Monday, August 30, 2010

حكايت آقاي طاغوتي !

پشت پرده زندگي ميليونر طاغوتي

2moam54hmol5qr99728s.gif

y3qpb8toex3mxnp7q24m.jpg

" حكايت آقاي طاغوتي " عنوان مطلب اين پست است كه تقديم حضورتون مي كنم . تنها هدف من از درج اين خاطره اشاره به نكات اموزنده و تاريخي ان است . اميدوارم مورد قبول واقع شود .

از همه دوستان نازنين به دليل عدم درج خاطرات شيرين جناب فرنودي عذر خواهي مي كنم . احتمالآ ايشان فرصت نگارش خاطرات خود را به دست نياورده است . به محض ارسال حتمآ منتشر خواهم كرد .

برچسب ها : پادگان قوشچي + دبيرستان علامه + كاخ چاپ + دربار پهلوي + ارتش شاهنشاهي + آموزشگاه خلباني شهيد ستاري + بيگ تست + اعزام به آمريكا + خط پرواز + هواپيماي اوريون + تیمسار دادپی + بازنشستگی + ساها + حق پرواز + ستاد +

نقبی به گذشته هاي دور ..

یادمه اواخر دهه چهل شمسی بود . من اون موقع تازه خانواده ام رو در پادگان قوشچي ترك كرده و براي ادامه تحصيل به تهران آمده بودم . در محله نواب چهارراه مرتضوي به اتفاق عمه و مادر بزرگ پيرم اتاقي رو به مبلغ ۸۵ تومن اجاره كرده بوديم . پدرم هم قول داده بود ماهيانه ۱۵۰ تومن براي خرج تحصيل ام بفرسته .. اسم كوجه مون " شاهين " بود . و ما دقيقآ بالاي باغ اناري معروف كه هنوز تخريب نشده بود زندگي مي كرديم . انتهاي كوچه هم به آبجو سازي شمس مشرف بود . و من در دبيرستان علامه درس مي خوندم . با آقاي محمود فرنودي عزيز همكلاس بودم ... اكثر اقوام من در مشهد بودند . تنها دو پسر عمويم در تهران زندگي مي كردند . " شهين " خانم همسر پسر عموي بزرگم بانويي بسيار با غيرت و امروزي بود . از نظر زيبايي هم در زمره زنان زيبا و متجدد عصر خود محسوب مي شد . يادمه در سال هاي آخر تحصيل ام پسر عمويم دچار مشكلاتي در زندگي اش شده و در نهايت بي كار شده بود . او كه زماني از كشتي گيران شناخته شده منطقه خراسان بود و با بزرگاني چون مرحوم تختي دوستي داشت دست تقدير او را منزوي كرد .. ! و مسئوليت زندگي و مخارج دو فرزندش به گردن همسر نجيب و با غيرت اش افتاد . بانو شهين كه زني هنرمند و فعالي بود بي كار ننشسته و با كار هايي چون خياطي و سپس تهيه مواد اوليه پيتزا كه تازه به تهران راه يافته بود ، زندگي اش رو مي چرخاند . به دليل رعايت بهداشت و بسته بندي مناسب محصولات خانگي وي كه با همياري تعدادي كارمند در خانه اش توليد مي شد در حد گسترده در سوپرماركت هاي تهران به فروش مي رفت ..

آشنايي با يكي از دوستان قديم

شهين خانم كه زني تحصيل كرده بود تصميم مي گيرد در كنار توليدات خانگي اش كه به اصطلاح روي علطك افتاده بود ، درجستجوي كاري اداري به صورت نيمه وقت هم باشد . بعد از مدتي نظرش به يك آگهي در روزنامه جلب مي شود كه چاپخانه معتبري واقع در خيابان پهلوي ( وليعصر ) خواهان منشي مدير عامل است . از اون جايي كه همه چاپخانه ها در اطراف خيابان لاله زار و بهارستان قرار داشتند ، اما اين يكي در نزديكي هاي ميدان ونك بود نظرش رو جلب كرده و براي تكميل فرم و مصاحبه راهي چاپخانه مي شود . از ميان افراد داوطلب چند نفري برگزيده مي شوند كه شهين خانم هم در جمع آن ها بود . در مرحله بعد وقتي نوبت مصاحبه با مدير عامل فرا مي رسد .. به روال معمول صحبت از خانواده و مشخصات همسرش مي شود . وي بي خبر از همه جا وقتي نشوني هاي پسر عمويم رو مي دهد ، مدير عامل شوكه شده و براي اطمينان اطلاعات بيشتري را مي پرسد . وقتي مطمئن مي شود .. مي گويد خانم چه افتخاري نصيب ام شد ! من از دوستان قديم خانواده همسرت هستم . اتفاقآ سال هاست در جست و جوي اقوام شوهر شما مي باشم .. ! و به اين ترتيب از همان روز به بعد شهين خانم به سمت منشي مدير عامل و مدير داخلي چاپخانه مشغول به كار مي شود .. اما بهتره كمي هم از آقاي مدير عامل برانون بگم .. ايشان روزگاري از كارمندان خرده پاي پدر بزرگ بنده كه در عصر بسيار قديم يكي از ملاكين بزرگ مشهد محسوب مي شده است ، بود . با تلاش و پس انداز با مقداري سرمايه همراه با خيامي هاي بزرگ ( موسس ايران خودرو ) به تهران مهاجرت مي كند . و به خاطر ارتباط با دربار پهلوي و زرنگي هاي خاص خودش همچنين زد و بند هايي كه به خاطر نفوذش انجام مي دهد ، خيلي زود به يكي از ثروتمندان افسانه اي ايران تبديل مي شود ! كه به قول مشهدي ها توپ خونه اش رو خراب نمي كنه .. !و داراي مال و منال فراوان مي شود ..

ورق زندگي عوض مي شود !

