Saturday, July 31, 2010

جهنمی به نام گلد کوئیست .. !

2u29hvfrcaggsvxlbcit.gif

wzxg9i51tse6nvbo0bnr.jpg

تقریبآ اغلب دوستان و خوانندگان محترم می دونند که من در حالی که سرگرم نگارش مطلب پست جدید یا طراحی تصاویر ان هستم ... دغدغه تاخیر به پرسش های شما یاران بزرگوار وادارم می کنه کار رو رها کرده و جواب نظرات جدید رو بدهم ! امروز غروب طبق همین عادت دلپذیر وقتی کامنت ها رو می خواندم، ‌نظرم به نوشته دوست عزيزم " محمود فرنودي " جلب شد كه نكات در خور تعمقي در باب مسئله شركت هاي هرمي و گلد كوئيست بيان كرده بود . وي از دوستان و مخاطبان انديشمند سايت خواسته بود نظرات و پيشنهاد هاي خود رو در راه برخورد منطقي با اين معضل بيان فرمايند . راستش رو بخواهيد نوشته جناب فرنودي يكي از خاطرات مهيج ام رو با گلد كوئيستي ها زنده كرد .. ! از شما چه پنهان مدت ها قبل قصد داشتم در باره يكي از همين شركت ها مشاهداتم رو بنويسم .. كه حقيقتآ يادم رفته بود ! تعجب نكنيد آن ها روي سرمايه و ثروت نداشته من رصد نكرده بودند ! بلكه صرفآ روي ارتباطات قوي و روابط عمومي ام برنامه ريزي كرده بودند .. كه خوشبختانه به موقع دوزاري كج ام افتاده و از معركه نجات يافتم ! بگذريم .. هنوز نگارش ام به پايان نرسيده بود كه كامنتي ديگر از يكي از عزيزاني كه به دامان جهنمي اين اختاپوس اقتصادي افتاده بود ، دريافت كردم .. لذا درنگ رو جايز ندانسته و تصميم گرفتم هر دو كامنت رو بدون كوچك ترين دخل و تصرفي تقديم شما عزيزان كنم ..

در اين جا لازم مي دونم از تمام مجريان طرح برخورد با شركت هاي هرمي تشكر و قدرداني كرده و توفيق روز افزون آن ها را در مقابله با جرايم كلان اقتصادي از خداوند متعال خواستار باشم

برچسب ها : شركت گلد كوئيست + شركت هاي هرمي + اقتصاد + پرزنت + آفيس + بازارياب + تجارت

يك كامنت + يك پيشنهاد

همان گونه كه عرض كردم .. كامنت نخست را دوست فرهيخته ام آقاي " محمود فرنودي " درج كرد . ابتدا نظريه اين عزيز رو مي خوانيم :

جناب مدرسی سلام.موضوعی که این روزا بازم تبش بالا گرفته و رسانه ها و مسئولین ماهم ناخواسته به آن دامن می زنند مشکل شرکت های هرمی است . همه ما این جا و آن جا شنیده ایم که این شرکت ها ( محفل های خصوصی) رشد قارچ گونه پیدا کرده و هزاران جوان جویای کار و درآمد را بخود جذب نموده اند.طبق معمول این کشور مسئولین ذیربط بجای این که با این گونه معضلات عاقلانه برخورد کنند بطور هیجانی جامعه را درگیر کرده و از طریق رسانه ها آن چنان بوق و کرنائی راه می اندازند که خود موجب تبلیغ این کار می شوند و باور کنید پس از هر سروصدائی صدها جوان دیگر جذب اینان می شوند!
من بر آن نیستم که در این جااز باب انتقاد از آن ها سخنی بمیان آورم زیرا که تقریبا همگان در این خصوص اطلاعات ولو ناقص دارند ولی می دانم که برخورد نادرست و حمله بی موقع و بدون پشتوانه چگونه تاکنون باعث رشد بیشتر آن ها را فراهم ساخته و سخن از صدها شرکت و هزاران عضو می شود!
اگر این روش ها که بارها صورت گرفته یعنی حمله و بگیر و ببند کارساز بود پس چرا امروز بازهم صحبت از هزاران هزار است؟!
امروز در همشهری مطلبی در مورد دستگیری جوانی 30 ساله و تحصیلکرده خواندم که ظاهرا دانشجوی اخراجی یکی از دانشگاه ها بود و بنا به اظهار روزنامه در حال فرار از کشور دستگیر شده بود.در توضیح بیشتر نوشته بود وی تاکنون یک میلیاردو چهارصد میلیون تومان فقط از طریق یکی از شاخه هایش کسب درآمد نموده است!!!
بسیار خوب آیا خود این خبر یک نوع تشویق دیگر جوانان برای پیوستن به این ها نیست؟
چند میلیون سال یک جوان کار کند تا بتواند این مبلغ را بدست آورد؟!
چرا اگر بحق است می گیرید و بعد رها می سازید تا مردم نسبت به قضاوت هایتان بی اعتماد شوند و پس از هر موج، جماعت بیشتری جذب اینان گردند؟ چرا بحث های کاملا فنی ولی همه فهم نمی گذارید تا طبقه جوان واقعا بدانند که این شرکت ها چه بروز اقتصاد این مملکت می آورند؟ و ثابت کنید که این ها مخربند.
من خانواده ای را می شناسم که از پدر مسن خانواده تا مادر و خواهر و برادران سال هاست از این راه زندگی می کنند! افرادی را می شناسم که پس از سال ها مهاجرت کرده و بخارج رفته اند ولی هنوز از این مسیر درآمد دارند!!
تا کی باید چوب این برخوردهای هیجانی را بخوریم؟چرا کار را به کارشناسان نمی سپارند تا پس از مدتی بصراحت به دولتی ها بگویند به این دلائل این گروها نباید کار کنند و یا به این دلائل اگر کار کنند اشکالی ندارد.چرا همه را از بلاتکلیفی خارج نمی کنند؟
خیلی دوست دارم دوستان عزیز و بخصوص جوان سایت اگر ایده هائی دارند بعنوان کمک به حل یک مشکل بزرگ اجتماعی - سیاسی - اقتصادی مطرح کرده و چاره اندیشی نمایند.چنانچه به راهکارهای علمی خوبی برسیم بصورت یک مجلد آنرا تقدیم مراجع ذیربط خواهیم کرد.

شركت هاي هرمي چيست !؟

آن چه از سخنان فرنودي عزيز بر مي آيد .. گستردگي بيش از حد اين معضل جهنمي است كه بعضي ها آن را به درستي " سراب طلايي " ناميده اند . اما نكته اساسي نوع برخورد قانوني با متخلفان است . به گفته راقم سطور بالا نه تنها اقدامات بازدارنده با متخلفان كافي نيست ، بلكه هياهوي رسانه اي سازمان هاي ذيربط ، تبليغي غير مستقيم براي جذب ساير مردم است .. به عقيده شما گره كار كجاست ؟ ضعف قوانين ، اقتصاد نا متعادل ، عدم اگاهي مردم و يا خوش خيال بودن افراد جامعه باعث گسترش و شكل گيري شركت هاي هرمي است ؟ حتمآ مي دانيد بعد از برخورد قاطع با شركت كذايي گلدگوئيست و مصادره كالاهاي آن ، مديران آن با تغير تاكتيك و روش هاي گوناگون قوي تر از گذشته با نام هاي ديگر وارد كشور شده است .. چاره كار چيست ؟ مسلمآ اگه همدلي و مشاركت عموم در اين باره به درستي انجام گيرد .. ديگر هيچ فرد ايراني گول ترفند هاي اين شركت هاي مخرب را نخواهد خورد . كافي است عزم خود رو جزم كرده و با آگاه نمودن اقشار مردم ، جلوي آسيب هاي كلان اقتصادي رو بگيريم .. اما قبل از آن بايد شناخت كافي از شركت هاي هرمي داشته باشيم .

گلد كوئيست ، سراب طلايي !

برای آگاهی از اهداف و ترفند های شرکت های هرمی بعد از جستجوي زياد و وب گردی هاي فراوان ، عاقبت تحليل جالبي در سايت " در آمد از اينترنت /سايت هاي كسب در آمد " پيدا كردم كه تقريبآ به طور كامل در باره شركت جهنمي " گلد كوئيست " مطلبي با عنوان ( فريب بزرگي به نام كوئيست ) درج كرده بود . جالب اين سايت فوق هم براي مشاركت درپروژه ( سورف اروپايي ) مردم رو دعوت مي كرد !! از آن جا كه بنده هيچ اطلاعي از علم اقتصاد ندارم ، قضاوتي در اين باب نكرده و ان را به خوانندگان واگذار مي كنم .آن چه مي خوانيد تحليل فوق است كه به خاطر عدم تبليغ از درج لينك سايت خوداري كرده و تنها به درج نام سايت به عنوان منبع اكتفاء مي كنم :


هنوز چند سالی از فعالیت مخرب شرکت های مضارب های و به خصوص شرکت های هرمی چون گلدکوئیست نمی گذرد که این بار مجموع های دیگر فعالیت خود را با همان ماهیت عملکردی پیشین در قالب بازاریابی شبک های(Network Marketing) و البته با نام و ترفندی جدید و الگوریتمی متفاوت آغاز کرده است. این در حالی است که فعالیت شرکت های هرمی به دلیل دلایلی چون پولشویی، اخلالگری و ... در بسیاری از کشورهای غربی و ایالات متحده آمریکا با محدودیتهای قانونی مواجه است. اما در ایران و برخی کشورهای همجوار نظیر پاکستان و عراق شاهدیم که فعالیت شرکت های هرمی روندی رو به رشد داشته و حتی در ماههای اخیر وارد فاز تازهای نیز شده است.
این مجموعه ها با تبلیغات فریبنده توانسته است تعداد قابل ملاحظهای از جوانان بیکار و حتی شاغل و به خصوص دانشجویان و شهرستانی های جویای کار را به عضویت خود درآورد. لازم است نکاتی پیرامون این سیستم هرمی مورد اشاره قرار گیرد:
۱) شرکت کوئست (Quest) یکی از شبکه های هرمی مشکوک است که در چند ماه اخیر با توجه به فضای نسبتا امنی که احساس کرده، بر حجم فعالیت های خود افزوده است. این شبکه به صورت گروه هایی سازماندهی و در نقاط مختلف تهران و برخی شهرستان ها اقدام به اجاره واحدهای مسکونی تحت عنوان «دفتر» کرده که این دفاتر محل استقرار افرادی تحت عنوان «آفیس» با زیرشاخه های یک سرشاخه است. البته محل دفاتر هر دو هفته یکبار تغییر می کند.
فعالیت سیستم های شبک های بر این اساس استوار است که شما بازاریاب پول هستید؛ بر اساس شعار این مجموعه «پول بفرستید تا سهمی به شما برگردانیم. برای اینکه در این مدت بیکار نباشید یک چیزی به شما میدهیم که هم سرگرم باشید و هم مشتری پیدا کنید. در عین حال سیستم پول ها را به شکل هرمی به سمت بالا می کشد. شما باید تلاش کنید بالای هرم باشید تا سهم بیشتری ببرید.» این شعارهای جذاب ولی فریبنده و دروغین سیستمی است که روزانه ده ها و شاید صدها جوان جویای کار را با ایده ساده و خوش آب و رنگ «پول بسیار درآوردن با حداقل کوشش ممکن» به سوی خود می کشاند. هر فرد باید حداقل ۱۶ نفر را فریب دهد تا تازه بتواند سرمایه خود را به دست آورد.
متاسفانه در حالی که تاکید شده است « لیس الانسان الا ما سعی؛ جز از حاصل سعی و تلاش چیزی برای انسان نیست»، فعالیت های ناسالم اقتصادی در کشورهای در حال توسعه که اقتصاد سامان یافته ای ندارند، سبب شده تا افراد در پی راه هایی باشند تا در کوتاهترین مدت و با کمترین تلاش به درآمدهای کلان برسند. تبلیغات دروغین شرکت های هرمی، وسوسه ثروت کلان در کوتاه مدت را ایجاد کرده است.
۲) گروه E-Team با توجه به شکست قبلی خود در پروژه گلدکوئیست، اقدام به ورود با نامی جدید و تغییر کاتالوگ معرفی کمپانی و پلان کار (البته با همان توضیحات قبلی)، حذف زنان از شبکه با توجه به حساسیت جامعه ایرانی و تمرکز مکانی نموده است. تفاوت کوئست (Quest International) و گروههای هجدهگانه منشعب شده از آن با گلدکوئیست در این است که شرکت جدید به جای سکه طلا، خدمات فریبکارانه دیگری به اعضای خود ارائه می دهند.
برخی از شرکت ها به بهانه این که با دریافت وجه اقدام به سرمایه گذاری در بورس های خارجی می کنند، حداقل مبلغی معادل یک میلیون تومان بابت عضویت دریافت و وعده پرداخت سودی ماهیانه معادل ۶ درصد یا سالیانه ۷۲ درصد را می دهند. برخی دیگر نیز با وعده فروش تورهای مسافرتی رایگان، پخش بلیط استخرهای لوکس و برگزاری مهمانی های پر زرق و برق، سعی در جلب اعتماد مشتریان را دارند. در واقع این سیستم با استفاده از این ترفندها و شعار تبلیغاتی «راهی برای جلوگیری از خروج ارز از کشور» برای مخفی کردن الگوریتم هرمی خود بهره می برند.
از سوی دیگر کوئست در اقدام جدید خود، با حذف کالاهای فیزیکی نظیر مسکوکات، سکه، لوازم تزیینی، ساعت های گران قیمت و ... که احتمال توقیف در مرزهای ورودی و یا دریافت عوارض را دارد و محصولاتی تحت عنوان Vacation یا Travelling و بیشتر تورهای خارجی را جایگزین کرده است. بیشتر افرادی که به شرکت ها وارد می شوند و امتیاز تورها را خریداری می کنند، جزو اقشار کم درآمد و متوسط جامعه و عمدتا شهرستانی هستند که توان خرید بلیط و پرداخت هزینه های سفر به خارج از کشور برای استفاده از امکاناتی نظیر هتل های معرفی شده جهت اقامت رایگان و تسهیلاتی از این دست را ندارند. این همان نکته کلیدی است که مدیران شرکت ها به خوبی از آن آگاهند. زیرا در خوشبینانه ترین حالت، حداکثر ۱۰ درصد امتیازات به یک سفر واقعی تبدیل می شود.
۳) یکی دیگر از تفاوت های کوئست با شرکت های فعال سالهای ۸۲ و ۸۳ ، ماهیت سرمایه گذاری آن ها در مکان ای نامشخص و مبهم و به زعم آنها مشخص (همچون کشتیرانی، فولاد، پارس جنوبی، عسلویه و ...) است که با چنین ترفندهایی اعتماد جوانان ساده شهرستانی را به خود جلب می کنند.
کوئست اعلام کرده است که قصد فقرزدایی از چهره آسیا را دارد و با گسترش فعالیت های خود در کشورهای آسیایی و کسب درآمد، فقر را ریشه کن کند! این ادعا در حالی مطرح می شود که بر اساس مشاهدات، سیستم QI سرمایه ها را به جای توزیع در بین مردم، دائما متمرکز می کند و این موضوع سبب شده تا کارشناسان اقتصادی اعلام کنند که فعالیت این شرکت ها می تواند باعث ایجاد فقر و حتی شورش در کشورها شود.
اتفاقاتی که در بین سالهای ۱۹۹۵ تا ۱۹۹۸ میلادی در کشور آلبانی رخ داد، رویدادی است که تجربه تلخ گسترش و رشد بیرویه و قارچگونه شرکت های مضاربهای و طرحهای بازاریابی چندسطحی را به نمایش می کشد. بر اثر این اتفاق شورش هایی در نقاط مختلف آلبانی به وجود آمد و حدود دو هزار نفر در جریان درگیری و ناامنی های ناشی از فروپاشی طرح های هرمی کشته شدند. مجلس این کشور منحل و رییس جمهور آلبانی ناچار به استعفا شد. این در حالی بود که اکثریت شرکت های فعال در این واقعه، شرکت های داخلی آلبانی بودند و تحت فروش کالا و بازاریابی هرمی و شرکت های مضارب های فعالیت می کردند و عملا هیچ خروج ارزی از این کشور صورت نمی گرفت. بر اساس آمارهای رسمی موجود، نزدیک به دو- سوم مردم آلبانی در شرکت های شبک های عضویت داشتند و حجم بدهی طرح های هرمی در این کشور در دوران اوج خود تقریبا با نصف تولید ناخالص داخلی (GDP) این کشور برابری میکرد.
پیام واضحی که تجربه تلخ شرکت های هرمی در آلبانی برجای گذاشت، می تواند هشداری جدی برای کشورهایی باشد که در شرایط مشابهی از لحاظ رشد این طرح ها به سر می برند. شعار دروغین مجموعه QI مبنی بر این که «همه برندهاند» دروغی بیش نیست. جدای از تجربه تلخ آلبانی، با محاسبات ساده ریاضی نیز مشاهده میشود تنها نیم درصد از اعضای شبکههای هرمی به ثروتهای هنگفت دست مییابند و بیش از ۸۰ درصد، حتی نمیتوانند اصل سرمایه خود را نیز بازپس گیرند.
شعار شرکت های هرمی فریبکار، نظیر کوئست که «همه برندهاند!!!» دروغی بیش نیست. دروغی که متاسفانه تاکنون بسیاری از جوانان بیکار شهرستانی را به تهران کشانده و گاه افراد شاغل و بعضا تحصیلکرده را نیز اسیر خود کرده است.
۴) در غیرقانونی بودن شرکت ها و فتوای مراجع عظام تقلید مبنی بر حرام بودن چنین فعالیت هایی جای هیچ شبه های نیست و سخنان برخی مدیران وطنی کوئست مبنی بر تایید فعالیت آنان از سوی برخی مراجع، دروغ و فریبی ییش نیست که در جای خود قابل پیگری است. مراجع عظام، فعالیت در این شرکت ها را حرام و آن را نه تنها ربا، بلکه ربای چند وجهی دانسته اند. چرا که دیگران نیز در این سیستم توسط اعضا به ربا ترغیب می شوند. دروغگویی و فریبکاری تنها ابزار توسعه فعالیت این مجموعه هاست که افراد عضو برای بقا چارهای جز تن دادن به آن ندارند.
از سوی دیگر، فعالیت شرکت های هرمی تحت عناوین مختلف، عاملی مخرب و اخلالگرانه در نظام اقتصادی کشور است و بر اساس قانون مجازات اخلالگران در نظام اقتصادی کشور(مصوب ۱۹/۰۹/۱۳۶۹) برای آن مجازات هایی از جزای نقدی و حبسهای کوتاه مدت و طولانی مدت گرفته تا مجازات اعدام در نظر گرفته شده است.
در حالی که در بدو امر ممکن است به نظر آید انطباق عمل فردی که به عنوان عضو معمولی در این سیستم عضو است، عملی اخلالگرانه به حساب نیاید، اما باید گفت که عضویت در این شبکه ها نیز خود مصداق عمل مجرمانه اخلال در نظام اقتصادی کشور به حساب میآید و توجیه قانونگذار آن است که هر عضو عادی به اعضای بالای هرم متصل بوده و افراد دیگری را در مجموعه خود عضو کرده است. بنابراین بر اساس قانون، تاسیس، قبول نمایندگی، عضوگیری و ثبت نام در بنگاه، موسسه، گروه یا فهرستی با وعده کسب درآمد ناشی از افزایش اعضا به صورت شبک های از هر طریق و با هر نامی اخلال در نظام اقتصادی کشور محسوب می شود.
۵) برخوردهای ضعیفی که تاکنون از سوی دستگاه قضایی و انتظامی با شرکت ها و مجموعه های هرمی و شبک های شده است، یکی از مهم ترین دلایلی است که باعث تداوم فعالیت این سیستم کلاهبردارانه در تهران و به خصوص در شهرستان ها شده است. فعالان QI مدعی هستند حدود ۱۷۰۰ دفتر در تهران به طور قانونی! و با نظارت اداره اماکن مشغول به فعالیت هستند و صریحا ادعا می کنند که تنها نگرانی اداره اماکن، فعالیت زنان و دختران در دفاتر است! که رعایت می شود.
شایسته است با توجه به نص روشن قانون ممنوعیت فعالیت این شرکت های هرمی که مدت هاست تصویب شده است، با این مجموعه ها برخورد قانونی شود. در همین حال باید گفت به دلیل پیچیده بودن و پیچیده شدن روز به روز ساختار و الگوریتم فعالیت شرکت های هرمی و تلاش برای سرپوش قانونی گذاشتن بر اقدامات خود، لازم است که قضات پروندهها نیز با آخرین اخبار و اطلاعات بازاریابی شبک های و زنجیرهای آشنا شوند و اجازه عبور شرکتها از صافی قانون را ندهند. به طور مثال در خصوص Swiss Cash که میتوان آن را به نوعی انتقام جویی سرمایه داران صهیونیست از مسئولان ایرانی دانست، دستگاه قضایی پس از گذشت سه سال، تازه به نتیجه رسید که این شرکت هرمی و غیرقانونی است. این در حالی است که در حال حاضر بسیاری از شرکتهای شبه Swiss Cash به طور علنی در حال فعالیت هستند و هیچ برخوردی با آنان صورت نمی گیرد. این سیستم های عنوان شده اخیراًً با استفاده ابزاری از برخی هنرمندان و دانشگاهیان (نظیر م. ب) فعالیت خود را گستردهتر نیز ساخته اند.
ایدئولوگهای شبکه های هرمی، هر روز در حال تدوین استراتژی های جدید عضوگیری، فروش زمین، لوازم آرایشی، تورهای مسافرتی و ... هستند و تنها بخشی از سیاست های آنان در عضوگیری است. طراحی و تاسیس مرجعی با همکاری مشترک کارشناسان و اصحاب فن دستگاه قضایی، پلیس امنیت و بانک مرکزی جمهوری اسلامی در رسیدگی به پلان نتورک ها و تجزیه و تحلیل نحوه ارائه پورسانت دهی مجموعه ها می تواند بسیار راهگشا باشد.
تجربه سال های گذشته نشان می دهد که پس از گسترده شدن شرکت های آدم یاب، سرشاخه ها با پول های بادآورده به خارج از کشور می گریزند و افرادی که رویای رفتن راه صد ساله را در یک شب داشته اند، دچار لطمات مادی و روحی فراوانی می شوند. بدیهی است مسئولین باید در این خصوص هر چه زودتر چارهای بیندیشند تا مبادا این معضل همانند اوایل دهه ۸۰ دادگاه ها را مملو از افراد زیان دیدهای کند که تنها حرفشان این است که فریب خورده ایم.

