Monday, August 30, 2010

من و نوه هايم

















بهترين لذت در دنيا در آغوش کشيدن نوه هاست
آنا و آوا نوه هاي شيطون من هستند آن ها در روز 25 بهمن 1386 بدنيا آمدند . محل زندگي آن ها در کرج است .


ماجراي خمسه و پسرک ..

پسر بچه ای که خمسه را دوست داشت

bx151pxl9etw9pgi3uc3.gif

05upt8sup9xiyg119966.jpg

" ماجراي خمسه و پسرک جوان " عنوان اين پست است که تقديم شما مي کنم . در بخش هايي از مطلب جو گير شده و نا خواسته به صحراي کربلا زدم .. ممکنه بعضي ها از اين که بخشي از نوشته ام شبيه موعظه شده است ناراحت شوند .. اما باور کنيد منظور نداشتم .. همين جوري با ياد اوري اتفاقات گذشته به ذهن ام خطور کرد .. اميدوارم همه مردم به آرزو هاي خود برسند .

همون طور که شاهد هستيد مجددآ بخش مهمي از کامنت هاي شما ياران بي پاسخ مونده است . راستش رو بخواهيد حال و روزم خوب نيست . راستش رو بخواهيد با خود فکر مي کردم .. همين تعهد پاسخ به کامنت ها يکي از عواملي است که به من فشار وارد مي شود .. دايم دغدغه دارم . چند ماه پيش قصد داشتم قانونمندش کنم نشد .. خوب که فکر کردم ديدم اغلب تشکر و قدرداني است . و اغلب جواب هاي من هم همين طور .. ! ولي سواي اوقاتي که دم به ساعت صرف جواب به آن ها مي شود باورتون مي شه که کلي هم باعث افسردگي ام شده است .. !؟ به همين دليل از محضر شما ياران بزرگوار مي پرسم . اگه موافق هستيد مثل همه کامنت ها بدون پاسخ منتشر بشه . مگر اين که کسي پرسشي داشته باشه که قضيه اش فرق مي کنه .. خب اون ها رو جواب مي دهم . اين جوري هم من از دغدغه و فشاري که رويم است خلاص مي شوم .. و هم سريع کامنت ها ديده مي شوند . و از سوي ديگر با خيالي راحت پست هاي بعدي رو مي نويسم .. البته براي مدت محدودي که حالم خوب بشه .. باور کنيد از وقتي خبر رفتن دوست نازننيم محمد حيراني رو شنيدم ، بد جوري پس افتادم . ديگه مثل سابق نمي توانم برنامه ريزي کنم .. يا به کامنت ها جواب بدهم .. قول مي دهم به محضي که کمي رو به راه شدم .. به روال قبلي برگردم .. منتظر نظرات شما ياران نازنين هستم ...

کلام اخر .. باورتون مي شه دچار آلزايمر شديدي شده ام !!؟ دو روز پيش يادم اومد سام عزيزم از سوئد مدتي قبل اعلام کرد داره ايران مي آيد .. و طبق معمول کلي فيلم و .. برايم اماده کرده است . به جان نوه هايم پاک فراموش کردم .. تا همين چند شب پيش در هنگام خواب يادم اومد .. !! او هم مسلمآ از اين که يادي ازش نکردم دلخور شده و ديگه برايم کامنت نمي گذاره .. حق داره .. يا با يکي از خوانندگانم که مدير عامل شرکت معتبري در خيابان پاسدارن بود دعوت به همکاري فرموده بود .. قول و قرار ها رو براي هفته بعدش گذاشتم .. اما خدا شاهده نمي دونم چند هفته از آن زمان گذشته است .. از اين موارد زياد دارم .. خدا اخر و عاقبت ام رو به خير کند .. به هر حال از همه عزيزاني که به نوعي با من قرار داشته و با دارند خواهش مي کنم شرايط ام رو درک فرمايند .. در پايان از همه دوستان و عزيزاني که با کامنت هاي خويش مرگ نا بهنگام کاپيتان محمد حيراني قهرمان دوست داشتني کشور رو تسليت گفته و يا ابراز همدردي فرموده بودند ، صميمانه تشکر کرده و از سوي خود و خانواده ان مرحوم قدرداني مي کنم .

برچسب ها : نيروي هوايي + خدمت + رانت + بازنشستگي + پادگان قوشچي + سينما + گرشا + متوسلاني + سپهرنيا + قائم مقامي + بيک ايمانوردي + ويجنتي مالا + سنگام + مجله سروش + سروش نوجوان + قيصر امين پور + بيوک ملکي + علي چراتي + شاهرخ دولکو + هنرپيشه تلويزيون + ستارگان سينما + سريش + چسب + صدا و سيما + دبير سرويس + حراست + عليرضا خمسه + گروه اجتماعي + پورمحمدي + محمد احساني + رضا صفري + نمايشگاه کتاب + گزارش تلويزيوني

مقدمه اي براي آغاز ...

سه سال و نيم از راه اندازي تارنمايم مي گذرد . و همون طور که شاهد هستيد براي پرهيز از يکنواختي سعي کرده ام ضمن رعايت تنوع در انتخاب سوژه ها و عناوين مطالب ام ، از رنگ هاي گوناگوني هم در تيتر ها و پس زمينه تصاويرم بهره ببرم . به همين دليل سواي آن دسته از خاطراتي که از خدمت در نيروي هوايي و دوران تحصيل در آمريکا و ماموريت هاي خارج از کشور و رويداد هاي شخصي در زندگي ام رو تعريف کرده و درج نمودم ، تقريبآ به همون اندازه هم حرف هاي گفتني بعد از دوران بازنشستگي و حضور در مجله سروش و صدا و سيما و ساير سازمان ها دارم .. که بخش هايي از ان رو طي همين مدت تقديم حضورتون کرده ام . ولي هنوز هم از آن ايام خاطره دارم ! اما ممکنه براتون اين پرسش مطرح شود .. چگونه ممکنه خاطرات دو دهه و اندي از تاريخ بازنشستگي ام با ايام قبل از آن برابري کند .. !؟ راستش رو بخواهيد همان گونه که بار ها تلويحآ اشاره کرده ام .. سال هاي حضور در مطبوعات ، تلويزيون و ساير مکان هاي مرتبط يکي از بهترين ايام زندگي ام محسوب مي شود . زيرا به دليل ارتباط با هنرمندان تئاتر و سينما و تلويزيون و رابطه عاطفي و بسيار صميمي که با اغلب اون ها داشتم باعث شده بود علاوه بر کسب تجربه از عملکرد ام هم راضي بوده و عميقآ احساس آرامش نمايم ! از طرفي به خاطر شخصيت ذاتي و روابط عمومي قوي که داشتم و با چاشني صداقت و روراستي تلفيق شده بود ، محال بود با هنرمند يا هنرپيشه اي مصاحبه يا گفت و گو داشته باشم که بعدش به دوستي و حتي رفت و امد خانوادگي منجر نشده باشد ! اين اتفاق مخصوص ستارگان معروف نبود ، بلکه در حيطه مديران کل و مسئولان هم کاربرد داشت .. ! اما قسمت لذت بخش ماجرا صرفآ به دليل دوستي با اين قشر خاص جامعه نبود بلکه کاربرد انساني و دست اورد هاي مهمي که از اين برايند بوجود مي امد ، راضي ام مي کرد .. مطلقآ قصد تعريف از خودم رو ندارم .. بلکه براي ترسيم بهتر ماجرا عنوان مي کنم ..