چاپخانه فوق بر عكس ساير هم صنفي هايش و موقعيت خاص مدير عامل ان از رونق بالايي برخوردار بود اين چاپخانه مجهز كه با نام " كاخ چاپ " شناخته مي شد در منطقه وسيعي در شمال شهر تهران قرار داشت . از اطراف بيمارستان دي و خيابان توانير تا محل آبنماي فعلي همه جزء املاك آقاي " قاف " بود . هنور زمان زيادي از حضور شهين خانم و مديريت وي در كاخ چاپ نگذشته بود كه به دستور آقاي " قاف " يك باب مسكن ويلايي شيك و مجهز كه چسبيده به چاپخانه بود در اختيار شهين خانم و فرزندانش قرار گرفت . يادمه دقيقآ چهل سال قبل بود ! و من تازه به نيروي هوايي شاهنشاهي پيوسته بودم . رابطه من با شهين خانم خيلي خيلي صميمي بود . و اغلب اخر هفته ها در دوران اموزشي ام به آن ها سر مي زدم . او مثل خواهر بزرگ ام محسوب مي شد . و من حرف هاي محرمانه زندگي ام رو تنها با وي درميان مي گذاشتم . و به اصطلاح محرم اسرارم بود . حتي براي خواستگاري هاي رنگارنگ ام او پيش قدم مي شد ! بقدري زن خير خواهي بود كه خيلي ها رو به كار در چاپخانه دعوت كرده بود . از جمله بردار كوچك ام " بهزاد " هم كه از قوشچي به جمع ما پيوسته بود به توصيه شهين خانم در كاخ چاپ مشغول شده بود . در اون ايام من يك بار هم آقاي " قاف " رو نديدم . فقط تعريف ثروت اش رو شنيده بودم يادمه يك بنز كروكي بسيار زيبايي داشت كه مي گفتند فقط شهبانو فرح لنگه اش را دارد ! اغلب در حياط خانه شهين خانم پارك بود . و من گاهي از روي شيطنت پشت آن با موتور خاموش مي نشستم .. !! و در رويا با آن رانندگي مي كردم ..!! ( واي چه لذتي داشت ) . مي گفتند قصري تك در شمال دارد گه در وسط دريا ساخته شده است و همه ايوان و ستون هايش شيشه اي است ..!همان طور كه عرض كردم سعادت ديدار با وي را نداشتم . تا اين كه انقلاب شد ....

بیست و چند سال بعد ..

اگه مبدآ این ماجرا ها رو سال ۱۳۴۹ قرار دهیم تا سال ۱۳۷۲ که بازنشسته شدم حدوآ ۲۳ سال سپری شد . دوستان و خوانندگان قدیمی سایت تقریبآ با اتفاقات این ایام تقریبآ آشنا هستند .. اما برای اون دسته از عزیزانی که تازه به جمع یاران همدل سایت پیوسته اند به طور خلاصه شرح می دهم :

همان طور که در بالا اشاره کردم در سال هایی که شهین خانم تازه با آقای " قاف " مدیر عامل ثروتمند کاخ چاپ آشنا شده بود ، من در حال سپري كردن دوران شبانه روزي آموزشي ام در ارتش شاهنشاهي بودم . بعد از فارغ التحصيل شدن در آموزشگاه خلباني شهيد ستاري فعلي كه اون موقع باغي بزرگ و نيمه متروكه اي ببش نبود و تنها بخش هايي از ان داراي ساختمان هاي نوساز بود ، دوره تخصصي عمومي هواپيما را مي گذروندم . اون زمان پرسنل كلاس ها را هر از گاهي براي آزمون " بيگ تست " كه تقريبا شبيه كنكور بود ، به مركز آموزش هاي هوايي واقع در خيابان دماوند فرا خوانده و امتحان زبان انگليسي به عمل مي آوردند . افرادي كه نمره قبولي شون بالا بود ( فكر كنم از هفتاد به بالا ) براي اعزام به امريكا برگزيده مي شدند . و بقيه در صورت عدم موفقيت در امتحان بسيار دشوار زبان انگليسي در پاكستان يا ايران دوره تخصصي خود رو مي گذروندند ! از شما چه پنهون زبان انگليسي من اصلآ تعريفي نداشت ! و علي رغم پشت سر گذاشتن كلاس هاي تخصصي زبان در دوران شبانه روزي حتي فرق كلمات ( Do و Dose ) را نمي دونستم ! و خودم رو براي دوره داخل ايران اماده مي كردم ! جالبه بدونيد بقدري به عدم قبولي ام ايمان داشتم كه حتي روزهايي كه امتحان بيگ تست داشتيم من در خونه استراحت مي كردم ! تا اين كه گند كار در امده و افسران آموزشگاه تهديد كردند كه قبل از آزمون آمار خواهند گرفت .. ! و اين چنين شد كه از روي اجبار در بيگ تست شركت كردم ! و الكي الكي به امريكا اعزام شدم ! در مورد خاطرات امريكا و تخصصص هايي كه گذروندم مطلب خيلي نوشته ام . بعد از بازگشت به ايران و اتمام دوران مرخصي تحصيلي ام خودم رو به پايگاه يكم ترابري معرفي كردم . در اون جا متوجه شدم جز ماشالله مداح بقيه همدورهايم به شيراز منتقل شده اند .. با پارتي بازي به خط پرواز پيوستم . و تا مدت ها نخودي بودم .. ! در همين ايام بود كه با " سوسن " عشق اسطوره اي ام آشنا شدم . به خاطر مشكلات و مسايلي او را تعمدآ ترك كرده به پايگاه نهم كه تازه هواپيماهاي اوريون يا همون ( پي تري اف ) را خريداري كرده بودند منتقل شدم ...

اون زمان پرواز هاي " پي تري - اف " خيلي طولاني بود و ما گاهي مجبور مي شديم روزانه ده تا دوازده ساعت در ارتفاع پائين برفراز خليج فارس پرواز كنيم . بقدري غرق در تفكر عشق سوسن بودم كه سختي ماموريت هاي طولاني رو حس نمي كردم ! آخه پرواز در ارتفاع پائين علاوه بر اين كه خطرناكه خيلي هم دشوار است . گرماي طاقت فرساي بندر عباس رو تحمل كرده و بعد از يك سال دوباره به خط پرواز خودمون برگشتم . مدتي در عمليات پايگاه يكم مامور به خدمت بودم . با آغاز انقلاب به محل اصلي خدمت ام بازگشتم . و بعدش جنگ اغاز شد .. به دليل نفرت شديد از متجاوز و عشق زياد به سرزمين ام و مخصوصآ علاقه اي كه به پرواز داشتم ، با تمام وجود به مناطق جنگي پرواز مي كردم . اغلب اوقات در روزهاي استراحت ام طاقت نياورده و داوطلبانه به ماموريت مي رفتم . در اواخر جنگ به دليل فشار هاي روحي و استرس هاي ناشي از تبعات جنگ متآسفانه سكته كرده و زمين گير شدم .. !! اون موقع در ايران عمل قلب باز انجام نمي شد . بعد از دوندگي هاي فراوان با همت زنده ياد " تيمسار دادپي " به اتفاق همسرم به لوزان سوئيس سفر كردم . بعد از عمل به ايران بازگشتم . خوشحال از اين كه مجوز پرواز از پرفسور معالج ام دريافت كرده بودم . اما خيلي زود متوجه شدم بايد اون برگه رو گذاشت در كوزه و آبش رو خورد ! چون هيچ اعتباري نداشت ! اون ايام تازه شركت هواپيمايي " ساها " راه اندازي شده بود و من به توصيه تيمسار مهدي دادپي مسئول امور خدمات فرودگاهي شدم . اما كماكان به دنبال دريافت مجوز پروازم بودم . اما بعد از دوندگي هاي فراوان درستاد كل نيروي هوايي به من ابلاغ شد كه طبق قوانين مصوب پزشكي هر فردي عمل جراحي قلب باز انجام داده باشد ، بدون توجه به نتيجه آن طرف حق خدمت در نيروي هوايي رو ندارد ! پرواز پيشكش اش !!! و اين شد كه دل شكسته تن به بازنشستگي زود هنگام دادم . تنها لطفي كه در حق ام كردند ، سنوات خدمتي ام رو ۳۰ سال محاسبه كردند . و به عبارتي ۹ سال به من هديه دادند ! خاطره اي كه در ذيل مي خوانيد مربوط به همين دوران است . اميدوارم مورد توجه شما عزيزان قرار گيرد ..

