Tuesday, August 24, 2010

ماجرای دختر نابغه ..

حانی دخترک شیطون دیروز، خانم دكتر امروز

bx151pxl9etw9pgi3uc3.gif

u3arcibq9lp3cetmo7.jpg75bgkjoztep8pybcrd0.jpg

mp9hi2pltqgt7kd8ojrq.gif

" ماجراي دختر نابغه " روايت دختر خانمي به نام حاني محمودي است . دخترك شيطوني كه براي خبرنگار شدن نزد من امد .. تقدير چنان بود كه بين من و او پيوند عاطفي شديد گره بخوره .. و ما سال ها در كنار هم كار كنيم . او فقط چند ماه شاگرد من بود .. بعد من شاگرد او شدم ! بله تعجب نكتيد .. او بقدري با استعداد و با هوش بود كه من بدون او اصلآ نمي توانستم كاري رو آغاز كنم .. ما با هم خاطرات بسيار شيرين و دلپذيري داشتيم .. او كم كم بزرگ شد . خانم شد .. اما براي من هنوز همون دختر بچه شيطون و نابغه بود ... ! او در هر كاري استعداد فوق العاده داشت .. طوري كه مادر او يكي از آرزوهايش اين بود .. حاني در يك آزموني قبول نشود .. تا شايد كمي از غرور او كاسته شود ! علمي نبود كه حاني ان را تجربه نكرده باشد .. بعد از مدتي او خانم دكتر شد . و من از ديدن او بسيار خوشنود شدم . الان در آمريكاست .. فردا شايد كره ماه برود .. از او اصلآ بعيد نيست .. فقط يك نكته در مطالب ام فراموش كردم .. با تمام امكانات و آزادي هايي كه داشت .. هميشه نجابت اش رو حفظ كرد . من و همسرم همواره روي پاكي و نجابت و شرافت حاني سوگند مي خوريم .. من تا زنده ام اين دختر شيطون حاضر جواب ديروز و خانم دكتر امروز رو با تمام وجودم دوست خواهم داشت .. و به دوستي با او افتخار مي كنم .

كلام اخر اين كه .. من ديروز تصويري را در يكي از سايت هاي ايراني ديدم كه خيلي روي من تآثير منفي گذاشت .. به دليل طولاني بودن مطلب اين پست اگه فضا كافي باقي ماند در ذيل مطلب جناب فرنودي آن را با عنوان نكته درج خواهم كرد .. اگه محدوديت حجم داشتم ، پست بعدي به ان خواهم پرداخت ..

برچسب ها : مجله سروش + مهندس مهدی فیروزان +قیصر امین پور + خبرنگار + دبیر سرویس + شهید اوینی + خدمات فرودگاهي + تيمسار مهدي دادپي + علي اصغر شعر دوست + نمايشگاه كتاب + حاني محمودي + سردار رحيم صفوي + كارت منزلت

2ljlec0nvzer64t7lnl5.jpg

یک مقدمه بسیار واجب .. !

اين كه چي شد بعد از بازنشستگي از نيروي هوايي سر از مجله سروش و صدا و سيما در آوردم قبلآ توضيح داده و متذكر شدم .. خيلي شانسي به عنوان كارمندي ساده كه كوچك ترين تجربه اي در كار فرهنگي نداشتم ، صرفآ به خاطر نيمچه زبان انگليسي كه هنوز يادم نرفته بود به توصيه مدير عامل وقت سروش مهندس " مهدي فيروزان " در بخش سروش بين الملل مجله دعوت به كار شدم . هنوز هم طنين توصيه آقاي فيروزان در گوشم است كه روز نخست از روي دلسوزي گفت .. چون عمل جراحي قلب انجام دادي ، سعي كن از آسانسور براي رفت و آمد استفاده كني .. ! تازه دوزاري ام افتاد كه .. بيخود به دلم صابون زده بودم ! كارمند كيلويي چنده !؟ زبان به چه دردت مي خوره ؟؟ پسر تو گوش ات فرو كن .. تو اين جا " پادو " يي بيش نيستي !! يادمه در همون طبقه اي كه كار مي كردم ، سرويس راديو و تلويزيون هم اون جا بود . و اغلب هنرپيشه ها و كارگردان هاي معروف به آن سر مي زدند . وقتي ديدم همه خبرنگاران آن دختر خانم هاي جوان هستند ، يه خرده حسوديم شد !! و با خود گفتم .. اي كاش من جاي يكي از اين ها جوون ها بودم ! گاهي اوقات كه به بهانه احوالپرسي به دفترشون مي رفتم از اين كه مي ديدم انواع تصاوير هنرپيشه هاي آس سينما و تلويزيون همين جوري روي ميزهاشون تلنبار شده است .. حرص ام مي گرفت ! و از اين كه عمرم رو در ارتش سپري كرده بودم ، افسوس مي خوردم . و دلم مي خواست يك دستم رو مي دادم ولي در عوض خبرنگار اين بخش مي شدم .. !! مي گن هركي از ته دل آهي بكشه و چيزي از خدا بخواد ، اگه همون موقع مرغ آمين اون اطراف باشه .. خواسته اش رو اجابت مي كنه ..!! ( عجب خرافاتي ! ) ولي ظاهرآ در مورد من صدق كرده بود و جناب مرغ آمين احتمالآ اشتباهي گذرش به خيابان مطهري افتاده و طفلكي پشت چراغ قرمز و ترافيك شديد آن گير كرده بود كه ناخواسته باد آرزويم رو به گوشش مي رسونه .. و او هم فوري اجابت مي فرمايد !!

