Thursday, August 26, 2010

ماجراي اسکورت اشرف پهلوی

سایه مرگ کابوس افسر شهربانی !

2moam54hmol5qr99728s.gif

y3qpb8toex3mxnp7q24m.jpg

" ماجراي اسكورت اشرف پهلوي " عنوان مطلب اين پست است كه بر اساس رويداد واقعي نگارش يافته است . و به زندگي يك افسر شجاع شهرباني كه در رژيم گذشته به خاطر قد و قامت ورزيده اي كه داشت براي اسكورت ويژه اشرف پهلوي انتخاب شده بود . او در دوران خدمت اش فراز و نشيب هاي جالبي داشته است .. و تقدير چنان بود كه براي بنده فراز هايي از خاطراتش رو بازگو كند . و از لحظات دردناك زندگي مخفي اش كه بعد از پيروزي انقلاب رقم خورد بگويد .. او به خاطر مسئوليت اش در رژيم گذشته زير تيغ بود . و لحظه اي كابوس اعدام و سپرده شدن به جوخه آتش از ذهن اش دور نمي شد .. تا اين كه دست سرنوشت باعث شد كه ... ( در ادامه خواهيد خواند ) .

يك تشكر و قدرداني صميمانه به همه شما ياران همدل و بزرگوار بدهكارم . خصوصآ اون دسته از عزيزاني كه محبت فرموده و با اعلام امادگي جهت تمديد دفترچه خدمات درماني بنده ، پيشگام شده بودند . از همه شما بزرگواران قلبآ سپاسگزارم . باور كنيد با خواندن كامنت هاي محبت اميز شما اشگ شوق بر ديدگانم جاري مي شد .. دست همه شما عزيزان درد نكنه . در باره دفترچه هم عرض كنم .. خودم به شعبه خيابان دبستان مراجعه كردم .. هيچ كس در صف نبود ! جواني مودب و مهربان با روي باز از من خواهش كرد تا دفترچه ها رو براي تعويض در اختيارش بگذارم .. اما از بد شانسي با شرمساري اعلام كرد جلوي تمديد دفتر چه شما مسدود شده است .. بايد به دفتر مركزي مراجعه كنيد !! و شماره گويايي رو در اختيارم گذاشت .. همان روز كه به ديدار دوست عزيزم جناب فرنودي رفته بودم ، وي زحمت كشيده و به شماره اعلام شده تماس گرفت .. ظاهرآ مشكل در عدم ابطال دفترچه آرش پسرم بوده است !! حال قرار شده مداركم رو همراه با فيش حقوقي به يكي از چهار مركزي كه اعلام كرده اند برده و بعد از ابطال نسبت به تمديد دفترچه هاي خود و همسرم اقدام كنم .. باز هم از لطف همه شما ياران سپاسگزارم . باور كنيد من به دوستي با شما عزيزان قلبآ افتخار مي كنم ..

كلام اخر اين كه .. يكي دو ساعتي است كه دوباره تصاوير استفاده شده در وبلاگ و سايت مخدوش شده است ! ابتدا به حساب مشكلات سرور ماكرو سافت گذاشتم . اما وقتي به صفحه ويژه خودم مرجعه كردم با كمال تآسف ديدم كه همه عكس هايي كه در پست هاي اخر قرار داده بودم بعلاوه اون تعداد از تصاويري كه براي مطالب آينده طراحي و در آن جا آپلود كرده بودم همه حذف شده اند ! و تنها ان عده از فايل تصاوير خصوصي و خانوادگي ام كه قفل بود ، دست نخورده باقي مانده اند ! حتمآ مي پرسيد چرا تصاوير آپلود شده را قفل نزدم ؟ در ان صورت در تارنما نشان داده نمي شدند . خيلي حالم گرفته شده است . دعا مي كنم اشكال فني باشد .. ولي اگه تعمدي در كار باشد ، به شرافتم سوگند ديگه سراغ وبلاگ و سايت رو نخواهم گرفت .. آخه اين كار درسته ؟ حاصل ساعت ها كار و تلاش ام رو به خاطر حسادت و دشمني حذف نمايند !!؟ همان طور كه گفتم .. فعلآ مطمئن نيستم . از طرفي همه تصاوير مطالب قبلي در صفحه ديده نمي شوند .. ! يكي دو روز صبر كرده و دعا مي كنم مشكل از سوي ماكروسافت باشد .. از سهيل عزيز و ساير بزرگواراني كه به سيستم ماكروسافت اگاهي دارند ، خواهش مي كنم قضيه رو منعكس فرمايند .. لينك صفحه تصاويرم در بخش پيوند هاي وبلاگ و سايت موجود است ..

برچسب ها : اشرف پهلوي + سرهنگ معزي + دانشكده پليس + اسكورت موتور ي + دربار شاهنشاهي + اتوبوس واحد + انقلاب اسلامي + اعدام و تيرباران + نماز + آرامش

marshalads.gif

در باره اشرف پهلوي

رفتار و شخصيت اشرف پهلوي خواهر همزاد محمد رضا شاه در روزهاي اوج قدرت هم بر سر زبان ها بود ! اگر چه سيستم هاي امنيتي و ساواك مانع انتشار اخبار دربار شاهنشاهي مي شد ، اما اغلب از زبان اطرافيان به بيرون درز پيدا مي كرد . راستش رو بخواهيد در اون دوران به خاطر نوع حرفه اي كه داشتم و ماموريت هاي متعددي كه براي دربار انجام مي داديم ، بيشتر از بقيه شنونده اخبار متعددي از رفتار و كردار اين عضو با نفوذ دربار بوديم . به ويژه آن كه يكي از فرماندهان پايگاه مون " بهزاد معزي " خلبان دربار بود .. اگر چه اهل حرف زدن يا بهتره بگم " وراجي " نبود ، اما گاهي ناخواسته حرف هاي او با همپالكي هايش در عمليات شنيده مي شد ! يا در قضيه درخواست اشرف از معزي قبلآ براتون نوشتم (اينجا ). اما بيشترين خبرهاي موثق رو در ماموريت هاي خارج از كشور كه براي دربار شاهنشاهي انجام مي داديم اغلب از زبان مهتران ، گماشتگان و رده هاي پائين خدماتي كه سياه مست مي شدند ، با شيطنت ما از پرده برون مي افتاد ! به همين دليل من از همان زمان ها از وي خوشم نمي امد .. و هميشه از خودم مي پرسيدم چرا شخص اعليحضرت جلوي كارهاي همشيره اشرف رو نمي گيره .. !؟ تازه بعد از انقلاب بود كه متوجه شدم او نفوذ زيادي روي شخص شاه داشت !! در مورد انواع شايعات راست يا دروغي كه بعد از پيروزي انقلاب در باره اشرف پهلوي نقل زبان ها بود ، دو مورد ان را قبول داشتم . اولي روابط ناسالم وي كه من وارد ان نمي شوم ... و دومي دست داشتن در مافياي جهنمي مواد مخدر ! و خوب يادمه در همون سال هاي اخر رژيم پهلوي در اروپا ( اگه اشتباه نكنم در پاريس ) با گانگستر هاي كوكائين طوري درگير شد كه اتوموبيلش به رگبار بسته شد .. اما فقط نديمه مهربانش " فروغ خواجه نوري " زخمي شد و اشرف جان سالم به در برد ! براي آگاهي بيشتر خوانندگان جوان نسل امروزي تعدادي تصوير از اشرف را در صفحه اي مستقل جمع اوري كردم ( اينجا ) شايان ذكر است در منبعي كه تصاوير رو تهيه كردم ، اشاره اي به زندگينامه وي شده است .. كه بنده نظر خاصي روي ان ندارم .