چي فكر مي كردم چي شد .. !

از این که براي درك بهتر شرايط ، مقدمه اي طولانی در پنج پاراگراف نوشتم پوزش مي خواهم . اصل ماجرا از هنگامي آغاز شد كه بنده بدون اگاهي و اشراف به مقررات مصوب ارتش در پي اخذ مجوز براي پروازم بودم . بر اساس اصل سلسله مراتب در ارتش ، ابتدا پي گيري هايم رو از ستاد پايگاه خودمون آغاز كردم . بچه هاي " واحد پرسنلي " به تصور اين كه دنبال " حق پرواز " يا همون فوق العاده سختي شغل هستم بعد از كلي نامه نگاري و سماجت در پي گيري هايم با خوشحالي اعلام كردند .. شما ديگه نياز به انجام پرواز نداري ..!! زيرا به دليل سابقه طولاني پرواز هايي كه در گذشته داشتي ، فوق العاده شغلي شما ( حق پرواز ) تمام و كمال پرداخت خواهد شد .. ! البته شيريني يادت نره ! برعكس تصور آقايون اعلام كردم .. من حاضرم در ازاي دريافت مجوز پرواز رسمآ تعهد دهم كه ديناري حق و حقوق آن را نمي خواهم ..! اما متآسفانه آن ها پاسخ ام رو فرار از دادن شيريني تلقي كردند !! راستش رو بخواهيد استدلال من اين بود كه .. اون زماني كه اكثر رگ هاي " كرنر " قلبم مسدود بود ، شب و روز بدون كوچك ترين ناراحتي به ماموريت هاي جنگي مي رفتم . اما حال كه جنگ پايان يافته و من هم با عمل جراحي حالم عالي شده و سلامتي ام رو باز يافته ام نمي شود پرواز كرد .. !!؟؟ دوندگي هايم در سناد پايگاه بي نتيجه ماند . به همين دليل مجبور شدم به ستاد كل نيروي هوايي واقع در خيابان پيروزي رفته و درخواستم رو ارايه دهم . بعد از مدتي آن ها مرا به بيمارستان مجهز نيروي هوايي در بزرگراه بسيج فرستادند تا يك آزمايش كلي صورت گيرد .. واي كه چقدر خوشحال بودم ! بعد از اتمام همه سد هاي گوناگون روزي كه براي گرفتن جواب رفتم متاسفانه پاسخي شنيدم كه چيزي نماند همان جا بلافاصله سكته نمايم .. ! آن ها بعد از جستجوي فراوان در ميان قوانين خاك گرفته آرشيو هاي پزشكي ، ماده قانوني رو پيدا كرده و با استناد به آن گفتند .. " هر شخصي كه تحت عمل جراحي قلب باز قرار گرفته باشد بدون توجه به نتيجه عمل ، صلاحيت خدمت در ارتش رو ندارد " .. !! به قول معروف چي فكر مي كردم ، چي شد !! و به اين ترتيب به من گفتند منتظر باش تا حكم بازنشستگي پيش از موعد ات برسد .. ! يعني با ماده پزشكي بازنشسته شوم ...

ترس و وحشت از محيط بيرون ..!

از همون روز نخستي كه به نيروي هوايي شاهنشاهي پيوستم مدام در گوش ما خواندند .. " برويد خدا رو صد هزار مرتبه شكر كنيد در استخدام ارتش هستيد و آينده شما تآمين است . اگر بيرون بياييد چه كار خواهيد كرد !؟ از گرسنگي و بيچارگي خواهيد مرد ..! " ( نقل به مضمون ) جالب اين كه آدم هاي ساده و پخمه اي مثل من هم باورشون مي شد ! و فكر مي كرديم اگه يك روز از ارتش به دليلي بيرون آييم يا خداي ناكرده عذرمون رو بخواهند ، خواهيم مرد .. !! اين بود كه به محض شنيدن خبر حكم بازنشستگي پس افتادم .. عرق سردي تمام وجودم رو فرا گرفت .. با خود فكر كردم ديگه دنيا براي من به پايان رسيده است .. و داشتم از غصه دق مي كردم .. ! پاهايم كشش نداشت به خونه برگردم . از اون جايي كه قبلآ به كرات در باره اين موضوع با خانواده ام حرف زده بودم . آن ها هم وقتي خبر بازنشستگي ام رو شنيدن شور و غوغايي در خونه بر پا شد .. و انواع و اقسام كنايه هاي زنانه بر سر من مادر مرده سرازير شد .. ! تا يك هفته كه گيج و منگ بودم .. ! و تكليف ام رو نمي دونستم . اصلآ فراموش كرده بودم كه اداره اي در كار است .. مسئوليتي دارم . پاك حسابي به هم ريخته شده بودم . خدا خيرش بده فيروز مومني " فيروز زبل " وقتي مي بيني مدتي از من خبري نيست نگران شده و ابتدا با ترفندهايي كه بلد بود سعي كرد وضعيت آمار خدمتي ام رو اوكي كنه و بعدش هم با يك جعبه شيريني به ديدنم آمد . وقتي حال روزم رو ديد با تعجب گفت .. پسر برو خدا رو شكر كن كه داري آزاد مي شوي . بعدش همه كار مي توني انجام بدهي .. ! بهش گفتم مرد حسابي خودت كه سرمايه دار و كاسب هستي ، فكر مي كني همه مث تو هستند .. !!؟ بيام بيرون چه علطي بايد بكنم ؟ چه هنري دارم ؟ او در حالي كه موذيانه مي خنديد افزود .. خنگ خدا از تو بي دست و پا ترش وقتي اومد بيرون خودش رو بست .. اونوقت تو با اين همه هوش و ذكاوت و زرنگي هايي كه داري از همه مهم تر سر زبونت مي ترسي گرسنه بموني .. !!؟؟ همش تقصير شاه فلان شده است كه .. اجازه ندادم سخن اش رو تمام كنه بهش گفتم .. به هر كي فحش مي دهي لطفآ به شاه كاري نداشته باش ...

در جستجوي كار ..