خواستن توانستن است ..

باور كنيد همه كار ها و سخنان قديمي ها روي اصول و حكمت بود . اگه از جنبه شوخي و خرافات قضيه بگذريم ، واقعآ از همان دوران نوجواني عاشق مطالعه و نگارش بودم . در روزگاري كه نان نداشتيم بخوريم ، من پول تو جيبي روزانه ام را كه روزي يك ريال بود و اغلب پدرم دبه در اورده و ده شاهي مي داد را جمع مي كردم و با ان مجله " دختران و پسران " كه ۳ ريال قيمت داشت مي خريدم . و با ولع خاصي همه سطور ان را مطالعه مي كردم .. و در همان عالم نوجواني خودم رو به جاي قهرمانان داستان ها گذاشنه و با روياي ان ها به خواب مي رفتم .. ! يادمه اون موقع نوشته هاي " ارونقي كرماني " كه در ژانر رمان و رويداد هاي تاريخي مي نوشت را با دل و جان مي خواندم .. بعد ها كه بزرگ تر شدم ، عادت مطالعه رو ترك نكردم .. حتي در زمان جنگ هميشه يكي دو جلد كتاب در كيسه پروازم داشتم تا اگه قارقارك مون به هر دليلي زمين گير بشه ،حوصله ام سر نرود ! خب همه اين تلاش ها بايستي يك روزي به كارم مي امد .. و عاقبت ان روز فرا رسيد . ولي من تجربه كار حرفه اي ان هم در تنها نشريه تخصصي صدا و سيما رو نداشتم .. اما شنيده بودم " خواستن توانستن " است . به همين دليل با تمام وجود تمرين كردم .. بعد از ظهر ها وقتي به خونه مي رسيدم ، براي خودم گزارش خبري مي نوشتم ! اما هميشه در به كار بردن زمان افعال اشتباه مي كردم ! ( حالا هم از اين خطا ها مرتب مي كنم !! ) . با دقت خاصي مصاحبه ، گفت و گو و گزارش هاي نشريات رو خوانده و پرسش هاي جالب ان را ياداشت كرده و حفظ مي كردم .. ! طولي نگذشت كه كلي سوال در باب موسيقي ، تاتر ، تلويزيون و سينما از بر كرده بودم .. ! يادش بخير اون ايام " بهروز توراني " دبير سرويس بخش راديو و تلويزيون بود . با ترس و خجالت ازش خواستم به عنوان كمك خبرنگار از من استفاده كند .. ! اولين كاري كه به من محول كرد ، گزارشي از مجموعه " روايت فتح " بعد از شهادت آويني بود .. يادمه قبلش چند نوار از كليپ هاي شهيد اويني رو امانت گرفتم .. در حالي كه به نواي ان ها گوش مي دادم ، خودم رو در حال و هواي جبهه ها حس كرده و در حالي كه عميقآ اشك مي ريختم ، گزارشم رو نوشتم ! اما جرآت و شهامت ارايه اش رو نداشتم .. روز بعد يكي از جوون هايي كه در مجله كار مي كرد رو به خونه مون دعوت كردم .. و يك بار ديگه گزارش ام رو با او مرور كردم .. يكي دو تا اشكال در تركيب بندي جملاتم وجود داشت كه رفع شد .. فرداي آن روز وقتي آقاي توراني ان را خواند .. لبخند رضايت آميزي بر لبش نقش بست .. و عملآ از آن به بعد رسمآ خبرنگار سرويس راديو و تلويزيون شدم ..

رسيدن به هدف با يك اتفاق ساده .. !