c9grzonv11okublhvvhp.jpg

figt25aw3ruekq5p1q.jpg

يك نامه + يك واقعيت

و اما آن چه باعث شد بدون درنگ اقدام به انتشار " پست ويژه " نمايم ، كامنت يكي از خوانندگان سايت بود كه بدون معرفي خود ماجراي گرفتار شدنش رو بدون كم و كاست برايم ارسال كرد . چون فكر كردم ممكنه درج نام اش رو فراموش كرده است ، در جواب كامنت اش نوشتم .. اگه مايل به درج مشخصات اش است تا اخر شب به بنده پاسخ دهد . آن بزرگوار وقتي خودش رو معرفي كرد .. تا مدتي همين جوري شوكه شدم .. چون بنده افتخار آشنايي و ديدار با وي را دارم .. و از دوستان بسيار فرهيخته و تحصيل كرده ام است كه مورد احترام همه شهروندان محل زندگي اش مي باشد .. اگر چه بر اساس ضرب المثل معروف ، هر سخني كه از دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند .. مشخص بود نويسنده بدرستي واقعيات رو درج كرده است .. اما با اعلام هويت اش ديگه صد در صد مطمئن شدم . لذا به حرمت شخصيت والايش و جايگاه اجتماعي كه دارد ، با پوزش از دوستان از درج مشخصات وي معذورم . آن چه در ذيل مي خوانيد ، كامنت اين دوست عزيز و خواننده محترم سايت است :

سلام جناب آقای مدرسی

بنده از خوانندگان پروپاقرص سایت و از دوستانتان هستم که متاسفانه چند ماهی رو اسیر این اختاپوس ها شده بودم.با اجازه تون اسمم رو میذارم زخم خورده کوئست و به خاطر این که خوانندگان محترم نیز در دام این شیاد ها اسیر نشوند مطلبی رو براتون ارسال می کنم که در واقع شگردهای این از خدا بی خبران سودجو برای عضو گیریست.با تشکر از شما

۱ - شما ، شمایی که شاید از تحصیلات بسیار بالایی هم برخوردارید و یک شغل آّبرومند هم دارید در خانه تان و پیش زن و بچه هایتان نشسته اید که ناگهان دوستی که چندین وقت است از او بیخبرید به شما زنگ زده و به بهانه احوالپرسی لابلای حرفهایش مثلا ازشما وضعیت هوا را میپرسد و وقتی با کنجکاوی شما مواجه شد احتمالا به شما خواهد گفت که در تهران مشغول بیزینس و شغل بسیار پردرآمدی شده است ( در حالیکه شاید همان روز پول سیگارش را از دوستش قرض کرده است ) این مکالمه بایستی کوتاه و بدون روده درازی باشد تا از طرف مخاطب سئوال پیچ نشوند.این مرحله را پیش فالو میگویند.

- ۲روز بعد احتمالا این دوست نما دوباره با شما تماس گرفته و شما را به همکاری دعوت خواهد نمود و در ضمن دعوت به شما گزینه خواهد داد مثلا خواهد گفت که دوشنبه یا چهارشنبه باید تهران باشی و شما را به مکان ها و مناطقی منجمله سعادت آباد ، ستار خان ، جنت آباد یا .... دعوت خواهد کرد.برای تهرانی ها هم معمولا خواهند گفت که بیایید می خواهیم برای دیدن کار و تحقیق درباره آن به زنجان ، قزوین یا .... برویم.در این دعوت ها حتما به شما خواهند گفت که دو تخته پتو و بالش با خودتان بردارید.

- ۳ بعد از این که به تهران رفتید ( که امیدوارم برای اینکار هیچ وقت نروید) ابتدا به آپارتمانی با عنوان خوابگاه شرکت وارد می شوید و سپس وارد اتاقی می شوید که یک نفر با عنوان دو لول بالاسری بعد از این که نیم ساعت روی مختان راه رفت که بله وضع اقتصادی مملکت خرابه و ما داریم این جا کار تجارت و .... می کنیم آقای مهندس یا دکتر با کت و شلوار و کراوات وارد شده و شروع خواهد کرد به توضیح دادن پلان کار که اگر شما سوادتان بالا بود با دیدن این که خیلی از اصطلاحات انگلیسی توسط این آقای مهندس غلط نوشته می شوند بلند شده و در خواهید رفت. این همان مرحله پرزنت است.

- ۴ بعد از این که آقای پروفسور تشریفشان را بردند یک سری سئوالات تهوع آور و مسخره با شما مطرح خواهد شد که یکسری جواب های از پیش تمرین شده در آستین دارند( سه جمله )

- ۵ بعد شما به سالن آپارتمان هدایت می شوید و می بینید که چندین نفر بدبخت مادر مرده مشغول ور رفتن با یک سری جزوه و نوشته هستند و یکی دو نفری هم دارند آشپزی می کنند در حالی که موقع ورودتان به آپارتمان کسی آن جا نبود.بعد در این مرحله شروع می کنند روی مختان راه رفتن

- ۶ بعد از صرف ناهار یکسری سی دی های مسخره و بی سر و ته را به شما نشان می دهند ( البته سی دی ها ، سی دی های بسیار عالی و خوبی هستند با مضمون علمی که متاسفانه در این سیستم با وارونه جلوه دادن حقیقت سعی در سو استفاده از این مضامین به نفع خودشان دارند) و بعد شما را با خودشان به چند تا از این آفیس ها می برند( مرحله آفیس گردی ) و شما در آن جا به اصطلاح فالو می شوید. یعنی این که یک نفر دیگر کمی هم روی مختان سوهان می کشد .بدانید که تمام جواب هایی که در این مرحله به سوالات شما می دهند قبلا پیش بینی شده و در جزوات آموزشی برای افراد با تجربه تر واگو شده است چون فالو کننده کسی است که حداقل یک یا دو نفر را در مجموعه اش دارد.

-۷ دوباره به آن زندان برخواهید گشت.در آنجا یکسری کتاب به شما خواهند داد که مطالعه کرده و برایشان کنفرانس بدهید( خدایا شست و شوی مغزی به چه قیمتی و با چه وقاحتی ؟؟؟؟) و بعد از اتمام جلسه شبانه شما کنفرانس خواهید داد . هر چرت و پرتی که بگویید با تشویق و به به و چه چه فردی که مسئول مجموعه است مواجه خواهید شد که او را البته آفیسر می گویند.( اینکار را پیگیری پراسپکت میگویند )

جلسات شبانه و صبحگاهی با صلوات و تلاوت قرآن شروع میشود در حالیکه غالبا از نماز و روزه خبری نیست ( بنده تصادفا ماه مبارک رمضان آنجا بودم )

- ۹شما کم کم تحت تاثیر جو قرار می گیرید آنقدر توی گوشتان می خوانند و آن قدر هندوانه زیر بغلتان می گذارند که باور می کنید میشود به در آمدهای آن چنانی رسید و حتما خدا خواسته که شما به این کار دعوت شوید و حتما حکمتی در کار بوده و .......( گاهی از حماقت خودم آنقدر حرصم می گیرد که می خواهم سرم را به بتون بکوبم)و این جاست که عقده هایتان از زندگی شروع می کنند به این که کار دستتان بدهند چون هر فردی با هر سطحی از در امد هم که باشید کمبود هایی از نظر مالی در زندگی دارید. البته ناگفته نماند که در این چند روز مرتبا زندگی سالم و شرافتمندانه شما را البته بصورت محترمانه آماج تمسخر قرار می دهند و حسابی از خجالتتان در می آیند و در این مدت مرتبا اسم افرادی مانند مهران مدیری، علی دایی ، عادل فردوسی پور ، جواد خیابانی و ..... را برایتان تکرار می کنند که بعله این ها هم توی کار " نت ورک مارکتینگ " هستند و عمده درآمدشان را نه به خاطر شایستگی هایشان که بلکه به دلیل عضویت در این شبکه های اختاپوسی به دست آورده اند ، بنده به صرف آشنایی که با یکی از نامبردگان داشتم وقتی قضیه را سوال کردم به کلی منکر شدند.البته با وقاحتی که این ها دارند هیچ بعید نیست که فردا پس فردا مسئولین درجه اول مملکتی را هم به خودشان منتسب کنند که این موضوع شاید هم به برخورد مقطعی و نه چندان جدی مسئولین اطلاعاتی و قضایی کشورمان با این زالوها برمی گردد. بعد از چند روزبه آن ها می گویید که می خواهید عضو سیستم شوید در این مرحله یک " جلسه جمع بندی " با حضور چند نفر گذاشته و از شما سه بار می پرسند که می خواهی وارد سیستم شوی یا نه ؟؟؟ جواب شما مشخص است : آری ، حتما ، صد در صد

-۱۰ سریع لیستی را تحت عنوان "لیست پتانسیل "تهیه می کنند یعنی از شما می خواهند که مجموع پس انداز و داشته ها و نداشته هایت به اضافه مبالغی که می توانید از دوستان یا آشنایان و فامیل قرض کنید را روی کاغذ آورده و جمع بزنید.در این مرحله چون جو گیر شده و روی ابرها مشغول پروازید ارقام بسیار عجیب و غریبی را می نویسید.بعد از اتمام این کار که رقمی حدود چند صد میلیون می شود در زیر لیستتان می نویسند " خواستن توانستن است ، فقط 7500000 تومان از این مبلغ !!!!!!!!!!!!!" جل الخالق ، روان شناسی را حال می کنید؟؟؟؟؟بعد مجبورتان می کنند حساب بانکی باز کرده و تلفن که چه عرض کنم کاسه گدایی دستتان گرفته و ازآشنایان پول قرض کنید . اولین جمله هم پشت تلفن این است : فلانی سلام ، این شماره رو یادداشت کن!!!!!این مرحله فالو مانی نام دارد که به علت دانش بالای !!!!سرشاخه ها یا همان آقایان دکتر و مهندس به فالو مالی تغییر نام یافته است توجیهشان هم این است که می خواهیم دوستانتان را محک بزنید!!!!!ولی در اصل شما را در باتلاقی فرو می برند که راه فراری نداشته باشید غیر از بدبخت کردن افرادی مثل خودتان ، چون که شما مقروضید و در حال حاضر هیچ شغلی به غیر از کوئست ندارید و صبح تا شب در آفیس نشسته ، و مثل یک شیطان برای بدبخت کردن این و آن نقشه می کشید.خدایا ......واقعا با یادآوری آن روزها و کارهایی که کردم و دروغ هایی که به عزیزترین و بهترین دوستانم گفتم و نتیجه ای برایم به بار نیاورد جز این که دور و اطرافم از دوستان شرافتمند ، زحمتکش و تحصیل کرده ام خالی شد و همه شان اینک به چشم یک کلاه بردار به من نگاه می كنند از درگاهت طلب بخشش می نمایم ، آمین یا رب العالمین

آری ، اینست ره آورد کوئست ، بی اعتمادی دوستان ، بی آبرویی ، آسیب روحی خانواده و زن و فرزند ( دخترک من ، طفل معصومم که تمام تلاشم در زندگی به خاطر سعادت اوست در نبود من و به خاطر وابستگی که به من داشت و دارد مثل دیوانه ها شده بود ، خدایا مرا ببخش ، همسر مهربانم به خاطر این که تک و تنها و علیرغم دو شیفت کار بیرون از خانه ، چندین ماه تنهایت گذاشتم از تو عذر می خواهم .....

- ۱۱ بعد از جور شدن پول برایتان تی سی ( تراکینگ سنتر ) باز می کنند. از دید این ها تی سی دارها آدمند و بقیه افراد جامعه" زاغارت" نامیده می شوند ( خوانندگان عزیز بنده را ببخشند چون حقیقتا معنی زاغارت را نمی دانم اگر معنای بدی داشت از شما عذر می خواهم ) بعد برایتان از میدان تره بار سعادت آباد " پک خوشبختی " ( شما بخوانید بد بختی) میخرند که یک دفتر 200 برگ با چند عدد خودکار و مداد و لاک غلط گیر و یک شابلون دایره است . آخر یادم رفت بگویم که توی جلسات شما قبل از هر چیز موظفید چارتتان را بکشید یعنی مثل رمال ها و دعا نویس ها چند دایره کشیده و اگر کس دیگری را به غیر از خودتان بیچاره کرده اید اسم او را نوشته و در جاهای خالی حرف "P " به معنای پراسپکت یا " F " به معنای فالو یا در حال خ.... شدن میگذارید.