مي دونستم تا نامه بازنشستگي ام به دستم برسه ، يكي دو ماهي وقت مي بره ! به همين دليل با تشويق فيروز زبل و تني چند از دوستان نزديك ام به فكر كار افتادم .. ! البته اين رو هم اضافه كنم .. اصلآ نمي دونستم دنبال چه شغلي بگردم !! و فكر مي كردم جز رانندگي كار ديگري بلد نيستم .ضمن اين كه به خاطر مشكل قلبم كه پاره پوره شده بود ، مجاز به رانندگي هم نبودم ! توكل به خدا كرده و به پشت گرمي دانستن زبان انگليسي هر روز اگهي روزنامه ها را مي گشتم . ( اون موقع هنوز روزنامه همشهري متولد نشده بود ! ) عاقبت بعد از مدتي جستجو ، چشمم به آگهي اي خورد كه خواهان كارمندي مسلط به زبان انگليسي بودند . به دلم افتاد كه پذيرفته خواهم شد ! بعد از اين كه قرار و مدار ها گذاشته شد ، روز بعد قبل از ظهر راهي ميدان تجريش شدم . و به چه بدبختي پرسان پرسان در يكي از كوچه هايي كه در سربالايي تندي قرار گرفته بود شركت مورد نظر رو پيدا كردم . اسم شركت " كر " بود . با هزار مكافات مثل پيرمرد هاي هفتاد و چند ساله نعش ام رو از پله هاي تنگ و باريك به طبقه سوم رسوندم .. ! اگه بگم وضعيت اون جا چطور بود ، محاله كه باورتون بشه .. عين بازار سيد اسماعيل آشفته و شلوغ بود !‌ داخل اتاق ها تا سقف انواع كاتالوگ و مجلات خارجي چيده شده بود .. در هر اتاقي كه ظاهرآ دفتر ناميده مي شد چندين دختر خانم امروزي پشت ميز هاشون سرگرم برش قسمت هايي از مجلات خارجي و كاتولوگ ها بودند .. يك جوانك شهرستاني هم سرگرم چسبوندن تمبر به انواع پاكت ها بود كه جلويش تلنبار شده بود ! و خانم ها بريده كاغذ ها رو درون پاكت ها قرار مي دادند .. ! خدايا اين ديگه چه مدلي اش است .. !!؟ عين ادم هايي كه تازه از پشت كوه آمده هاج و واج حركات اون ها رو زير نظر داشتم .. !! و مدام دعا مي كردم كه از من نخواهند تمبر ها رو بچسبونم .. !! غرق در افكارم بودم كه يكي از دختر خانم ها كه ماشالله خيلي سر زبون داشت جلو امده و پرسيد .. چه فرمايشي داريد !؟ با دستپاچگي عرض كردم با آقاي فلاني ( متآسفانه اسمش يادم نيست ) . او با شنيدن نام مدير عامل مرا به يك طبقه بالاتر راهنمايي كرد . يك آقاي خوش تيپ تقريبآ ۴۵ ساله شيك پوش پشت ميز نشسته بود . با ديدن من از پشت ميز بلند شده و به استقبالم اومد .. با يك نگاه به شخصيت و افكارش پي بردم . و احساس كردم سال ها ست كه مي شناسمش .. فكر كنم او هم چنين حسي داشت چون خيلي خودموني ضمن معرفي خودش از كارهايش در شركت گفت .. بعد از شنيدن رزومه كاري ام ، از من خواست به عنوان مدير داخلي ناظر كارمندانش باشم .. ! و ادعا كرد كه خودش مرتب در سفر هاي خارجي است .. و نياز به ادمي مثل من دارد .. !!

ادامه دوستي با مدير عامل ..

راستش رو بخواهيد خيلي زود با همه كارمندان و مدير عامل جوان شركت بين المللي " كر " صميمي و خودموني شدم . در طبقه فوقاني ساختمان مدير عامل زندگي مي كرد . طولي نكشيد كه فهميدم همسرش رو طلاق داده و با پسر ده - دوازده ساله اش در شركت زندگي مي كند . در ميان كارمندان دختر خانمي بود كه بنفشه نام داشت . خيلي مهربان و فهيم بود . و به نوعي دستيارم در اداره محسوب مي شد . كم كم از محيط كار خيلي خوشم اومده بود . تنها اشكالش دوري راه بود . چون محل زندگي من خانه هاي سازماني پايگاه بود و محل كارم بالاي تجريش ! البته يك موتور سيكلت هوندا هم داشتم يك روز كه بر حسب اتفاق رئيس من رو با موتور سيكلت ديد ، به من گفت موتور خطرناك است با ان به شركت نيا .. ! و بلافاصله سوئيچ وانت پيكان سفيد رنگ نوي اداره رو دو دستي تقديم ام كرد .. ! دوستي ما روز به روز نزديك تر مي شد . ديگه كم كم كار به جايي كشيد كه او بي پروا از مسايل خانوادگي اش برايم مي گفت .. و من امين و محرم راز او محسوب مي شدم . از همه مهم تر اين كه پسر نو جوانش هم با من صميمي شده بود . يكي دو ماهي از حضورم در شركت نگذشته بود كه متوجه شدم مدير عامل قصد داره جشن تولد مفصلي در منزل مادرش كه در خيابان توانير قرار داشت بگيرد . اين رو هم اضافه كنم كه من چندين مرتبه به خونه مادر پيرش كه در حياط بسيار بزرگ و مجللي قرار داشت رفته بودم . به قول مشهدي ها قاپ مادره رو هم دزديده بودم . و به قول معروف با او جون جوني بودم . حاج خانم با دختر جوانش كه به چشم خواهري بسيار زيبا بود ، در ان حياط كه بي شباهت به باغ بهشتي مي ماند زندگي مي كردند . حتي يكي دو بار هم همسرم رو دعوت كرده بودند . خلاصه حسابي با ان ها دوست فابريك شده بودم . به طوري كه حاج خانم هر گاه من رو تنها گير مي اورد ، ازمن مي خواست پسر يك دنده و ميلونرش رو متقاعد كنم نا ازدواج كند .. ! شور و شوق عجيبي در خانه مادر و شركت برپا بود . هر چه به زمان تولد نزديك تر مي شديم ، جنب و جوش بيشتر مي شد ...

شب تولد و باقی قضایا ..

