشرات موذی را می بلعد و پاکسازی میکند! پس اورا نمی کشند و او هم شخصا مزاحمتی ندارد!!! فقط ترس دارد آنهم در میانه خواب ناز! بهر شکل روز بعد به بازار فرانسه رفتیم و غرفه های بزرگ خالی بازار را مورد بازدید و صورت برداری قراردادیم.مغازه های بزرگی که کمتر از 4 سال قبل محل استقرار نمایندگان اصلی برند های مشهور عالم مانند لوازم آرایش مارگرت آستور - کلوهه - شارل ژوردن و کیف و کفش و لباسهای پیر کاردین بودند اینکه به بیغوله ای تبدیل شده و در هر گوشه این غرفه ها میلیون ها زنبور سمی لانه کرده بودند و کارگراران جزیره اظهار می داشتند که با آتش سوزی مصنوعی قادرند هر چند وقت مقداری از این جانوران را بیرون کنند.از برکت این آتش سوزی ها اغلب مغازه ها دود گرفته و آسیب دیده بودند که همه را نوشتیم و عکس گرفتیم. روزها بدین ترتیب گذشتند و به روز چهارم ا قامت رسیدیم.با برخی دوست شده بودیم و خیلی کمکمان میکردند.در این مرودات روزانه یکی از کارمندان که بومی بود تعریف کرد که مهندس محمود منصف خلبان بود و یک فروند هواپیمای ویژه مدیریت جزیره در باند فرودگاه همیشه در اختیارش بود و خودش می راند. این هواپیما را برای سفرهای متعدد به تهران و گاهی جزایر و بنادر حاشیه خلیج فارس بکار می برد.در روز 21 بهمن 1357 یعنی یکروز پیش از پیروزی قطعی انقلاب اسلامی، طی بخشنامه ای که منشی وی صادر کرد، همه کارکنان ستادی جزیره اعم از خدماتی - تجاری - اداری و فرودگاهی را به سالن کنفرانس دفتر مدیریت برای یک جلسه یکساعته با آقای منصف دعوت نمود.ساعت قرار 10 بامداد بود. جمعیتی در حدود 120 نفر در سالن اجتماع کردند.بدلیل حساس بودن شرایط کشور در آنروز ها همگان فکر میکردند که رئیس میخواهد اطلاعات جدیدی که از مرکز دریافت کرده و احتمالا مربوط به آینده کاری و زندگی خودشان است به آن ها بدهد.ساعت از 10 گذشت! 10.30 - 11 - 12 شد و حساسیت جلسه باعث شده بود کسی از جایش تکان نخورد! منشی مربوطه در مقابل ده ها سوال حاضرین خودش هم تعجب کرده بود که چرا مهندس اینقدر بد قول شده است! یکی را فرستاد دم درب ویلای مهندس.دق الباب کرد.جوابی نیامد.دوباره.بازهم بی جواب ماند.نگران حالش شدند و با کمک همسایگان درب منزل باز شد...کسی درون نبود غیر از یک یادداشت برای منشی! توضیح این که جوابی برای کارکنان نداشته و با هواپیمای شخصی به مقصد نامعلومی پریده است! چرا؟ از ترس جان! به کجا؟ چیزی ننوشته بود.همه فکر کردند تهران.تماس گرفته شد با تهران احدی از وی خبر نداشت...چند روز بعد برخی دوستان اورا در پاریس دیده بودند و بعد... البته هواپیما در فرودگاه یکی از کشور های حوزه خلیج فارس به امانت مانده و خود او با پرواز مسافری دیگری رفته بود که فرستادند و آنرا پس آوردند.