- ۱۲ نوبت رسید به مرحله " خرید از کمپانی " ( کمپانی شوم کوئست اینترنشنال که به دست چند نفر کلاش مانند وی جی اسواران و پات مان و جو فابرگاس و رندی کیج و ... اداره می شود و بهترین و موفق ترینشان قبل از این که با پول احمق هایی مثل من صاحب هواپیمای شخصی شوند گارسون بوده اند). پول بی زبانتان را از بانک گرفته و تحویل بالا سری می دهید تا او هم به بالاسری خودش و .... بدهد تا به دست ساپورتر برسد و بعد شما را مثل احمق ها جلوی کامپیوتر ها نشانده و برایتان خرید می کنند.خرید که چه عرض کنم ، محصولی مجهول و بی ارزش که فقط حاصل دسترنجتان را به باد فنا می دهندو بعد به خاطر این موفقیت عظیم !!!!!!!! همه حضار بوسه بارانتان می کنند.راستی یادم رفت بگویم ، اصطلاحی بود به نام " لیدر شیپی " یعنی این که باید مواظب باشی پیش تازه وارد یا پراسپکت خفه خون بگیری تا فقط لیدر ها و مجموعه دارها بتوانند طرف را خ...بکنند چون که احتمال داشت صفر و صفر ها یا همان تازه خرید کرده ها پیش طرف سوتی بدهندیا اصطلاحا ایجاد آبجکشن کنند . ضمنا حق هیچ اعتراضی به هیچ کس را هم نداشتید اصولا " تجزیه و تحلیل بالا سری " در ردیف گناهان کبیره محسوب می شد و برای این که بروید بیرون و برای خودتان یک شکلات بخرید بایستی از 1500 نفر اجازه می گرفتید که البته معلوم نبود می دادند یا نه؟

- ۱۳ بعد از خرید تازه اول بدبختی شروع می شود.چند روز اول چند سی دی مسخره با عنوان سنگ بنا و پارادایم شیفت را به خوردتان می دهند و البته یک سری نوت برداری در مورد این سی دی ها. بعد شما را تشویق می کننند که آرزوهایتان را بنویسید چون آرزو ها " دکمه های حرکت شما " هستند تا در مواقع سرخوردگی با یادآوری آن ها شما را به حرکت ( تحمیق دیگران ) وادار کنند .(قل اعوذ برب الناس – ملک الناس – اله الناس – من شر الوسواس الخناس – الذی یوسوس فی صدور الناس – من الجنه و الناس ) تازه این آرزو ها را هر روز صبح باید مرور کنید تا ملکه روح و روانتان شود و البته اهداف سیستمی که تاریخ زده بودید که مثلا کی به این مرحله و آن مرحله خواهم رسید.

- ۱۴ مرحله بعدی ، مرحله تهیه لیست و دادن اعتبار ، تغییر و تاثیراست .شما مجبورید اسم 1500 نفر را نوشته و بسته به شناختی که از وی دارید برایش نمراتی را در نظر بگیرید و با این سنجش نام تعدادی را خط میزدید و با اسامی باقیمانده سراغ لیست " فوکوس " می رفتید ، لیستی که قرار است از بین آن ها قربانی های خود را انتخاب کنید. برای این که اسم افرادی در این لیست گزینش شوند فردی 12-10 سوال از شما می پرسد و شما با سبک سنگین کردن روحیات و شخصیت طرف به وی نمره می دهید.سوالات عمدتا از این جنس هستند : آیا وی را فرد موفقی می شناسید؟ او هم همین طور ؟ درباره مسایل و مشکلات زندگی همدیگر باهم درد دل کرده اید؟آیا حاضر است در صورت گرفتاری برایتان وقت بگذارد یا ضمانتتان را بکند؟آیا زن ذلیل است؟ بلند پرواز است؟و .........

می بینید شما را به خدا ، سوالات به نحوی طراحی شده اند که در نهایت لیست فوکوس شما راکسانی تشکیل بدهند که دارای این مشخصاتند :

الف ) افراد بلند پرواز و فرصت طلب در عین حال هالو و نه افراد زبل

ب ) نزدیکترین افراد به شما که بعدا از شما به مراجع قضایی شاکی نشوند

ج ) افراد طماع و پول پرست

د) کسانی که برای تصمیم گیری های مهم در زندگی با افراد خانواده مشورت نمیکنند و ....

جل الخالق ، عجب برنامه هوشمندی !!!!!!!!!!!!!!!

- ۱۵ بعد از تهیه لیست شما هم شروع می کردید به پیش فالو و دروغ پردازی و خیالبافی و بدبخت کردن عزیزترین عزیزانتان و به بهانه های مختلف به آن ها تلفن زده و وضع هوا!!!!!!!!!!!!را می پرسیدید یا از مضرات کار دولتی با آن حقوق بخور و نمیر و سعادتی که در آن غوطه ور بودید صحبت می کردید.البته تقصیری هم نداشتید چرا که با تلقین اطرافیان چنان به باور کاذبی می رسید که فکر می کنید با دعوت از عزیزانتان فرصت بسیار خوبی را در اختیارش قرار می دهید و لطف بزرگی را به وی می کنید.( اغلب در آفیس به حال کسانی افسوس می خوردیم که فرار را بر قرار ترجیح می دادند و به زعم ما فرصت 5-4 روزه ای را برای خوشبخت شدن و تفکر و بررسی کار !!!به خودشان نمی دادند .افسوس ، چقدر عاقل بودند آنها و چقدرابله بودیم ما !!! حال تجسم کنید حال این دوست را که به اعتبار شما و برای درآوردن لقمه ای نان حلال دنبال کار می آمدند و وقتی اصل قضیه را می فهمیدند چه حالی می شدند فقط خدا می داند)از همه جالب تر این که به فردی زنگ زده و برای کاری با درآمد آن چنانی برای تهران دعوتش می کردید در حالی که یکماه قبل برای فقط دویست هزار تومان برایش پشت تلفن مثل گداهای سامره التماس کرده بودید و چقدر با عرض معذرت نادان بودند این هایی که علیرغم این موضوع برای بررسی کار!!!!!! چندین هزار تومان پول بلیط داده ، از کار و زندگی شرافتمندانه شان زده و به تهران می آمدند و ای بسا ماندگار هم می شدند.( مثل بنده )

- ۱۶توضیح یک نکته ضروری : وقتی فردی بعد از پرزنت شدن برافروخته می شد و یا به احترام دوستش سعی می کرد با رعایت ادب و با بهانه ای محترمانه از آن جهنم در برود معمولا به پرو پایش می پیچیدند تا ماندگار شود و در صورت اصرار فرد، تیر خلاص را شلیک می کردند و به او می گفتند که اگر واقعا دوست و خیرخواه فلانی هستی 4-3 روز این جا بمان و اگر واقعا نقصی در سیستم دیدی دوستت را هم با خودت ببر و از این مهلکه نجات بده که در این مرحله واقعا دست و پای مدعو شل شده و با بیدار شدن احساسات خفته " فردینی " ماندگار می شد تا دوستش را نجات دهد به عبارتی از چاله درآمده و با کله در چاه ویل سقوط می کرد.

-۱۷ بعد از این که فرد دیگری را به زیر مجموعه تان اضافه نمودید نوع آموزش ها و محتوای جزوات آموزشی فرق می کرد و شما در آن مرحله متوجه کلاه گشادی می شدید که به سرتان گذاشته بودند .

دوستان گرانمایه و خوانندگان محترم ، بعد از چندین ماه دست و پا زدن در آن منجلاب فقط می توانم به عنوان یک برادر این نکته را به شما یادآوری نمایم : قدر زندگی سالم ، شرافتمندانه و به دور از کلک و ریا و شارلاتان بازی را بایستی دانست . می توانیم با کمی قناعت و البته تلاش بیشتر به بیشتر چیزهایی که نداریم دست بیابیم چرا که " لیس الانسان الا ما سعی .مطمئن باشید خدا به قدر تلاشمان به ما خواهد داد . ممکن است به قدر نیاز در آمد مادی نداشته باشیم ولی آبرو سرمایه ایست که با هیچ معیار مادی قابل قیاس نیست . هیچ کس نمی توانددر زندگی به سرمایه و مکنت مالی اش افتخار کند ولی آبرو و شرف همیشه قابل افتخارند. در این نوشته سعی کردم خوانندگان عزیز را با برخی از ترفند های این کفتار ها آشنا نمایم و اگر در برخی مواقع قلم از بیان حق مطلب عاجز بود پوزش می طلبم.

می خواهم اطمینان دهم که وارد شدن در این سیستم ها هیچ نتیجه ای به جز سلب اطمینان اطرافیان از شما ، بی آبرویی ، لطمه شدید روحی و روانی به خانواده مخصوصا همسر و فرزندانتان و .... برایتان به ارمغان نخواهد آورد .البته منکر این نیستم که برخی از این راه به درآمدهای کلانی هم رسیده اند ولی مطمئن باشید همه این پول ها مصداق بادآورده ای خواهد شد که چون نفرین مادران و پدران بسیاری را هم به دنبال دارد صاحبش را هم با خود فنا خواهد کرد ، مطمئن باشید

به اميد منحل شدن همه شركت هاي هرمي و اگاهي مردم شريف ايران از ترفند هاي شيادان اقتصادي و با ثبات شدن كشور عزيزمون ايران

dfhbsh.jpg

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت ۵:۳۰ دقيقه بامداد به تاريخ پنجم خرداد ماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

ajr4i2ce8c0d7seedv8o.jpgWeblog-Archive-.jpg

آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا

یادمه سال های 52-53 بود و من بازهم در همان شرکت هوائی خارجی هنوز مسئول کارگو(بار) بودم.مانیفست بارهای پرواز حدود4 ساعت قبل از ورود با تلکس می رسید و من یکی دو ساعتی بخصوص روی پرواز های شلوغ(پر بار!) با این تلکس ها ور می رفتم و ضمن تماس با قسمت های مختلف گمرک مهرآباد آمادگی آن ها را برای تحویل گرفتن بار در ساعات اولیه صبح کسب می نمودم.هنوز کاملا و حرفه ای به اصطلاحات و کلمات انگلیسی کارگو وارد نشده و عادت نکرده بودم.همان طور که در ذکر خاطره قبلی گفتم بار ها متنوع بودند و هریک تمهید ویژه خودرا می طلبیدند.مثلا برای تره بار و میوه که فاسد شدنی بود حتما باید با سردخانه هماهنگ می کردیم و امثال این ها...

شرکتی بود در زمان برادران خیامی در ایران ناسیونال آن موقع بنام PLP که فارسی آن ( پخش لوازم پیکان)بود.از انگلستان برای این شرکت تقریبا همه هفته لوازم سنگین می آمد. در یکی از شب ها مطابق معمول چندین بسته برای این شرکت وجود داشت که وقتی نوشته بود iran national ما بقیه اش را نمی خواندیم و می دانستیم که لوازم اتومبیل است.یک راست می بردیم انبار های تفکیکی گمرک و در فضای باز بزرگی که بود قرار می دادیم(تحویل می دادیم)تا نماینده ایران ناسیونال بیاید و ببرد.این کار همیشه ما بود.آن شب من عبارت جدیدی را زیر همه این لوازم دیدم و چون که نفهمیدم و غرورم اجازه نداد از سایر همکاران بپرسم(عادت زشت بسیاری از ایرانی ها)لذا فکر کردم این هم یکی از بسته های لوازم یدکی است! پرواز رسید و ما همه در زیر هواپیما به انجام وظائف مشغول شدیم.طبق مانیفست (لیست بارها) بارنامه هارا ار سرمهماندار تحویل گرفته و پس از پیاده کردن بارها با تراک مخصوص و یک کارگر به انبار گمرک ارسال کردم.این را هم بگویم که اواسط تابستان بود و هوا حتی در نیمه شب ها بسیار گرم و طاقت فرساپس از سوار کردن مسافران، هواپیما بطرف خاور دور تهران را ترک کرد.

بمجرد این که به دفتر برگشتیم (دفتر ما زیر برج سابق فرودگاه مهرآباد بود)شخصی را دیدم که با لباس مشکی و قیافه مغموم در انتظار ماست. توجهی نکردم و بسمت میز خودم رفتم.از یکی پرسید فلانی(یعنی من) کجاست.دوستم مرا با انگشت نشان داد.جلو آمد و با صدای ضعیف ناشی از غم و اندوه گفت....برادر من در انگلیس فوت شده و گفته اند که بااین پرواز جنازه اش به تهران رسیده! من با مهربانی گفتم..عزیزم من بشما تسلیت می گم ولی ما امشب جنازه نداشتیم.حتما یا اشتباهی بشما گفته اند و یا در آخرین لحظات بدلیل نداشتن جا به پرواز دیگری که پس فردا شب است موکول کرده اند.حرف کاملا فنی من اورا خیلی زود قانع کرد و بطرف پارکینگ ماشین ها که خانواده منتظرش بودند رفت و مادر همین حال صدای شیون آن ها را می شنیدیم.(متوفی خیلی جوان بود. (ماهم کارها را انجام داده و رهسپار منزل شدیم.فرداشب مرخصی داشتم و پس فردای آنروز که پروازمشابهی در همان مسیر عازم تهران بود ما هم بفرودگاه رفتیم.بمحض این که از سرویس پیاده شدیم یکی از کارگران دفتر نزد من آمد و گفت آقا همان مردی که پریشب دنبال جنازه آمده بود امروز از عصر این جاست(ساعت یک و نیم بامداد بود!!)و مصرانه دنبال جنازه برادرش است.من با خیال راحت گفتم..باید ببینم امشب آمده یا نه! منیفست را چک خواهم کرد.رفتم داخل و سلام و علیکی مختصر و یکراست بسراغ مانیفست بار که روی تلکس آمده بود رفتم.چیزی نبود!!! بسمت آن مرد برگشتم و محکم گفتم آقا مطمئنی که جنازه را حمل کرده اند...بااین پرواز و یا شاید پرواز دیگری باشد!

او هم که حالا کمی حالش جا آمده و خودش را پیدا کرده بود با قاطعیت زیاد دست در جیب کرد و کپی بارنامه را که زودتر بدستش رسیده بود(ظاهرا توسط یکی دیگر از اقوام که با پرواز دیگری آمده بود) بدست من داد! یک نگاه کافی بود تا عرق سردی بر پیشانی ام بنشیند.سکوت کردم ولی خودم را نباختم.با تسلط گفتم در لیست امشب جلوی یک شماره بارنامه خالیست...ممکنست همان جنازه باشد!

وی را روانه درب آهنی کردم...(درب آهنی فرودگاه که بدون واسطه با پارکینگ هواپیماها ارتباط دارد و هنوز هم هست ، محل تحویل جنازه به بستگان و آمبولانس برای انتقال به بهشت زهرا بود).

حدود نیم ساعت تا نشستن پرواز مانده بود و من در این فاصله بسرعت عازم انبار های گمرک شدم.در بین راه تازه متوجه شدم که عبارت human remain در فارسی جنازه معنی می دهد !! و حتی نوشته بود late of Mr.farahani که من در ذهن عجول خودم فکر کرده بودم آقای فراهانی رابط شرکت پی ال پی برای تحویل گرفتن بارهاست!!

بهر حال وضعیت روحی مرا تصور کنید که با سرعتی زیاد عازم انبار بودم.دوستان اگر دیده باشند وقتی جنازه ای با پرواز می رسد به تناسب قرارگرفتن سر و پاها، روی جعبه فلش از پائین ببالا می چسبانند! یعنی اینکه سر بالا باشد و بدانند چگونه جعبه را باز کنند.وقتی از دور چراغ قوه بدست بالای سر جنازه رسیدم با کمال تعجب دیدم که جعبه را برعکس و ایستاده وسط بیابان رها کرده اند!!! و تازه فهمیدم که این بیچاره در 48 ساعت گذشته هم همین طور سروته زیر آفتاب مرداد ماه تهران سر کرده و من جوان ناپخته چه بر سر وی آورده ام.فورا آنرا در ماشین گذاشته و عازم درب آهنی شدم ولی آن جا نبودند! جستجو کردم فهمیدم محموله ای برای پیکان که بیشترشان جعبه هائی شبیه همین تابوت بودند(احتمالا میل لنگ و امثال آن)در حال گذر از سمت درب آهنی بوده و صاحبان جنازه فکر کرده اند عزیزشان در میان آن است..بنابراین راه افتاده و به مکانی پشت ترمینال 4 آنوقت که مختص پرواز های خارجی بود رهسپار شده بودند.من وقتی به آن جا رسیدم با کمال تاثر و ضمنا تعجب دیدم که تعدادی خانم چادر مشکی و عزادار بر روی یکی از جعبه های لوازم یدکی پیکان افتاده و ضجه میزنند و تعدادی آقا هم کمی دورتر گریه می کردند.تصور کنید چه وضعیتی داشتم.از یکطرف خنده ام گرفته بود و از طرف دیگر بخاطر اشتباهی که مرتکب شده و باعث این جنجال شده بودم بشدت متاثر و ناراحت بودم ضمن اینکه نمی دانستم چطور آن ها را از این موضوع مطلع کنم.پس از چند دقیقه آهسته بسمت یکی از آقایان که ظاهر آرامتری داشت رفتم و در گوشش فقط اشتباه گرفتن جعبه هارا متذکر شدم و از او خواستم به خانم ها بگوید.با شنیدن این مطلب آن مرد بشدت ضجه زد ولی بسمت آن ها رفت و به آن ها گفت...خانم ها در لحظه ای همگی بسمت جنازه یورش بردند و روی آن ریختند و ناله شان بهوا رفت.منهم آهسته و بی صدا سحنه را ترک کردم.تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد که هر نوشته ای را ولو بی اهمیت نخوانده رها نکرده و هر گاه چیزی را نمی دانم حتما سوال کنم.خدا همه اموات را بیامرزد.