اغلب دوستان و عزيزاني که شناخت کافي روي بنده دارند و يا افتخار همکاري با آن ها رو داشتم به خوبي مي دونند هرگز از موقعيت هاي شغلي و حرفه ام سوء استفاده نکرده ام . چه زماني که با مقامات رده بالاي کشور و مسئولان عالي رتبه به پرواز مي رفتم ( در هر دو رژيم ) و چه بعد از بازنشستگي پست ها و مقام هايي که داشتم ، هرگز فراتر از حق ام ديناري اضافه طلب نکرده ام .. ! و پشيمان هم نيستم . اما صادقانه اعتراف مي کنم .. تا دلتون بخواهد به نفع مردم خصوصآ جوون ها سوء استفاده کرده ام .. !! شايد باورش براي بعضي ها کمي دشوار باشه اما هميشه بيش از ان چه که قرار بود از رانت خواري و زد و بند هاي رايج نصيب ام بشه ، خداوند متعال برايم مي رسوند . تازه لذت و آرامش اش يه دنيا مي ارزيد . به عبارتي هرگز لنگ نمانده ام . من هزاران نمونه اش رو مي تونم براي افرادي که قبول نمي کنند ، ثابت کنم . بگذريم .. ببخشيد که باز حاشيه رفتم . صحبت از سروش و خاطرات آن ايام شد . بخشي از آن ها رو بيان کرده ام . ( در بخش تصاوير مرتبط تعدادي از آن ها رو که داراي تصوير بودند را قرار داده ام ) بعضي از خاطرات بدون تصوير از قبيل : " خاطرات صدا و سيما "‌ ، " شبي که اجنه ها به ميهماني آمدند ! " ، " طنز عمران صلاحي درد سر آفريد ! "‌ و ... که هر يک به نوعي به اون ايام ربط دارند را حتمآ مطالعه فرموده ايد . اما واقعيت اين است بعد از انتشار خاطره اي از دختر بچه نابغه اي به نام " حاني " و موفقيت هاي او ، بعضي از خوانندگان نکته سنج برايم نوشتند .. چون او دختر بوده شما کمک اش کرديد .. !! آيا اگر پسر هم بود شما اين کار رو برايش انجام مي دايد !!؟‌ خب از اون جايي که افراد زيادي اين پرسش رو تکرار کرده اند ، مجبور شدم به ماجرايي ديگر اشاره کنم !

پادگان قوشچي ، چهل و سه سال پيش !

حتمآ با ديدن عنوان بالا و تيتر چهل سال قبل تعجب کرده ايد !؟ حق داريد . اما راستش رو بخواهيد براي اين که کاملآ با سلايق و شخصيت ام آشنا شويد مجبورم نقبي به چهل و اندي سال قبل زده و از شيفتگي و علايق ام براتون بگم . حتمآ مي دونيد که چقدر سرنوشت و آينده آدم ها به آن بستگي دارد ! و چون ماجرايي که قصد بيانش رو دارم به همين موضوع يعني عشق و علاقه ارتباط دارد ، با اجازتون به گذشته بر گشته و از آن مقطع آغاز مي کنم . راستش رو بخواهيد من از همون بچگي عاشق سينما و هنرپيشه هايش بودم ! هر چقدر که بزرگ تر مي شدم ، اين عشق و علاقه بيشتر مي شد .. تا اين که در مقطعي تنها سينماي نو ساز پادگان " قوشچي " رو به پدرم سپردند ! اما متآسفانه او مخالف فيلم ديدن ما بود ! و مي گفت بايد درس بخونيد .. اما گاهي نمي تونستم جلوي وسوسه ام رو بگيرم ! يواشکي وارد سينما مي شدم . يا از دستياران پدرم پوستر رنگي فيلم و عکس هاي هنرپيشه ها رو که محبوب ترين شون اون موقع سه تفگندار ( گرشا ، متوسلاني و سپهرنيا ) بودند رو گرفته و در دفتر چه اي با " سريش " مي چسبوندم !!‌ ( آخه اون موقع از چسب هاي امروزي خبري نبود ! ) مدرسه ما مختلط بود . و با دختر ها همکلاس بوديم ! ( بماند که هر کي در عالم خودش يکي از اون ها رو به عنوان نامزد کانديد کرده بود ! ) هر کدوم از ما عاشق يک هنرپيشه بوديم ! ستارگاني چون سوفيالورن ، ويجنتي مالا ( آرتيست فيلم سنگام ) ، قائم مقامي ، بيک ايمانوردي خيلي به اصطلاح تو بورس بودند ! من هم سپهرنيا رو دوست داشتم ! اخه از شما چه پنهون من هم مثل او هم شر بودم و هم شيطون ! و در زنگ هاي تفريح اداي هنرپيشه ها رو در مي اوردم و بدين گونه توجه دختر ها رو جلب مي کردم .. !! خب .. چون تا چهارم دبيرستان به بالا نمي شد در قوشچي تحصيل کرد ، به تهران اومد .

مجله سروش ..