استان لرستان دهه بيست

روايت است ... در يكي از دهكده هاي محروم استان لرستان در دهه بيست خورشيدي ، فرض كنيد در سنه ۱۳۲۱ نوزاد خوش قد و قامتي در دستان نيمه لرزان " ننه ملوك " تنها قابله روستا در طشت مسي همي فرود امد ! شير علي خان وقتي فهميد فرزند نورسيده اش يه پسر كاكل زري است ، ضمن تقديم يك " مشتلوق " درست و حسابي ، دو پله يكي از نردبان چوبي بالا رفته و بر بالاي پشت بام كاهگلي منزل با صداي رساي خود به رسم يك سنت ديرينه بانگ اذان بر آورد .. او نام فرزند خود رو " سالار " گذاشت . و به رسم خوانين هفت شب و هفت روز جشني در كلبه محقرش برپا كرد . پسرك هم الحق و انصاف سالار بود .. هيجده سال بعد سالار كه حسابي قد كشيده و يك سر و گردن از همه جوانان روستاي خود و دهات اطراف بلند تر شده بود ، بعد از اخذ ديپلم به سرش زد كه پليس شود ... چند روزي طول كشيد تا بابا شيرعلي رو راضي به اين كار كنه . در نهايت در يكي از روزهاي پائيزي از زير آينه و قرآن رد شده و بعد از بوسيدن كلام الله مجيد ، از والدين و اهالي ده بالا خداحافظي كرده و به قصد دانشكده پليس ، راهي تهران شد . در لحظه وداع شير علي سالار را در اغوش گرفته و در گوش او چنين گفت : پسرم از شيرعلي پير به تو نصيحت كه .. اگه در پادگان مسابقه دو برگزار شد ، هرگز سعي نكن اولين نفر باشي ! چون اگه يك روز به هر دليلي نتوني اول شوي ، شديدآ موآخذه خواهي شد .. و اين به صلاح تو نيست .. همچنين سعي نكن جزء نفرات آخر قرار گيري .. چون هميشه انگ تنبلي به تو خواهند زد .. و اين هم خوب نيست ! سعي كن هميشه در وسط دوندگان باشي ! اين جوري هميشه در اماني ... !! پسر با بوسيدن صورت پدر ، قول داد اين سخن هميشه آويزه گوشش باشد ...

دانشكده شهرباني - تهران

دوران آموزشي خيلي زود سپري شد .. سالار طبق قولي كه به شيرعلي داده بود ، در تمام مدت شبانه روزي سعي كرد فرد معمولي باشد ٬ وي دراين مدت تنها با يك نفر از همدوره هايش باب دوستي و مراوده رو گشود ! و اون شخص " حسين - ش " نام داشت . اين دو فقط در بلندي قامت با هم مشترك بودند ! و از نظر شخصيتي با هم تفاوت هاي آشكاري داشتند ! حسين بچه ناف تهرون ، زبل ، خسيس ، بدجنس ، مومن و نماز خوان اما كمي تا قسمتي هم عقده اي !! و اما سالار بر عكس رفيق شفيق اش بچه روستا ، ساده ، دست و دلباز ، مهربون ، عرق خور و كمي تا قسمتي ماجراجو ..!! بعد از اتمام دوران تحصيل و پوشيدن لباس مقدس افسري قسمت چنين رقم خورد كه يگان خدمتي هر دو افسر جوان واحد " راهنمايي و رانندگي " شهر تهران تعين گردد ! اين دو چه در دوره شبانه روزي آموزشي و چه بعد از ان ، تنها پنج روز از هفته رو با هم مي گذروندند . پنجشنبه و جمعه ها هر يك به راهي مي رفتند ! حسين بدون استثناء پنجشنبه ها به كوه زده و صبح زود روز بعد يك راست به مرقد شاه عبدالعظيم رفته و بعد از زيارت و خواندن نماز به خانه بر مي گشت .. سالار هم با عرض پوزش راهي الواتي و ميگساري شده و روز بعدش مست و پاتيل تلو تلو خوران به خونه بر مي گشت .. ! طولي نكشيد كه اوازه رفتار خشونت آميز حسين خواب راحت رو از رانندگان تاكسي گرفت .. ! اون زمان هنوز بنز هاي ۱۸۰ در تهران تردد مي كردند .. مي گويند حسين رانندگان مادر مرده سواري ها رو وادار مي كرد با تمام قدرت گاز دهند .. و خودش هم با اون هيكل درشت ورزشكاري اش با صداي بلند نعره مي زد .. گاز بده .. يالا گاز بده ببينم .. ناله بنز هاي زوال در رفته تا هفت آسمون شنيده مي شد .. خدا به راننده اي رحم مي كرد اگه يك خرده دود از اگزوز اتوموبيلش ديده مي شد .. ! بقدري به ماشين ها زور وارد مي اورد ، تا بهانه بدست آورده و ان ها را مي خواباند .. ! بر عكس او سالار خيلي مهربون بود .. به هيچ راننده اي زور نمي گفت .. و به همه محبت و مهرباني مي كرد ...

يك درگيري خياباني ..

سالار از نوجواني عاشق موتور سيكلت بود . از وقتي هم كه به تهران امده بود ، با مشاهده موتور هاي زيباي " هارلي ديويسون " بد جوري شيفته آن ها شده بود . او هر از گاهي موتور سيكلت همكارانش رو گرفته و در مقر خدمتي اش تمرين مي كرد .. يك روز در حين موتور سواري ، فرمانده ارشدش او را در حال موتور سواري مي بيند .. همان روز به دفتر فرمانده احضار مي شود . افسر ارشد كه ظاهرآ قبلآ هم او را در حين تمرين با هارلي ديويسون ديده بود ، به سالار پيشنهاد مي كند تقاضاي تغير واحد داده و به بخش افسران موتورسوار منتقل شود ! و او بدون كوچك ترين ترديدي مي پذيرد ! مقدمات آموزش و راه و روش موتور سواري رو خيلي زود فرا گرفته و عملآ به عنوان افسر موتور سوار ، به گشت و گذار در شهر و منطقه استحفاظي اش مي پردازد .. همان طور كه اشاره شد ، او داراي روحيه ماجرجويانه اي بود . يك روز صبح در خيابان سپه نرسيده به ميدان حسن آباد در حال عبور و گشت زني بود كه با صحنه عجيبي مواجه مي شود .. يك زن روسپي ظاهرآ مست كرده و نظم خيابان رو به هم ريخته بود ! كسي ياراي مقابله با وي را نداشت .. آژان گشت در همان لحظه نخست به قصد تذكر و جلب زن مست جلو رفته ولي در همان شلوغي بد جوري مصدوم شده و به گوشه اي افتاده بود .. ! تعدادي از لات هاي كلاه مخملي هم از آشفته بازار سوء استفاده كرده و به نسق كشي پرداخته بودند ! اگر چه در مقام افسر راهنمايي و رانندگي مجاز به حضور در بطن درگيري خياباني نبود ، اما به خاطر حس ماجراجويي و دفاع از همكار مصدوم خويش با موتور آژير كشان به قلب جماعت مي زند .. ! و با چرخش و ويراژ هاي پي در پي و زدن ضربه به لات هاي مست ، آن ها را يكي يكي نقش بر زمين مي كند .. ! و در نهايت هم با ترفندي زن بدكاره رو همچون جوجه اي در چنگال هاي قوي خود گرفتار مي كند .. ! اگر چه در همون لحظه مورد تشويق فراوان كسبه اي كه شاهد ماجرا و در گيري ها بودند ، قرار مي گيرد .. اما به خاطر جسارت و حس دفاع از پليس و آرام كردن صحنه درگيري ، كتبآ مورد تشويق مقامات پليس قرار مي گيرد .. او هرگز تصورش رو نمي كرد كه اين تشويق مسير زندگي اش رو عوض خواهد كرد .. !