مطالب خواندنی

پیشنهاد دو پست دولتی توسط احمدی نژاد ( اینجا )

  • چگونه به جای دختر خارجی ، برادر پاسداری را تحویل ام دادند !! ( اینجا )
  • چگونه از تهمت کودتای نوژه ، نجات پیدا کردم !!؟ ( اینجا )
  • به جای قطعه هواپیما بهروز وثوقی تحویل دادند !! (اینجا )
  • ماجرای جدا شدن سر مسافری در مقابل چشمان خانواده اش !! (اینجا )
  • نقش ستون پنجم در سقوط هواپیمای آیت الله محلاتی ! ( اینجا )
  • آیا تاکنون آتش گرفتن انسانی رو از نزدیک دیده اید !!؟ ( اینجا )
  • ادار خلبان ، نظم پایگاه را به هم ریخت !! (اینجا )
  • دلایل سقوط هواپیمای خبرنگاران ! ( اینجا )
  • آیا زندانیان سیاسی به دریاچه نمک ریخته می شدند !!؟ ( اینجا )
  • چگونه به دبیر کلی حزب خران برگزیده شدم !!؟؟ ( اینجا )
  • انتقاد از اعلیحضرت همایونی جهت رفاه الاغ !! ( اینجا )
  • با خلخالی در صحرای طبس ! ( اینجا )
  • چرا در پرواز آبنبات تعرارف می کنند !؟ (اینجا )
  • پرواز به قبیله آدمخواران !! (اینجا )
  • عملیات محرمانه نجات زندانیان ( اینجا )
  • ماجرای اشگ ننه علی ( اینجا )

    شوخی با حاج آقا در جبهه ! ( اینجا


  • Thursday, July 1, 2010

    روایت پير مرد جذامي !

    bx151pxl9etw9pgi3uc3.gif

    Small---2.jpgSmall---3.jpg

    05upt8sup9xiyg119966.jpg

    یک عذر خواهی بلند بالا ( به قول مشهدي ها ) به همه شما ياران همدل به خاطر تاخير در انتشار به موقع پست جديد بدهكارم . قصد دفاع از خودم رو به هيچ عنوان ندارم ! اما واقعيت اين است كه به دليل تعطيلات اخير از يك سو ، بازي هاي جام جهاني از سوي ديگر باعث شده بود تا مخاطبان كم تري نسبت به گذشته داشته باشم ! اما باور كنيد دليل اصلي فرا تر از اين ها مي باشد ! راستش رو بخواهيد از يكي دو روز قبل از آغاز تعطيلات ياد شده دخترم به اتفاق همسرش كه قصد مسافرت داشتند ، دو دل بودند كه آيا دوقلوها رو با خود ببرند يا خير !؟ عاقبت تصيمم بر اين شد كه ان ها ميهمان منزل ما باشند ! خب طبيعي است حضور دو وروجك شيطون در خانه باعث از بين رفتن سكوت و آرامش شده بود ! و من به هيچ عنوان قادر به نگارش پست جديد و حتي نشستن پشت كامپيوتر نبودم ! اميدوارم پوزش ام رو پذيرا باشيد .. به اميد جبران همه اين تاخير ها

    صادقانه قصد بيان موضوعي رو دارم .. من اگه بنا باشه روزي از شخص يا فردي به دلايلي دلخور باشم و كار به جايي برسه كه در تارنماي خودم شخصيت و هويت اش رو زير سوال برده و او را به اصطلاح در انظار عمومي لجن مال اش كنم ، ديگه به هيچ عنوان نه به سايت اون مادر مرده سر مي زنم ! و نه مطالب او را در انجمن يا فروم خودم درج مي نمايم !! و نه اصلآ كاري به كارش دارم . و فكر مي كنم همه اين گونه باشند ! اما از شما چه پنهون اخيرآ يكي از دوستان بانفوذم در دادگاه جرايم الكترونيكي كه بنا به ضرورت حرفه اش نگاه نظارتي بر وبلاگ ها و سايت هاي اينترنتي دارد ، بنده رو از واقعيت تلخي آگاه كرد ! او لينك هاي متعددي رو نشانم داد كه از سايت بنده كپي برداري شده بود ! بعضي از مطالب اختصاصي ام مثل گزارشي كه از ارتا كيش تهيه كرده بودم را با حذف مطالب كليدي ( مثل معرفي زنده ياد دادپي ) كپي كرده و در انتها از روي اكراه نام " يادداشت هاي يك خبرنگار " رو درج كرده اند ! دريغ از لينك به سايت يا به نام بنده ! ( كافي است در گوگل نام آرتا رو درج كنيد و نتيجه رو ببينيد ! ) مورد ديگر گفت و گوي اختصاصي ام با يكي از خانم هاي خلبان را بدون درج مآخذ استفاده كرده اند !! نمونه هاي متعدد فراواني رو دوستم رصد كرده و از من خواست پي گيري قانوني كنم ...

    جالبه بدونيد بعضي از همين آقايون با اصرار فراوان از من خواستند تا در سايت آن ها تصاويرم رو آپلود كنم .. من احمق چون تحت فشار حذف عكس هاي وبلاگم بودم با اين تصور كه انسان هاي خوب هنوز هم در دنياي وب حضور دارند ، با چه زحمت و مشكلاتي دوباره طرح هاي حذف شده رو در جايي كه دعوت ام كرده بودند آپلود كردم .. بعد از مدتي ابتدا تصاوير يكي از پست هايم با ناباوري حذف شد ! در حالي كه در جستجوي دلايل ان بودم ، كامنتي دريافت كردم كه خيلي مضحك و خلاصه نوشته بود .. به خاطر عكس شاه تصاوير حذف شد !! ديگه از سايت استفاده نكنيد ( نقل به مضمون ) !! من هم بي خيال شدم .. چون مديران سايت هاي بسيار معتبري براي آپلود عكس ها دعوت ام كردند .. مدتي از اين اتفاق گذشته بود كه ديشب متوجه شدم بقيه تصاوير آپلود شده ام رو نا جوانمردانه حذف كرده اند .. !! پر واضح است حضرات وقتي با تهمت و افترا و انكار هويت ام نه تنها موجب كاهش مخاطبان نشدند ، بلكه افزايش رو به رشدي را ديدند ، سعي كردند از راه هاي ديگري ضربه بزنند ! به شرافتم سوگند در پي اصرار دوستم مبني بر اقدام قانوني سايت هاي متخلف ، علي رغم بلاهايي كه سرم آورده بودند پاسخ ام منفي بود . و همان طور كه بار ها عرض كرده ام شخصيت خانوادگي ام به من اجازه مقابله به مثل رو نمي دهد . اما اين بار به عنوان يك تكليف قانوني از من خواسته شده است به منظور برخورد با متخلفان حتمآ اين كار رو انجام بدهم .. باور کنید ذهن ام کار نمی کند و نیاز به راهنمایی دارم ..

    برچسب ها : كپي غير قانوني + جرايم اينترنتي + آپلود تصاوير + جنگ عراق + حسين موشخور + ماسك + پير مرد + جذام + محله قصرالدشت + ماشالله مداح + ميكانيكي + ترس و وحشت

    يك پارانتز تقريبآ بي ربط .. !

    اگه خاطرتون باشه در يكي از مطالب قديمي ام به اين موضوع اشاره كردم كه مرحوم پدرم از اون كفتر باز هاي حرفه اي بود. و از روزي كه خودم رو شناختم ، كفتر يا همون كبوتران جزوي از خانواده ما محسوب مي شد . و پدرم عاشقانه و به مفهوم واقعي به آن زبون بسته ها عشق مي ورزيد .. يكي دو بار هم شنيدم كه به يكي از دوستان كفتر باز خود اعتراف كرد كه كفترهايش رو از بهروز و بهزاد بيشتر دوست دارد ..!! شايد به خاطر اين كه مادرمون رو طلاق داده بود ، من و بهزاد هم از چشم او افتاده بوديم .. به هر حال من يكي كه باورم شده بود .. !! البته خاطرات زیادی از این پرندگان بی آزار دارم . از قبل از تولد من پدرم کبوتر داشته است . و با مشکلات آن از جوانی دست و پنجه نرم می کرده است ! ولي هرگز راضي به دست برداشتن از آن ها نشده بود . يكي از دلايلي كه ما در پادگان قوشچي دور از خانه هاي سازماني با مشكلات فراوان زندگي مي كرديم ، صرفآ به خاطر حضور كبوتران و ساير حيوانات اهلي ديگري بود كه پدرم علاقه به حفظ و پرورش ان ها داشت .. از گوسفند و بوقلمون گرفته تا مرغ و خروس و غاز و اردك و قناري .. ! و ما هم مجبور بوديم دوري راه تا مدرسه رو كه در خانه هاي سازماني قرار گرفته بود را تحمل كنيم .. ! يكي ديگر از مشكلاتي كه اون موقع داشتيم ، ساخت لانه كبوتران و بيگاري كشيدن از اهل خونه بود كه هر يك به سهم خود بايستي در كار عملگي به ياري پدر مي شتافتيم !! و اين ها همه مكافات بود .. ! بعد ها هم كه بازنشسته شد ، تمام اوقات خود رو روي پشت بام و با كبوتر هايش مي گذروند .. عين سرباز خانه همه را طبق امار تفكيك كرده بود ! مجرد ها يك لونه .. متاهل ها در لانه اي ديگر ! امار جوجه ها و جيره بگير ها در ليست هاي جداگانه با خطي زيبا بر سردر لانه كبوتران جا خوش كرده بود .. ! از آينه و پرژكتور گرفته تا سايه بان همه چي مهيا بود ! معمولآ از دوستان و اقوام بر روي بام خانه كه همانند باغ وحشي مجهز بود ، پذيرايي مي كرد . من بر عكس ساير برادرانم هرگز با اين زبون بسته ها ارتباط برقرار نكردم .. گاهي براي خريد يك كبوتر مبالغ زيادي رو پرداخت مي كرد .. اين ها رو نوشتم تا بگم من با دنياي كبوتر بازان نا آشنا نبودم .. !

    پارانتزي ديگر شايد هم تقريبآ واجب .. !

    دیشب وقتی به سبک و سیاق همیشگی چشمانم رو بسته و ذهن ام رو آزاد کردم تا بخشی از خاطرات قدیمی ام رو عین فیلم سینمایی بازخوانی کرده و داغ داغ آن ها رو به رشته تحرير در آورم ، به موضوع جالبي بر خوردم . اين كه ... چرا در بحث خاطرات ايام جنگ طي سه سال و اندي كه از عمر تارنمايم گذشته است ، فقط و فقط به رويداد هاي داخل پايگاه و هواپيما و حواشي هاي آن اكتفاء كرده ام !!؟ چرا هرگز به روابط و خاطرات خارج از پايگاه و زمان استراحت خود و دوستانم اشارات چنداني نداشتم !؟ منظورم بيان شيطنت و شوخي هاي خارج از محيط نظامي است كه كم تر مورد توجه ام قرار گرفته بود ! از اين رو با اجازتون نقبي به خاطرات اون ايام زده و حال و هواي آن را ترسيم مي كنم ... راستش رو بخواهيد از اون جايي كه ادم فول معاشرتي بودم ، با تعداد بسياري از همكارانم رفت و امد خانوادگي داشتم . كه شما با اسامي و حتي خاطرات بعضي از آن ها آشنا هستيد از جمله .. فيروز بهمن مومني يا همون فيروز زبل ، ابراهيم فولادوند ، مرحوم نجيب ، رضا مسيبي ، ماشالله مداح و (‌ تعداد بي شماري كه نام آن ها را فعلآ به خاطر ندارم و يا به دليل ملاحظاتي كه بعضي از آن ها دارند ، درج نمي كنم ! واضح تر بگويم بعضي ها بلانسبت شما يا به قول مشهدي ها ( روم به ديوار ) بقدري " زن ذليل " و مفلوك هستند كه مدام از آن بيم دارند نكنه يه وقت خداي ناكرده بهروز مدرسي كه نه دهانش و نه وبلاگ اش چفت و بست درست و حسابي نداره ، چند خطي از خاطرات قديمي اش رو بنويسه و پته همه اون ها روي آب بياد !! به همين دليل از وقتي كه به اصطلاح رفتم تو كار وب ، اون ها هم دوستي شون رو با من قطع كردند !! اين رو جدي مي گويم .. ! ) بگذريم .. اما در بين آن ها تنها " ماشالله مداح " نازنين بود كه از همون روز اولي كه اسامي گروه ما براي اعزام به خارج شكل گرفت ، باب دوستي ما هم آغاز شد و قسمت چنين بود كه در ايام تحصيل در آمريكا اغلب با هم باشيم .. و در مراجعت به ايران از گروه ما فقط ما دو نفر در پايگاه يكم ترابري مونديم و خود رو به خط پرواز سي - ۱۳۰ معرفي كرديم ..

    1.jpg

    اين عكس دقيقآ بعد از سانحه هواپيماي هركولس حامل فرماندهان كه در كهريزك سقوط كرد ، گرفته شد.

    مثلث من و ماشالله و يكي از دوستان !

    دوستي من " مارشال " ( لقبي كه براي ماشالله انتخاب كرده بوديم ) در خط پرواز سي - ۱۳۰ زبانزد همه بود ! چون ما دو نفر اغلب با هم بوديم . به قول معروف به دو يار جدا ناشدني معروف شده بوديم . مارشال ذاتآ ادم سالم و خوبي بود ( در پست هاي قبلي مفصلآ در باره شخصيت او نوشته ام ) در باره اوضاع و احوال خط پرواز و سخت گيري هاي رايج كه بعضي آقايون پيشكسوت كه همه آن ها ميراث باقي مانده از نسل هواپيماي از رده خارج شده " داكوتا " بودند ، بار ها توضيح داده و متذكر شدم كه بعضي از اون ها حتي چشم ديدن ما رو نداشتند ! خب طبيعي است كه در اون شرايط رنگ و بوي دوستي ها خيلي ارزشمند است . البته اين رو هم اضافه كنم كه هريك از بچه ها داراي دوستان مشتركي هم بودند كه من و مارشال هم از اين قاعده مستثناء نبوديم. در ميان پرسنل نسل قديمي خط پرواز شخص محترمي به نام آقاي " ناصر جهانگيري "بود كه به لحاظ روحيه ورزشكاري اش ، حرمت همه تازه وارد هايي چون من و مارشال رو داشت و مورد احترام اغلب بچه ها بود . ( با عرض پوزش من نام اين دوست شريف رو تغير دادم . چون به دليل دارا بودن شخصيتي متفاوت ، راضي به درج هويت اش نيست ) از لحاظ مميك چهره و تيك هاي ورزشكاري ، تو مايه هاي " ناصر ملك مطيعي " هنرمند برجسته قبل از انقلاب بود . سالكي بزرگ بر گونه به همراه سبيل هاي پر پشتش ، ابهت خاصي به چهره مردانه اش بخشيده بود . به همان اندازه اي كه مهربان و مردم دار بود ، به همان اندازه هم سياست داشت ! به همين دليل دوستان نزديك او را " چرچيل " خطاب مي كردند ! اما با تمام خصلت هاي بارزي كه بهره برده بود ، محافظه كاري اش پاشنه آشيل وي محسوب مي شد ! بي نهايت ملاحظه كار بود ! راستش رو بخواهيد دقيقآ يادم نيست او اول با من قاطي شده و به اصطلاح باب دوستي و رفت و آمد خانوادگي رو گشود يا مارشال !!؟؟ ولي به هر صورت با هر دوي ما دوست فابريك بود ! به عبارتي مثلث ما سه نفر ريشه در دوستي عميق داشت . جالبه بدونيد گاهي من و مارشال عين دو تا " هوو " !! بدجنس سعي در جلب دوستي بيشتر با او رو داشتيم ! روزي نبود كه " چرچيل خان " خط جديد شيطنتي رو به من آموزش ندهد ! و من هم همانند سربازي وفادار و حرفه اي آموزه هاي او را به كار مي گرفتم كه حاصل ان رويداد هاي خنده دار و جالب بود .. ! و بعدش ساعت ها به ان ماجرا يا بهتر بگم شيطنت مي خنديديم . در اين مثلث مارشال هميشه نقش آدم خوبه رو ايفا مي كرد .. !

    ماجراي من و چرچيل خان .. !

    شايد باور نكنيد .. بهترين لحظات شاد دوران خدمتم در خط پرواز و حتي زندگي ام ، انجام ماموريت هايي بود كه در زمان جنگ به اتفاق هم اعزام مي شديم ..! اگه قسمت شد در يك پست جداگانه به بخش هايي از اين شيطنت ها حتمآ اشاره خواهم كرد . خصوصآ خاطره يكي از ماموريت هايي كه در زمان رياست جمهوري بني صدر به تربت جام رفتيم .. باور كنيد علي رغم گذشت يكي دو دهه از اون روزگار ، گاهي كه نا خواسته به ياد شيطنت هاي مشترك با دوست عزيزم چرچيل مي افتم در هر جايي كه باشم بي اختيار خنده ام مي گيرد ! از اون خنده هاي ريشه داري كه محاله بتوان آن ها رو كنترل كرد ! اتفاقآ يكي از همين خنده هاي غير قابل كنترل در ختم دايي بزرگ " فيروز زبل " رخ داد !! كه ناخواسته در وسط مجلس ختم من و چرچيل ياد شيطنت مشتركي افتاده و چشم تون روز بد نبينه .. ناگهان هر دو با خنده هاي انفجاري از جمع مدعوين عزادار كه در يكي از مساجد جنوب شهر برگزار شده بود ، سراسيمه خنده كنان با لباس پرواز از مسجد به بيرون دويده و در پشت ساختمان در ميان علفزاري سبز هر دو دمرو افتاده و سعي مي كرديم با گاز گرفتن چمن و گياهان ، جلوي خنده شديدمون رو بگيريم !! همين ماجرا در مشهد به نوعي ديگر تكرار شد .. و آن زماني بود كه دايي ام ما رو براي شام به منزلش دعوت كرد .. از اون جايي كه او استوار بازنشسته ژاندارمري بود .. و عادت به چاخان داشت .. بعد از شام بنده خدا كمي در باب شاهكار هاي دوران خدمت اش براي من و دوستم بازگو كرد .. و از اون جايي كه هر دوي ما ادم هاي ختم روزگار بوديم ، و خيلي زود چاخان رو از واقعيت تشخيص مي داديم ، همين جوري از درد خنده به خودمون مي پيچيديم ! و به خاطر رو در بايستي شديدي كه با دايي ام داشتم ، يه سختي خودم رو كنترل مي كردم .. اما به محض اين كه شب بخير گفت .. من و چرچيل از شدت خنده بالش ها رو در دهان فرو برده و با تمام قدرت خنده كه چه عرض كنم .. نعره مي زديم .. !!‌ خب با اين تعاريفي كه كردم ، اميدوارم پي به رابطه عاطفي و دوستي ما سه نفر برده باشيد .. اما اين كه چه ربطي بين كفتر و كبوتر باز و دوستي مشترك بين من و مارشال وجود داره ، عنوان موضوع اين پست است كه تقديم شما بزرگوارن مي كنم . فراموش نكنيد كه هر يك از اضلاع اين مثلث دوستي ، جداگانه براي خود در خارج از محيط پايگاه دوستان و رفقايي داشتند . كه هيچ ارتباطي به پايگاه نداشت .. لذا چرچيل خان ما هم از سال هاي قديم شايد هم از عهد داكوتا ، براي خود دوستان متعددي از بچه محله اي هايي قديمي خود داشت .. كه هر از گاهي با اون ها هم رفت و امد مي كرد .. كه حسين آقا ملقب به " حسين موشخور " يكي از آن جماعت بود ... ! لازمه اين توضيح رو هم اضافه كنم كه قبل از من مارشال با حسين آقا آشنا شده بود .. و خوب او را مي شناخت ..