همون گونه که چهل سال به عقب برگشتم ، حالا با اجازتون بيست و چند سالش رو به جلو پريده و ضمن گرفتن فاکتور از ايام خدمت در ارتش به روزگار بازنشستگي بر مي گردم ! اما اين که چي شد سر از مجله سروش در اوردم رو بار ها بيان کرده ام . و حتمآ يادتونه که اولش به عنوان کارمند اداري در بخش فرهنگي مجله کار مي کردم . در طبقه ما ( چهارم ) چند دفتر ديگر هم قرار داشت . همسايه ديوار به ديوار مون برو بچه هاي مجله " سروش نوجوان " بودند . خدا بيامرز قيصر امين پور به اتفاق بيوک ملکي و تعدادي از همکاران شون اون جا حضور داشتند . ته سالن هم سرويس " راديو و تلويزيون " قرار داشت . و آقاي " علي چراتي " دبير سرويس اش بود . " شاهرخ دولکو " هم در همان دفتر بخش سينمايي رو قلم مي زد . از اون جايي که در دفتر ما به سمت راهروي اصلي باز بود ، من اغلب اوقات شاهد رفت و امد هنرپيشه ها و تعدادي هم فوتباليست بودم که نزد چراتي يا دولکو مي رفتند .. ! گاهي هم که براي احوال پرسي سري بهشون مي زدم ، روي ميز ها مملو از عکس بازيگران سريال هاي تلويزيوني و ستارگان سينما بود . هميشه حسرت شغل اون ها رو مي خوردم .. ! و ته دلم آرزو مي کردم اي کاش من هم به جاي رفتن به ارتش و نيروي هوايي از همون ابتدا وارد اين حرفه جالب مي شدم .. ! البته گاهي هم مثل آدم هاي نديد بديدي که از پشت کوه اومده باشه ، چند قطعه عکس بازيگراني که سريالشون روي آنتن يود رو امانت گرفته و خونه مي بردم تا به بچه هايم پز بدم !! جالب اين که گاهي هم فرزندانم براي قمپز در کردن حرفه پدرشون نزد همکلاسي ها اون ها رو از من مي گرفتند ! خنده دار تر اين که .. اين پروسه با عاريه گرفتن دوستان ان ها ادامه مي يافت .. خلاصه کلي ادم بزرگ و کوچيک روي عکس هاي مادر مرده من پز مي دادند !! اخر سر وقتي عکس ها به دستم مي رسيد ، اصلآ و ابدآ قيافه آرتيست هايش قابل تشخيص نبود .. !! به همين دليل خودم به تنهايي براي خودم قمپز در کرده و تصاوير رو به خونه نمي بردم .. !!

معجزه عشق و علاقه .. !

بعضي از مردم فکر مي کنند " معجزه " يعني اين که شخص کور يا چلاقي با دخيل بستن به زيارتگاهي ، امامزاده اي شفا پيدا کنه ! البته مي پذيرم از اين موارد در گذشته فراوان بوده است .. يا لااقل روايت اش رو اغلب ما شنيده ايم . اما من به شخصه اعتقاد دارم .. وقتي کسي صادقانه و بدون هيچ گونه چشمداشت و تظاهري به بندگان خدا کمک و ياري مي رسونه و در عوض بارها و بارها همه مشکلات و گرفتاري هاي سخت اش هر يک به طريقي برطرف مي شوند ، اين يعني معجزه ! معجزه اي ملموس که هديه الهي است . و خوشحالم که بگم .. من صد ها مورد ملوس اش رو در زندگي ام شاهد بوده ام . نمونه بارزش اين که هرگز در زندگي ام به قول مشهدي ها " لنگ " نمونده ام . و شکر خدا آبرويم هميشه در اين اجتماع بي رحم حفظ شده است . بگذريم .. بله عرض مي کردم .. در دوراني که در سروش با ديدن تصاوير هنرپيشه آب از لب و لوچه ام سرازير مي شد و از ته دلم اه مي کشيدم ، حتمآ مرغ آمين در حوالي خيابان مطهري تقاطع مفتح مي پريده ..و دست بر قضا آه هاي عاشقانه ام رو شنيده بود . جناب مرغ امين قطعآ مي دونست که .. جنس آه هاي من از سر حسادت و حسودي به همکارانم نيست ! بلکه در گروه آه هاي عاشقانه طبقه بندي شده است . به همين دليل خيلي سريع و گويا با يک " آمين " جانانه از همون ارتفاع بالا ( که احتمالآ به دليل آلودگي هواي تهران IFR پرواز مي کرده ! ) منو به فرشتگان مقرب درگاه حق معرفي کرد ! باور کنيد طولي نکشيد که ابتدا به عنوان خبرنگار همون بخش دعوت شدم و در کم تر از چند ماه بر روي صندلي بزرگ و چرمين آقاي علي چراتي جلوس کردم . و شوخي شوخي شدم دبير سرويس بخش راديو و تلويريون که دو سوم مطالب مجله رو شامل مي شد ! ( البته نه اين که خداي ناکرده زير پاي دبير قبلي رو خالي کرده باشم .. نه شکر خدا او پست بالاتري در راديو گرفت و رفت .. ) اما باور کنيد در همون نخستين روزي که قدم به اون دفتر گذاشتم ، با خود عهد کردم هر کسي که علاقه به اين کار هنري داشت يا مثل خودم عاشق اين حرفه بود ، با تمام وجوم کمک اش کنم .. و الحق و انصاف اين کار رو بار ها و بارها براي جوون ها انجام دادم ...

آزمون الهي ...

حتمآ شنيده ايد که پروردگار عالم همواره بندگان خودش رو آزمايش مي کنه .. و برايش فرقي نمي کنه ادم ها چه مناصبي دارند .. از پيغمبرش گرفته تا مش رمضون ، دلاک فلان گرمابه در جنوب شهر رو امتحان مي کنه . نوع آزمونش هم معمولآ براي هر کس فرق مي کنه .. و گرنه همه تقلب مي کردند ! ياد خاطره اي افتادم . تا يادم نرفته ، اجازه مي خواهم تعريف کنم .. يکي از بستگان همسرم شکر خدا بعد از انقلاب وضعشون به يک باره عوض شد . و زندگي معمولي و متوسط ان ها يهو ترقي کرد .. به طوري که مجبور شدند از محله سنتي و قديمي خودشون به بالاي شهر نقل و مکان نمايند ! تا قبل از بهبود زندگي شون با من خيلي صميمي بودند . مخصوصآ در زمان جنگ که پسر بزرگ شون که سرباز بود رو به خط مقدم برده بودند .. هر روز صداي گريه و روضه و انواع دعاها از خونه شون به گوش مي رسيد .. به هر جايي هم متوسل شدند تا لااقل خبري ازش بگيرند .. نشد که نشد .. !! تا اين که يادشون امد يک فاميل در نيروي هوايي دارند که با قارقارک اش مرتب به جبهه هاي جنگ مي رود ! خلاصه اش کنم .. يک شب به در خونه مون امدند و با التماس و زاري آدرس يگان فرزندش رو به من داده و خواهش کردند خبري از سلامتي اش بگيرم . خواست خدا چنين بود که تونستم نه تنها پيدايش کنم ، بلکه فرمانده اش وقتي شنيد از اقوام همسرم است .. به گمان اين که بنده هم از قماش افراد زن ذليل هستم ، دلش برايم به رحم امده و بلافاصله لطف اش رو کامل کرده و دو هفته مرخصي بهش عنايت فرمود ! و من شب بعدش او را با اتوموبيل خودم به در خونه شون بردم .. ! اگه بدونيد چه قيامتي به پا شد .. !!؟ و چقدر از من تشکر کردند .. !؟ طوري که مجبور شدم از خجالت فرار کنم ! و دو هفته بعد هم خودم بردمش .. اين گذشت و جنگ تمام شد و ان ها هم ثروتمند شده و بالا شهر نشين شدند ! سال ها بعد در ايام نوروز که برسم ادب و احترم به منزل آن ها رفتم .. ديدم انگار بنده حقير را نمي شناسند !! قبلآ هم از ساير اقوام همسرم شنيده بودم که ان ها خيلي به قول علي پروين " قيف " مي آيند ! اما نسبت به خودم رو اصلآ تصور نمي کردم .. وقتي از همسرم دليل بي محلي ان ها را پرسيدم .. پاسخي داد که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد .. او گفت : " خدا آن ها رو به حال خودشون رها کرده است .. !! و اين بدترين تنبيه پروردگار نسبت به بندگان ناشکرش است .. ! " بعد ها که روي اين جمله حسابي فکر کردم ، متوجه عمق معني اش شدم . و براي همين هميشه از خدا مي خواهم کسي رو به حال خودش رها نکنه ..