تعریف این خاطرات که تمام شد راهنمای ما که اتفاقا از کارکنان شیلات مستقر در کیش بود مارا برای گرفتن ماهی به سردخانه شیلات برد.بسیار احترام کردند که همیشه بیادشان هستیم.ما را ملبس به لباسهای پلاستیکی مخصوص ورود به سردخانه کردند و بداخل رفتیم.بماند که بدلیل عرق زیاد و گرمای بیرون بمجرد ورود به داخل نزدیک بود سنگ کوب کنیم ولی بلافاصله به قسمت بالای صفر آمدیم و بخیر گذشت! انواع و اقسام آبزیان از صدها نوع ماهی گرفته تا دلفین و کوسه های متعدد بزرگ و کوچک در آنجا منجمد شده بودند و با چشمان متعجب ما را می نگریستند! مقداری ماهی و تعداد زیادی همبرگر ماهی بعنوان سوغات سفر بما دادند و سپردیم به همان سردخانه تا هنگام خروج کسی بیاید ببرد زیر پرواز...کدام پرواز؟ کسی نمیدانست! به هر دری زدیم کسی از پرواز به اینجا خبری نداشت! ماهم آنقدر محو جزیره شده بودیم که در هنگام پریدن پرنده خودمان هرگز بفکر نیفتادیم که پس مارا چه کسی خواهد برد!! کسی گفت پایگاه هوائی هر از گاهی هواپیمائی دارد که از تهران آمده برایشان آذوقه می آورد.بروید بپرسید کی خواهد آمد؟پریدیم توی ماشین و بسرعت بطرف پایگاه که تبعید گاهی بود غریب!
پرسنل چندی از نیروی هوائی با خانواده هایشان آنجا زندگی میکردند و خودشانهم نمیدانستند برای چه؟! و تکلیفشان مشخص نبود.با فرمانده پایگاه که یک سروان غیر پروازی بود آشنا شدیم و جویای وضعیت...گفت امشب یک 747 باری برای آوردن چند ماشین تعمیراتی و مقداری آذوقه و بردن چند نفر از خانواده ها برای معالجه و یکی دو ماشین تصادفی به کیش خواهد آمد.شما را با آن میفرستم.میخواستیم دستش را ببوسیم!مثل این بود که وسط کویر چلوکباب سلطانی تعارفمان کنند!
حدود ساعت 18 همانروز پرنده آهنین بال در آسمان جزیره نمایان شد.صدای غرش موتورهایش بمثابه موزیکی کلاسیک و ملایم روحمانرا نوازش میداد! فوری سوار بر مرکب بسوی پایگاه روانه شدیم ضمن اینکه سر راه ماهی های منجمد را گرفتیم و پس از تشکر و روبوسی روانه پرواز. بمجرد رسیدن به فرودگاه مستقیم زیر پرواز رفتیم و منتظر خوش آمد گوئی خلبان ها و میهماندار و مجوز سوار شدن!! دو خلبان آبدیده و ستبر که هر کدام قدی بالای 1.80 و وزنی معادل 100 کیلو داشتند و معلوم بود این جمبوجت را مثل مومی در چنگ دارند با طمانینه از پله ها پائین آمدند! مثل اینکه مارا ندیدند از کنار ما رد شدند و بسمت بوفه ای که آنجا بود رفتند.گفتیم مزاحم نشویم.خسته اند و نیازمند آب و دانی! بعد از استراحت کوتاهی پرواز میکنند.دلمان جوش ماهی ها را میزد که یخشان وا نشود!یکساعتی گذشت و سالن را خنده و صدای بلند ایندو جوان برومند ما گرفته بود! ترسان ترسان جلوتر رفتم و ضمن سلام و خسته نباشید، جرات کردم بگویم برای ما ساعت رفتن مهم نیست! این ماهی هارا دستور دهید در جای خنکی در هواپیما بگذارند.نگاهی از سر بی حوصله گی بمن کرد و غرید...شما ماهی بخرید ما حتی ماهی نخوریم ؟ حالا خریدنمون پیشکش!! با ادب گفتم قابل شمارو نداره...برای ما خیلی زیاده..بی تعارف نصف میکنیم! و من منظورم رفتن بود بهر شکل.حتی با لو دادن نیمی از ماهیهای همراه! دوباره نهیب زد..خیلی ممنون.مال خودتون.نوش جونتون! ولی ما میخواهیم امشب بمونیم یک ماهی کباب حسابی بزنیم تو رگ ! عیبی داره ؟!! گفتم یا حضرت عباس! اینا میخوان بمونن..