سر انجام بعد از تداركات فراوان و دوندگي هاي زياد فرا رسيد . مدير عامل جوان قصد داشت چند نوع غذاي خوب از بيرون براي ميهماني شام سفارش دهد . به همين دليل با من مشورت كرده و پرسيد .. به نظر شما كدوم رستوران تهران غذاهاي لذيذ و سالم دارد !؟ بهش گفتم چرا در حياط درست نمي كنيد ؟ پاسخ داد : كسي را ندارم . ضمن اين كه از بوي دود همسايه ها شاكي مي شوند . من بهش گفتم رستوران باشگاه افسران پايگاه ما غذا هاي بسيار خوشمزه اي را تهيه مي كند كه ادم دوست دارد انگشتان دستش را بخورد .. دليل آن هم نظارت دقيق تيمسار دادپي به كيفيت و نرخ ان بود . تا قبل از حضور تيمسار باشگاه سوت و كور بود . اما وقتي با نظارت و تعين مدير لايق ( كه از دوستان من بود ) باشگاه مجددآ راه اندازي شد همه اهالي پايگاه ترجيح دادند غذاي ارزان از رستوران تهيه كنند . براي همين هميشه شلوغ بود . و اكثر اوقات غذا زود تمام مي شد ! آقاي مدير عامل پذيرفت و به اين ترتيب مسئوليت شام ميهماني به گردن من افتاد ! و من قلبآ دوست داشتم به اين انسان بزرگوار كمك كنم . به همين دليل به سراغ مدير باشگاه رفته و به جناب " ابراهيم فرح بخش " كه او را ابرام آقا صدا مي زدم ، سفارش ۵ نوع انواع غذاي خوشمزه به مقدار زياد را دادم .. بگذريم كه با چه مكافات دويست و خرده اي غذا با همون وانتي كه در اختيار من بود از پايگاه به خيابان توانير آورديم .. حياط بزرگ خانه مملو از ميز و صندلي بود . همه دختر خانم هاي شركت مشغول پذيرايي و چيدن ميوه ها و كادو هاي گران قيمت بودند . من همسرم رو هم برده بودم .. طفلك كارمندان مثل پروانه دور خانواده من چرخيده و محبت مي كردند .. خلاصه نقل مجلس شده بودم . خودم هم مرتب به همه جا سر مي كشيدم كه نكنه خداي ناكرده چيزي از قلم افتاده باشد .. همه چيز درجه يك بود . يادمه همون شب همسر مطلقه دكتر هم دوچرخه اي گران قيمت براي فرزندش فرستاده بود ..

يك اتفاق باور نكردني .. !

بقدري سرپا اين ور اون ور سركشي كرده بودم كه از پا در آمده بودم ! به همين دليل ترجيح دادم دقايقي را كنار خانواده ام استراحت كنم .. هنوز ساعتي از نشستن ام نگذشته بود كه يك مرد چاق شيك پوشي به همراه زن جواني در ميز كناري ام نشستند . ميوه خوردن مرد چاق نظر من را به خود جلب كرد ! انگاري كه در عمرش ميوه نخورده باشد .. با چه اشتهايي ملچ و ملوچ ترتيب همه ميوه هاي ديس بزرگ روي ميزش رو داد .. ! با سقلمه اي به من و با كنايه گفت .. جوون چرا ميوه نمي خوري !؟ بخور جانم .. بخور عزيزم !! به اين ترتيب سر صحبت او با من باز شد ! بعد از صرف شام كه موقع گشودن كادو ها بود ، يكي از دختر ها از پشت ميكروفن اسم بنده را هم به عنوان تشكر و قدرداني اورد . كه ديدم مرد چاق با شنيدن نام من ، خيره به صورتم نگريست .. !! و سپس با خوشحالي پرسيد .. شما از كدوم مدرسي ها هستيد ؟ توي دلم گفتم .. اي بابا طرف ول كن ام نيست .. ! دلم مي خواست اون جا رو ترك كرده و به ميز ديگري نقل و مكان كنم .. چون هم خسته بودم و هم حوصله وراجي با غريبه ها را اصلآ نداشتم ..! با بي اعتنايي گفتم از مدرسي هاي مشهد . هنوز كلام ام منعقد نشده بود كه با خوشحالي زايد الوصفي نام پسر عموهايم رو آورد ! گفتم بله آن ها پسر عموهايم هستم .. و هر دو با هم نام شهين خانم را آورديم .. ناگهان پريد و من را در آغوش گرفت .. و همين جوري مثل ميوه هايي كه در خندق بلا ريخته بود ، قصد داشت صورت سه تيغه من را هم آبلمبو كنه .. ! و در همان حال گفت .. من قاف هستم .. !! با شنيدن نام " قاف " بزرگ ، اين بار نوبت من بود كه از فرط ذوق زدگي صورت او را بوسه باران كنم .. نمي دونم چرا به قول امريكايي ها " اكسجرت " شدم !! باور كنيد بقدري خوشحال شدم كه نهايت نداشت .. پرسيد شما كجا اين جا كجا ؟ و من توضيح دادم كه امروز فردا قرار بازنشسته شوم . و فعلا آزمايشي با شركت بين المللي ميزبان در حال همكاري هستم . و او بلافاصله گفت .. ديگه لازم نيست با او كار كني .. بيا تو تشكيلات خودم .. ! و به اين ترتيب شماره هاي منزل بين هر دو رد و بدل شد .. و من انگاري كه تازه از مادر متولد شده باشم ، از اين كشف بزرگ به وجد امدم ... !

ارتباط با آقاي قاف ..

باور كنيد ديگه سر از پا نمي شناختم ! براي اولين بار آرزو كردم زودتر حكم بازنشستگي ام برسد !! و اون شب تا صبح به ياد تعاريفي كه شهين خانم و برادرم بهزاد از تشكيلات افسانه اي آقاي قاف مي كردند افتادم .. و از اين كه خودش رسمآ من را دعوت به همكاري كرده است ، در پوست خود نمي گنجيدم ! از طرفي از نظر عاطفي خيلي وابسته به مدير عامل شركت " كر " بودم . و از اون جايي كه در زندگي آدم نامردي نبودم ، در فكر راه حل منطقي براي اين مشكلم بودم . عاقبت بعد از روز ها تفكر به اين نتيجه رسيدم يكي از دوستانم را به جاي خود به شركت " كر " معرفي كنم . اگه يادتون باشه در يكي از مطالب با عنوان " حكايت دو دوست شارلاتان " اشاره به دوستي به نام حسين كردم كه او را با خود به شبكه تهران بردم .. و بعدش به بهانه كارت معافيت " عنايت رهبري " سرم كلاه گذاشت .. او دم دست ترين گزينه به جاي خودم بود . اگر چه مي دانستم به خاطر عدم طي دوره در امريكا زبان انگليسي اش مطلوب نيست ، اما در حد معمول وارد بود و زرنگي هاي خودش رو هم داشت .. به همين دليل از او خواستم تا نزد مدير عامل رفته .. و بهانه اي براي عدم حضورم آورده و بگويد كه او را به جاي خود معرفي كرده ام ! اشتباه بزرگم اين بود كه خودم روم نشد به ان مرد مهربان و بزرگوار بگويم كه ديگه قادر به همكاري نيستم .. " حسين - پ " كه عاشق چنين موقعيت هايي بود از خدا خواسته با كله به تجريش رفت .. بقدري نامرد بود كه چيزي در باره خودش نگفت .. يك روز بر حسب اتفاق ديدم كه به اتفاق همسرش عازم شركت فوق هستند .. ! من رو كه در زعفرانيه ديد ، خيلي خجالت كشيد .. من او موقع متوجه شرمساري او نشدم .. وقتي ازش احوال دوستم رو پرسيدم .. از قول مدير جوان نقل كرد .. اين آقاي مدرسي كجاست ؟ ما كه به او بدهكار و مديونيم .. طلبكار نيستيم كه سري به ما نمي زند .. ! همان گونه كه عرض كردم شرم و حيا باعث شد كه نتوانم از آن مرد خوب خداحافظي كنم .. و بدون خبر او و همكارانم را در شركت ترك كردم .. به قول معروف از هول حليم افتادم توي ديگ ... !! و رسمآ همكاري ام را با آقاي " قاف " آغاز كردم ..