مدت زيادي از حضورم در مجله سروش نگذشته بود كه با تلاش و پشتكار زياد به حرفه مورد علاقه ام رسيدم . يادمه تنها چند روزي از ورودم به بخش راديو و تلويزون نگذشته بود كه بر و بچه هاي مجله " سروش جوان " كه همسايه ديوار به ديوارمون بود ، مراسم جشني ساده اگه اشتباه نكنم سالروز انتشار ماهنامه شون بود .. خدا رحمت كنه قيصر امين پور اومد و مرا به جش دعوت كرد . همه بچه ها و هيات تحريريه ماهنامه حضور داشتند .. مدتي بعد وقتي عكس خودم را در كنار بزرگاني چون قيصر امين پور ، بيوك ملكي و سايرين ديدم كه در مجله شون چاپ شده ، خيلي ذوق كردم ! هرگز خوشحالي آن روز را فراموش نمي كنم .. تا اين كه نوبت به چاپ اولين مطلب ام در هفته نامه رسيد .. واي چه حسي داشتم .. دلم مي خواست تا خونه گريه كرده و خدا رو شكر كنم .. اصلآ باورم نمي شد .. چند ماهي از حضورم در هفته نامه سروش نگذشته بود كه بار ديگر اتفاقي ساده مرا به آرزوهايم رساند .. قضيه از اين قراره كه هر هفته يك كتاب در مجله نقد مي شد . دبير آن بخش هم آقاي دكتري بود كه استادي دانشگاه را هم به عهده داشت .. زمان جنگ بوستي هرزه گوين بود . آخر هفته بود كه ديدم هياهوي عجيبي در سروش پيچيده است . سر و صداشون در همه طبقات شنيده مي شد .. ! گويا كتابي در باب جنگ بوسني از مقامات بالا به دفتر مدير عامل رسيده بود و تآكيد كرده بودند كه نقد آن حتمآ شنبه به چاپ سپرده شود .. اما ظاهرآ آقاي دكتر غيبش زده بود ! هر جا كه فكرش رو بكنيد تماس گرفته شد .. اما از دكتر خبري نبود .. مدير عامل و معاون هايش خيلي ناراحت بودند .. طاقت نياورده و با ترس و لرز اعلام كردم .. بدهيد من يك كاري مي كنم .. !! سنگيني نگاه متعجب همه رو روي خودم احساس مي كردم .. آقاي مهندس پرسيد .. مگه تا حالا نقد كتاب انجام داده اي .. !؟ با لكنت زبان گفتم .. خير قربان ! اما از هيچي بهتر است .. و اين شد كه لحظاتي بعد كتاب در دستان من قرار گرفت .. ! از اون جايي كه عادت دارم خيلي سريع كتاب بخوانم ، همون روز چهارشنبه كل كتاب رو خواندم .. از شما چه پنهون چند شماره از نقد هاي قبلي رو با خودم به خونه اوردم .. و با تمام وجودم ان ها رو مطالعه كردم .. ! كار سختي به نظر نمي رسيد .. توكل به خدا كرده و نقد رو آغاز كردم .. ! جمعه به خونه يكي از كارمندان مجله به اسم " رضا نوراني " زنگ زده و به خونه مون دعوتش كردم .. و بعد از نهار دادم نقد ام رو خواند . او ليسانس ارتباطات داشت .. گفت خيلي عالي است .. ! روز بعد جرآت ارايه به مدير عامل رو نداشتم . با ترس و لرز و قرائت انواع و اقسام دعا هايي كه بلد بودم ، نوشته را ارايه دادم .. منتظر بودم مهندش همه كاغذ ها رو با عصبانيت به صورتم كوبيده و بگه .. اين مزخرفات چيه .. اما نه .. مثل اين كه خوشش اومده .. بله ، مهندس پرسيد : خودت نوشتي ؟ با اضطراب .. بله قربان ! ديدم دستش رفت روي آيفون و دستور چاپ اش رو صادر كرد .. ! و غروب اون روز حكم دبير سرويسي ام زده شد ! و طولي نكشيد كه ديگه حسابي در هفته نامه سروش جا افتادم ! و بخش عمده مجله را سرويس زير نظر من در مي آورد ! . قصد تعريف از خودم رو ندارم ، بلكه مي خواهم جوانان امروز روي توانمندي هاي خودشون حساب كنند . ضمن اين كه حسابي در متن اتفاقاتي كه قصد بيان آن ها را دارم قرار گيرند .

يك پارانتز نيمه بي ربط .. !!