    خط پرواز ، یکی از روزهای جنگ

    به غير از روزهايي كه صبح هاي زود پرواز داشتم ، بقيه ايام به محض ورود به دفتر خط پرواز ضمن سلام و عليك با دوستان كه معمولآ بعضي ها زورشون مي آمد جواب سلام ادم رو بدهند يا فقط با تكان دادن كله چهره عبوس و اخموي خويش رو از آدم پنهان مي كردند ، به نوعي حضور خود رو اعلام مي كردم . و سپس در حالي كه باب انواع شوخي دست اول رو با بعضي از همكاران آغاز كرده و به اصطلاح گير روزانه ام رو استارت مي زدم ، از دفتر خط پرواز خارج شده و به بوفه آشيانه بزرگ سي - ۱۳۰ مي رفتم . بوفه هميشه شلوغ بود . اما بوفه چي تيز و پول دوست با ديدن من دوزاري اش مي افتاد كه بايد بار ديگر به فكر تهيه يك صبحانه سه نفره سلطنتي ( رويال بركفست ) كه معمولآ شامل زرده تخم مرغ ، كره ، نان بربري كنجد دار سفارشي داغ با مخلفات درجه يك بود ، باشد ! براي حفظ نوبت در صف طويلي كه جلوي " فر " غذاي گرم بوفه شكل گرفته بود ، با صداي بلند اعلام مي كردم كه .. زنبيل ام رو در انتهاي صف قرار داده ام ! و بدين سان منتظر تشريف فرمايي " چرچيل " و " مارشال " مي ماندم ! جاتون خالي در حين صرف صبحانه مخصوص كه اشاره كردم ، معمولآ رئيس بزرگ در حالي كه دستي بر سبيل هاي پرپشت اش مي كشيد نقشه گير دادن به بعضي افراد يا افشاء گري در باب بعضي حضرات زبل و حتي چارچوب شيطنت هاي آن روز رو تعين مي كرد ! البته اين مطلب رو اضافه كنم كه .. معمولآ مارشال در هيچ يك از پروژه هاي شيطنت من و دوستانم شركت نمي كرد . آخه او آدم خوبه ماجرا بود ! جناب چرچيل هم چون نقش پيشكسوت يا سر شيفت پرسنل رو داشت ، از دور نظاره گر آتشي بود كه با اشاره او افروخته مي شد ! و من با پارتنر هاي ثابت ام چون مرحوم " عباس زيور سنگي " يا " ولي ابولحستي " گاهي هم فيروز زبل استارت كار رو مي زديم .. بقدري غرق شوخي و تفريح مي شديم كه واقعآ گذشت زمان و نواخته شدن آژير هاي رنگارنگ رو هم حس نمي كرديم ! و بدين ترتيب يك روز غير پروازي رو به پايان مي برديم .. گاهي هم در وسط روز ماموريتي ابلاغ مي شد ...

    ماجراي پير مرد ديوانه جذامي .. !

    در يكي از روزهاي زمان جنگ كه طبق معمول در بوفه آشيانه سي - ۱۳۰ در حال صرف صبحانه بوديم ، چرچيل خيلي خونسرد خطاب به من گفت .. حسين آقا رو مي شناسي ؟ پرسيدم : كدوم حسين آقا رو مي گي !؟ گفت : حسين ميكانيك رو مي گم . وقتي ديد كه به دليل كج بودن دوزراي ام هنوز مغزم گيج مي زنه ، در جستجوي نشانه هاي ديگري بود كه ماشالله مداح به كمك اش آمده و گفت : خنگ خدا همون حسين موشخور رو مي گه .. و سپس با تمسخر افزود : مگه تو هنوز نمي دوني دوست هاي رئيس از چه قماشي هستند !!؟ معلومه حسين موشخور و مهدي پلنگ و جعفر شر خر هستند .. !! چرچيل در حالي كه سعي مي كرد بر عصبانيت اش غلبه كنه افزود : بنده خدا طبقه پائين آپارتمانش رو به يك پيرمرد جذامي كه از اقوام دور همسرش است ، داده اما طفلك به دردسر افتاده است .. و منتظر موند تا تآثير خبر رو در چهره ام بخوند ! من با كنجكاوي پرسيدم : چه دردسري ؟ گفت .. پير مرده گاهي اوقات قاطي مي كنه و يواشكي غروب ها كه حسين آقا با دوستانش روي پشت بوم در لانه كبوتر ها جمع شده اند ، حمله كرده و همه رو فراري مي دهد .. كسي هم جرآت نزديك شدن و مقابله با او نيست و بعدش با حرف تو حرف اوردن ، قضيه رو فيصله داد .. ! راستش رو بخواهيد زياد به اين موضوع اهميت ندادم . اصلآ يادم رفت .. ! روز بعد دوباره وقتي در حال خوردن صبحونه بوديم .. با زرنگي خاصي ابتدا اهي كشيده و زير لب در حالي كه سعي مي كرد من بشنوم گفت .. بيچاره حسين آقا .. ! و از زير چشم منتظر واكنش ام شد !! من ساده از روي دلسوزي پرسيدم : مگه باز طرف حمله كرده ؟ و او كه ظاهرآ منتظر همين پرسش بود افزود .. بله ، طفلك حسين آقا نمي دونه چه جوري از پس اين موضوع بر بيايد ؟ و طوري كلمات رو كشيد تا حس همدردي ام رو برانگيزد ! وقتي من بهش گفتم .. چرا به بهزيستي يا مراكز مخصوص معرفي اش نمي كنه ؟ با حالتي خاص گفت .. اولآ فاميل زنش است . دوم اين كه دلش نمي آيد .. ضمن اين كه اين مراكز مدرك شناسايي مي خواهند كه پيرمرده ندارد ! و باز مثل روز بعد با حرف تو حرف آوردن سعي كرد رشته كلام رو عوض كند ... !!

    تصاوير بالا آرشيوي است .

    چگونه گرفتار شدم .. !؟

    راستش رو بخواهيد شرح ماجراي پيرمرد جذامي مدتي خواسته يا نخواسته كش پيدا كرد ! يعني بعضي روزها به خاطر رفتن به پرواز يا تعطيلات رسمي ، فرصت رفتن به بوفه سي - ۱۳۰ پيش نمي امد . اما در جلسات بعدي به طريقي ديگر اين بحث با ظرافت خاصي مرتب مطرح مي شد ! ديگه كم كم قضيه پيرمرد تبديل به ملكه ذهن ام شده بود . و بر خلاف روز نخست كه در حد يك خبر معمولي خيلي زود ماجرا رو فراموش كردم ، اينك به يكي از دغدغه هاي ذهني ام تبديل شده بود ! به همين دليل وقتي بعد از گذشت مدتي يك روز چرچيل از من خواست روز بعد نزديك غروب سري به حسين آقا بزنيم ، بدون هيچ عذر و بهانه اي پذيرفتم ! مضاف بر اين كه بهترين فرصت براي مطرح كردن ايرادات ماشينم بود . و با خود فكر كردم با رفتن به منزل دوست صميمي چرچيل ، حتمآ يك وقت از او براي تعمير ماشين ام خواهم گرفت اما از اون جايي كه ذاتآ عادت داشتم به فكر بر طرف كردن مشكلات مردم باشم ، از همان روز قبل مدام به اين موضوع مي انديشيدم كه چه راه حلي رو به حسين مكانيك نشون بدم !؟ باور كنيد فكر هاي زيادي به ذهنم خطور كرده بود .. از جمله تصميم داشتم بعد از ملاقات و شنيدن اصل قضيه پيرمرده ، از پسر عمويم كه مدير كل يكي از شعب بيمه هاي اجتماعي بود كمك بخواهم .. ! فقط يك پارانتز اين جا باز كنم كه ... مدتي زيادي از زمان مراجعت ام از " دهكده راجي " كه ويژه جذامي ها بود ، نمي گذشت . كه اگه خاطرتون باشه به اتفاق ماشالله مداح به ايستگاه " شهر آباد " كه يكي از سايت هاي مهم راداري كشور محسوب مي شود رفته بوديم . و به خاطر نزديكي پايگاه به دهكده جذامي ها ، مرتب به آن ها سر مي زديم .. همين امر باعث توجه خاص ام به آن پير مرد مفلوك شده بود .. !

    c9grzonv11okublhvvhp.jpg

    figt25aw3ruekq5p1q.jpg

    2.jpg

    خيابان قصرالدشت تهران

    قرار ملاقاتمون بر سر يكي از تقاطع هاي خبابان قصرالدشت تعين شد . اگه اشتباه نكنم نرسيده به چهاراه دامپزشكي بود . از اون جايي كه عادت دارم هميشه يك ربع زودتر از قرار در محل ملاقات باشم ، يادمه اون روز غروب هم زودتر از وقت تعين شده در محل حاضر شدم . ضمن اين كه من اغلب خيابان هاي اين منطقه تهران رو مثل كف دستم مي شناسم . چون منزل مادرم يا بهتره بگم خونه شوهر ننه ام زنده ياد " اوستا رضا " در خيابان جيحون - هاشمي قرار داشت ! و همين بهترين دليل براي شناخت كوچه پس كوچه هاي آن منطقه در غرب تهران بود ! عاليجناب چرچيل بزرگ با ماشين بنفش رنگش كه من هميشه به شوخي اون رو " بادمجون " مي ناميدم ، با اون تيپ مكش مرگ ماي خود خصوصآ با كت اسپرت نخودي اش كه خيلي به چهره مردونه اش مي امد ، كنار اتوموبيل من توقف كرده و از من خواست پشت سرش راه بيفتم .. او بعد از طي يكي دو تقاطع در خيابان " كارون " نرسيده به چهارراه " طوس " توقف كرد . و با اشاره به من فهموند كه در همون اطراف ماشين ام رو پارك كنم . سپس به اتفاق هم جلوي يكي از آپارتمان هاي بزرگ مشرف بر خيابان توقف كرديم و رئيس زنگ يكي از طبقات پنجم رو به صدا در اورد .. لحظه اي بعد صدايي نخراشيده اي از پشت آيفون به گوش رسيد كه با لحن خاصي پرسيد كيه .. !!؟ بنده خدا چرچيل كه هر وقت تحت فشار قرار گرفته يا عصبي مي شد ، به لكنت زبان مي افتاد ، اون لحظه نمي دونم چرا هول شد گفت .. ممم نم چ چ چرچيل ! سپس در يك لحظه لحن ميزبان تغير كرده و با لهجه داش مشدي ( شما بخوانيد طيب وار ! ) كلي دوستم رو تحويل گرفت ! و رئيس از پشت آيفون ندا داد كه بهروز خان هم تشريف دارند ! صدا با همان لحن افزود .. به به صفا آورديد بنده نوازي فرموديد .. تشريف بياوريد بالاي پشت بام .. ! و متعاقب آن ، اين صداي قفل در بود كه من رو به خود اورده و پشت سر دوستم از پله ها بالا رفتم ...

    لونه كبوتران بر بام پشت بام ..

    همين كه به نزديكي پشت بام رسيدم ، بوي فضله كبوتران و صداي بق بقوي ان ها براي لحظه اي خاطرات دوران كودكي ام رو زنده كرد ! بي اختيار ياد كفتر هاي پدرم افتادم كه چقدر به آن ها عشق مي ورزيد .. ياد لحظات خشم پدر به خاطر گم شدن يكي از كفترهايش .. ياد مجادله با رقيب هاي كبوتر بازش .. و گذروندن اغلب عمرش در قفس يا به قول مشهدي ها ( چخت كفتر هايش ) افتادم . به سختي جلوي اشگ چشمانم رو گرفتم .. همين كه قدم به فراز پشت بام بزرگ و مصفا گذاشتم ، كه جنوب تهران با تمام زيبايي هايش نمايان بود ، با صداي حسين آقا به خود امدم . رئيس بزرگ منو به دوستش معرفي كرد . تا يادم نرفته اضافه كنم كه جلوي در آپارتمان از من خواهش كرد كه يه وقت خداي ناكرده از دهانم لفظ " حسين موشخور " در نيايد ! كه من با پر رويي تمام در پاسخ به او گفتم .. باور كن حتمآ با همين نام او را صدا خواهم زد .. و بهش مي گم كه شما هميشه او رو حسين موشخور خطابش مي كني !! اين ديالوگ هاي تهديد آميز دقيقآ زماني رد و بدل شد كه آيفون به صدا در اومد .. ! به همين دليل طفلكي بد جوري عصبي شده بود !! حسين آقا من رو به سمت پشت خرپشته راهنمايي كرد .. واي عجب لانه بزرگ و مجهزي بود .. از همه عجيب تر حضور تعدادي ادم هاي جور واجور كه ادم با ديدنش ياد سياهي لشگر هاي فيلم هاي فارسي در كافه ها مي افتد .. ! دقيقآ به همون شكل و شمايل .. ! با هيكل هايي درشت ، شكم هاي ورقلمبيده از همه مهم تر لحن كلام آن ها كه نشآت گرفته از لمپنيسم واقعي بود ! بي اختيار ياد جمله ماشاالله مداج افتادم كه مي گفت .. دوستان چرچيل همه در نوع خود عتيقه اند .. !! ( نقل به مضمون ) .. لحظه معارفه كه براي من با شكنجه توام بود ، خيلي سخت گذشت . اكثر اون ها پاتيل پاتيل بودند .. مشخص بود كه در يكي از لانه ها حسابي دمي به مي زده بودند .. من براي فرار از وضعيت موجود ، از حسين آقا در باره پيرمرد جذامي پرسيدم . و ازش خواستم اگه ممكنه او رو به من نشون بده .. ! باور كنيد تمام قصدم كمك به اون پير مرد مفلوك بود .. اما حسين آقا با گرفتن قيافه حق به جانبي گفت .. اصلا نمي شه به سمت زير زمين برويم .. چون يهو از تاريكي استفاده مي كنه و به روي مردم تف مي كنه .. ! كه خيلي خطرناكه . فقط كمي با من رفتارش خوب است .. اما باز هم نمي شه اعتماد كرد .. ! او واقعآ ديوانه است .. و از من خواست حسابي مراقب باشم و سپس به سبك دوست خود ، بحث رو عوض كرد .. !

    حمله پيرمرد جذامي به ميهمانان ..

    هنوز دقايقي از حضورم در جمع دوستان حسين آقا نگذشته بود .. با هر صدايي همه آقايون لات ها هم نيم متر از جاي خود مي پريدند .. ! اين موضوع زماني جدي مي شد كه حسين آقا به قصد پذيرايي جمع دوستانش رو ترك مي كرد .. و هر بار چرچيل از حسين مي خواست حتمآ در پشت بام رو از داخل قفل كند تا يه وقت پير مرده غافلگيرمون نكنه .. !!‌ راستش رو بخواهيد تازه داشتم خودم رو در جمع دوستان احساس مي كردم كه چشم تون روز بد نبينه .. حسين آقا كه ظرف هاي ميوه رو پائين برده بود ، ظاهرآ يادش رفته بود در پشت بام رو از داخل قفل كنه .. كه يه وقت ديدم يك پير مرد ژوليده با قامتي دولا با لباس هاي مندرس و قيافه بسيار وحشتناك در پشت بام رو باز كرد .. ! دوستان قديمي حسين آقا كه به گمان من قبلآ اين موجود وحشتناك رو ديده بودند ، ذاشتند از ترس سكته مي كردند .. او به سمت ميهمانان خيز برداشت .. عده اي خود رو به داخل قفس كرده و در را از داخل قفل كردند .. فقط من با چرچيل روي بام مونديم .. وي ابتدا به سمت رئيس بزرگ يورش برد .. ! ترس و وحشت از چهره اين مرد ورزشكار قديمي نمايان بود .. ! در حالي كه زبانش باز بند اومده بود .. مرتب از پير مرده مي خواست نزديك او نشود .. و با چوبي كه دستش بود به سمت او تكان مي داد .. پير مرد هم از فاصله تقريبآ دور مدام آب دهانش رو به سمت چرچيل پرتاپ مي كرد .. من هم از ترس در گوشه اي مثل موش گير كرده بودم ..! دقايقي بعد پير مرد جذامي كه از دويدن دنبال دوستم خسته نشون مي داد ، اين بار به سمت من يورش آورد .. قلبم داشت در سينه مي تپيد .. ! سعي كردم ابتدا با او ديالوگ برقرار كنم .. و من ساده با همين تصور مدام بهش مي گفتم .. عمو جان من براي مداواي شما اين جا اومده ام .. شما خوب خواهي شد .. خواهش مي كنم نزديك نيا .. و او بي خيال از التماس هاي مكرر من .. به سمت ام خيز بر مي داشت .. و من مجبور به فرار مي شدم .. يادمه چندين بار در اطراف كولر هاي بزرگ مي دويدم و سنگر مي گرفتم .. اما او علي رغم سن و سال پيرش ، مثل بز اخفش خودش رو به بالاي كولر ها رسونده و مثل بت من خودش رو به سمت من پرت مي كرد .. باور كنيد داشتم از ترس سكته مي كردم .. مخصوصآ زماني كه من را در كنج پشت بام گير انداخت .. ! چند بار به سرم زد از طبقه ششم خودم رو به بيرون پرتاب كنم .. ! مرگ رو جلوي چشمانم ديدم .. در حالي كه چيزي نمونده بود سكته كنم .. شنيدم چرچيل گفت .. كافي است حسين .. داره تموم مي كنه .. و ناگهان ديدم كه پيرمرد وحشتناك تبديل به حسين آقاي خودمون شد .. !! تازه دوزاري ام افتاد كه سوژه من بودم ! كه از مدت ها قبل شستشوي مغزي ام كرده بودند .. و هدف رو كم كني من بود .. !!