Start---1.jpg

آغاز به كار با آقاي قاف ..

آقاي قاف همان شب من را به همسر جوانش معرفي كرد ! باور كنيد من ابتدا فكر كردم دخترش است . چون قاف اون موقع حدود ۶۵ سال شايد هم بيشتر سن داشت . و همسر جوانش حدود ۲۳ ساله بود ! و يك فرزند هفت ، هشت ساله از قاف داشت ! بگذريم .. رسمآ قرار شد با او كار كنم .. او من و همسرم را به آپارتمان بسيار شيك خود در يكي از خيابان هاي زعفرانيه دعوت كرد . تراس بزرگي داشت كه از روي ان تهران با تمام عظمت اش ديده مي شد .. من با خريد دسته گل زيبايي پرسون پرسون خودمون رو به زعفرانيه رسونديم ! قاف مسئوليت پختن كباب به شيوه خودش را عهده دار بود . جاتون خالي شام را روي همان تراس صرف كرديم . و بعدش من او روي يكي از مبل هاي راحتي مشرف به تهران نشسته تا او از خود و كار هايش بگويد .. ! وي تعريف كرد به محض پيروزي انقلاب او به خاطر ارتباط با دربار پهلوي طاغوتي شناخته شده و با هزار مكافات به انگلستان گريخته بود . حالا با اعمال سياست هاي درهاي بازي كه رئيس جمهور وقت ( رفسنجاني ) اعلام كرده است به ايران برگشته است تا ملك و املاك فراوان خود را كه توسط دادگاه هاي انقلاب اسلامي مصادره و توقيف شده اند را آزاد نمايد ..! بله كاري كه از آن ياد مي كرد همين بود .. !! وي افزود دستيار من همسرم است . و مي خواهم شما به اتفاق او كار هاي من را هماهنگ كنيد .. فعلآ دفتر كار نمي گيرم . و همه كار ها را بايستي در همين خونه انجام دهيد . و من پذيرفتم . در اين جا لازم مي دونم يك توضيحي ضروري بدهم . وقتي قرار شد براي عمل جراحي قلب با همسرم به سوئيس بروم ، براي تهيه دلار هر چيزي كه داشتم فروختم . در اخرين لحظه ماشين ام را هم فروختم .. وقتي برگشتم با دوندگي فراوان از بيمه مقداري از هزينه هايم را به دلار دريافت كردم . رفتم بازار بفروشم ، ۱۴۹ تومن بود ! در حالي كه من ۱۵۱ تومن خريده بودم .. ! طمع كرده و نفروختم . چون نمي دونستم چي واجب تر است .. عاقبت تصميم گرفتم فروخته و يك ماشين خريداري كنم . ظهر كه از خواب بيدار شدم دلار سقوط كرده بود و به ۳۰ تومن رسيده بود ! يادمه خيلي از تجار سكته كردند ! و من با پولي كه بيمه داده بود ، به جاي ماشين يك موتور سيكلت هوندا خريدم !!‌ و بعد از تحويل وانت شركت " كر " با موتور به خونه قاف مي رفتم ... و بدين ترتيب كار من آغاز شد ...

فك رهن املاك مصادره شده ...

آقاي قاف بي نهايت شيك پوش بود . در اون سال هايي كه تازه جنگ به پايان رسيده بود جو اجتماعي كشور به صورتي نبود كه بعضي ها كراوات زده و آزادانه در شهر و حتي مراكز انقلابي رفت و امد كنند ! اما قاف آزادانه كراوات مي زد .. بي پرواز به زمين و زمان فحش و ناسزا مي داد . و خيلي جدي با مسئولان انقلابي دادگاه هاي انقلاب جر و بحث قانوني مي كرد .. ! بار ها به وي دستور داده بودند بدون كروات وارد دادگاه هاي انقلاب اسلامي شود .. اما او كه خود حقوقدان قابلي بود ، با الفاظ تندي همه رو تهديد مي كرد ! دمش گرم .. پير مرد عجيبي بود ! جالب اين كه موفق هم شده بود كلي از املاك خود را كه در اختيار سازمان هايي چون بانك ملي و غيره بود را آزاد كند .. اما هنوز خيلي كار داشت .. ! من هم روز ها به اتفاق زن جوانش كه خيلي خانم نجيبي بود ، به رتق و فتق امور پرداخته و هماهنگي هاي لازم رو انجام مي داديم .. اما چند نكته منفي در شخصيت او وجود داشت .. اول اين كه به شكل زننده اي غذا مي خورد .. كه حال همه با ديدن ملچ ملوچ و هورت كشيدن مايعات به هم مي خورد .. ! مخصوصا همسرم كه خيلي روي اين مسايل حساس بود . دوم نحوه لباس پوشيدنش بود .. لخت با يك شورت جلوي ميهمانان مي نشست .. به همين دليل من ديگه همسرم را به منزل او نمي بردم . او عين امريكايي ها آزادانه باد معده اش را در حضور ميهمانان رها مي كرد .. ! گاهي مجبور مي شديم با خود ماسك ضد گاز همراه خود برده تا از بوي مشمئز كننده معده او كه به خاطر خوردن هله و حوله ( اميدوارم درست نوشته باشم ) به گاز هاي سمي خطرناك تبديل شده بود تحمل كنيم .. !! همسر دوم او يكي از ستارگان سينماي فعلي كشور است كه آقاي " قاف " بعد از طلاق دادن خانه اي شيك در ميدان محسني تهران برايش خريداري كرده بود .. و ماهيانه مقرري ثابتي به حسابش ريخته مي شد . آن زن به اتفاق مادر پير و مهربانش و دختر جوانش در ان جا زندگي مي كردند .. من چندين مرتبه بر حسب كار به خانه همين ستاره محبوب سينما رفتم .. قبل از انقلات دختر شايسته سال شده بود . برادرش يكي از مديران موفق راديو ايران بود . ( آقاي ف - ف ) .. يكي دو بار هم مهسا دختر هفده - هيجده ساله آقاي قاف از همين هنرپيشه سينما را با موتور از زعفرانيه به ميدان محستي بردم . و بار ها توسط مادر مهربانش پذيرايي گرمي شدم .. يكي دو پسر هم از همسر اولش داشت كه در انگليس بودند .. و يك پسر نوجوان هم از همين زن جوانش داشت .. و همان گونه كه گفتم من سعي مي كردم تنها به محل كار جديدم كه منزل آقاي " قاف " بود آمده و كارهايش را هماهنگ كنم .