روز آزمون بنده ...

بعد از شش پاراگراف مقدمه ( شما بخوانيد موعظه ) وارد اصل ماجرا مي شوم . ( اون هايي که من رو مي شناسند خوب مي دونند که اهل موعظه و ارشاد نيستم ! اين موضوعات رو هم موقع نگارش به ذهن ام اومد .. حمل بر چيز ديگري لطفآ نگذاريد ) .. دقيقآ يادم نيست چه مدت از مسئوليت ام در پست حساس دبير سرويسي بخش راديو و تلويزيون مجله سروش گذشته بود ؟ اما شرافتآ به دليل گسترش ارتباطات ام با مديران کل و مسئولان و مقامات کشور ، خيلي از جوون ها رو براي اشتغال معرفي کرده بودم . روش کارم هم به اين شکل بود که بعد از اتمام کار رسانه اي وقتي طرف مقابل باب تعارف و تشکر رو گشوده و با جملات کليشه اي خواستار جبران به اصطلاح اين لطف من مي شد ، راست و حسيني بهشون واقعيت رو گفته و عنوان مي کردم .. حاج اقا بنده جز سلامتي شما چيزي نمي خواهم اما استحضار داريد که به دليل نوع حرفه ام با افراد گوناگون جامعه مدام در ارتباط هستم . اغلب آن ها مشکلاتي دارند که ممکنه به زير مجموعه مديريتي شما مربوط باشه .. اجازه مي خواهم اين فرصت رو به حقير بدهيد که بدون هيچ گونه مانعي خدمت شما رسيده و مسئله رو عنوان کنم ..!!؟ امکان نداشت پاسخ ان ها منفي باشد .. اغلب به دليل صداقتي که اشاره کردم و چرب زبوني هاي حرفه اي ( که شگردم بود ! ) اين قول رو مي دادند .. که معمولآ اخذ تلفن هاي همراه يا مستقيم ان ها بود .. و سپس اگر موردي به من معرفي مي شد .. در دفتر تلفن هايم مي گشتم که به کدوم يک از سوژه هايم ربط پيدا مي کنه .. !!؟ و اغلب هم ختم به خير شده و بعد از مدتي به استخدام در مي آمدند .. اوضاع بر همين منوال مي گذشت که يک روز دو تا پسر بچه کم و سن و سال به دور از چشم مسئول حراست جلوي در ،‌ به دفترم اومدند .. ! شيطنت از چهره شون مي باريد .. ! حداکثر دوازده ساله نشون مي دادند ! يکي از ان ها به سخن اومده و بعد از کمي اين پا و اون پا کردن گفت .. من محصل هستم . بعد از ظهر ها در يک عکاسي که در خيابان مفتح قرار داره کار مي کنم ... و سپس در حالي که عرق شرم بر صورتش نشسته بود ..با لکنت افزود : من عاشق " عليرضا خمسه " هستم . خيلي دوستش دارم . اومدم خواهش کنم اگه امکان داره عکس اين شماره روي جلد سروش آقاي خمسه رو به من بدهيد !! دلم به حالش سوخت از طرفي اون عکس امانت بود .. و جناب خمسه خيلي تاکيد داشت بعد از چاپ براش بفرستم ! واقعيت رو بهش گفتم .. اما کسي که عاشق چيزي باشه ، کوتاه نمي آيد .. به همين دليل گفت .. پس اجازه بدهيد من عکس اش رو به در خونه اش ببرم .. !!!

خدا شاهده بغض ام بد جوري گرفت .. خيلي سعي کردم اشگم جاري نشه ! ياد حس و حال خودم افتادم که با اون همه سن و ادعا براي چند قطعه عکس چه اشتياقي از خودم نشون مي دادم !! همه اين ها عين فيلم بک لحظه جلوي چشمم اومد .. ( حتي حالا که دارم مي نويسم گريه ام گرفته ) بهش گفتم پسرم عليرضا خمسه هم يک انسان مثل من و شماست .. ! تو نبايد غرورت رو به خاطر يک قطعه عکس بشکني .. و اين همه راه رو تا اکباتان ( اون زمان جناب خمسه در اکباتان زندگي مي کرد ) طي کني .. !! چرا خودت سعي نمي کني در آينده يک خمسه شوي ..!!؟ با همان صداقت نوجواني اش گفت .. آخه پدرم مخالف هر گونه کار فرهنگي است !! تازه من که کسي رو ندارم ..!! بهش گفتم من کمک ات مي کنم .. و بلافاصله انگار مطلبي به خاطرم اومده باشه .. افزودم : چرا تو خودت سعي نمي کني تا يک خبرنگار شوي تا خود خمسه بيايد پيش تو .. !!؟؟ با اشتياق به چهره دوستش نگاه کرد .. برق ذوق و خوشحالي رو در چهره اش خوندم .. سپس انگار مسئله مهمي يادش اومده باشد ، با لحن گله آميزي گفت .. شما هم ما رو مسخره مي کنيد ..!!؟؟ گفتم نه پسرم .. جدي گفتم . با خوشحالي در حالي که صدايش دورگه شده بود .. پرسيد چه جوري ؟؟ گفتم خونه ات کجاست ؟ گفت در يکي از کوچه هاي ميدان هفتم تير .. گفتم : خوشبختانه راهي هم نيست .. تو مي توني اولين گزارش ات رو در باره کودکان خياباني که اتفاقآ در مسير خونه ات فراونند تهيه کني .. ! اين بار با اعتماد به نفس گفت .. آخه من که وارد نيستم !! گفتم پسرم من سوال ها رو برايت مي نويسم .. و تو کافي است اين پرسش ها رو از کودکان دستفروش بپرسي .. دوست ديگرش که تا اون موقع ساکت بود .. گفت : ما مي تونيم عکس هاي بچه هاي خياباني رو هم بيندازيم . ! گفتم دوربين داريد ؟ پاسخ هر دو مثبت بود !