تا يادم نرفته بگم .. من از زماني كه خودم رو شناختم ، از خوبي و محبت به مردم لذت مي بردم . اين روحيه رو در نيروي هوايي هم داشتم . شايد باورتون نشه در دوراني كه مسئوليت " خدمات فرودگاهي " پايگاه را به پيشنهاد زنده ياد تيمسار " مهدي دادپي " عهده دار شدم . و نياز به كارگران و كارمندان زيادي براي اشتغال در فرودگاه را داشتيم ، من افراد زيادي را كه اغلب از جنوب شهر بودند به پايگاه معرفي و ضمانت ان ها را مي كردم تا مشغول به كار شوند ! كار ان ها خيلي حساس بود .. زيرا بايستي در همه هواپيماها حتي ان هايي كه قرار بود مسئولان عالي مقام را سوار كنه ، تردد مي كردند .. از حمل غذاي هواپيما ( كترينگ ) گرفته تا نظافت آن چه قبل و چه بعد از پرواز .. در بخش ديگري بخش شستشوي هواپيما ها به واحد ما سپرده شد .. و اوج لذت كاري من زماني بود كه سه برادر كر و لال را از جنوب شهر كه بنده خدا ها بي كار و سربار خانواده خود بودند را براي سرويس شستشوي هواپيما ها استخدام كردم ! اگه بدونيد طفلكي ها چقدر خوشحال شدند ؟ الحق و انصاف هم آن ها خيلي با جديت كار سخت و طاقت فرسا رو انجام مي داند .. اما جالبه بدونيد كه يك روزي حفاظت اطلاعات من را احضار كرده و يكراست رفت روي اصل موضوع .. و رك و شفاف گفتند : پسر تو چطور جرآت مي كني ضمانت اين همه ادم هاي غريبه رو كه نمي شناسي بكني !!؟؟ مي دوني اگه اتفاقي براي يكي از هواپيماهايي كه حامل شخصيت هاست بيفتد چه بر سر تو خواهد امد !!؟ ما افسري را داشتيم كه از ضمانت برادر خود طفره مي رفت .. اما تو چشم بسته فوج فوج كارگر و كارمند رو معرفي و ضمانت مي كني !!؟؟ در يك كلمه واقعيتي كه به ان معتقد بودم رو به زبان اورده و گفتم .. چون عمل ام انساني است و نيت ام خير است .. و هيچ پولي از اين بنده خدا ها براي اين كار دريافت نمي كنم .. مطمئن باشيد خداوند هرگز براي من مشكلي در اين زمينه بوجود نخواهد آورد .. ولي اگه ديد مادي داشتم ، بله در ان صورت حق با شمابود .. و من دچار دردسر مي شدم ..! و آن ها پذيرفتند ! روش جذب نيرو ها هم در نوع خود جالب بود ! اون زمان اوج اجاره فيلم هاي ويدئويي به صورت پنهان بود ! و من براي اجاره هفتگي فيلم به ميدان فلاح و يافت آباد مي رفتم .. ! يك خياطي خانگي بود كه سه برادر در ان جا كار مي كردند .. ولي درامد ان ها از توزيع فيلم بود ! همين سه بردار رابط من براي جذب نيرو هاي مورد نياز پايگاه بودند .. شايد باورتون نشه .. وقتي قدم به اون محله مي گذاشتم ، اهالي محل به خاطر محبتي كه به جوانان آن ها داشتم ، حسابي از من تقدير و تشكر مي كردند .. و من خوشحال بودم

مجله سروش خانه من ..

بعد از بازنشستگي روحيه خدمت به مردم در من كاهش نيافته بود بلكه افزايش هم يافته بود و من از هر فرصتي استفاده مي كردم . طولي نكشيد كه خدا كمك ام كرد و مورد وثوق مسئولان اداره قرار گرفتم . و در كنار مسئوليت هايي كه داشتم ، گاهي كارهاي فوق برنامه هم به من واگذار مي كردند . يكي از اون كار ها سرپرستي مجموعه سروش در نمايشگاه كتاب بود كه اون زمان در محل دايمي نمايشگاه ها برگزار مي شد .. و سروش غرفه بسيار بزرگي براي بخش هاي مختلف خود ( مجله هفتگي ، سروش جوان و كودك و نوجوان ) داير مي كرد .. يادمه وقتي حكم اين مسئوليت توسط مدير عامل جديد آقاي " علي اصغر شعر دوست " به نام بنده زده شد ، تعدادي از مديران واحد گرافيك و حسابداري مرتب به من مراجعه كرده و توصيه مي كردند تا مي توانم رقم ها را خيلي بالا بگيرم .. ! اولش دوزاري ام نمي افتاد كه منظور اين بنده خدا ها چيست .. !؟ اما خيلي زود فهميدم سال هاي قبل اين حضرات مسئول برپايي نمايشگاه ها بوده اند .. و ظاهرآ هزينه هاي بسيار بالايي رو به سازمان تحميل كرده بودند .. اما وقتي من به ان ها گفتم : نمي توانم چنين كاري را انجام بدهم .. از راه هاي ديگري وارد مي شدند .. و از اون جايي كه مسئول پشتياني غرفه ها بودند .. مرتب كالاهاي تبليغاتي بسيار گران بهايي رو در اختيارم گذاشته و مي خواستند كه به مهمانان ، دوستان و هنرمنداني كه از غرفه هاي سروش بازديد مي كنند ، هديه دهم .. ! هرچه مي گفتم اين ها گران است .. مي گفتند تو كارت نباشه .. ! خوب يادمه شاهنامه هاي گران قيمت كه اون زمان بالاي شصت هفتاد هزار تومن ارزش داشت به همراه هدايايي چون خودنويس هاي پاركر و غيره رو براي هديه در اختيارم مي گذاشتند .. يا براي نهار پرسنل مي گفتند .. بفرست از بهترين رستوران هاي بالاي شهر غذا بياورند .. !! و من هر روز سر ارايه فاكتور به آن ها مشكل داشتم .. و بر عكس سازمان هاي ديگه كه چانه براي كسر قيمت مي زنند ، ان ها از من مي خواستند رقم را افزايش دهم !!! چون دلم نمي خواست براي كسي بزنم .. يه جوري هواي ان ها را داشتم .. و در نهايت به ان ها گفتم .. من قيمت واقعي رو مي نويسم .. شما خودتون هر كاري دوست داريد با فاكتور ها بكنيد .. شايد باروتون نشه كل ايام نمايشگاه را با حدود بيست و چند نفر كارمند دايم و غذا از رستوران هاي بيرون و كرايه آژانس براي بچه ها حدود سيصد و سي هزار تومن شد ! در حالي كه سال هاي قبل بالاي چندين ميليون تومان فاكتور ارايه داده بودند .. !!