پير مرد خسيس ..

قصد غيبت كردن از او را ندارم .. بلكه صرفآ به قصد ترسيم شخصيت تاريخي اين گونه افراد و خاطراتي كه با او داشتم مي نويسم . نكته جالب در باره او .. علي رغمي كه هر از چندي يكي از صد ها املاك گرانبهاي او از بند مصادره دادگاه هاي انقلاب به كمك زرنگي و دوندگي هاي خستگي ناپذيرش آزاد مي شد اما واقعآ خيلي خسيس بود .. شايد باورتون نشه .. براي اين كه پول كرايه آژانس ندهد ، وادارم مي كرد با موتور سيكلت او و همسرش را از زعفرانيه تا مهر شهر كرج ببرم .. !! دريغ از يك غذا .. وقتي از گرستگي من و همسرش ضعف مي رفتيم و در گرماي كشنده تابستان از تشنگي هلاك مي شديم ، حيف اش مي امد يك ليوان آب ميوه بخرد .. !! وقتي هم درخواست مي كرديم كه يك جا برويم نهار بخوريم .. مي گفت برويم خانه .. و غروب گرسنه كه به منزل اش بر مي گشتيم ، سر راه يك طالبي مي گرفت و با نان و پنير مي خورديم .. !! باور كنيد چندين بار مرا وادار كرد با موتور سيكلت به كرج رفته تا خير سرش يكي از وبلاهاي بزرگ و اعياني آن جا را خريداري كند .. ! يك روز ليستي به من داده و گفت .. ده پانزده دستگاه ماشين اخرين سيستم در اين ادرس ها دارم .. برو بگرد يكي كه از همه سالم تر است را انتخاب كن تا بدهم دستي به سر و كله اش بكشند .. ! من ساده هم باور كردم .. وقتي به گاراژ هايي كه ادرس داده بود مي رفتم .. با اسكلت ماشين هاي قديمي كه معمولآ در انتهاي تعميرگاه ها به چشم مي خورند ، مشاهده مي كردم .. كه به هيچ عنوان بعد از چندين سال خاك خوردن قابل استفاده نبود ! و حتي صاحبان گاراژ وادارم مي كردند كه صاحب ماشين را نشان بدهم .. !! در بين انواع اهن پاره ها كه زماني بنز و فورد و شورلت اخرين مدل بودند .. يك ماشين جيپ امريكايي بود .. كه تقريبآ سالم مونده بود .. ولي اصلآ قابل تعمير نبود .. مي گفت بايد بدهي تعميرش كنند .. ! يكي دو بار هم به كاخ چاپ سر زديم .. هنوز بقاياي ابزار و آلات چاپخانه اش در ميان تار عنكبوت ها باقي مونده بود .. سال ها بود چاپ سربي در ايران منسوخ شده بود .. اما او اصرار داشت كه ابزار چاپخانه اش را به وزارت ارشاد بفروشد !! و بالاي سر هر يك از املاك خود جوان حسابداري را استخدام كرده بود تا صورتحساب هاي قديم را زنده كند .. خودش هم مثل قرقي هر روز از اين ملك به آن ملك اش سركشي مي كرد ..

ابلاغ حكم بازنشستگي ...

در همين اوضاع و احوال بود كه حكم بازنشستگي ام ابلاغ شد .. و آقاي " قاف " به محض شنيدن تصميم گرفت خانه اي بزرگ در مهرشهر كرج خريداري با رهن كرده و به اتفاق هم در آن زندگي كنيم .. همسرم مخالف يك جا زندگي كردن بود .. و تنها به شرطي قبول كرد كه خانه ما از ان ها جدا باشد .. و من اين شرط همسرم را به او گفتم .. كار ما تا مدتي شده بود سركشي به بنگاه هاي مهر شهر كرج .. عجب ويلاهاي بزرگ و مجهزي بود ! من اصلآ تصور هم نمي كردم كه اين قدر در امر ساختمان سازي پيشرفت كرده باشيم .. عاقبت بعد از جستجو هاي فراوان يك خانه شيك ويلايي كه متعلق به يكي از خوانندگان طاغوتي ! بود پيدا كرديم . ( از اين كه لفظ طاغوتي را به كار مي برم ، شرمنده ام . قصدم صرفآ بيان اصطلاحات مرسوم آن ايام است كه به هر چيز اشرافي طاغوتي مي گفتند ) وقتي درون آن ويلا رفتيم ، كم مونده بود از تعجب شاخ در اوريم .. استخر جالب سرپوشيده ، نهر روان آب از ميان اتاق ها ، به همراه امكانات فراوان ديگري كه عقل از سر ادم مي پريد .. دقيقآ عين قصر مي ماند . آقاي " قاف " هم خوشش اومده بود . قرار شد طبقه اول را ما برداريم . و طبقه بالا متعلق به ان ها باشد .. تا يادم نرفته بگم بهاره دخترم اون موقع چهارده - پانزده ساله بود . يك روز " قاف " گفت وقتي به خانه جديد نقل مكان كرديم ، من ترتيبي مي دهم بهاره براي طي دوره هاي تخصصي به انگليس رفته وقتي هم برگشت در يكي از شركت هاي خودم استخدام مي كنم .. من ساده هم خوشحال از اين كه آينده دخترم تآمين خواهد شد . خلاصه .. خانه اون خواننده معروف را پسنديدند .. و در حال انجام مذاكره و كار هاي نقل و انتقال بودند .. من هم به همسرم گفته بودم كم كم وسايل ما را بسته بندي كند .. تا به محض اين كه خانه خريداري شد ، ما زودتر از آقاي قاف به كرج برويم .. باور كنيد خيلي خوشحال بودم . چون خيلي نگران بازنشستگي ام و پيدا كردن كار مناسب بودم تا اين كه يك روز ....