دعوت براي اسكورت اشرف پهلوي !

چند ماهي از سروان شدن او نگذشته بود كه يك روز به دفتر فرماندهي احضار شد . سالار هرگز تصور نمي كرد كه به چه منظوري احضار شده است .. ! مدام در افكار خود دنبال تخلف اداري - پليسي مي گشت .. ! بعد از دقايقي انتظار در دفتر آجودان فرمانده مافوقش ، عاقبت به داخل دفتر رئيس بزرگ دعوت شد .. وقتي وارد دفتر كار فرمانده شد ، تعدادي از همكاران خوشنام خود را هم ديد كه متعجبانه به او مي نگرند ..! لحظه اي بعد فرمانده خطاب به افسران موتور سوار اعلام كرد .. همه شما از نيروهاي خوب و جسور شهرباني و راهنمايي و رانندگي هستيد . كه در طول دوران خدمت خود ، لياقت و شهامت خود رو به اثبات رسانيده ايد . من امروز شما را دعوت كرده ام تا بشارت دهنده خبر خوبي براي شما آقايون باشم .. فرمانده بعد از بازي با كلمات در حالي كه پشت به افسران ايستاده بود ، افزود : شما آقايون شخصآ براي اسكورت و تشريفات والاحضرت اشرف پهلوي دعوت شده ايد . حتمآ مستحضريد والاحضرت اشرف خود بر انتخاب پرسنل ارتشي و شهرباني نظارت دارند . به همين دليل ما حسب الامر سوابق تعداي از آقايون رو به محضر ايشان فرستاديم .. و در نهايت شما چند نفر انتخاب شديد .. ! و اين باعث افتخار شما و اين يگان است .. ! آقايون سفارش انظباطي و خدمتي نمي كنم چون ايمان دارم كه شما از بهترين ها هستيد ..فقط تنها توصيه ام به راز داري است . كه البته قبل از اعزام در اداره دوم توجيه خواهيد شد . سفارش نمي كنم . فقط براي همه شما افسران شجاع آرزوي موفقيت و سلامتي دارم .. سپس با يكايك آقايون دست داده و آن ها را مرخص مي كند .. سروان " سالار - ص " از اين كه دوستش حسين انتخاب نشده ، ته دلش خوشحال است .. چون شنيده بود كه وي چه بلايي به سر رانندگان بخت برگشته هر روز در مي آورد .. !! و اين مسئله او را آزار مي داد .

حضور به دربار شاهنشاهي

در كم تر از يك هفته بعد از جلسات متعدد حفاظتي و نكاتي كه به عنوان اسكورت والاحضرت بايستي فرا مي گرفت ، به دربار اعزام شد . طبق برنامه بايستي آقايون يكايك براي معرفي و آشنايي اشرف پهلوي به حضورش شرفياب مي شدند .. سالار از اين كه به چنين افتخاري دست يافته بود ، بي نهايت خوشحال به نظر مي رسيد .. تا اين كه نوبت به معرفي او رسيد . افسر شجاع و قد بلند شهرباني به محض ورود به داخل دفتر كار نيمه تاريك اشرف پهلوي ، ابتدا از تابش مستقيم نور پرژكتور ها حسابي جا مي خورد .. ! سريع متوجه نيت خواهر اعليحضرت همايوني مي شود . صداي آروم زنانه اي در پاسخ به احترام محكم نظامي سالار كه همراه با به هم كوبيدن كفش هاي براق و واكس زده اش توآم بود ،او را به نام مي خواند .. ! سالار با سينه ستبر و جلو داده خويش و صدايي كه ذاتآ غرا و خشن بود ، شمرده شمرده خود را معرفي مي كند .. لحظاتي بعد با خاموش شدن نور پرژكتور ها ، افسر جوان موفق مي شود چهره والاحضرت رو در پشت ميز مشاهده كند .. ! اشرف در حالي كه سعي داشت صداي خود رو بكشد خطاب به سالار مي گويد .. تو هميشه اين گونه لفظ قلم صحبت مي كني .. !!؟ افسر جوان بعد ها اعتراف مي كند كه نخستين بار بود با ان اصطلاح آشنا مي شدم .. و تصورم اين بود كه والاحضرت قلم مي خواهد .. ! به همين دليل بدون درنگ پاسخ دادم .. بله قربان !!! ناگهان والاحضرت زد زير خنده .. در حالي كه مرتب زير لب مي گفت .. وا .. چه جالب .. ! تازه فهميدم كه خيط كاشته ام .. ! جلسه معارفه سالار بيش از ديگران به طول انجاميد .. و به امر اشرف قرار شد خود رو به سرپرست تشريفات كه سرهنگ ارتش بود ، معرفي نمايد .. همه كار ها روي برنامه پيش مي رفت . آن ها يك جلسه بريفينگ هم با سرپرست و مسئول اسكورت هاي والاحضرت برگزار كردند .. وظايف آقايون خصوصآ نوع ارتباط با خاندان جليل سلطنتي گوشزد شد .. حالا سرون " سالار - ص " رسمآ در تيم اسكورت پذيرفته شده است .. و به وظايف خود واقف است .. او ديگر حسين را كم تر مي ديد ..