نمايشگاه كتاب ، غرفه سروش

ماجراي اين پست از همين غرفه شكل مي گيرد .. همان طور كه گفتم غرفه هاي سروش نسبت به ساير انتشارات در نمايشگاه خيلي بزرگ و مجهزتر بود ! به همه كارمندانم سپرده بودم تا با مردم و مراجعه كنندگان با احترام برخورد كنند . هرگز عصباني نشوند . و اگه كسي صرفآ براي هديه مراجعه كرده بود ، اشكالي نداره بدهيد .. و خودم هم همپاي كارمندان به بازديدكنندگان پاسخ مي دادم . اغلب پرسش ها در باب هنرپيشه ها بود .. كه اغلب در غرفه هاي ما حضور مي يافتند . روز آخر نمايشگاه بود كه مادر دختري نزد يكي از كارمندان رفته و در باره خبرنگاري و روزنامه نگار شدن پرسش هايي رو مطرح مي كنند .. كارمند مربوطه هم ان ها را به سمت من راهنمايي مي كنه .. دختر بچه اي لاغر و كوچك اندامي بود كه در نگاه اول زرنگ و شيطون به نظر مي رسيد .. او با لحن خاصي گفت : خيلي ببخشيد من به خبرنگاري خيلي علاقه مندم ، چي طوري مي تونم خبرنگار بشم ؟ از كجا بايد شروع كنم !؟ يادمه به حالت نيمه جدي بهش گفتم از همين فردا مي توني با ما شروع كني .. ! وقتي نشاني سروش رو گرفت اصلآ فكرش رو نمي كردم كه روز بعد سر و كله اش به دفترم باز شود ! فرداي آن روز به اتفاق مادرش آمد .. گفت شعر بلد است ، نقاشي مي كشد .. پرسيدم وضعيت درس و مشق ات به چه صورتي است .. خيلي با اقتدار گفت : نگران وضعيت درس ام نباشيد ، از پس ان بر خواهم امد .. وقتي اسم اش رو پرسيدم ، گفت : حاني ! و بلافاصله تصحيح كرد كه .. من تنها حاني اي هستم كه با حرف " ح " نوشته مي شود ! راستش رو بخواهيد معمولآ خيلي نوجوان علاقه مند به رشته خبرنگاري به من مراجعه مي كردند .. معمولآ همه آن ها رو به زنده ياد قيصر امين پور يا " بيوك ملكي " معرفي مي كردم .. و براي اين دختر بلبل زبون هم چنين تصميمي داشتم .. اما همين كه متوجه منظورم شد ، با حالتي بسيار جدي گفت .. شما از من كار بخواهيد اگه موفق نشدم بفرستيد بخش نوجوانان ! و اين شد كه من تصميم گرفتم حاني رو در جمع خبرنگارانم بپذيرم ..

درخشش برق آساي حاني .. !

يادمه حاني همون روز اول در باره نحوه كار ما پرسيد .. وقتي من توضيح مي دادم ، مثل خانم هاي بزرگ و فهميده به دقت به سخنان من گوش فرا داده و نكات مهم ان را ياداشت مي كرد .. گاهي هم يكي دو تا سوال پرسيد كه من راهنمايي اش كردم .. راستش رو بخواهيد با خودم فكر مي كردم .. در حد كمك به خانم هاي خبرنگار مفيد باشه .. يا شايد هم در پياده كردن نوار مصاحبه ها كمك مون كنه .. اون موقع به تنها چيزي كه فكر مي كردم ، زنده كردن انگيزه هاي يك نوجوان بود . و انتظار زيادي ازش نداشتم . چند روزي گذشت و او هر روز با مادرش به مجله مي آمد .. يك روز خطاب به مادرش گفتم : خانم محمودي شما دنبال حاني نياييد . اجازه بدهيد روي پاي خودش بايستد .. من قول مي دهم هيچ اتفاقي برايش نيفتد ! و مادرش به توصيه من عمل كرد . همون روزها متوجه شدم كه تقريبآ بچه محل هم هستيم .. ما در خيابون الهيه پشت رودخانه مي نشستيم . حاني كمي پائين تر از ما بودند .. همين باعث شد كه اغلب با هم از سروش به خانه برمي گشتيم .. حاني خيلي ضعيف و لاغر بود . همين مسئله او را كوچك تر از سن اش نشون مي داد ! اون موقع در بخش صدا سيما كه من دبير سرويس آن بودم ، هفده خبرنگار با تحصيلات دانشگاهي همكاري مي كردند .. هر يك مسئوليت يك شبكه يا گروه تلويزيوني يا راديو را به عهده داشتند .. بالاترين مدرك متعلق به دختر خانمي بنام " بهرنگ " بود كه فوق ليسانس روزنامه نگاري داست .. و من او را سرپرست بقيه انتخاب كرده بودم .. بعد از انتشار يكي دو شماره ، يك روز با كمال تعجب مشاهده كردم خود گروه حاني را به عنوان سرپرست انتخاب كرده اند !! ابتدا فكر كردم يك شوخي ژورناليستي است كه بچه ها قصد مزاح با من را دارند .. !! اما وقتي از خانم بهرنگ قضيه رو پرسيدم .. خيلي جدي گفت : آقاي مدرسي اجازه دهيد خانم محمودي مسئوليت هيات تحريريه رو عهده دار بشه ! كارش خيلي عالي است و به همه بچه ها كمك مي كنه !! و علنآ ديدم كه سرپرست قبلي اشكالات خودش رو از حاني مي پرسه .. ! يقين پيدا كردم كه اين دختر بچه در چنته چيزي دارد .. !!