آغاز همکاري ...

من در همون جلسه تعدادي سوال نوشتم و به دست بچه ها دادم . هر دو با خوشحالي از من تشکر کرده و دفترم رو ترک کردند ! يادمه اون ايام علاوه بر مجله سروش با چند نشريه ديگر هم همکاري مي کردم . دليل دعوت بنده به ساير جرايد ، نه به خاطر تبحر و دانش ژورناليستي ام بود ! بلکه به دليل ارتباط مستقيمي که با همه گروه هاي تلويزيوني داشتم و بدون هماهنگي روابط عمومي صدا و سيما مجاز به حضور بر همه لوکيشن هاي فيلم سازي بودم . و اخبار مربوط به صدا و سيماي بخش من به روز و دقيق بود . در حالي که ساير نشريات منبع خبري شون روابط عمومي سازمان بود که خود ان ها معمولآ خيلي به روز نبودند .. و منتظر مي ماندند تا مسئولان هر گروه بعد از پايان کار خبر نهايي رو براي ان ها ارسال کنند . به همين دليل اغلب خبر هاي ان ها کهنه و بيات بود ! خيلي از نشريات زرد که قارچ گونه در مقطعي رشد کرده بودند ، معمولآ از روي نوشته هاي ما کپي مي کردند .. اما اون دسته از جرايدي که داراي اعتبار بودند ، از بنده دعوت به عمل مي اوردند .. ! يادمه مدير کل روابط عمومي مخابرات در زمان آقاي غرضي اگه اشتباه نکنم آقاي مطهري نام داشت . او يک هفته نامه اي رو منتشر مي کرد که چند ماه قبل يکي از دوستانم در جشنواره فيلم فجر در سينما فلسطين به من نشون داده و گفت نظرت رو در باره اين هفته نامه بگو .. ! با يک نگاه سطحي پي به اشکالات ماهوي اش برده و خيلي صادقانه بهش گفتم .. که چه بخش هايي رو کم داره ! و او هم در همان لحظه از من پرسيد خودت حاضري کمک مون نمايي !!؟‌ راستش رو بخواهيد من پذيرفتم .. چون در بخش من جوان هاي دانشجوي متعددي حضور داشتند که کارشون پياده کردن نوار هاي مصاحبه بود .. و خيلي دلشون مي خواست کاري بهتر هم در کنارش داشته باشند .. ! به همين دليل قبول کرده بودم .. و با انتخاب خبر ها به دست اون جوون ها مي دادم تا به نام خودشون در همون هفته نامه آقاي مطهري چاپ کنند ! بعد از رفتن بچه هاي يادم اومد که گزارش کودکان خياباني رو نمي تونم در مجله سروش چاپ کنم ! داشت غصه ام مي گرفت .. که يهو يادم افتاد بدهم در اون هفته نامه درج اش نمايند ...

بازگشت دو جوان ...

دقيقآ يادم نيست چه مدت بعد آن ها برگشتند .. !؟ فقط مي دونم حراست جلوي از ورود آن ها ممانعت کرده بود .. و زماني که آن ها گفته بودند ما خبرنگار آقاي مدرسي هستيم ، به تصور اين که دست اش انداخته اند ، بد جوري عصباني شده و به همين دليل تلفن دفترم رو گرفت .. از بد شانسي فاميلي آن ها رو روز اول نپرسيده بودم .. ! و مسئولان حراست هم روي اين موارد حسابي حساس بودند !! ( انگاري که قراره به سازمان انرژي اتمي وارد شوند ! ) اما خواست خدا بود که يادم اومد يکي از اون ها دوستش رو " علي " صدا مي زد ! به نگهبان گفتم .. اسمش علي است !؟؟ وقتي پاسخ مثبت داد ، گفتم اجازه دهيد وارد شوند .. !! از طريقه محکم کوبيده شدن گوشي فهميدم که خيلي کفري شده است . فکر مي کرد من و بچه ها دست اش انداختيم .. ! بنده خدا حق داشت اخه در کجاي عالم يه بچه ده - دوازده ساله در يک نشريه تخصصي مثل سروش مطلب مي نويسه .. !!؟ هر دو خوشحال و شادمان چندين صفحه گزارش خودشون رو به همراه با عکس بچه هاي مصاحبه شونده روي ميزم قرار دادند ! ساير خبرنگاران با شک و ترديد نگاه ام مي کردند .. ان ها فکر کرده بودند که با سروش کودک هم همکاري مي کنم !! من اولين کاري که کردم نام و فاميلي جونک رو پرسيدم .. خودش رو " عليرضا - ک " معرفي کرد و گفت نام دوستش هم علي است ! من سريع در حال خواندن پاسخ هاي بچه ها بودم .. شايد باورتون نشه .. خيلي کامل و حرفه اي گزارش رو تهيه کرده بودند .. ! با تعجب پرسيدم کسي به شما در اين کار کمک کرد .. !؟ خيلي مصمم جواب دادند .. خير ! خودمون ..يعني خود عليرضا به تنهايي تنظيم کرد ! عکس ها رو با هم گرفتيم .. ! سريع مطلب رو اديت کرده و زير ان رو امضاء کردم . و به همراه يکي دو قطعه عکس آن ها را در پاکتي قرار داده و ادرس مجله آقاي مطهري رو که اتفاقآ انتهاي خيابان مطهري واقع شده بود ، را روي پاکت نوشتم و از ان ها خواستم سريع به دست آقاي ايکس برسونند ! هر دو انگاري بال در اورده باشند .. با عجله از اتاق زدند بيرون .. !! دقايقي بعد صداي آسانسور رو شنيدم که بد جوري صدا مي داد .. هنوز دقايقي از رفتن ان ها نگذشته بود که دوباره مسئول سخت گير حراست تماس گرفته .. و پرسيد : آقاي مدرسي اين بچه ها با شما چه کار دارند ؟ گفتم خبرنگاران بخش من هستند !! ناباورانه گفت .. اين ها که خيلي بچه اند .. همين الان داخل آسانسور داشتند کشتي مي گرفتند .. !! دوزاري ام افتاد که از خوشحالي اين گونه در آسانسور خالي شادماني خود رو بروز داده اند غافل از اين که ميز مسئول حراست نزديک آسانسور است .. !!!