يك حادثه وحشتناك

چيزي حدود دوسال از حضور سروان سالار در مقام اسكورت والاحضرت اشرف پهلوي مي گذشت . او ديگر همه برنامه ها و فعاليت هاي اشرف رو از حفظ بود .. و دقيقآ به مسير ها ، نكات ايمني ، طريقه اغفال دشمنان فرضي ، تاكتيك هاي عبور و ... وارد بود . معمولآ ولاحضرت به دو صورت اسكورت مي شد .. در برنامه هاي روزانه و روتين راهنمايي و رانندگي كشور با هماهنگي افسران مستقر در دربار طبق برنامه خيابان ها را مقطعي مي بستند .. و اجازه عبور و مرور به هيچ وسيله اي داده نمي شد . اما گاهي بدون مسدود شدن خيابان ها ، تنها با تلاش افسران موتور سوار راه عبور گشوده مي شد .. در يكي از روزهايي كه قرار بود اشرف براي مسافرت به فرودگاه مهرآباد عزيمت كند .. يكي از معبر ها اتوبان پارك وي انتخاب شده بود .. اون ايام در چند نقطه مسير اتوبان با تقاطع هايي پر تردد قطع مي شد ! روش كار در روزهاي عبور خاندان سلطنتي يا شخصيت هاي مهم به اين صورت بود كه توسط راهنمايي و رانندگي با قرار دادن اتوبوس هاي شركت واحد در مدخل هر تقاطع ، مانع از رفت و امد وسائط نقليه مي شدند .. بعد از مسدود شدن معابر ، قبل از حركت سوژه ، يكي از موتور سواران قبل از همه براي چك كردن نهايي از مسير حركت كرده تا هم به ماموران مستقر در طول مسير اعلام امادگي كند و هم به تيم اسكورت همراه شخصيت گزارش وضعيت تهايي را مخابره نمايد .. اون روز سالار به عنوان سر گروه اين مسئوليت رو به عهده داشت .. وي ده دقيقه قبل از حركت والاحضرت اشرف پهلوي به سمت فرودگاه با سرعت در مسير اتوبان به راه مي افتد .. از آن جايي كه قد وي خيلي بلند بود ، براي پرهيز از وزش شديد باد مجبور بود بيشتر از بقيه روي باك موتور دولا شده و سرش رو پشت طلق كوچك موتور سيكلت هارلي ديويسون نگهدارد .. از ان جايي كه اتوبان خلوت و بدون تردد بود ، وي بيش از سرعت مجاز .. تخت گاز سرازيري اتوبان را طي مي كند .. هر لحظه به سرعت جنون اميز موتور افزوده مي شود ..

و او آسوده از عدم وجود هيچ مانعي .. به راهش ادامه مي داد .. از بد شانسي در تقاطع خيابان باقر خان به دستور مامور راهنمايي يكي از اتوبوس هايي كه وظيفه مسدود كردن خط وسط رو به عهده داشت از جاي خود حركت كرده تا در سمت ديگر و در مدخل ورودي قرار گيرد .. او مي دانست هنوز خبري نيست .. چون سرگروه هنوز عبور نكرده بود .. !! سروان همچنان كه با سرعت به تقاطع نزديك و نزديك تر مي شد ، يك لحظه سايه سياهي را بر روي اسفالت مي بيند .. ! در چند هزارم ثانيه متوجه مي شود اتوبوسي در حال عبور از عرض اتوبان است .. !! مجال هيچ عكس العملي وجود نداشت .. موتور سيكلت با همان سرعت از بغل به اتوبوس مي كوبد .. !! شدت برخورد به حدي بود ، كه بدنه اتوبوس جر خورده و شكاف بر مي دارد .. ! و سالار با موتور سيكلت اش به داخل اتوبوس پرت مي شود .. !! راننده بي خبر با صداي برخورد شديد و محكم جسمي سنگين به بدنه اتوبوس اش ، همين كه بي اختيار سر برمي گرداند ، افسر پليسي رو با موتور در بين صندلي ها غرق در خون مي بيند .. ! وي بقدر شوكه مي شود كه در همان لحظه زبانش بند امده .. و لحظاتي بعد هم سكته مي كند .. !! براي لحظه اي شاهدان مات و مبهوت پهلوي شكافته شده اتوبوس واحد رو مي بينند كه موتور سيكلتي از آن جاي گرفته است.. ! خوش بين ترين افراد هم فكر زنده موندن راكب را نمي كردند .. ! بعد از دقايقي ماشين حامل اشرف و اسكورت هاي موتور سوارش از راه مي رسند .. چون كسي به آن ها اطلاع نداده بود كه راه بسته شده است ! خيلي سريع خبر به گوش اشرف مي رسد .. از اين كه سر گروه تيم اش تيكه پاره شده بود .. سفر خود رو كنسل كرده و از همان تقاطع برمي گردد .. قبل از حركت دستورات لازم رو به رئيس شهرباني صادر مي كند .. همه منتظر خبر مرگ همكار خود بودند .. اما سالار در كمال تعجب همگان نمي ميرد و شانسي شانسي زنده مي ماند ... ! خيلي زود سلامتي اش رو به دست مي اورد .. به دستور اشرف ديگه حق موتور سواري به وي داده نمي شود .. ولي از وي مي خواهد همچنان در دربار حضور داشته باشد .. ! او تا درجه سرهنگي در ركاب والاحضرت مي ماند .. و مسئوليت سازماندهي اسكورت ها رو به عهده مي گيرد .. تا اين كه كم كم صداي اعتراضات مردم به گوش مي رسد ... !! سرهنگ نمي داند بايد چه كار كند .. !!؟ تا اين كه اعتراض ها تبديل به مرگ بر شاه مي شود ... !!

c9grzonv11okublhvvhp.jpg

figt25aw3ruekq5p1q.jpg

پيروزي انقلاب اسلامي

خيلي زود تر از آن چه گمان مي رفت ، پايه هاي حكومت پهلوي سست شده و فرو مي ريزد . او در ايام تظاهرات خياباني و شنيدن فرياد هاي مرگ بر شاه .. همانند خيلي از عاشقان حكومت شاهنشاهي از اوضاع پيش آمده ناراحت و نگران بود .. و مثل همه آن ها خوشبين به سركوب و خواباندن صداي اعتراضات به سر مي برد .. حتي روز ۲۶ ديماه كه اعليحضرت همايوني با چشماني گريان خاك كشور رو ترك مي كرد ، سالار و همفكرانش در اين فكر و اميد بودند كه تاريخ بار ديگر تكرار خواهد شد .. و شاه باز خواهد گشت .. ! اما با پيروزي انقلاب اسلامي او همه اميد هايش رو از دست مي دهد .. و در شوك بسيار بزرگي فرو مي رود . سالار در اوج اعتراضات مردمي يك بار تصميم مي گيرد همچون درباريان و مسئولان حكومتي كشور رو به مقصد نامعلومي ترك كند ! اما همسر روشن فكر و معلم او ، مخالفت مي كند . و به سالار مي فهماند كه با داشتن دو پسر بچه كوچك ، مسافرت بدون برنامه ريزي ريسك بزرگي محسوب مي شود . اما بعد ها و با گذشت زمان بد جوري پشيمان مي شود كه چرا او خام شده و به حرف خانواده اش گوش فرا داده است .. ! مخصوصآ وقتي از فرداي پيروزي انقلاب مسئولان رده بالاي رژيم گذشته به جوخه هاي اعدام سپرده مي شوند ، او بد جوري روحيه اش رو از دست مي دهد .. هر شب كابوس دستگيري و سپرده شدن به جوخه اعدام لحظه اي راحت اش نمي گذارد .. حتي توصيه هاي حكيمانه همسر تحصيل كرده اش هم بي تآثير مي ماند . آن بانوي فرهيخته مدام به سرهنگ مي گويد .. با تو كاري ندارند . تو كه جنايت نكرده اي .. ! بر حسب دستور مقامات شهرباني تنها يك اسكورت ساده بودي و بس .. ! چرا فكر مي كني به اين جرم تو را خواهند كشت .. !؟ اما او اصلآ گوشش به اين مسايل بدهكار نبود .. و در شرايط بحران روحي پناه به مشروبات قوي مي برد . و هر شب مست و لايعقل در بستر فرو مي رود ... اما دريغ از آرامش و يك چرت خواب بدون دغدغه ...