ايده هاي جالب حاني محمودي ...

طولي نكشيد كه حاني در مجله جا افتاد . شايد باورتون نشه .. اما او ايده هاي جالبي در باره نحوه اطلاع رساني داشت .. از ذهن بسيار پويايي برخوردار بود . و من هم او را حسابي آزاد گذاشته و بهش ميدان دادم تا طرح هايي كه در افكارش داره پياده نمايد . او به تنهايي در هفته چندين گزارش و مصاحبه كامل و مفصل رو انجام مي داد ! وقتي در جلسه هفتگي انتخاب موضوع مطالب هفته بعد با بچه هاي تحريريه دور هم جمع مي شديم .. معمولآ اين حاني بود كه موضوعات بسيار جالبي رو مطرح كرده و زماني كه من از دختر ها مي پرسيدم كدوم يك از شما مايل است اين گزارش رو تهيه كنه ؟؟ قبل از همه دست حاني بالا مي رفت .. ! اوايل كار از انبوه مطالبي كه قرار بود تهيه كنه ، من ابراز نگراني مي كردم ! حق هم داشتم .. اگه خداي ناكرده اتفاقي براي او مي افتاد ، من مطلب جايگزيني نداشتم تا ارايه دهم ! ولي شنبه ها اغاز هر هفته ، حاني با دست پر مي امد .. همه مطالب اديت شده ، سوتيتر زده حاضر و اماده بودند .. و بعدش سريع مي رفت روي ويرايش مطالب ساير خبرنگاران .. عجيب اين كه همه منتظر بودند حاني خانم تشريف آورده تا تيتر و سوتيتر كار بچه ها رو انتخاب كنه .. !! و او در عرض چند ثانيه بهترين سوتيتر ها را انتخاب كرده و در كارتابل من قرار مي داد ! واقعآ اعجوبه اي بود كه توي عمرم هرگز نديده بودم .. ! ديري نپاييد كه سروش از محاق در امده و خواندني تر شده بود . اين را كارمندان ساير بخش ها مرتب اعتراف مي كردند .. تقريبآ دومين ماه حضور حاني در هيات تحريريه بود كه به مشكل بزرگي برخوردم ! قضيه از اين قرار بود كه آخر هر ماه من بر اساس جدولي ، حق التحرير خانم ها را تعين مي كردم . براي هر صفحه چاپ شده در مجله ، يك حداكثر و يك حداقل وجود داشت . برفرض مثال به صفحات تاليفي و ترجمه اگه صفحه اي پنج هزار تومن بود ، حداقل آن صفحه اي هزار تومن بود .. كه اغلب به خبرهايي كه به ما فاكس مي شد يا براي ما ارسال مي كردند تعلق مي گرفت .. از اون جايي كه حاني رو خودم اورده بودم و از سوي ديگر خانواده اش وضع مالي بسيار عالي داشت و پول برايش مهم نبود ، من همه دستمزد او را حداقل حساب مي كردم ! اما با وجود آن ، حقوق حاني خيلي بالا مي رفت .. ! هر چه از سر و ته ان مي زدم ! باز هم رقم نسبت به بقيه بي نهايت بالا بود ! تا اين كه از آن چيزي كه مي ترسيدم ، به سرم آمد .. و به خاطر دستمزد حاني احضار شدم ! از قبل مي دونستم .. تمام كپي مطالبي كه تهيه كرده بود با خودم برده بودم .. اما علي رغمي كه ثابت كردم حق او سه برابر مبلغي است كه به او پرداخت مي شود ، اما استدلال آقايان اين بود : وقتي آقايون دكتر ها و اساتيد دانشگاهي كه با ما همكاري مي كنند حق التحرير ماهيانه ان ها حداكثر چهل هزار تومن است ، شما بر اساس چه معياري به يك دختر بچه ۱۲۰ هزار تومن حق التآليف مي دهيد !!؟؟ و من مجبور بودم از حق و حقوق آن دختر بچه دفاع كنم .. اما تيغ ام به زور مي بريد .. !!

آوازه حاني ..