    ريكاوري اوضاع من ...

    صادقانه اعتراف مي كنم در عمرم اين قدر نترسيده بودم .. يعني اگه قبلآ اين همه با برنامه روي مغز من كار نمي كردند ، ممكن بود يه جورايي او رو مغلوب كنم . اما با روايت هايي كه از پرتاب آب دهان شنيده بودم ، و دقيقآ هم او همين عمل رو تكرار مي كرد ، ديگه يقين پيدا كردم كه اجلم فرا رسيده است .. ! سريع از پائين برايم آب قند آوردند .. و بعد از مدتي كه حالم كمي بهتر شد .. چرچيل قضيه ماسك لعنتي رو برايم توضيح داد .. و گفت همه اين آقايون روزي گرفتار اين حقه ما شده اند .. اگه بگم چه گونه اين افراد با اين همه ادعاي گردن كلفتي كه داشتند ، چگونه از ترس و وحشت قبضه روح شده بودند ، باورت نمي شه .. وي سپس اشاره به يكي از اون ها كرده و گفت .. اين بنده خدا خودش رو از روي پشت بام ساختمان به بام خانه چهار طبقه بغلي پرتاپ كرد ! خدا حسابي بهش رحم كرد كه دست و پايش نشكست .. ! شايد باورتون نشه .. من در خارج ماسك هاي وحشتناك زيادي رو ديده بودم .. اما اين يكي خيلي وحشتناك بود .. شايد شستشوي هاي مغزي كه با دقت طراحي شده بود ، عامل اصلي در ايجاد ترس شده بود ! از همه جالب تر خاطره برخورد هر يك از آقايون بود .. كه حسابي تبديل به سوژه اي جالب براي تست شهامت افراد مدعي گردن كلفتي شده بود ! . بعد ها چرچيل تعريف كرد كه ماشالله مداح هم حسابي ترسيده بوده و بد جوري غش كرده بود !!‌ خلاصه بعد از اين حادثه ، من هم به جمع بازيگردان هاي پروسه ترس پيوستم . و اعلام كردم يكي دو نفر كه خيلي مدعي گردن كلفتي و شجاعت هستند رو با همين ترفند به اين جا خواهم اورد .. !

    بهروز فرزند خوانده مادرم ...

    اگه خواننده مطالب قديمي ام بوده باشيد ، حتمآ به خاطر داريد كه در يكي دو تا از پست ها اشاره به زندگي مادرم بعد از طلاق پرداختم . و نوشتم كه با مردي ازدواج مي كند كه او هم مانند مادر من ، دو فرزند به نام هاي بهروز و بهزاد از همسر قبلي اش داشت ! ( من و بردارم بهزاد نزد پدرم مونده بوديم ) و به همين دليل اين دو فرزند اوستا رضا رو همچون فرزندان خودش نگهداري مي كند .. كه در نهايت بهزاد مي ميرد ولي بهروز باقي مي ماند .. و به نوعي برادر ناتني بردار ناتني ام محسوب مي شد ! و باز حتمآ يادتونه كه نوشتم همه فرزندان ذكور مادرم چه مال خود چه فرزند همسرش يه پا لات به مفهوم واقعي بودند .. و خلاف هاي سنگيني رو مرتكب مي شدند ! به همين دليل ابتدا تصميم گرفتم اين بلا رو سر بهروز و محمد در اورم ! تمام دستور عمل هاي شستشوي مغزي رو دقيقآ همان گونه كه به سرم آورده بودند ، انجام دادم . روز موعود هر دو بردار هاي گردن كلفت ام رو طبق هماهنگي هاي صورت گرفته به قتلگاه .. !! ببخشيد به بام خونه حسين موشخور بردم . همه دستور العمل ها عين همان روزي كه سوژه خودم بودم ، اجرا مي شد . جالب اين كه هر دو ادعا مي كردند اصلآ از اين جور ادم ها نمي ترسند .. شمارش معكوس آغاز شده بود .. من و مارشال به همراه چرچيل شاهدان بازي بوديم .. كه ناگهان در باز شد و پير مرد حمله كرد .. طبق برنامه ابتدا براي سنجيدن توان سوژه ها ، به سمت من و مارشال حمله ها آغاز شد .. و زير چشمي روحيه آن دو رو زير نظر داشتيم .. اما وقتي سراغ بهروز رفت .. او اول سعي كرد به سان من با پيرمرده صحبت نمايد .. اما وقتي ديد او مرتب آب دهانش رو به سمت او پرتاب مي كند .. در يك لحظه يكي از در هاي كولر رو از جاي در اورده و مانند سپر جلوي خودش گرفته و به قصد گرفتن پير مرد يواش يواش به او نزديك مي شد .. ! پير مرد جذامي كه اوضاع رو بر وقف مراد خويش نديد به سمت برادر كوچك تر يعني محمد يورش بود .. باور كنيد رنگش عين گچ سفيد شده بود .. و زماني كه مثل من در كنج پشت بام گير افتاد .. تقلا كرد تا از طبقه ششم به پائين بپرد .. !

    من ابتدا فكر كردم زير پايش ساختمان چهار طبقه قرار دارد .. اما وقتي خوب دقت كردم ، يادم اومد كه ان سمت به خيابان مشرف است .. و مسلمآ خواهد مرد ! سريع خودم رو بهش رسوندم و در گوشش گفتم نترس .. اين بابا حسين موشخور خودمون است .. ! و مي خواهيم حال بهروز رو بگيريم .. محمد كه واقعآ شوكه شده بود ، اصلآ باورش نمي شد كه طرف واقعي نيست .. ! اما جدال بهروز با مرد جذامي خيلي خنده دار بود ! از سويي نمي خواست نزد ما ترس و وحشت اش رو نشون بده .. از طرف ديگر واقعآ از اين كه الكي الكي جذام بگيره ، بد جوري خودش رو باخته بود .. مدام با گوشه فلزي كولر به سمت پير مرد حمله مي برد .. و در لحظه اي كه قصد داشت ان را به سر حسين آقا بكوبد .. محمد از آن گوشه فرياد زد .. داش بهروز نزن خونش به گردنت مي افتد .. او حسين موشخور است !!‌ با بيان نام حسين موشخور ، ورق برگشت .. ! حسين آقا با عصبانيت ماسك رو از صورتش كنار زده و خطاب به محمد گفت .. كي گفته من موشخور هستم .. !!؟؟ محمد هم كه بچه محل حسين مكانيك بود ، و قبل از من تعريف حسين آقا رو شنيده بود ، لطف كرده و نام ما رو به زبون نياورد .. بلكه با همون لهجه لمپني اش با خونسردي افزود .. داشي همه اهل محل شما رو به اين نام مي شناسند .. يعني خودت نمي دوني !!؟؟‌ يگ لحظه نگاهم به چرچيل افتاد .. ديدم بنده خدا بد جوري از خجالت و رو در بايستي كه با دوستش داشت ، رنگ و رويش پريده است .. اما وقتي محمد اعتراف كرد كه همه محل مي دونند ، كمي آروم شد . و از سوي ديگر ان فضاي خنده و ترس .. به سكوت مرگباري تبديل شد .. و همگي يكي يكي جدا از هم از پشت بام به خيابون امديم .. و تا مدت ها من حسين آقا رو نديدم ...

    كري خوندن من با همكاران ..

    فكر مي كنم يك سال و اندي از اين قضيه گذشته بود .. ولي كري خوندن چرچيل و مارشال با من سر اين موضوع با من ادامه داشت . ان ها مدعي بودند كه يك عمر تو همه بچه ها رو دست مي انداختي .. ديدي چگونه يك پيدا شد حال تو رو بگيره بيچاره !!؟؟ و من اصلآ زير اين كري نمي رفتم .. و مدام به اين موضوع اشاره مي كردم كه اگه شستشوي مغزي ام نداده بوديد .. من اون پير مرده رو از بالاي پشت بام به زمين پرت مي كردم .. ! چون هم هيكل ام ورزشكاريه و هم ورزيدگي لازم رو براي مقابله داشتم . اما آن دو نفر به هيچ عنوان زير بار نمي رفتند .. ! و اين در حالي بود كه چرچيل در حال طرح نقشه اي ديگر براي من بود .. و مي خواست هر طور شده به همه ثابت كنه كه از پس رو كم كني من بر امده است .. ! تا اين كه در يك روز سرد زمستاني كه ماشين ام ايراد اورده بود ، مارشال از من خواست به تعميرگاه حسين آقا ببرم .. من ساده هم بدون هيچ گونه درنگي پذيرفتم .. يك روز صبح از اداره مرخصي گرفتم تا ايراد هاي ماشينم رو برطرف كنم .. وقتي به گاراژ بزرگي كه تعمير گاه حسين آقا قرار داشت رسيدم ، با خوشرويي تحويلم گرفت .. و به شاگردانش دستور داد تا به رفع عيب بپردازند .. و از اون جايي كه هوا سرد بود به كنار بخاري بزرگي كه در گوشه اي از گاراژ قرار داست رفتم . با ديدن چرچيل باز هم دوزاري ام نيفتاد كه او اين جا چه كار دارد .. ! طبق معمول از هر دري سخن به ميان امد .. در همين هنگام با اشاره حسين آقا يكي از شاگردان جوان به منظور گرم نگاه داشتن محيط ، در بخاري رو باز كرده .. و به همراه يك بغل هيزم خشكي كه به درون بخاري ريخت ، يك قوطي خالي اسپري هم ناخواسته با هيزم ها به توي بخاري پرت كرد .. حسين آقا با ديدن صحنه كلي سر شاگرد جوان داد و بيداد كرد .. من اعتراض كرده و گفتم .. حسين آقا چه كارش داري ...؟ طوري نشده خب قوطي خالي هم با هيزم ها مي سوزه .. او كه ظاهرآ منتظر همين جمله بود افزود : بهروز خان شما در جريان نيستي ، عاليجناب چرچيل شاهده پارسال زمستان يا بي احتياطي يكي از شاگردان ، عين حالا يك قوطي خالي همراه هيزم ها به درون بخاري رفت .. ساعاتي بعد ، بخاري با صداي بلندي منفجر شد .. و عده زيادي كور شدند ! و من تا همين امسال درگير پرونده قضايي اش بودم .. ! من ساده هم كه باورم شده بود سعي مي كردم از بار عصبانيت حسين آقا بكاهم تا شاگرد بيچاره اش بيشتر از اين شرمنده نشود ..

    ناگهان صداي انفجار ...

    همين جور كه خودم رو از سرما به بخاري نزديك كرده بودم و يك ريز به حسين آقا دلداري مي دادم كه محاله قوطي خالي باعث انفجار بشه .. كه چشمتون روز بد نبينه ! ناگهان صداي انفجار مهيبي از بخاري بلند شد .. ! و من كه هنوز در فكر تركش هاي انفجاري بودم كه حسين تعريف كرده بود ، مثل برق خودم رو از روي صندلي به روي كف روغني و كثيف مكانيكي پرتاپ كردم .. و دو تا دست هايم رو در امتداد سرم گذاشته تا از تركش هاي احتمالي در امان باشم .. ولي با تعجب شنيدم صداي غش غش خنديدن همه مي آيد !‌ وقتي با ناباوري سرم رو برگردوندم .. نه انفجاري در كار بود .. نه كسي از جايش تكان خورده بود .. و نه بخاري آسيب ديده بود ! يعني چه ؟ پس اون صداي مهيب چي بود .. هنوز غرق در انديشه حقه حضرات بودم كه ديدم ميله بزرگ فلزي دست حسين آقاست .. ! اين بار سريع دوزاري ام افتاد كه قضيه از چه قراره .. !!؟ به عبارتي همه اين ها فيلم بوده و به عبارتي شستشوي مغزي تلقي مي شده .. و حسين آقا در يك لحظه با " تاي لول " بزرگ اهني ، ضربه اي شديد به بدنه بخاري وارد مي كرده است . بعد ها شنيدم خيلي ها وحشت زده شده بودند .. ! و ظاهرآ هر از چند گاهي اين بازي رو به سر بعضي مشتري ها در مي اوردند .. و موجب خنده و تفريح همگي مكانيك ها و شاگردان ان ها مي شده است ! اما براي من خيلي گران تمام شد .. و با تمام وجودم به اين نتيجه رسيدم .. دست بالاي دست زياد است .. و همان گونه كه من سر به سر همكاران مي گذاشتم .. يكي هم پيدا شده بود كه روي من رو كم بكنه .. و حقيقتا هم رويم كم شد ... !!!‌

    dfhbsh.jpg

    در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

    بهروز مدرسی

    این پست ساعت ۵:۳۰ دقيقه بامداد تاريخ هشتم تير ماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

    پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

    ajr4i2ce8c0d7seedv8o.jpg {
    function anonymous()
    {
    function anonymous()
    {
    return enlargeWithSlideshow();
    }
    }
    }" href="http://dc173.4shared.com/img/144132520/a1935f2d/Weblog-Archive-.jpg?sizeM=7">Weblog-Archive-.jpg

    آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا

    دوستان جوان و یاران مهربان سلام
    پس از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از جاهائی که بسیار پشت سرش صحبت بود همین جزیره کیش و شرح ماجراهائی بود که بر این سرزمین در رژیم گذشته رفته بود.هر کس چیزی می گفت و هر گروه برداشت خودرا از این جزیره زیبا ارائه می کرد و طبعا مردم هم هر دروغ و راستی را باور می کردند زیرا که جز عده ای معدود که بلحاظ شغلی توانسته بودند این جزیره را ببینند دیگران تجربه عینی از کیش نداشتند در نتیجه هر حرفی را قبول می کردند. یادم هست در همان سال های 52 - 53 شمسی که من بعنوان یک صندوقدار و سپس مسئول پذیرش در هتل اینترکنتینانتال تهران کار می کردم با اشخاص سرشناس بسیاری آشنا می شدم و گاهی این آشنائی به ردوبدل کردن چند کلمه ای هم منجر می شد و بسیار کم اتفاق می افتاد که این آشنائی جزئی به دوستی ختم شود زیرا که آن افراد همه از رجال مهم بودند و رجال را چه به یک جوان دانشجوی گمنام که برای جبران خرج تحصیل به یک شغل دم دستی در هتل مشغول بود. یکی از روزهای تابستان سال 52 حوالی ساعت سه بعداز ظهر دو نفر ایرانی و خارجی باهم به میز پذیرش مراجعه و با نزاکت در خواست دو اطاق نمودند.برگه رزرو ایشان را که پیدا کردم با کمال تعجب دیدم این دو جوان رزروشان توسط دربار شاهنشاهی گرفته شده و خرجشان نیز با آن هاست.کمی دست و پایم را جمع کرده و کارت ثبت نام را بااحترام جلویشان نهادم.هردو با ادب فرم را تکمیل کرده و اطاق هایشان را دادم و به طرف آسانسور رفتند.پس از رفتن میهمان معمولا فضولی مان گل می کرد و کارت را بدقت وارسی می کردیم!در اینجا دیدم یکی ملیت انگلیسی دارد ولی دیگری ایرانی است.نام آن انگلیسی که ظاهرا مهندسی بود تبعه انگلستان را بخاطر ندارم چون که اهمیتی هم ندارد ولی دومی که ایرانی بود نامش (مهندس محمود منصف) بود.پس از پرس و جوئی که بعدا انجام دادم متوجه شدم که آقای منصف از وابستگان به دربار پهلوی است و برای مدیریت تبدیل این جزیره به یک جزیره تفریحی بنا بدستور دربار به ایران آمده است.قصد دربار که بتدریج آشنا شدیم این بود که این جزیره 92 کیلومتری را در آب های خلیج فارس تبدیل به یک مرکز تفریحی برای جلب و جذب شیوخ پولدار منطقه نماید تا آنها بجای اینکه به جنوب فرانسه و سواحل لاجوردی دریای مدیترانه برای خوشگذرانی و پول خرج کردن بروند، به این مکان که بمراتب نزدیک تر و هزینه هاارزان تر بود بیایند و پول های باد آورده نفت را همین جا خرج کنند.این آقای منصف بهمین منظور آمده بود و ظرف دو سه روزی که در تهران بود مدام در دربار جلسه داشت و گاهی شب ها به هتل می آمد.ما با آن فرد انگلیسی بتدریج بیشتر رفیق شده و وی را تخلیه اطلاعاتی می کردیم زیرا که منصف هرگز ما بچه ها را آدم حساب نمی کرد و جز جواب سلام کلامی با ما هم صحبت نمی شد! آن فرد هدفشان از سفر به ایران را تشریح کرد و ما فهمیدیم که شاه می خواهد بخش مرغوب جزیره را که رو به سرزمین مادری(ایران)بود و بومیان جزیره که حدود 400 نفر بودند در آنجا زندگی می کردند، تبدیل به مرکز سیاحتی و تفریحی نماید و بومیان را به منطقه ای دور دست منتقل کند.آن فرد انگلیسی حتی آنقدر به موضوع آشنا بود که پیش بینی می کرد همین تعداد اندک در مقابل تصمیمات شاه از خود مقاومت نشان خواهند داد و ممکن است درگیری ایجاد شود.بهر حال با رفتن ایندو نفر از هتل سر ماهم گرم کار و تحصیلات شد و آنها را فراموش کردیم.چند سال بعد منطقه سیاحتی جزیره آماده بکار شد و فقط اقشار خاصی قادر بودند به کیش تردد کنند.برای اطلاع جوانان مملکت لازم است عرض کنم که جز درباری ها که هر یک ویلاهای مخصوص بخودداشتند، هویدا و سایر سردمداران مملکت نیز برای خود ویلاهای خاصی آماده کرده بودند و هر از گاهی بویژه ایامی که شاه و خانواده اش به کیش می رفتند، آنها نیر در رکاب بودند! آنقدر ترافیک ویلا داشتن در جزیره شلوغ شده بود که پس از انقلاب و در بررسی پروندهای ساخت و ساز ویلاهای رجال به پرونده ای دست پیدا کردم که نشان می داد شخص با قدرتی مثل دکتر نیک پی که شهردار قدر قدرت تهران بود در نوبت 3 ساله گرفتن ویلا قرارداشت!! حال ببینید سایرین چه کسانی بودند.در کیش قبل از انقلاب یک پایگاه غیر عملیاتی نیروی هوائی در غرب جزیره قرارداشت که حدود 100 یا کمی بیشتر پرسنل داشت که البته اغلب آنها پرسنل ستادی غیر متخصص بودند مانند سرباز های وظیفه و عده ای درجه دار.در این پایگاه مهمانسرائی بود با تعدادی اطاق برای استفاده پرسنل و خانواده هایشان.اعراب بومی جزیره را که عرض کردم حدود 400 نفر بودند به منطقه ای درشمال غرب جزیره رانده بودند و شهرکی برایشان تدارک دیده بودند موسوم به شهرک عرب ها که اهالی اصطلاحا محله عرب ها می گفتند و هنوز هم هست ولی کمی مدرنتر و امروزی تر. در منطقه سیاحتی هتل بزرگی توسط فرانسویان ساخته شد بنام هتل شایان که 5 ستاره و بسیار مجهز و مدرن بود. کنارش کازینوئی برای اهل قمار و کمی آنطرف تر بازاری با شکل و شمایل سنتی جزایر خلیج فارس ولی بسیار بزرگ بنام بازار فرانسه.البته یک هتل 80 اطاقه هم که بیشتر برای کارکنان زن کازینو بود ساخته شده و تجهیز شده بود که سر راه مرکز سیاحتی به فرودگاه قرارداشت. یکباب رستوران با سبک رستوران های دریائی هم بنام میرمهنا افتتاح گردید که پاتوق و محل استقرار دانه درشتهای درباری و نظامیان والا مقام بود.کاخ شاه که یک مجموعه ساختمان با آپارتمانهای متعدد بود و اسخر شنای خوبی داشت نیز در نقطه ای واقع در شمال شرق جزیره که اکنون الیت نامیده می شود، قرار داشت.برای شاه در جلوی همین کاخ و در ماسه های سفید ساحل یک بار ساخته بودند که پس از خروج از آب در آنجا نوشیدنی مِی آشامیدند. یک سینمای روباز ساحلی و تعدادی ویلای درجه دو و سه که برای مامورین ساواک همراه شاه و افسران گارد شاهنشاهی ساخته بودند کل تاسیساتی بود که در جزیره کیش قرار داشت.