و اما سرهنگ حسين - ش

سرهنگ " حسين - ش " بعد از مدتي كه از پيروزي انقلاب گذشته بود ، بدون كوچك ترين دغدغه اي به افتخار بازنشستگي نايل مي شود . او به خاطر همان اعتقادات شديد مذهبي اش ، از گزند تهمت هايي چون .. طاغوتي بودن ، وابستگي و غيره با سرمايه انبوهي كه طي سال هاي خدمت اش جمع كرده بود به زندگي اش ادامه مي دهد . اما بازي سرنوشت انتقام همه آن جفا ها و زور هاي ناحقي كه به حق رانندگان بي گناه روا داشته بود ، به شكل ديگري از وي مي گيرد ! حسين از آن جايي كه طماع و پول دوست بود ، در جواني بعد از جستجوي فراوان و رصد كردن خانواده هاي پول دار عاقبت همسر مورد نظرش رو پيدا كرده و خيلي زود ازدواج مي كند .. اما ثروت و سرمايه زن جوان و تشخص خانوادگي عاملي قوي براي " زن سالاري " در خانواده مي شود ! و ديري نمي گذرد كه سرهنگ ( ش ) مانند موم در دستان زن اسير مي شود ! به گفته رفيق شفيق اش " سالار " .. وي تنها دوست و همكاري بود كه مجوز حضور در خانه دوستش حسين رو بدست اورده بود .. !! چون زن چنان ديكتاتوري ظالمانه اي رو حاكم كرده بود كه كسي اجازه ورود به چارچوب در خونه ان ها را نداشت .. ! از همه عجيب تر اطاعت و ترس حسين از بانوي درون خانه بود .. ديگر هيچ اثر و نشانه اي از ان مردي كه روزگاري طنين نعره هايش گوش فلك رو كر مي كرد و لرزه بر اندام رانندگان مي انداخت ، خبري نبود ! اما اين ها يك روي سكه زندگي حسين بود .. بد شانسي ديگري كه سراغشون آمد ، عقيم بودن آن ها بود ! بقدري جو خشن زن سالاري در خانه حاكم بود كه هرگز اجازه آزمايش پزشكي براي هيچ يك از ان ها فراهم نشد .. و تكليف آن همه سرمايه و ثروت بي كران بدون وارث مانده بود .. ! و همين امر باعث عصبي بودن هر دو شده بود .. حسين تمام فشار هاي داخل خونه رو در آژانس كرايه اتومبيل خود كه در يكي از محلات شلوغ غرب تهران داير كرده بود ، بر سر رانندگان و كارمندانش خالي مي كرد .. اما بايد رآس ساعت مقرر به خونه مي رفت ... تا مورد موآخذه بانوي ديكتانور و عصبي اش قرار نگيرد .. !!

آشنايي من با سرهنگ ( ش )

اگه اشتباه نكنم اواخر سال ۶۶ بود كه من به طور اتفاقي با سرهنگ ( ش ) آشنا شدم ! قضيه از اين قرار بود كه يكي دو نفر از دوستانم با حسين از زمان هاي قديم دوست بودند . او قسمتي از دفتر آژانس را اختصاص به پاتوق نظاميان و دوستان قديمي اش داده بود . يك روز غروب كه براي ديدن دوستم به آژانس كرايه اتوموبيل رفته بودم ، مرا به سرهنگ ( ش ) معرفي كردند .. يك آدم ورزشكار و قد بلندي كه اصلآ به چهره اش نمي خورد بازنشسته باشد .. ! او خيلي خشك و عبوس به نظر مي رسيدو با نگاه هاي مشكوك اش انگاري دنبال مجرم مي گشت .. ! اما پاتوق دوستان خيلي دلنشين بود ! معمولآ برخي از افراد نظامي ( فرقي نمي كنه پليس باشه يا نيروي هوايي ) مثل شكارچي ها عادت دارند وقتي به هم مي رسند چاخان كنند .. !! ( ببخشيد منظورم اينه از هر دري سخن بگويند .. و به اصطلاح غيبت كنند ! ) خب من هم اون موقع خودم حسابي يه پا مجلس گرمكن بودم .. !!‌ و در وراجي گوي سبقت رو از همه مي گرفتم .. ! اين بود كه به قول قديمي ها كنگر خورده و لنگر انداختم .. و شدم يه پاي اون پاتوق ! يادمه دقيقآ در دومين روز حضورم به اون جمع بود كه با سالار آشنايم كردند .. ! قدي بلند ، چهره اي در هم شكسته ، خوش مشرب و مهربون بود . به من گفتند از دوستان صميمي حسين است ! خصوصيات اخلاقي سالار من رو به خودش جلب كرد .. و ديگه حسابي با هم دوست شديم . طوري كه رفت و آمد خانوادگي با هم پيدا كرديم . من اغلب بعد از ظهر هايي كه از پرواز زود بر مي گشتم ، خودم رو به جمع دوستان در پاتوق مي رسوندم .. اما هميشه اين سالار بود كه منتظر من بود .. بد جوري بهش عادت كردم .. و اين شد كه بعد ها به من اعتماد كرده و خاطراتش رو بيان كرد .

آغاز در به دري سالار ..

سالار از روزهاي سخت اون دوران برايم تعريف مي كرد .. كه چگونه از خانه و كاشانه اش فراري شده بود .. ! و هر شب را در جايي مي گذروند .. ! در ضمن صحبت و ياد آوري اون ايام ، وقتي ازش پرسيدم : آيا شده بود كه يكي دو شب را هم در خانه دوست قديمي ات " حسين " سپري كني .. !!؟ نگاه عاقل اندر سفيه اي كرده و با پوزخند گفت .. كي حسين !!؟ او خودش رو هم به زور به خونه راه مي دهند !! بعد در حالي كه آه سردي كشيد ادامه داد .. واي بهروز جان چي بگم .. از نامردي ها .. !!؟ باورت مي شه اين نامرد در اون زماني كه به اصطلاح فراري بودم و ترس و وحشت دستگيري و اعدام داغونم كرده بود ، رك و راست با نگاه كردن به چشمانم ، از من خواست از تماس تلفني يا ملاقات با وي خودداري كنم .. ! چون مي ترسيد اگه من رو دستگير كنند ، موقعيت اش به خطر مي افتد ..!! اگه بدوني وقتي در دربار شاهنشاهي بودم ، چقدر كمك اين نامرد كردم !؟ اگه بدوني چندين بار جلوي گند كاري هايش رو گرفتم تا درجه اش رو نگيرند .. !! اما همين كه انقلاب شد .. آقا دور دوستان قديمي اش رو خط كشيد . حالا كه آب ها از آسياب افتاده است ، و دو باره كاري از دستم بر مي آيد ، به سمت من آمده و سالار سالار مي كند .. !! بهش گفتم اين جبر زمانه است .. اما همان طور كه تعريف كردي .. ديدي كه تقاص كار هايش رو در همين دنيا چه جوري داره پس مي دهد .. !؟ سپس از سالار خواهش كردم در باره وضعيت اش بگويد .. و اين كه چه عامل و عواملي سبب شد كه از در به دري نجات يابد ؟ او در حالي كه پك عميقي به سيگارش مي زد وقايع تلخ اون سال ها را چنين تعريف كرد ..