ما چکار کنیم؟ این دکل هائی که من می بینم تا پس فردا هم از ماهی خوردن سیر نمی شن! دیدم فایده ای نداره..رفتم سراغ فرمانده پایگاه..دیدم منزل همین شب دعوت دارند و در آسمان قرار مدار گذاشتن! دیگه چاره ای نداشتیم بسرعت رفتیم شیلات و سوغاتیها را دوباره تحویل دادیم و موضوع را گفتیم.اون با معرفتا هم مقداری برای خلبانان ماهی گذاشتند و بما سفارش کردند امشب به اونا بگیم تا فردا لااقل بیشتر تحویلمون بگیرند ! فردا ساعت 13 با اطلاع فرمانده بفرودگاه رفتیم با قول اینکه ساعت 14 پرواز کنیم.مدتی طول کشید تا عده ای از زن و بچه های پرسنل را سوار کردند و بما خبر دادند که میتوانیم سوار شویم.ما که سوار هواپیماهای زیادی از این نوع در جهان شده بودیم و انتظار لااقل خوش آمد گوئی یک مهماندار و راهنمائی به صندلی خود را داشتیم، بمحض ورود به هواپیما با منظره ای روبرو شدیم که هرگز تصورش را نمیکردیم! فضای لخت و کاملا عاری از دکور داخل هواپیما و بی هیچ صندلی بنحویکه تمامی سیم ها و لوازم سازه ای هواپیما بیرون بوده و قابل رویت بودند!! در سالن همانند یک زمین فوتبال وسیع هیچ چیز وجود نداشت و زن و بچه های کوچک هر یک در گوشه ای روی زمین ولو بودند و تنها وسیله ای که برای نگهداری خود داشتنند ریلهای موجود در کف هواپیما بود که بهنگام پرواز کارگو(باری)پالت ها یا کانتینر های مملو از بار را روی آنها فیکس میکنند تا حرکت نکنند.درست وسط هواپیما یک دستگاه مینی بوس پایگاه که تصادف کرده بود برای صافکاری و یکدستگاه جیپ ارتشی که خراب بود برای تعمیر موتور عازم تهران بودند! گروهبان همراه پرواز که نقش سر میهماندار را بازی میکرد و خیلی هم خشن بود با بی اعتنائی در انتهای هواپیما و زیر دم گوشه ای را نشان داد و گفت برید اونجا بشینید!خودتونو سفت نگه دارید! پشت مینی بوس چندین جعبه میوه انبه که آنوقت از کشورهای دیگر نزدیک به کیش می آمد لابد بعنوان سوغات برای تهرانیها حمل می شد..خلاصه پس از اینکه دقایقی صرف بستن درب خراب عقب هواپیما شد و ما نگران که مبادا دلش بخواهد در ارتفاع 35000 پا باز شود!! بسر باند برای پریدن تاکسی کردیم. قیافه مصمم قهرمانان داستان ما و گرمای هوای جزیره و رطوبت موجود و خستگی ناشی از یکشب ماندن در چنین جای بی آب و علفی باعث شدند تا دوستان ما سر باند پروازی حتی نیش ترمزی هم نزدند و غول بی شاخ و دم را در آنی بالای ابر ها دیدیم.کلایم 747 سبک ما آنقدر تیز بود که همه جعبه های انبه با صدای گوشخراشی بسمت ما بیچارگان ته نشین روانه شدند و اگر نبود جوانی و زبلی ما لااقل زانوانمان باید چند ماهی در گچ می ماند! این زیباترین هواپیمائی که تاکنون ساخته شده(حتی پس از ایرباس 380)در مراحل آخرین بالا کشیدن خود بود که ناگهان بوی ناخوش بنزین بمشاممان خورد.من که بیشتر از سایرین با اینگونه اتفاقات دمساز بودم بلافاصله متوجه شده و با دست و سریعا سیگارهای تعدادی سرباز را که لم داده و دود میکردند از دستشان گرفتم و آنهارا برای جستجوی بنزین بکمک طلبیدم. پس از یکی دو دقیقه دریافتیم که سهل انگاری لود کنندگان ماشینها که حتما باید بنزین خودرو ها را تخلیه میکردند و نکرده بودند باعث چنین مشکلی شده است.