باور كنيد همين مشكل و معظل را در درج نام وي در مجله داشتم ! من نمي توانستم نام و امضاي او را زير همه نوشته هايش قرار دهم .. ! و تنها در دو تا از مطالب منتخب او قرار مي دادم . كم كم آوازه حاني همه جا پيچيد ! يك روز خود آقاي شعر دوست سر زده به دفتر من امده تا اين دختر بچه اعجوبه را ببيند ! حاني سخت مشغول كار بود .. و عادت داشت با دست چپ تند تند مطالبش رو بنويسد .. وقتي مدير عامل سروش رو به او معرفي كردم ، خيلي خونسرد فقط به وي نگاه كرد .. آقاي شعر دوست چند سوال از او پرسيد .. مي خواست مطمئن شود كه آن چه در باره اين دختر شنيده است ، حقيقت دارد يا شايعه است .. حاني مثل بلبل در باره همه چيز توضيح مي داد .. ! از لبخند رئيس بزرگ فهميدم حقايق رو در باره حاني پي برده است .. ! همان طور كه گفتم .. بي نهايت ضعيف و لاغر بود ! صبح ها مادرش كلي مغز گردو و عسل و هزار نوع ميوه هاي تقويتي براي دختر ضعيف الچثه اش مي گذاشت .. اما حاني همه را به من مي داد و خودش هرگز لب نمي زد ! بعد از چند ماه متوجه شدم خانم تمام پول هايي كه از سروش مي گيره .. يا آبنبات چوبي مي خره يا عروسك .. !! گاهي مجبور مي شدم چك هايش را برايش نگهدارم .. هرگز نمي پرسيد حقوق ام چي شد .. و من به مادرش مي دادم . بسيار در كارهاي محوله پشتكار داشت .. يادمه يك بار قرار بود نيمه شب به اتفاق حاني براي تهيه گزارشي از يك تله تئاتر به محله طرشت تهران برويم . همان روز غروب از شبكه دوم سيما به من زنگ زدند كه حاني از طبقه ششم ساختمان توليد سرش گيج رفته و به زمين خورده است ! تا اومدم پي گيري كنم .. ديدم خانواده اش او را به بهترين كلينيك تهران برده اند .. ظاهرآ پاي او شكسته بود و گچ گرفته بودند . من ساعت دو بامداد به تنهايي راهي لوكيشن شدم .. هنوز سلام و عليك ام را با عوامل توليد اغاز نكرده بودم كه ديدم سر و كله حاني با پاي شكسته از دور پيدا شد .. و سر ساعت افتان و خيزان خودش رو به سر قرار رسوند ! بهش گفتم دختر چرا اومدي .. !!؟ خيلي خونسرد گفت : اوا مگه ما قرار نداشتيم !!؟؟

همكاري شديد با همديگر ..

با گذشت چند ماه با خانواده اش رفت و امد پيدا كرديم . و ديگه حاني عضوي از خانواده ما شده بود . امكان نداشت من را جايي براي همكاري دعوت كنند و من بدون حاني بروم .. آچار فرانسه ام بود . اغلب اوقات اخر هفته ها رو يا او مي امد خونه ما و يا من مي رفتم خونه حاني .. و به اتفاق مطالب سروش و ساير نشريات رو تهيه و تنظيم مي كرديم . خانواده اش از اين كه حاني وارد اجتماع شده است ، خيلي خوشحال بودند . و به من هم خيلي اعتماد داشتند .. طوري كه گاهي ان ها اخر هفته ها را براي ديدن اقوام به كرج مي رفتند .. ولي من و حاني تنها در خانه مي مانديم .. عين دختر خودم بود . خيلي بهش علاقه پيدا كرده بودم . جالب اين كه در همان ايام حاني ديپلم اش رو گرفته و همزمان در دو دانشگاه !! و يك مركز انتفاعي تحصيل هم مي كرد ! شايد باورتون نشه .. دو دانشگاه همزمان در دو رشته گوناگون !! تازه كلاس آموزش فيلمسازي هم مي رفت .. ! كلاس زبان انگليسي را هم داشت .. ولي چنان دقيق برنامه ريزي مي كرد كه به همه ان ها مي رسيد ! نبوغ او به اين چيز ها ختم نمي شد بلكه در تمام اين مراكز علمي جزء نفرات برتر و اول بود ! يادمه همون موقع دخترم بهاره آرزو داشت معماري بخواند .. يك روز حاني بهش گفت .. من حاضرم به جاي تو برم كنكور بدم .. و قول مي دهم جز نفرات اول تا دهم هم قبول بشي .. !! اما اگر لو رفتيم .. تو بدبخت مي شي و اجازه تحصيل بهت نمي دهند .. براي من مهم نيست ! كه من مخالفت كرده و دخترم مديريت صنعتي دانشگاه رو به پايان رسوند . مادر حاني هميشه به من مي گفت .. آقاي مدرسي از خدا مي خواهم يك بار حاني در آزمون هاي مختلف ، كنكور يا حتي دانشگاهي رد بشه !! تا كمي به خود بيايد .. او خيلي راحت قبول مي شود !! از ان جايي كه وضع مالي بسيار خوبي داشتند و حاني تك فرزند خانواده بود ، خيلي در انجام كارهايي كه دلش مي خواست آزادش مي گذاشتند .. يادمه يك بار حاني به سرش زد فيلم سينمايي ۳۵ ميلي متري بسازه .. اون موقع كه حقوق فوق ليسانس چهل هزار تومن بود ، سه ميليون تومن خرج تهيه فيلم سينمايي و پرداخت دستمزد به همكلاسي هايش پرداخت . اخر هم راش هاي فيلم رو در انبار خونه شون ريخته و رفت سراغ كار ديگري .. !! كاري نبود كه اين دختر تجربه نكنه .. از پرواز با كايت گرفته ، تا چتر بازي .. از غواصي گرفته تا اموزش زبان اسپانيويي يا فرانسوي .. ! از روزنامه نگاري تا خلباني .. همه جا راحت پذيرفته شده و سوار بر كار مي شد .. وقت اش به مفهوم واقعي پر بود .. اما هميشه براي من وقت داشت ..