ادامه همکاري ...

عليرضا رو من علي صدايش مي کردم .. چندي بعد مطلب اش در نشريه چاپ شد . فرستادم تا چند نسخه مجله رو بگيره .. ! باور کنيد وقتي مطلب و عکس هاي گرفته شده اش رو در مجله ديد که با نام خودش منتشر شده است ، خيلي خوشحال شد .. قبلش از وي دليل سر و صدا و کشتي در آسانسور رو گوشزد کردم .. قسم خورد که کار دوستش علي بوده است .. ! بعد از ديدن مطلب چاپ شده اش از فرصت استفاده کرده و گفتم .. پسرم ديگه اون دوستت رو به سروش نياور .. چون باعث مي شه تو ديگه نتوني با من کار کني .. حراست به خاطر شوخي هايي که کرديد ، شما رو به دفتر راه نخواهد داد . اما اگه قول بدهي خودت تنها بيايي ، مشکل تردد ات رو حل مي کنم ! همان روز برايش يک کارت خبرنگاري صادر کردم .. ديگه علي شد دستيار ثابت و درستکار خودم . تا اين که يک روز مادرش زنگ زده و در باره علي حرف هايي زد ، که خودم هم کلي تعجب کردم .. او بعد از دعا و تشکر زياد گفت .. علي رو خيلي خوشحال کرده ايد . خدا خيرتون بده . پدرش مخالف فعاليت هاي هنري اوست . و از وقتي با شما آشنا شده است ، روحيه اش حسابي تغير کرده است . وي افزود .. اين پسر من قاري قرآن مجيد است . باور کنيد من از بچگي توي گوش او به جاي لالايي قران تلاوت کرده ام .. خيلي روحيه گرفته است .. فقط تشويق کنيد درس اش رو هم بخواند .. خلاصه من هم وادارش کردم درس هايش رو بخونه .. در عوض بهش قول دادم در سروش از او استفاده کنم .. و به اين ترتيب علي با جديت درس هايش رو خواند .. و من هم به قولم عمل کرده و از او در تهيه گرازشات تلويزيوني ام بهره مي بردم .. و با خانم ها مي فرستادم پشت صحنه فيلمبرداري .. به لطف حضور علي ، خانم هاي خبرنگار ديگه دغدغه اي براي تهيه گزارش هاي پشت صحنه که معمولآ شب ها انجام مي شد رو نداشتند ، در تمام مراسم فوق برنامه اي که داشتم .. مثل مراسم جشنوارهاي فيلم فجر که يکي دو بار مسئول چاپ بولتن هايش بودم و با همين آقاي عزت الله ضرغامي تا پاسي از شب کار مي کرديم ، علي به عنوان دستياري درستکار در کنار من کار مي کرد .. هر کاري داشتم از عهده اش بر مي امد .. خيلي زرنگ و فعال بود ..

حضور در تلويزيون ...

چند سالي از حضور علي در کنار من مي گذشت .. او ديگر آن نوجوان خجالتي نبود . هم قد کشيده بود و هم تجربه زيادي کسب کرده بود .. کم کم با خودم او را به تلويزيون بردم . از اين که دنياي بزرگ تري رو مي ديد ، خيلي ذوق زده شده بود . در هر کاري کمک مي کرد . يادمه وقتي برنامه تلويزيوني " چراغ " قرار بود توليد شده و روي انتن بره .. بنده خدا علي با دل و جون در همه بخش ها به بچه ها کمک مي کرد ! ديگه طوري شده بود که به پيشنهاد من ، مسئول خريد برنامه شده بود .چون من به آقاي احساني که معاون جناب پورمحمدي بود ، توصيه اين جوون رو کرده بودم . واقعا هم رو سفيدم کرد . چون بچه مسلمون بود ، ديناري رو پس و پيش نمي کرد .. کاري که اون موقع اغلب دستباران انجام مي دادند و تقريبآ به عرف تبديل شده بود ! اصلآ خود فروشنگان بهشون تخفيف مي دادند .. اما علي همه اون ها رو از هزينه کم مي کرد .. وقتي من از گروه اجتماعي رفتم .. بنده خدا علي هم با تمام علاقه اي که داشت اون جا رو ترک کرد .. ولي مرتب پيش من بود . تا اين که چند سال بعد که درس هايش تمام شده بود ، نزد من امد و گفت .. عمو بهروز من حاضرم بدون حقوق با يکي از گروه هاي تلويزيون کار کنم .. مي خواهم حسابي تجربه کسب کنم .. ! من هم او را به رضا صفدري که يکي از مجريان توانمند تلويزيون بود معرفي اش کردم .. دفتر رضا انتهاي جردن بود و علاوه بر شبکه هاي داخلي مجري برنامه هاي برون مرزي هم بود . مدتي از علي بي خبر بودم .. تا اين که يک روز غروب که عازم دفتر پخش تلويزيون بودم ، علي رو ديدم که براي يکي از برنامه هاي برون مرزي شيريني و ميوه خريداري کرده و در حال رفتن به استوديو بود . در همين هنگام با کمال تعجب ديدم يکي دو تا از کارمندان گروه که ظاهرآ مدارک شون اشکال داشت جلوشون رو حراست گرفته بود .. و سپس يکي از اون ها علي رو صدا زده تا بگه که گير کرده است .. ! با ناباوري ديدم علي با اشاره دست به مسئولان حراست علامت داد تا اجازه ورودش رو بدهد !! و طرف هم بلافاصله اطاعت امر کرد ! سريع دوزاري ام افتاد که علي به خاطر اخلاق خوب و دست و دلبازش مرتب هواي پرسنل حراست رو دارد !! به همين دليل خر او بيشتر از کارمند رسمي در سازمان مي رود .. ! بعد از چندي علي که حسابي در کارهاي تلويريون هم حرفه اي شده بود .. نزد من اومد و گفت .. عمو بهروز دوست دارم مجري تلويزيون شوم .. !! آيا کمک ام مي کني ..۱!؟

آشنايي با پدر علي ..