    در سال 1362 و بدنبال فعال شدن بیشتر من ورفقا در تجیهز و راه اندازی مجموعه های توریستی ما گروهی غیر رسمی تشکیل داده بودیم که یکی دو نفر پیشکسوت و دو سه نفر جوان مثل من(در آن وقت)که بکار های هتل و هتلداری آشنا بودیم بدنبال گرفتن کارهای پیمانی بهر پیشنهادی جواب مثبت می دادیم و شکر خدا بدلیل صحت عمل کارهای خوبی هم بما پیشنهاد می شد.من در آن روزها بعنوان کارشناس هتلداری و هواپیمائی سه سال بود که در بخش بازرگانی یکی از نهاد های دولتی و بنیاد ها بکار مشغول بودم. تعدادی از وزرای اقتصادی و جوان دولت وقت مانند دکتر بانکی و مرحوم نوربخش(رئیس بانک مرکزی ادوار مختلف)اصرار داشتند و نخست وزیر را قانع کرده بودند تا برای اولین بار پس از انقلاب هیاتی رابه کیش اعزام و از وضعیت آنجا و دارائی های آن گزارشی تهیه و تسلیم نمایند تا بعدا بتوانند در راستای احیاء این جزیره قدمهائی بردارند. من و دو سه نفر از یاران برای همراهی این گروه بعنوان کارشناس انتخاب شدیم.(این را بگویم که این کار ها همه بی جیره و مواجب بود و مجانی!)گفتند روز فلان با یک هواپیمای فوکر 28 آسمان ساعت 9 صبح پرواز خواهیم کرد.اظهار داشتند که بدلیل خرابی دستگاه های فرودگاه و برج هواپیما باید بوسیله دید انسانی نشست و برخاست نماید.وقتی رفتیم دیدیم که دل و روده برج را با تبر و چکش خرد کرده و به پائین ریخته بودند و عملا برجی وجود نداشت! ظاهرا همان تعداد اندک پرسنل نیروی هوائی در اثر غلیان احساسات چنین به روز برج آورده بودند زیرا که تقریبا ما اولین افرادی بودیم که پس از پیروزی انقلاب در فرودگاه کیش پائین می آمدیم و خیلی بکر این خرابی ها را می دیدیم. گروه همراه من غیر از مدیران سطح بالای دولتی که عرض کردم خانم ها ش - ب و ش - ق از مدیران هتل های قدیم و آقایان ف-ع و ح - آ و ا - ش از مدیران قسمت و معاونین هتل های بزرگ کشور بودند.پرواز بخوبی انجام شد و در ساعت 11 در کیش فرود آمدیم.بیابان برهوت در مقابل وضعیت آنروز کیش بمراتب بهتر و دل انگیز تر می نمود.این را نیز گفته باشم که بما روز قبل گفته بودند که کفش های لژ دار ضخیم مانند کفش های کارگران صنعتی به پا کنیم تا از هجوم عقرب های سیاه که در جزیره فراوان است در امان باشیم!منهم از کفش ملی یک جفت خریدم و پوشیدم و همین طور دوستانم. بما گفته شده بود که در سال های پیش از انقلاب اسرائیلی ها قرارداد داشتند تا یک روز در سال همه آدمهائی که در جزیره بودند را به خانه هایشان فرستاده و 24 ساعت خارج نشوند تا آن ها بتوانند با هلی کوپتر سطح فضاهای سبز جزیره را برای جلوگیری از جانوران موذی و سمی سم پاشی کنند و چون بعد از انقلاب حدود 4 سال اینکار انجام نشده قطعا جانوران زیادی با توجه به شرایط آب و هوائی در سطح جزیره وجود دارند و باید آمادگی داشته باشیم!در گرمای بسیار شدید آفتاب نیمروزی از هواپیما پیاده شدیم.در پرواز که بودیم ضمن مشورت با سایر اعضای گروه و با اطلاع از اینکه جای خواب مناسبی در آنجا وجود ندارد، تصمیم گرفته شد دو نفر خانم همراه وزراء و برخی محافظین آنها با همان هواپیما و پس از بازدید هتل بزرگ شایان که مقصد اصلی ما بود حدود ساعت 16.30 کیش را ترک کنند و ما مردها سه چهار روز ی بمانیم و گزارشات مبسوط تهیه کنیم.محل خواب و استراحت ما همان ساختمان 80 اطاقه (اینروزها هتل گلدیس نام دارد) تعیین گردید. هیچ آدم مسئولی وجود نداشت و در منطقه سیاحتی پشه پر نمی زد.چهار سال بود که دلمشغولی های مردم و مسئولین کشور پس از انقلاب فرصت پرداختن به کیش را که لکه ننگی محسوب می شد نداده بود! حالا وسط اینهمه گرفتاری ها از جمله جنگ دو سه وزیر جوان و بازیگوش می خواستند با زنده کردن نیات شاه سابق بازهم اعراب شکم گنده و شیوخ پولدار منطقه را برای سر کیسه کردن به این جا بیاورند!معلوم بود که در هیات دولت برای بکرسی نشاندن این اهداف چه زحمتی متحمل شده اند و باید کمکشان می کردیم تا اگر اعراب نیامدند لااقل هموطنان خودمان از این جزیره بهشتی بهره مند شوند.مگر نه این بود که جز خواص دوره شاه احدی به اینجا راه نداشت؟ پس حالا که انقلاب شده بود وظیفه داشتیم برای پذیرائی از ایرانیان نجیب هموطن اینجا را آماده سازی نمائیم و ما که کارشناسان این رشته بودیم بیشتر احساس مسئولیت می کردیم. ماشین مارا مستقیم به هتل شایان برد.این هتل 5 ستاره که توسط فرانسوی ها ساخته شده بود لب دریا و در کنار کازینو بود.همان کازینوئی که بیش از 50 دختر بلند بالای اروپائی بعنوان دیلر (دلال میز یا کارگزار میز قمار) کار می کردند و شبها در همین 80 اطاقه می خوابیدند. در مقابل هتل تازه متوجه شدیم که دربها سالهاست بسته اند!! کلید کجاست؟ کسی نمیدانست! ای بابا این همه راه آمدیم بدون این که کسی کمکمان کند؟! پرسان پرسان فهمیدیم که روزی کلید های این تاسیسات دست کلیدداری بوده بنام مش قربون! کجاست اول اصلا کسی نمی دانست زنده است یا برحمت خدا رفته! می گفتند همان وقت پیر مردی بوده 80 ساله!!
    راننده عربی که مارا از پای پرواز آورده بود در جریان قرارگرفت و دستی به پیشانی کشیده گفت شاید من بتوانم از او خبری بگیرم.گفتیم از کجا ؟ گفت از محله عرب ها...سوار شد و ماشین زوزه کشان در بیابان ها دور شد.در سایه هتل لختی استراحت کردیم و آبی نوشیدیم و گپی در مورد روزهای اوج این هتل و جزیره زدیم تا پس از نیم ساعت طاقت فرسا ماشین از دور نمایان گردید.خدا خدا می کردیم که از او خبری آورده باشد. ماشین ایستاد و راننده درب شاگرد را باز کرده و پیرمردی مفلوک و تقریبا نابینا با کمروپشتی خمیده را نشان داد و گفت اینم مش قربون! پیر مرد اصلا فارسی نمی دانست سهل است گوشش نیز سنگین بود و چشمش هم...با بدبختی اورا پیاده کردیم و با دیلماجی راننده منظورمان را به او فهماندیم.گفت که کلیدها را دارد!!بسیار خوشحال شدیم.گفتیم کی می آورد؟ گفت باید امضاء بدهید.گفتیم چیزی که ارزان است امضاء! می دهیم.گفت امضای شما نه! پس کی؟ مهندس محمود منصف !!!!!گفتیم پدر بیامرز! منصف فراری شده و آمریکاست.اینجا نیست.ما از طرف دولت هستیم.منصف سگ کی باشه بیاد اینجا امضائ بده! گفت من این چیزا سرم نمی شه.بمن گفته هروقت امضای منو دیدی کلید بنداز درو وا کن!سرتون را درد نیارم.یارو اصلا نمی دونست انقلابی شده و شاهی رفته و رژیم دیگری آمده و اونا دیگه جرات ندارند بیان این جا و امضاء بدن !! فکرمونو بکار انداختیم و فهمیدیم که این بابا باید کس و کاری داشته باشه.شاید اونا که جوون ترند بتونن کمکمون کنند.پریدیم توی ماشین و به راننده گفتیم مارو ببره دم منزل این پیرمرد.شاید کسی باشه واسطه خیر بشه! رسیدیم میدون مرکزی و مخروبه شهرک عرب ها که امروزه خیلی فرق کرده و یکی از جاذبه های کیش محسوب میشود.دم درب منزلی توقف کرد کاملا روستائی و تعدادی بز سیاه به چرا لای خاکها مشغول بودند! اینرا هم بدانید که کیش کوشفند ندارد فقط بدلیل شرایط اقلیمی بز نگه می دارند و از شیر و گوشت آن استفاده می کنند. دق الباب کردیم زنی عرب دم در آمد.پیرمرد را به او تحویل دادیم و سراغ شوهر یا برادرانش را گرفتیم.گفت که عروس آن خانه است و برادر شوهرش دم مغازه است و راهنمائی کرد.رفتیم و اورا یافتیم.سلام و علیکی سرد و طرح درخواستمان وقت زیادی نگرفت.با اکراه موضوع را با پدر در میان گذاشت و به او فهماند که ما نمایندگان مرکز هستیم و ما هم به اینها فهماندیم که اگر مشکلمان حل شود دم آن ها را خواهیم دید !! شادی به چشمانش دوید و جدی تر پدر را راغب نمود تا در ها را باز کند و ما بجای محمود منصف امضاء بدهیم!! باز ماشین و باز دم در هتل شایان این بار با پیر مرد و پسر.دسته کلیدی همراه آورد که بی اغراق 4 کیلو وزنش بود و تقریبا تمامی درهای ساختمان ها را باز می کرد! در اصلی هتل را باز کرد.یا ابوالفضل! دریائی از عقرب سیاه مرده روی زمین! هر کدام دو برابر یک سوسک بزرگ تهرانی!!! چراغ بی چراغ..همه قطع بودند.با چراغ قوه که همراه آورده بودیم کور مال کور مال دفاتر اداری - رستوران ها -کافی شاپ - آشپزخانه و سایر نقاط از جمله تعدادی از اطاق ها را دید زدیم.بدلیل بسته بودن محیط و درب ها و پنجره ها بمدت 4 سال کلیه جانوران موذی از جمله عقرب های جرار مرده بودند و ما اصلا موجود زنده ندیدیم!دریک یورش به اموال هتل که بیشتر توسط عوامل همان پایگاه هوائی و با سوء استفاده از بی صاحب بودن جزیره در روزهای اول انقلاب صورت گرفته بود، آن چه قابل فروش و حمل شدنی بود بسرقت رفته بود! مثال می زدند که تلویزیون های سونی که اختصاصا در سونی ژاپن برای همین هتل و با آرم آن ساخته شده بود توسط همین ها غارت شده و لب ساحل به قایق های عبوری مال خر به 100 تومان فروخته شده بود!! صندوق های تخته ای بزرگ مخصوص حمل بارهای دریائی مملو از انواع بلورجات مانند لیوان ها و گیلاس های فرانسوی که در پوشال بسته بندی شده بودند، پس از اینکه شکسته شده و یکی دو گیلاس از درون آن خارج شده بود، وسط کریدور ها رها کرده بودند! ظاهرا لیوان های مارکدار هتل ممکن بود برایشان دردسر ایجاد کند! و همین طور انواع و اقسام لوازم اداری مدرن آنروز مانند تایپ های الکتریکی که شاید چند ساعت کار کرده بودند و محتویات آن ها بزور خارج شده و وسط لابی هتل پراکنده بودند!پرده های نفیس و سنگین کنده شده و روی زمین انداخته بودند.لوازم آشپزخانه بزرگ هتل شاید در حدود 80 درصدشان هنوز کاغذ های کارخانه از روی آن ها کنده نشده بود و کاملا نو و دست نخورده بودند!سردخانه ها و یخچال ها نو ولی در اثر بسته بودن محیط و رطوبت منطقه بتدریج زنگ زده شده بودند.بهر حال صورت برداری کرده و عازم مکانهای دیگر شدیم.حالا بدلیل کارهای پراکنده و زیاد سرمان گرم شده و ساعت حرکت هواپیما فراموشمان شده بود.اینک ساعت 17.30 بود و فرستاده خلبانان دوان دوان سراغمان آمد که اگر مسافران نیم ساعت دیگر نرسند قادر به پرواز نخواهیم بود! چرا؟ بدلیل این که هوا تاریک می شود و برج هم نداریم و باند هم چراغ ندارد! پس بلند شدن ممکن نیست و باید بمانیم! دو خانم همراه و وزراء و سایر همراهان که قرار بود بروند فورا سوار ماشین شده و ماهم برای مشایعت آن ها همراهشان شدیم تا فرودگاه.
    در فرودگاه کاپیتان پرواز که حالا دیگر رفیق شده بودیم بمن که می دانست سررشته کارهای فرودگاهی دارم یواشکی گفت تا بریم سر باند، هوا نیمه تاریک است.شما و یکنفر دیگر دو فانوس یا چراغ قوه بزرگ پیدا کنید و انتهای باند پروازی بایستید تا من بتوانم بپرم !! ما هم حالا به چه زحمتی فانوس پیدا کردیم(زیرا چراغ قوه نبود) و ایستادیم سر باند! هواپیما آمد و از بالای سرمان بلند شد و به درون ابر های خلیج فارس پر کشید تا به تهران برود. ما ماندیم و این جزیره تقریبا متروکه و دنیائی اموال مضمحل شده در سطح جزیره.شب برای استراحت باتفاق آقای ف - ع که از دوستان بسیار نزدیکم بود در یکی از اطاقهای 80 اطاقه خسته و کوفته بخواب رفتیم.کیف دستی چرم مشکی زیبائی داشتم که از اسپانیا خریده و در سفر ها همراهم بود.آنرا روی میز کوچکی که کنار تخت بود گذاشته بودم.نیمه های شب با صدای افتادن چیزی از ارتفاع بشدت از خواب پریدم و نشستم! بلافاصله متوجه کیفم شدم.جانوری با چشمان نورانی روی کیفم نشسته و چشم در چشمان من دوخته بود! بسرعت چراغ را روشن کردم.مارمولکی به بزرگی یک ماهی قزل آلای بزرگ روی کیفم نشسته، گردن خودرا بالا گرفته و با چشمان متعجب بمن نگاه میکرد!! کمی که دقت کردم دو تای دیگر ولی کوچکتر روی سقف اطاق چسبیده بودند و مادر خودرا نظاره میکردند! با کمک رفیقم که دیگر بیدار شده بود یکساعتی گذشت تا توانستیم آن ها را بیرون بیندازیم.دوستان بدانند که این جانور در سواحل خلیج فارس خیلی احترام دارد بدلیل اینکه پشه ها و حشرات موذی را می بلعد و پاکسازی میکند! پس اورا نمی کشند و او هم شخصا مزاحمتی ندارد!!! فقط ترس دارد آنهم در میانه خواب ناز! بهر شکل روز بعد به بازار فرانسه رفتیم و غرفه های بزرگ خالی بازار را مورد بازدید و صورت برداری قراردادیم.مغازه های بزرگی که کمتر از 4 سال قبل محل استقرار نمایندگان اصلی برند های مشهور عالم مانند لوازم آرایش مارگرت آستور - کلوهه - شارل ژوردن و کیف و کفش و لباسهای پیر کاردین بودند اینکه به بیغوله ای تبدیل شده و در هر گوشه این غرفه ها میلیون ها زنبور سمی لانه کرده بودند و کارگراران جزیره اظهار می داشتند که با آتش سوزی مصنوعی قادرند هر چند وقت مقداری از این جانوران را بیرون کنند.از برکت این آتش سوزی ها اغلب مغازه ها دود گرفته و آسیب دیده بودند که همه را نوشتیم و عکس گرفتیم. روزها بدین ترتیب گذشتند و به روز چهارم ا قامت رسیدیم.با برخی دوست شده بودیم و خیلی کمکمان میکردند.در این مرودات روزانه یکی از کارمندان که بومی بود تعریف کرد که مهندس محمود منصف خلبان بود و یک فروند هواپیمای ویژه مدیریت جزیره در باند فرودگاه همیشه در اختیارش بود و خودش می راند. این هواپیما را برای سفرهای متعدد به تهران و گاهی جزایر و بنادر حاشیه خلیج فارس بکار می برد.در روز 21 بهمن 1357 یعنی یکروز پیش از پیروزی قطعی انقلاب اسلامی، طی بخشنامه ای که منشی وی صادر کرد، همه کارکنان ستادی جزیره اعم از خدماتی - تجاری - اداری و فرودگاهی را به سالن کنفرانس دفتر مدیریت برای یک جلسه یکساعته با آقای منصف دعوت نمود.ساعت قرار 10 بامداد بود. جمعیتی در حدود 120 نفر در سالن اجتماع کردند.بدلیل حساس بودن شرایط کشور در آنروز ها همگان فکر میکردند که رئیس میخواهد اطلاعات جدیدی که از مرکز دریافت کرده و احتمالا مربوط به آینده کاری و زندگی خودشان است به آن ها بدهد.ساعت از 10 گذشت! 10.30 - 11 - 12 شد و حساسیت جلسه باعث شده بود کسی از جایش تکان نخورد! منشی مربوطه در مقابل ده ها سوال حاضرین خودش هم تعجب کرده بود که چرا مهندس اینقدر بد قول شده است! یکی را فرستاد دم درب ویلای مهندس.دق الباب کرد.جوابی نیامد.دوباره.بازهم بی جواب ماند.نگران حالش شدند و با کمک همسایگان درب منزل باز شد...کسی درون نبود غیر از یک یادداشت برای منشی! توضیح این که جوابی برای کارکنان نداشته و با هواپیمای شخصی به مقصد نامعلومی پریده است! چرا؟ از ترس جان! به کجا؟ چیزی ننوشته بود.همه فکر کردند تهران.تماس گرفته شد با تهران احدی از وی خبر نداشت...چند روز بعد برخی دوستان اورا در پاریس دیده بودند و بعد... البته هواپیما در فرودگاه یکی از کشور های حوزه خلیج فارس به امانت مانده و خود او با پرواز مسافری دیگری رفته بود که فرستادند و آنرا پس آوردند.
    تعریف این خاطرات که تمام شد راهنمای ما که اتفاقا از کارکنان شیلات مستقر در کیش بود مارا برای گرفتن ماهی به سردخانه شیلات برد.بسیار احترام کردند که همیشه بیادشان هستیم.ما را ملبس به لباسهای پلاستیکی مخصوص ورود به سردخانه کردند و بداخل رفتیم.بماند که بدلیل عرق زیاد و گرمای بیرون بمجرد ورود به داخل نزدیک بود سنگ کوب کنیم ولی بلافاصله به قسمت بالای صفر آمدیم و بخیر گذشت! انواع و اقسام آبزیان از صدها نوع ماهی گرفته تا دلفین و کوسه های متعدد بزرگ و کوچک در آنجا منجمد شده بودند و با چشمان متعجب ما را می نگریستند! مقداری ماهی و تعداد زیادی همبرگر ماهی بعنوان سوغات سفر بما دادند و سپردیم به همان سردخانه تا هنگام خروج کسی بیاید ببرد زیر پرواز...کدام پرواز؟ کسی نمیدانست! به هر دری زدیم کسی از پرواز به اینجا خبری نداشت! ماهم آنقدر محو جزیره شده بودیم که در هنگام پریدن پرنده خودمان هرگز بفکر نیفتادیم که پس مارا چه کسی خواهد برد!! کسی گفت پایگاه هوائی هر از گاهی هواپیمائی دارد که از تهران آمده برایشان آذوقه می آورد.بروید بپرسید کی خواهد آمد؟پریدیم توی ماشین و بسرعت بطرف پایگاه که تبعید گاهی بود غریب!
    پرسنل چندی از نیروی هوائی با خانواده هایشان آنجا زندگی میکردند و خودشانهم نمیدانستند برای چه؟! و تکلیفشان مشخص نبود.با فرمانده پایگاه که یک سروان غیر پروازی بود آشنا شدیم و جویای وضعیت...گفت امشب یک 747 باری برای آوردن چند ماشین تعمیراتی و مقداری آذوقه و بردن چند نفر از خانواده ها برای معالجه و یکی دو ماشین تصادفی به کیش خواهد آمد.شما را با آن میفرستم.میخواستیم دستش را ببوسیم!مثل این بود که وسط کویر چلوکباب سلطانی تعارفمان کنند!
    حدود ساعت 18 همانروز پرنده آهنین بال در آسمان جزیره نمایان شد.صدای غرش موتورهایش بمثابه موزیکی کلاسیک و ملایم روحمانرا نوازش میداد! فوری سوار بر مرکب بسوی پایگاه روانه شدیم ضمن اینکه سر راه ماهی های منجمد را گرفتیم و پس از تشکر و روبوسی روانه پرواز. بمجرد رسیدن به فرودگاه مستقیم زیر پرواز رفتیم و منتظر خوش آمد گوئی خلبان ها و میهماندار و مجوز سوار شدن!! دو خلبان آبدیده و ستبر که هر کدام قدی بالای 1.80 و وزنی معادل 100 کیلو داشتند و معلوم بود این جمبوجت را مثل مومی در چنگ دارند با طمانینه از پله ها پائین آمدند! مثل اینکه مارا ندیدند از کنار ما رد شدند و بسمت بوفه ای که آنجا بود رفتند.گفتیم مزاحم نشویم.خسته اند و نیازمند آب و دانی! بعد از استراحت کوتاهی پرواز میکنند.دلمان جوش ماهی ها را میزد که یخشان وا نشود!یکساعتی گذشت و سالن را خنده و صدای بلند ایندو جوان برومند ما گرفته بود! ترسان ترسان جلوتر رفتم و ضمن سلام و خسته نباشید، جرات کردم بگویم برای ما ساعت رفتن مهم نیست! این ماهی هارا دستور دهید در جای خنکی در هواپیما بگذارند.نگاهی از سر بی حوصله گی بمن کرد و غرید...شما ماهی بخرید ما حتی ماهی نخوریم ؟ حالا خریدنمون پیشکش!! با ادب گفتم قابل شمارو نداره...برای ما خیلی زیاده..بی تعارف نصف میکنیم! و من منظورم رفتن بود بهر شکل.حتی با لو دادن نیمی از ماهیهای همراه! دوباره نهیب زد..خیلی ممنون.مال خودتون.نوش جونتون! ولی ما میخواهیم امشب بمونیم یک ماهی کباب حسابی بزنیم تو رگ ! عیبی داره ؟!! گفتم یا حضرت عباس! اینا میخوان بمونن..ما چکار کنیم؟ این دکل هائی که من می بینم تا پس فردا هم از ماهی خوردن سیر نمی شن! دیدم فایده ای نداره..رفتم سراغ فرمانده پایگاه..دیدم منزل همین شب دعوت دارند و در آسمان قرار مدار گذاشتن! دیگه چاره ای نداشتیم بسرعت رفتیم شیلات و سوغاتیها را دوباره تحویل دادیم و موضوع را گفتیم.اون با معرفتا هم مقداری برای خلبانان ماهی گذاشتند و بما سفارش کردند امشب به اونا بگیم تا فردا لااقل بیشتر تحویلمون بگیرند ! فردا ساعت 13 با اطلاع فرمانده بفرودگاه رفتیم با قول اینکه ساعت 14 پرواز کنیم.مدتی طول کشید تا عده ای از زن و بچه های پرسنل را سوار کردند و بما خبر دادند که میتوانیم سوار شویم.ما که سوار هواپیماهای زیادی از این نوع در جهان شده بودیم و انتظار لااقل خوش آمد گوئی یک مهماندار و راهنمائی به صندلی خود را داشتیم، بمحض ورود به هواپیما با منظره ای روبرو شدیم که هرگز تصورش را نمیکردیم! فضای لخت و کاملا عاری از دکور داخل هواپیما و بی هیچ صندلی بنحویکه تمامی سیم ها و لوازم سازه ای هواپیما بیرون بوده و قابل رویت بودند!! در سالن همانند یک زمین فوتبال وسیع هیچ چیز وجود نداشت و زن و بچه های کوچک هر یک در گوشه ای روی زمین ولو بودند و تنها وسیله ای که برای نگهداری خود داشتنند ریلهای موجود در کف هواپیما بود که بهنگام پرواز کارگو(باری)پالت ها یا کانتینر های مملو از بار را روی آنها فیکس میکنند تا حرکت نکنند.درست وسط هواپیما یک دستگاه مینی بوس پایگاه که تصادف کرده بود برای صافکاری و یکدستگاه جیپ ارتشی که خراب بود برای تعمیر موتور عازم تهران بودند! گروهبان همراه پرواز که نقش سر میهماندار را بازی میکرد و خیلی هم خشن بود با بی اعتنائی در انتهای هواپیما و زیر دم گوشه ای را نشان داد و گفت برید اونجا بشینید!خودتونو سفت نگه دارید! پشت مینی بوس چندین جعبه میوه انبه که آنوقت از کشورهای دیگر نزدیک به کیش می آمد لابد بعنوان سوغات برای تهرانیها حمل می شد..خلاصه پس از اینکه دقایقی صرف بستن درب خراب عقب هواپیما شد و ما نگران که مبادا دلش بخواهد در ارتفاع 35000 پا باز شود!! بسر باند برای پریدن تاکسی کردیم. قیافه مصمم قهرمانان داستان ما و گرمای هوای جزیره و رطوبت موجود و خستگی ناشی از یکشب ماندن در چنین جای بی آب و علفی باعث شدند تا دوستان ما سر باند پروازی حتی نیش ترمزی هم نزدند و غول بی شاخ و دم را در آنی بالای ابر ها دیدیم.کلایم 747 سبک ما آنقدر تیز بود که همه جعبه های انبه با صدای گوشخراشی بسمت ما بیچارگان ته نشین روانه شدند و اگر نبود جوانی و زبلی ما لااقل زانوانمان باید چند ماهی در گچ می ماند! این زیباترین هواپیمائی که تاکنون ساخته شده(حتی پس از ایرباس 380)در مراحل آخرین بالا کشیدن خود بود که ناگهان بوی ناخوش بنزین بمشاممان خورد.من که بیشتر از سایرین با اینگونه اتفاقات دمساز بودم بلافاصله متوجه شده و با دست و سریعا سیگارهای تعدادی سرباز را که لم داده و دود میکردند از دستشان گرفتم و آنهارا برای جستجوی بنزین بکمک طلبیدم. پس از یکی دو دقیقه دریافتیم که سهل انگاری لود کنندگان ماشینها که حتما باید بنزین خودرو ها را تخلیه میکردند و نکرده بودند باعث چنین مشکلی شده است.بنزین در اثر شیب شدید ماشینها مانند لوله سماور سرازیر شده بود و یک غفلت کوچک فاجعه ای بهمراه داشت. بسرعت بطرف کاکپیت رفتم و با خلبان صحبت کردم.نگران شد و مهندسش را برای دیدن صحنه به پائین فرستاد.فورا اجازه گرفت و ارتفاع را تا حد ممکن کم کرد تا اگر مشکل حاد شود بتواند در فرودگاهی سر راه بنشیند.مهندس پرواز و ما دو سه نفر که تتمه تجاربی داشتیم بکمک هم و با استفاده از دو سطل پلاستیکی که موجود بود بتدریج تمامی بنزین دو ماشین را(مینی بوس گازوئیل) جمع آوری کرده و بنا به توصیه خلبان در توالت بالا خالی کردیم.ظاهرا چاره دیگری نداشت.حدود یکساعت این کارها طول کشید تا نفسی براحتی کشیدیم و مناظر شهر تهران نمایان شد.براحتی در پایگاه یکم شکاری مهرآباد فرود نرمی داشتیم و با خلبانان که حالا دوستان صمیمی شده بودیم بگرمی خدا حافظی کرده و همراه ماهی ها عازم منازلمان شدیم.این چهار روزیکه جزیره زیبای کیش عملا بطور اختصاصی در اختیار ما بود هرگز فراموشمان نخواهد شد.آقای ا - ش با حدود 75 سال سن هنوز بکار آموزش هتلداری اشتغال دارد.خانم ش - ن نیز بهمین شکل ولی خانم ش- ب که با یک فرانسوی ازدواج کرد در جنوب فرانسه زندگی میکند.آقای ح - آ هنوز در لوفت هانزا بکار مشغول است و یکی دو سال دیگر بازنشسته خواهد شد و آقای ف - ع که حدود 4 سال بعدا مدیر همان هتل شایان شد و خدمات فراوانی به هتل کرد و شکل و شمایل فعلی هتل مدیون اوست در حال بازنشستگی و در منزل روزگار میگذراند.خدا همه را سلامت بدارد.

    سخني با شما ...

    با تشكر از دوست بسيار عزيزم جناب فرنودي .. و پوزش مجدد به خاطر تآخير در انتشار به موقع پست جديد ، از اين كه فرصت نيافتم به كامنت هاي محبت اميز يكايك شما پاسخ بگويم ، پوزش مي خواهم . من ديشب بعد از سپردن نوه ها به دخترم ، با عجله به خونه برگشتم . و تا صبح روي طراحي ها و آپلود آن ها كار كردم .. از سر شب تا حالا هم يك سره سرگرم درج مطلب اين پست هستم . با شناختي كه از بزرگواري شما عزيزان دارم ، مطمئن هستم اين قصور بنده رو خواهيد بخشيد . از سوي ديگر فرصت كمي تا سالروز شليك موشك به ايرباس هواپيمايي ملي ايران داريم . كه ناجوانمردانه از ناو امريكايي شليك شد . همان گونه كه مستحضر هستيد ، سازمان نشنال جئوگرافي اين حادثه جانگاه رو به دقت بازسازي كرده است . اما با چند مشكل مواجه ام . نخست طولاني بودن مستند است . دوم - بخش عمده فيلم سياسي است . اگه ترجمه كنم ، بايد به دوگروه موافق و مخالف رژيم جواب پس دهم ! اگه حذف كنم ، وجدانم ناراحت خواهد شد . و بر خلاف خط مش سايت است . از سوي ديگر كلي كامنت از پست قبل باقي مانده است . كلي هم طبق معمول بعد از انتشار اين پست اضافه خواهد شد . به اين مشكلات كامنت هاي وبلاگ و اي ميل ها رو هم اضافه كنيد .. من به سهم خودم تلاش مي كنم تا يه جور هايي بر همه مشكلات غلبه كنم .. به شرطي كه مطمئن شوم شما از من به خاطر تاخير در پاسخ دلخور نمي شويد ! پس لطفآ مثل سابق اگه مايل هستيد نظرات خودتون رو درج كنيد .. فقط اجازه دهيد با كمي تاخير منشرشون نمايم . يا اگه مايل بوديد ، به طور استثنآء اين بار رو بدون جواب منتشر كنم .. تا سر فرصت پاسخ كلي به پرسش هاي شما بدهم .. انتخاب با شماست .