بنزین در اثر شیب شدید ماشینها مانند لوله سماور سرازیر شده بود و یک غفلت کوچک فاجعه ای بهمراه داشت. بسرعت بطرف کاکپیت رفتم و با خلبان صحبت کردم.نگران شد و مهندسش را برای دیدن صحنه به پائین فرستاد.فورا اجازه گرفت و ارتفاع را تا حد ممکن کم کرد تا اگر مشکل حاد شود بتواند در فرودگاهی سر راه بنشیند.مهندس پرواز و ما دو سه نفر که تتمه تجاربی داشتیم بکمک هم و با استفاده از دو سطل پلاستیکی که موجود بود بتدریج تمامی بنزین دو ماشین را(مینی بوس گازوئیل) جمع آوری کرده و بنا به توصیه خلبان در توالت بالا خالی کردیم.ظاهرا چاره دیگری نداشت.حدود یکساعت این کارها طول کشید تا نفسی براحتی کشیدیم و مناظر شهر تهران نمایان شد.براحتی در پایگاه یکم شکاری مهرآباد فرود نرمی داشتیم و با خلبانان که حالا دوستان صمیمی شده بودیم بگرمی خدا حافظی کرده و همراه ماهی ها عازم منازلمان شدیم.این چهار روزیکه جزیره زیبای کیش عملا بطور اختصاصی در اختیار ما بود هرگز فراموشمان نخواهد شد.آقای ا - ش با حدود 75 سال سن هنوز بکار آموزش هتلداری اشتغال دارد.خانم ش - ن نیز بهمین شکل ولی خانم ش- ب که با یک فرانسوی ازدواج کرد در جنوب فرانسه زندگی میکند.آقای ح - آ هنوز در لوفت هانزا بکار مشغول است و یکی دو سال دیگر بازنشسته خواهد شد و آقای ف - ع که حدود 4 سال بعدا مدیر همان هتل شایان شد و خدمات فراوانی به هتل کرد و شکل و شمایل فعلی هتل مدیون اوست در حال بازنشستگی و در منزل روزگار میگذراند.خدا همه را سلامت بدارد.

سخني با شما ...

با تشكر از دوست بسيار عزيزم جناب فرنودي .. و پوزش مجدد به خاطر تآخير در انتشار به موقع پست جديد ، از اين كه فرصت نيافتم به كامنت هاي محبت اميز يكايك شما پاسخ بگويم ، پوزش مي خواهم . من ديشب بعد از سپردن نوه ها به دخترم ، با عجله به خونه برگشتم . و تا صبح روي طراحي ها و آپلود آن ها كار كردم .. از سر شب تا حالا هم يك سره سرگرم درج مطلب اين پست هستم . با شناختي كه از بزرگواري شما عزيزان دارم ، مطمئن هستم اين قصور بنده رو خواهيد بخشيد . از سوي ديگر فرصت كمي تا سالروز شليك موشك به ايرباس هواپيمايي ملي ايران داريم . كه ناجوانمردانه از ناو امريكايي شليك شد . همان گونه كه مستحضر هستيد ، سازمان نشنال جئوگرافي اين حادثه جانگاه رو به دقت بازسازي كرده است . اما با چند مشكل مواجه ام . نخست طولاني بودن مستند است . دوم - بخش عمده فيلم سياسي است . اگه ترجمه كنم ، بايد به دوگروه موافق و مخالف رژيم جواب پس دهم ! اگه حذف كنم ، وجدانم ناراحت خواهد شد . و بر خلاف خط مش سايت است . از سوي ديگر كلي كامنت از پست قبل باقي مانده است . كلي هم طبق معمول بعد از انتشار اين پست اضافه خواهد شد . به اين مشكلات كامنت هاي وبلاگ و اي ميل ها رو هم اضافه كنيد .. من به سهم خودم تلاش مي كنم تا يه جور هايي بر همه مشكلات غلبه كنم .. به شرطي كه مطمئن شوم شما از من به خاطر تاخير در پاسخ دلخور نمي شويد ! پس لطفآ مثل سابق اگه مايل هستيد نظرات خودتون رو درج كنيد .. فقط اجازه دهيد با كمي تاخير منشرشون نمايم . يا اگه مايل بوديد ، به طور استثنآء اين بار رو بدون جواب منتشر كنم .. تا سر فرصت پاسخ كلي به پرسش هاي شما بدهم .. انتخاب با شماست .