چگونه رستگار شدم .. !؟

روزگار بسيار سختي رو سپري مي كردم . همان طور كه گفتم .. يك شب خواب آسوده نداشتم . مرتب در حال فرار از خود و زندگي ام بودم .. هيچ راهي هم براي فرار از اين وضعيت وجود نداشت .. و نمي دونستم چگونه بايد از آن خلاص مي شدم .. خودت مي دوني ما ايراني ها عادت داريم براي همه نسخه پيچيده و آن ها را راهنمايي كنيم .. ! اما هيچ كدوم چاره كار نبود .. بد جوري به مشروب كه برايم خطرناك هم بود روي اورده بودم .. حتي يه مدت هم به سوي مواد مخدر و مصرف ترياك كشيده شدم .. ! اما دريغ از آرامش .. ديگه كارم به جنون كشيده شده بود . از سايه خودم وحشت داشتم ! اگر دختر همسايه به قصد دادن يك كاسه آش زنگ خونه مون رو به صدا مي آورد ، من قبضه روح مي شدم .. ! اين گذشت تا اين كه يك روز بر حسب اتفاق يكي از افسران قديمي شهرباني رو ديدم .. بعد از احوالپرسي فراوان جوياي وضعيت ام شد . ابتدا جرآت نكردم نشانه اي از خود و خانواده ام به وي دهم . اگر چه مي دونستم انسان سالم و قابل اعتمادي است .. سال هاي زيادي زير دست خودم خدمت كرده بود .. اما او دست بردار نبود .. و مدام علت به هم ريختگي چهره ام رو جويا مي شد .. او نگران اين بود كه نكنه دچار بيماري خطرناكي شده باشم .. ! خلاصه بعد از كلي دو دلي ، تصميم گرفتم قضيه ترس و وحشت ام رو براي او تعريف كرده و توضيح دادم كه چگونه خواب و آسايش ندارم .. ! دوست مهربان خيلي تآسف خورد . و به من دلداري داد .. كه اشتباه مي كنم . آن ها با امثال من اصلآ كاري ندارند .. اما من باورم نمي شد . او قبل از هر اقدامي .. از من خواست براي رسيدن به آرامش نماز بخوانم ! ته دل به اين سخن او خنديدم ! اخه چطور ممكنه كسي كه يك عمر ميگساري كرده و يك ركعت نماز به جاي نياورده ، حالا در مقابل پروردگار نماز به جاي اورد .. !!؟ انگاري افكارم رو خوانده باشد .. خيلي مهربانانه افزود .. سالار جان تو قلب مهرباني داشتي .. به همه كمك مي كردي و بر عكس دوست فابريك ات به كسي آزار و اذيت نرسوندي .. اين ها در درگاه خداوند هرگز گم نشده اند .. !

شب كه خونه رفتم .. خيلي روي سخنان اين دوست قديمی ام فكر كردم .. ! اما از اون جايي كه همه راه ها را براي آرامش طي كرده بودم ، تصميم گرفتم اين راه را هم امتحان كنم .. ! اما مشكل اين بود كه اصلآ نماز نمي دونستم .. ! از همسرم خواستم كمك ام كند تا نماز بخوانم .. او خيلي خوشحال شد و كمك ام كرد تا عبادت كنم .. شايد باورت نشه .. تمام اعمال نماز رو در كاغذي برايم نوشت.. و به اصطلاح با تقلب نماز خواندن را آغاز كردم .. از صميم قلب و با تمام وجودم خالصانه به درگاه خداوند عبادت مي كردم . باورش کمی مشکله اما .. با خواندن هر ركعت نماز ، آرامشي به دست مي آوردم كه توي عمرم تجربه نكرده بودم .. كم كم به اون آرامش ایده آل و لازم رسيدم .. و ديگه وحشت و توهم گذشته رو نداشتم . خود و سرنوشت ام رو به خداوند سپردم .. عجيب اين كه اون ايام فقط آرامش و خواب راحت برايم مهم بود .. كه خيلي زود به آن دست يافتم .. طولي نگذشت كه اعتماد به نفس ام رو به دست اوردم . براي تشكر به ديدن همون دوست جوانم رفتم .. وقتي قضيه رو براش تعريف كردم ، خيلي خوشحال شد .. به توصيه او بود كه به اتفاق به عقيدتي سياسي نيروي انتظامي رفتيم ... من سابقه خدمتي ام رو براي آن ها تعريف كردم .. دیدم اصلآ به گذشته ام توجه نکردند .. ! سرهنگ جوانی که مخاطب صحبت هایم بود گفت .. سالار خان رژیم با کسی تعارف نداره جانم . شما اگه از نظر نظام مجرم بودی ، مطمئن باش نمي گذاشتند اين همه مدت بگذرد .. ! از شما قدر ترش رو هم دستگير كرده اند . شما از نظر ما هيچ مشكلي نداري .. فقط بايد چند برگ فرمي كه در اختيارت قرار مي دهم ، پر كرده و با قيد ادرس پستي و شماره هاي تماس به پرسش هاي خواسته شده صادقانه پاسخ دهي .. همين . حدود يك ساعت طول كشيد كه به همه پرسش ها به دقت و صادقانه پاسخ دادم .. وقتي از دفتر عقيدتي سياسي ناجا بيرون آمدم ، باورم نمي شد به اين راحتي تمام اندوه هايم پايان يابد ! عين اين كه تازه از مادر متولد شده باشم .. احساس آرامش و سبكي مي كنم ..

مدتي بعد ....

دوستي و معاشرت من با سالار ادامه داشت .. و من از همكلامي با وي واقعآ لذت مي بردم . نكته قابل توجه اين كه سالار به خاطر شخصيت والايي كه داشت دوستي و سلام و عليك اش رو با حسين قطع نكرده بود .. و همچنان به پاتوق سر مي زد . درست در همون سال ها بود كه دست سرنوشت به سراغ من آمد .. ! تاريخ دقيق اش رو يادم نيست .. اما همزمان با سيل تهران و غائله مكه بود كه من دچار سكته قلبي شدم .. وقتي هم از بخش مراقبت هاي ويژه مرخص شده و به خونه برگشتم .. حسين و سالار چند بار به من سر زدند .. در يكي از ملاقات هايش سالار به من خبر خوشي رو داد . او اظهار داشت كه از سوي راهنمايي و رانندگي تهران بزرگ به عنوان كارشناس دعوت به همكاري شده ام .. به شوخي ادامه داد .. حالا توي اين گير و دار نكنه تو بميري .. ! اين پست بدون سلامتي تو برايم مزه نداره ! خلاصه بعد از مدتي استراحت در منزل ، براي عمل جراحي قلب باز كه اون سال ها هنوز در ايران رواج نداشت عازم سوئيس شدم .. بعد از مراجعت ام هم ديگه فرصتي پيش نيامد كه سري به پاتوق و دوستان قديمي ام بزنم .. و ارتباط ام كلآ با آن ها قطع شد .. بعد از بازنشستگي ، يك بار به طور اتفاقي سالار رو در اطراف ميدان آزادي ديدم .. بهش آدرس خونه جديدم رو دادم .. بعدش به خاطر مشغله شديد در مجله سروش ديگر مجال احوالپرسي از ياران قديمي بدست نيامد .. و ديگه هيچ خبري از آن ها ندارم . اما چي شد كه ياد سالار و خاطره جالب او افتادم .. به پاسخ به كامنتي بر مي گردد كه يكي از جوانان ظاهرآ دغدغه زندگي و ازدواج و تحصيل داشت .. كه بهش توصيه كردم به خدا توكل نمايد .. نماز بخواند .. وقتي كلمه " نماز " رو درج مي كردم ، براي يك لحظه زندگي سرهنگ سالار جلوي چشمم اومد .. ! اين شد كه تصميم گرفتم براي شما دوستان بزرگوار نقل كنم .. اميدوارم همه شما ياران همدل و صميمي هميشه شاد و خرم و در آرامش و آسايش باشيد .