من قبلآ چندين بار از زبان علي شنيده بودم که پدرش در وزارت کشور پست مهمي دارد . اما راستش رو بخواهيد ، باور نکرده بودم .. يک شب گفت عمو بهروز پدرم مي خواهد با شما آشنا شود .. خلاصه هماهنگ کرديم يک شب با پدرش اومد خونه ما .. بر عکس تصورم ، مردي بسيار فهميده و موقر بود . خيلي رک گفت اومده ام از شما به خاطر تمام محبت هايي که به حق فرزندم کرده اي تشکر کنم . او در ادامه افزود دليل مخالفت هاي من نا سالم بودن اغلب محيط هاي فرهنگي است . اما شما با حمايت بي دريغ خود پسرم رو به آرزو هايش رسونديد .. او درس نمي خواند ، بازيگوش بود . شنيدم شما وادارش کرديد تا اول درس هايش رو بخواند .. اکنون او دانشگاه قبول شده است . و سپس از خودش و مسئوليت اش در وزارت کشور گفت .. متوجه شدم که چه پست بالايي دارد . او مدير کل يکي از بخش هاي مهم و حساس وزرات کشور بود .. به من گفت هر کاري داشتي روي بنده حساب کن .. من هم سريع طبق روال هميشگي جمله کليشه ام رو بيان کرده و از او خواستم براي سوء استفاده امر خير مزاحم اش خواهم شد .. بعد ها فهميدم مادرش از اون بانوان خيير است که در امر فراهم کردن جهيزيه دختران نيازمند کمک مي کند .. به پدرش گفتم علي مي خواهد مجري تلويزيون شود .. گفت اگه به درس دانشگاهي اش لطمه نمي زند ، از نظر من اشکالي نداره .. من با خيالي آسوده علي رو به يکي دو تا از کارگردان هاي تلويزيوني سپردم .. يکي از اون ها بهش گفته بود دماغ تو بزرگ است .. و به درد اجراي برنامه هاي تلويزيوني نمي خوري .. !!‌بنده خدا خيلي شوکه شده بود . گفتم اين چه حرفيه .. اغلب هنرپيشه ها يک نقصي دارند .. يکي دهانش گشاد است يکي ... و به همين دليل از دوستانم خواستم براي اين که روحيه اش رو به دست اورد ، چند نقش کوتاه به او بدهند ..

علي بازيگر شده بود .. !

خيلي زود او به اتفاق يکي ديگر از دوستانش نقش کميکي رو در يکي از برنامه هاي روتين شبکه جام جم عهده گرفتند .. گاهي اوقات نزد من مي امد و در باره ديالوگ هايش و نحوه اجرا روي صحنه کمک مي خواست .. مخصوصا از پارتنر خودش دلگير بود و مي گفت .. او فرصت بداهه گويي من رو مي گيرد .. و مدام خودش رشته کلام رو جلوي دوربين زنده تلويزيوني دارد .. ! از اون جايي که نفر مکمل او را هم من معرفي کرده بودم ، يک روز دعوتش کرده و ازش خواستم هواي پسرم رو داشته باشه .. خدا رو شکر بعد از خواهش و توصيه من ، مشکل ان ها برطرف شد .. و به اين ترتيب ماه هاي متمادي ان ها در تلويزيون براي مخاطبان خارج از کشور برنامه اجرا مي کردند .. و به اصطلاح حسابي اون ور آب معروف شده بودند .. با اتمام برنامه .. علي نزد من امد و ملتمسانه خواست در راه رسيدن به آرزويش که همانا مجري گري تلويريون بود ، ياري اش کنم .. من هم به او قول دادم . به شرطي که از دانشگاه اش نيفتد .. ! علي همزمان هم دانشگاه مي رفت و هم در برنامه هاي متفرقه تلويزيون مشارکت مي کرد . چون بچه سالم و کار بلدي بود ، توي اين مدت دوستان زيادي دست و پا کرده بود .. و ديگه نيازي به توصيه من نداشت . بلکه خر خودش بيشتر از من مي رفت .. اما او تصميم اش رو گرفته بود . و دلش مي خواست مجري شود . راستش رو بخواهيد اجراي برنامه هاي تلويزيوني بر عکس بازيگري ، خيلي دنگ و فنگ داره ادم بايد فتو ژنيک باشه ، اطلاعات عمومي اش بالا باشه ، نطق بيان داشته باشه .. با ادبيات ايران و جهان آشنا باشه .. حضور ذهن قوي داشته باشه ، در خيلي از رشته ها از جمله گويندگي مهارت داشته باشه و فن بيانش خوب باشه .. لهجه نداشته باشد و الي اخر .. !! که علي مسلمآ فاقد همه اين صفات بود .. ! از اون جايي که عادت ندارم کسي رو ناميد کنم .. مرتب او را تشويق مي کردم .. کلي کتاب از سروش خريده بود تا فن بيات ، ويراستاري و .. رو ياد بگيره .. بعد از مدتي بي خبري شنيدم دماغ اش رو عمل کرده تا به اصطلاح فتو ژنيک بشه ..!!

حضور به خونه علي ..

با يک سبد گل و جعبه اي شيريني براي نخستين بار خونه علي رفتم .. تازه از بيمارستان مرخص شده بود .. با مادر و خواهر برادر هايش هم آشنا شدم . فقط يک پارانتز اين جا باز کرده و تا دماغ علي خوب شود ، نکاتي رو ياد اوري کنم .. باورتون مي شه .. به برکت آشنايي با خانواده علي که از صميمي قلب به بنده احترام گذاشته و قربون صدقه ام مي شدند ، چندين نفر از دختر هاي دانشجوي شهرستاني رو که مشکل مالي براي ادامه تحصيل يا تهيه جهيزيه داشتند ، خيلي بي سر و صدا تکميل شده و مشکل همه آن ها بر طرف شد ؟ چندين نفر از دوستان و آشناياني که در شهرداري ها کارشون گير بود از طريق پدر علي کارهاشون راه افتاد .. !!؟ هيچ مي دونيد چقدر لذت داره اگه ادم بتونه مشکل انساني رو برطرف کنه ؟؟ يک رفتار دوستانه به منظور شاد کردن دو تا جوون شيطون اين همه تبعات مثبت به همراه داشت به هر حال اين گذشت .. و من مدير مسئول نيازمندي يکي از شعب روزنامه جام جم شدم . اگه بدونيد علي که حالا حسابي براي خود مردي شده بود چقدر کمک ام کرد .. اولين اقدام او بسيج دخترهاي دانشجوي کلاس اش بود که براي آغاز دفتر ياري ام مي رسوندند .. طولي نکشيد که علي عاشق دختر خانمي شد که در شهر ري سکونت داشت .. ديگه علي جلد شاه عبدالعظيم شده بود !