حضور سر زده همسر جوان " قاف "

يك روز كه از " قاف " مرخصي گرفته بودم تا به كارهاي بازنشستگي ام رسيدگي كنم . ناگهان ديدم در مي زنند . وقتي در را باز كردم با همسر جوان و زيباي آقاي " قاف " مواجه شدم كه سراسيمه خودش رو به خونه هاي سازماني پايگاه رسونده بود .. از من پرسيد همسرت خونه است ؟ در همين موقع جشمش به همسرم افتاد .. و بعد از سلام و عليك گفت .. من رو ببخشيد با عجله اومدم مسئله اي را با شما در ميان بگذارم . و سپس خطاب به خانم ام گفت .. مسلمآ هيچ زني هر چه هم همسرش بد باشد ، بدي او را نزد ديگران نمي گويد . اما واقعيت اين است من احساس تكليف مي كنم تا واقعيتي را در باره همسرم و افكار پليد او به شما بگويم .. او در ادامه افزود : من با دوستان متعددي از همسرم معاشرت كرده ام .. همه بدون استثناء به من نظر بد داشتند .. و اين به خاطر ذات بد " قاف " است كه خودش هم چنين است !! اما از اون جايي كه در اين چند ماه هر روز ساعت ها از صبح تا شب با آقاي مدرسي تنها در خانه بودم و كوچك ترين هيزي و نظر بدي از اين مرد نديدم .. حتي چند بار هم غفلتآ از روي عادت با لباس نيمه لخت در را به روي وي باز كردم ، هرگز به من نظري نيداخت .. به همين دليل وظيفه خودم مي دونم تا در باره اخلاق گند همسرم توضيحاتي به شما بدهم ... او مرد بسيار پليدي است .. زن هاي شوهر دار بسياري را بدبخت كرده است . اين كه مي گويد بهاره شما را به اروپا بفرستد .. همه اش براي افكار پليدش است تا به اين طريق در آينده به اهداف كثيف خود برسد .. خواهش مي كنم به هيچ عنوان به مهرشهر نياييد .. و گرنه من از خدا مي خواستم شما و آقاي مدرسي كنار ما بوديد .. چون جز خوبي چيزي از شما ها نديد م !! سپس با عجله خانه ما را ترك كرد .. هر دوي ما شوكه شده بوديم .. ! دلم مي خواست بروم و خرخره اش را بجوم ! همسرم مرا آروم كرده و گفت .. اين خواست خدا بوده است كه به دام اين مرد كثيف و هوسباز نيفتادي .. ! يك لقمه نان حلال و سالم به تمام قصر و ويلاهاي اين مردك خسيس مي ارزد . شده گوشه خيابان چادر زده و زندگي كنيم ، شرف داره كه يك لحظه با ان مردك مواجه شويم .. و اين چنين شد كه ديگه به اون جا نرفتم . و خواست خدا بود كه آبرومندانه پايگاه رو ترك كرديم . راستش رو بخواهيد بار ها در خلوت خود سر اين موضوع فكر مي كنم .. اگه خداي ناكرده من هم ادم هيزي بودم كه به ناموس مردم نظر داشتم .. مسلمآ اولين قرباني اين پروسه مي شدم . و آينده دخترم رو تباه مي كردم .. ! يادمه از همان كودكي به ما اموخته بودند كه هر كسي كه چشمش به ناموس ديگري باشد ، حتمآ ناموس او هم مورد تعرض قرار خواهد گرفت .. و اين اموزه را حتي در دوران مجردي در امريكا هم رعايت مي كردم .. و خوشحالم كه از اين دام خطرناك به راحتي نجات يافتم ..

سال ها بعد ..

ديگه او را نديدم .. فقط يك بار كه از مجله سروش با اتوبوس هاي قلهك در ميدان هفت تير منتظر حركت ماشين بودم .. او را ديدم كه هم چنان شيك پوش كراوات زده در حال پرسيدن يكي از ايستگاه هاي اتوبوس شركت واحد است .. ! متوجه شدم هنور هم خسيسي اش را فراموش نكرده است .. مدت ها بعد هم يك روز به بهانه اكران يكي از فيلم هاي سينمايي در مراسم نقدي شركت كردم كه ستاره نقش اول آن هم حضور داشت .. با وي سلام و عليك خصوصي كرده و در باره مادرش پرسيدم .. ديدم با تعجب يه من نگريست .. فهميدم كه نشناخته است ! من هم ترجيح دادم آشنايي نداده و با منحرف كردن موضوع بحث او را گمراه كردم .. جالبه بدونيد يك بار كه به در خونه اين هنرپيشه زيبا روي سينما رفته بودم .. طبق معمول مادرش كلي من رو تحويل گرفته و به داخل خونه دعوتم كرد .. در اتاق خواب اين بانوي بيوه سينماي ايران باز شد و من ناخواسته چشمم به تابلوي بزرگي از وي كه با لباسي حرير و نيمه لخت به ديوار خانه نصب شده بود افتاد !! ياد سخنان همسر جوان و سوم آقاي " قاف " افتادم كه ماجراهاي جالبي از همسر دوم شوهرش برايم تعريف كرده بود .. حتي يادمه يك بار پولي را به من داد تا به همين ستاره سينما برسونم .. وقتي در خانه او رفتم دليل ارسال پول را پرسيد .. پاسخي نداشتم ! و او هم زرنگي كرده و پول را كه مبلغ بالايي بود ، برگرداند .. و گفت بگو .. من با اين زندگي كنار امده ام .. و نياز به چيزي ندارم .. بعد ها منظورش رو درك كردم .. او حتمآ فهميده بود گه پيرمرد هوس باز فيل اش هوس هندوستان به سرش زده است .. از اين اتفاق سال ها مي گذرد . و ديگه هيچ خبري از او و فرزندانش ندارم .. فقط گاهي اوقات كه در سريال يا فيلم سينمايي چهره ستاره زيباي سينما را مي بينم تمام خاطرات اون ايام برايم زنده مي شود ... !

dfhbsh.jpg

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت ۱۴۰۰ به تاريخ چهارم مرداد ماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

ajr4i2ce8c0d7seedv8o.jpgWeblog-Archive-.jpg

آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا

مطالب خواندنی

پیشنهاد دو پست دولتی توسط احمدی نژاد ( اینجا )

  • چگونه به جای دختر خارجی ، برادر پاسداری را تحویل ام دادند !! ( اینجا )
  • چگونه از تهمت کودتای نوژه ، نجات پیدا کردم !!؟ ( اینجا )
  • به جای قطعه هواپیما بهروز وثوقی تحویل دادند !! (اینجا )
  • ماجرای جدا شدن سر مسافری در مقابل چشمان خانواده اش !! (اینجا )
  • نقش ستون پنجم در سقوط هواپیمای آیت الله محلاتی ! ( اینجا )
  • آیا تاکنون آتش گرفتن انسانی رو از نزدیک دیده اید !!؟ ( اینجا )
  • ادار خلبان ، نظم پایگاه را به هم ریخت !! (اینجا )
  • دلایل سقوط هواپیمای خبرنگاران ! ( اینجا )
  • آیا زندانیان سیاسی به دریاچه نمک ریخته می شدند !!؟ ( اینجا )
  • چگونه به دبیر کلی حزب خران برگزیده شدم !!؟؟ ( اینجا )
  • انتقاد از اعلیحضرت همایونی جهت رفاه الاغ !! ( اینجا )
  • با خلخالی در صحرای طبس ! ( اینجا )
  • چرا در پرواز آبنبات تعرارف می کنند !؟ (اینجا )
  • پرواز به قبیله آدمخواران !! (اینجا )
  • عملیات محرمانه نجات زندانیان ( اینجا )
  • ماجرای اشگ ننه علی ( اینجا )

    شوخی با حاج آقا در جبهه ! ( اینجا




  • No comments:

    Post a Comment