قربون همه شما

dfhbsh.jpg

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت ۱:۴۰ دقيقه بامداد به تاريخ بيستم خرداد ماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

ajr4i2ce8c0d7seedv8o.jpg {
function anonymous()
{
function anonymous()
{
return enlargeWithSlideshow();
}
}
}" href="http://dc173.4shared.com/img/144132520/a1935f2d/Weblog-Archive-.jpg?sizeM=7">Weblog-Archive-.jpg

آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا

سلام بهروز جان امیدوارم که این ناراحتی اخیر کاملا رفع شده و سلامت و سرحال باشی. طبق دستور خاطره ای از گذشته نسبتا دور به ذهنم رسید که محتاج یک توضیح است.همان طور که در کامنت های قبلی عرض کردم و دوستان جوانم باید بدانند امثال بنده که در محیط های حساس مانند هتل های بزرگ و فرودگاه کار می کردیم در معرض دیدار و آشنائی با بسیاری از مسئولین و مقامات سطح بالای کشور بودیم و خیلی آسان تر از آن چه بشود تصور کرد به آن ها دسترسی داشتیم.من هم دانشجو بودم و در دانشگاه و درون خانواده با افکار و عقاید سیاسی بزرگ شده بودیم زیرا که پدر مرحومم از طرفداران جبهه ملی و مرحوم مصدق بود و طبعا از بچگی همیشه با نام این رجل سیاسی آشنا بودیم و در منزل صحبتش بود . غرض این که بی خط نبودیم و نسبت به مشکلات مملکت در رژیم قبل حساسیت داشته و همواره بحث و گفتگو می کردیم.این خصلت در دوره دانشجوئی هم ادامه داشت ولی هرگز در هیچ عقیده ای افراطی نبودم و جانب اعتدال را رعایت می کردم.بهمین دلیل هنوزهم در خدمت شما هستم !! بهر شکل با گروه های سیاسی در دانشگاه رابطه داشتم و از نیات آن ها باخبر بودم و می دانستم که چقدر برای موقعیتی که من داشتم و دستم به اغلب مسئولین می رسید حسرت می خوردند! بارها تلاش کردند از راه های دوستانه مرا ترغیب به بردن یک نفوذی به محیط هتل کنند تا وی در موقع مقتضی اقدام سوئی بعمل آورد و مثلا شخصی را ترور کند، ولی من بنا بر تربیت دینی و خانوادگی خودم هرگز روی خوش نشان ندادم و اساسا این گونه امور را خلاف شرع ومروت می دانستم.ساواک در هتل همیشه مستقر بود و اساسا یک نماینده کاملا شناخته شده داشت که ظاهرا نماینده کارگر بود و افسر بازنشسته شهربانی ولی مسئول امنیتی هتل بود، پس بسادگی می توانست کارمندان دانشجو را با توجه به جو سالهای 52-53-54 کنترل نماید.آن ها بخوبی با تفکرات دانشجویان آشنا بودند ولی تا عملی انجام نمی شد اقدامی بر علیه ما نمیکردند.بنابراین منهم خلاف جوانمردی میدانستم که از این اعتماد سوء استفاده کنم ولو اینکه بااساس رژیم گذشته مخالف بودم.یادتان باشد که امام(ره) بشهادت اسناد و مدارک وقتی از ایشان درخواست مجوز برای ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت را کرده بودندمخالفت کرده و آنرا جایز ندانسته بودند و عوامل ترور مجوز شرعی آنرا از روحانی دیگری گرفته و کار خود را انجام دادند! و اما خاطره ای که بخاطر آن این قدر مقدمه چینی کردم...