اما همچنان به همه کار هاي من مي رسيد .. يادمه براي برپايي مراسم عقد دخترم بهاره ، علي خيلي سنگ تمام گذاشت .. از سفارش غذا در يکي از بهترين رستوران ها که مديرش به خاطر سفارشات پشت صحنه سريال ها حسابي با علي دوست شده بودند ، تا تهيه ميوه از ميدان و ساير کارهاي بزرگ و کوچک علي يار و همدم خانواده ام بود .. شب عقد کنان علي رغمي که تعدادي خدمتکار و گارسون حضور داشتند ، علي بنده خدا عين يک کارگر ساده با دل و جون زحمت مي کشيد .. آشغال ها رو خالي مي کرد .. به ميهمانان احترام مي گذاشت .. واقعآ حسابي شرمنده ام کرد . و اگه او نبود نمي دونسم چه جوري مراسم رو اجرا کنم . حتي از برادر هايم و تنها پسرم هم بيشتر زحمت کشيد ، عرق ريخت . پسر من که از يک هفته قبل به فکر دک و پز خودش بود .. يک بار نپرسيد بابا چه کار داري انجام بدهم .. !!؟ حتي عکاسي و فيلمبرداري مراسم رو بهترين تصويربرداران تلويزيوني به توصيه علي به نحو احسن انجام دادند .. دوستان و همکاران همه علي رو مي شناختند .. اما ايل و تباري که از مشهد اومده بودند ، تعجب مي کردند که اين جوان فعال و چشم پاک کيست .. !!؟؟

علي قاطي مرغ ها شد ..

عاقبت علي قاطي مرغ ها شد .. و با همون دختر خانمي که دل بهش بسته بود ازدواج کرد . ديگه خيلي کم علي رو مي ديدم . فقط گاهي به مناسبت هاي مختلف يا به من سر مي زد يا پيامک مي فرستاد . عين پسر خودم دوستش دارم . مدت ها گذشت . و من از همه فعاليت هايم دست کشيده و خونه نشين شدم .. تا اين که يک روز که در اتاق خودم مشغول کار بودم ، همسرم با اشتياق من رو صدا زد .. بهروز بدو بيا .. زود باش عجله کن .. فکر کردم زلزله اي اومده است .. يا اتفاق ناگواري رخ داده است .. او در حالي که به شدت جلوي اشتياق و خوشحالي اش رو مي گرفت .. با لکنت به صفحه تلويزيون اشاره کرد و گفت .. ببين اين علي ما نيست .. !!؟؟ ( خدا شاهده دارم الان هم با ياد اوري او صحنه دارم اشگ مي ريزم ... ) خوب که دقت کردم .. بله خودش بود .. علي من بود که ماشاالله براي خودش مردي شده بود . او با اقتدار و اعتماد به نفس فراواني سرگرم تهيه گزارش از نمايشگاه کتاب بود .. خوب که دقت کردم ديدم برنامه اش هم زنده است .. همه مي دونند اجراي زنده خيلي دشوار است و به هر کسي نمي سپارند . انگار به تمام آرزوهايم رسيده باشم .. از خوشحالي نمي دونستم چه کار کنم .. فقط يادمه سر به سجده برده و خداي مهربان رو شکر کردم .. نمي دونم چه مدت در حال سجده بودم تا همسرم چشمان گريان من رو نبيند .. تا اين که زنگ تلفن همراه ام به صدا در امد .. پشت خط کسي جز علي نبود .. تا گفتم الو .. زد زير گريه .. صدايش مثل روز اول دو رگه شده بود .. نمي دونم چه مدت هر دو زار مي زديم .. اشگ و ذوق مانع از گفتن تبريک به همديگر شده بود .. عاقبت علي موفق شد خودش رو کنترل کرده و گفت .. عمو بهروز من اين افتخار رو مديون شما هستم .. و من نمي توانستم پاسخ اش رو بدهم .. همين جوري که الان نمي توانم بقيه مطلب رو تايپ کنم .. فقط مي تونم بگم .. راه رسيدن به خدا از ميان مردم مي گذرد .. قربون همه تون بشم ..

dfhbsh.jpg

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت ده و نيم بامداد به تاريخ هفتم شهريور ماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

ajr4i2ce8c0d7seedv8o.jpg

Weblog-Archive-.jpg

آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا

swycxfs3o3dv7o8yhs8l.jpg

مطالبی که در رابطه با ایام همکاری ام با سروش نوشته ام . روی عکس راست کلیک فرمایید .

پرستویی و تهمت بالا رفتن از دیوار .. !

وقتی برادر شهید آوینی رو دست می خورد !

vsev9wts0tytw9vu03eh.jpg

آفرین به غیرت داریوش ارجمند و حمید استیلی ..

lrlre4xxw6v59uhjazp0.jpg

خاطراتی که با قیصر امین پور داشتم .

توهم باجناق حداد عادل کار دستم داد !

2ljlec0nvzer64t7lnl5.jpg

حانی ، نابغه ای که دوستش دارم !

پیشنهاد دو پست دولتی توسط احمدی نژاد ( اینجا )

چگونه به جای دختر خارجی ، برادر پاسداری را تحویل ام دادند !! ( اینجا )

  • چگونه از تهمت کودتای نوژه ، نجات پیدا کردم !!؟ ( اینجا )
  • به جای قطعه هواپیما بهروز وثوقی تحویل دادند !! (اینجا )
  • ماجرای جدا شدن سر مسافری در مقابل چشمان خانواده اش !! (اینجا )
  • نقش ستون پنجم در سقوط هواپیمای آیت الله محلاتی ! ( اینجا )
  • آیا تاکنون آتش گرفتن انسانی رو از نزدیک دیده اید !!؟ ( اینجا )
  • ادار خلبان ، نظم پایگاه را به هم ریخت !! (اینجا )
  • دلایل سقوط هواپیمای خبرنگاران ! ( اینجا )
  • آیا زندانیان سیاسی به دریاچه نمک ریخته می شدند !!؟ ( اینجا )
  • چگونه به دبیر کلی حزب خران برگزیده شدم !!؟؟ ( اینجا )
  • انتقاد از اعلیحضرت همایونی جهت رفاه الاغ !! ( اینجا )
  • با خلخالی در صحرای طبس ! ( اینجا )
  • چرا در پرواز آبنبات تعاروف می کنند !؟ (اینجا )
  • پرواز به قبیله آدمخواران !! (اینجا )
  • عملیات محرمانه نجات زندانیان ( اینجا )
  • ماجرای اشگ ننه علی ( اینجا )

    شوخی با حاج آقا در جبهه ! ( اینجا