یک روز جمعه اواسط بهار 1353 که شیفت شب هتل اینتر کنتینانتال (لاله فعلی) بودم با اتفاقی روبرو شدم که اگر چه امروز یادآوری آن شاید برای خیلی ها چیزی را تداعی نکند و از کنارش عبور کنند ولی برای جوانی کم سن و سال مثل من در جوی بسیار سنگین از نظر سیاسی و سیطره غیر قابل انکار رژیم پهلوی بر همه امور مردم و در جایی که تصور می کردیم به ازای هر یک نفر یک مامور ساواک مراقب اوضاست ، خیلی با اهمیت وفراموش ناشدنی بود. این را بگویم که عوامل وابسته بدربار پهلوی بسیاری در هتل رفت و آمد داشتند و در واقع بیشتر عصر ها در لابی ولو بودند. ولی یک نفر بنام خانم صمصام (با نام حقیقی لوئیس قطبی)که مادر مهندس قطبی مدیر وقت رادیو تلویزیون و زن دائی ملکه وقت ایران بود و ضمنا تیم ندیمه های وی را سرپرستی می کرد، همیشه در یکی از سوئیت های هتل ساکن بود.چرا هرگز دلیلش را نفهمیدیم و اصولا جرات نداشتیم سوال کنیم.فقط در زمان هائی که ملکه برای سفر خارج عازم می شد ایشان وی را همراهی می کرد و طبعا اطاقش خالی بود ولی درون اطاق لوازم داشت و پولش را می پرداخت. این خانم آن وقت حدود 55 سال سن داشت و بسیار بد اخلاق و بی ادب بود (البته با زیردستان) و کسی را آدم حساب نمی کرد.یادم هست یک روز عصر برای یکی از دوستانش بلیط شیراز می خواست و ما را وادار کرد با دفتر تیمسار خادمی رئیس قدر قدرت ایران ایر در آن زمان تماس بگیریم و بلیط را بدهند ولی منشی مربوطه گفت که نمی شود! جا نداریم ! ایشان پشت خط رفت و خواست که تیمسار بیاید پشت خط. وقتی آمد آن قدر با صدای بلند در وسط لابی هتل اورا فحش داد که توجه همه جلب شده بود!! با فاصله نیم ساعت بلیط در یک پاکت در همان جا که نشسته بود تقدیم وی گردید.آن هم از جانب شخص تیمسار خادمی مدیر عامل هما! خلاصه برای خودش مردی بود در میان دولتمردان آنروز ایران.بازم یادم هست هویدا نخست وزیر وقت که شخص دوم مملکت محسوب می شد وقتی برای امری به هتل می آمد اول سراغ ایشان را می گرفت تا احتمالا از ملکه برایش چیزی بگیرد! برویم سر اصل ماجرا (البته این توضیحات لازم بود) . ساعت 6 صبح همان جمعه ای که گفتم در حالی که پشت میز مشغول گزارش نویسی شب قبل بودم و خسته و بی حال دقیقه شماری می کردم تا یک ساعت دیگر به منزل بروم، خانم صمصام را دیدم که با سر و وضع ژولیده و لباس خواب از آسانسور بیرون پریده و سراغ من آمد.نگران شدم فکر کردم اتفاق بدی افتاده است .سوال کردم...خانوم چی شده؟ باماها که جوان بودیم و احترامش می کردیم راحت و مهربان بود.بریده بریده گفت قربونت برم...دستم بدامنت خانوم داره میاد این جا صبحونه بخوره! گفتم خانوم کیه ؟ گفت علیاحضرت دیگه! تازه دوزاریم افتاد که منظورش زن شاهه .راستش دست و پامو گم کردم و گفتم خانوم جون شما فعلا برو بالا خودتو درست کن من ببینم چکار می کنم! وقتی رسید به اطاقش زنگ زدم و پرسیدم صبحانه چی می خوره؟ گفت دو تا تیکه نون بربری تست شده و چای تلخ! آخه آذربایجانی بود بربری دوست داشت.کجا می خواد بشینه؟ گفت یه جائی که بتونه کوه های شمرونو ببینه.گفتم باشه رستوران فرانسوی طبقه آخر خوبه؟ گفت آره...زود باش الان می رسه.گفتم از کجا می آد؟ گفت رفته بوده کوه .داره میاد فقط صبحونه بخوره بره.پریدم فقط یک فرش قرمز کناره که در جائی از لابی افتاده بود برداشتم انداختم جلوی آسانسور تا قدری تمیز تربنظر بیاد! البته ترتیب حضور یک پیشخدمت خوش لباس و تمیز و صبحانه مختصر هم داده شد.حدود بیست دقیقه بعد یک بنز کوپه دم درب هتل توقف کرد، ملکه و پسربزرگش که همراهش بود پیاده شدند و من خودم را معرفی کردم و خوش آمد گفتم . با لحن نرمی جواب داد و پرسید کجا یک چائی بمن میدید؟ گفتم خانوم فرمودند طبقه آخر که بتوانید کوه های شمیران را ببینید! خندید و گفت خودش کجاست؟ گفتم الان تشریف می آورند. این را که گفتم رو کرد به پسرش و گفت تو می خوای بری کتابارو ببینی برو.منظورش کتب و روزنامه های ایرانی و خارجی موجود در بوک شاپ هتل بود.پرسید چیزی میخوری؟ اونم گفت نه و موندن پائین را ترجیح داد.در همین اثنا خانوم صمصام رسید و باتفاق بدرون آسانسور رفتیم. در چند ثانیه ای که سه نفری در آسانسور بودیم من موظف بودم عادی و مودبانه تا سوالی نکرده اند حرفی نزنم، ولی این چند ثانیه ساعتی گذشت تا به طبقه 11 رسیدیم.گارسون مربوطه که مردی مسن و خوش رو بود با تبسم تعظیم کرد و وی را بدرون راهنمائی نمود.قبلا نان را درون دستمالی پارچه ای در سبدی زیبا روی میزی که فقط دو صندلی داشت گذاشته بود.وقتی ملکه و ندیمه اش روبروی هم نشستند چای تازه دم هم در استکان های کمر باریک سنتی سرو شد.من و گارسون طوری که دیده نشویم و در معرض شنیدن صدای آن ها باشیم چند قدم عقب تر مودبانه ایستادیم.حدود ده دقیقه ای به صرف چای تلخ و بربری و صحبت های خانمانه گذشت.خانم صمصام اشاره کرد که بدانیم می خواهد برود.من نزدیک شدم و پرسیدم، فرمایش دیگری ندارید؟ گفت مرسی نه! و راه افتاد بطرف آسانسور.بداخل آسانسور که وارد شدیم پرسید شما دانشجو هستید؟ گفتم بله! و خیلی تعجب کردم.بهر حال سوار ماشین شدند و رفت.در مراجعت از دم در هتل خانوم صمصام منتظرم بود.دستشو توی کیفش کرد و دو سکه طلا بمن داد و گفت خانوم داده گفته نفری یکی ! یعنی من و اون پیشخدمت بالا. فکر کردم وقتی ما برای دو تیکه بربری تست شده و یه چائی تلخ دو تا سکه می گیریم دیگران چی می گیرند؟!! اونوقت سکه تمام پهلوی فقط 450 تومان بود.

گوشی شما ساخت چه کشوری است ؟

آيا شما دوست داريد كه بفهميد گوشي تلفن همراه شما مال چه كشوري است و بدانيد فروشنده سر شما را كلاه گذاشته يا نه آيا شما دوست داريد كه بدانيد كارائي گوشي تلفن همراهتان خوب است يا نه اگه مي خواهيد به جواب برسيد حتما اين پست را مطالعه كنيد

ابتدا کد # 6 0 # * را وارد و دکمه کال را بزنید

بعد از نوشتن كد ، شما عددي 15 رقمي (مانند زير )خواهيد ديد

43 4 5 6 6 1 0 6 7 8 9 4 3 5

اگر شماره هاي هفتم و هشتم 02 يا 20 باشد، گوشي شما مونتاژ امارات متحده عربي بوده و کيفيت آن خيلي بد است

اگر شماره هاي هفتم و هشتم 08 يا 80 باشد، گوشي شما در آلمان توليد شده است و کارکرد آن بدک نيست

اگر شماره هاي هفتم و هشتم 01 يا 10 باشد، گوشي شما توليد فنلاند است و کاركرد آن خوب است

اگر شماره هاي هفتم و هشتم 00 باشد، گوشي شما ساخت كارخانه اصلي و دارنده نشان (مارک) خود گوشي است و داراي بهترين کيفيت است

اگر شماره هاي هفتم و هشتم 13 باشد، گوشي شما مونتاژ كشور آذربايجان و کيفيت آن خيلي بد بوده و براي سلامتي نيز بسيارخطرناك است

با سپاس از خانم پريسا ابراهيمي از آلمان ( عمه آنا و آوا )

http مطالب خواندنی

پیشنهاد دو پست دولتی توسط احمدی نژاد ( اینجا )

  • چگونه به جای دختر خارجی ، برادر پاسداری را تحویل ام دادند !! ( اینجا )
  • چگونه از تهمت کودتای نوژه ، نجات پیدا کردم !!؟ ( اینجا )
  • به جای قطعه هواپیما بهروز وثوقی تحویل دادند !! (اینجا )
  • ماجرای جدا شدن سر مسافری در مقابل چشمان خانواده اش !! (اینجا )
  • نقش ستون پنجم در سقوط هواپیمای آیت الله محلاتی ! ( اینجا )
  • آیا تاکنون آتش گرفتن انسانی رو از نزدیک دیده اید !!؟ ( اینجا )
  • ادار خلبان ، نظم پایگاه را به هم ریخت !! (اینجا )
  • دلایل سقوط هواپیمای خبرنگاران ! ( اینجا )
  • آیا زندانیان سیاسی به دریاچه نمک ریخته می شدند !!؟ ( اینجا )
  • چگونه به دبیر کلی حزب خران برگزیده شدم !!؟؟ ( اینجا )
  • انتقاد از اعلیحضرت همایونی جهت رفاه الاغ !! ( اینجا )
  • با خلخالی در صحرای طبس ! ( اینجا )
  • چرا در پرواز آبنبات تعرارف می کنند !؟ (اینجا )
  • پرواز به قبیله آدمخواران !! (اینجا )
  • عملیات محرمانه نجات زندانیان ( اینجا )
  • ماجرای اشگ ننه علی ( اینجا )

    شوخی با حاج آقا در جبهه ! ( اینجا