كار هاي عجيب و غريب حاني !

در تمام سال هايي كه در سروش بودم ، حاني در كنارم بود .. هر جا مي رفتم بايد حاني هم با من مي امد .. تا اين كه من از سروش استعفا داده و تنها در تلويزيون فعاليت ام رو ادامه دادم . حاني هم به دنبال فراگيري اموزش هاي مختلف خودش بود . اما هرگاه براي پروژه اي دعوت مي شدم ، اول از همه به حاني زنگ زده و به اتفاق او براي مذاكره مي رفتيم . او سال به سال بزرگ و بزرگ تر مي شد .. كم كم رفتارش از حالت كودكانه خارج شده و يواش يواش حاني خانم مي شد .. ! شايد باورتون نشه .. قيافه اش هم مرتب تغير مي كرد .. البته يك مقدار خودش هم دخالت داشت .. يك بار دماغ اش رو عمل مي كرد .. يك بار ابروهايش رو تتو مي گن ..؟ پتو مي گن .. نمي دونم .. خلاصه هر كي از دوستان قديمي تصاوير جديد حاني را در دستم مي ديد ، باورش نمي شد اين همون دخترك ريزه مي زه قديم است ! شبي كه قرار بود بروم خونه زنده ياد خسرو شكيبايي ، هرچه به دخترم بهاره گفتم پاشو با هم برويم .. زشت است ما را با خانواده براي شام دعوت كرده اند ، دخترم درس را بهانه كرده و نيامد .. و من و همسرم مجبور شديم حاني رو به جاي دختر خودم به مهماني ببرم ! هميشه در همه كار ها پيشقدم بود . من خاطرات زيادي از شيرين كاري هاي اين نابغه كوچولو دارم . كه سعي مي كنم به طور خلاصه به بعضي از ان ها اشاره كنم .. اگه قرار باشه همه خاطرات رو بنويسم ، يايد در چند پست طولاني ان ها رو منتشر كنم ! يادمه اولين مسافرت خارج از تهران را با هم رفتيم . در كرمانشاه سميناري بود كه فرماندهي وقت سپاه سردار رحيم صفوي هم حضور داشت . من و حاني هم دعوت شده بوديم .. در زمان پرواز به مقصد كرمانشاه حاني در كنار دست من يك گوشه كز كرده بود .. مهماندارن به گمان اين كه دختر بچه اي كوچك اون جا آراميده است ، يك عروسك بهش هديه دادند .. ! همين دختر بچه در كرمانشاه تحسين همگان رو برانگيخت .. به تنهايي يك تنه تمام سمينار رو پوشش داد ! بقدري فرز و چالاك بود كه بعد از اتمام سخنراني فرمانده سپاه وقتي همه خبرنگاران براي مصاحبه اختصاصي دور سردار رحيم صفوي گرد امده بودند .. سردار با اشاره دستش به همه خبرنگاران اعلام كرد من فقط با اون دختر خانم كوچولو گفت و گوي اختصاصي مي كنم .. ! و در حالي كه من در هتل استراحت مي كردم ، دستيارم حاني حتي مصاحبه اختصاصي با فرمانده سپاه و ساير ميهمانان عالي مقام گرفته بود .. !! در موقع شام اكثر خبرنگاران به من مي گفتند خوشا به حالت .. عجب دستيار تيزي داري .. از سوي ديگر بقدري اخلاق و رفتار حاني دلنشين بود كه با همه روزنامه نگاران حتي قديمي تر ها هم دوست صميمي شده بود !

c9grzonv11okublhvvhp.jpg

figt25aw3ruekq5p1q.jpg

سمينار هاي بعدي ..

از اون جايي كه من مسافرت با اتوبوس و قطار را به هواپيما ترجيح مي دهم .. بعد از اتمام سمينار كرمانشاه كه واقعآ حاني سنگ تمام گذاشته بود ، در موقع بازگشت من به مسئولان بسيج و سپاه كه متولي پذيرايي از ما بودند ، اعلام كردم من با اتوبوس به تهران برمي گردم ..! از حاني هم خواستم مطالب رو اديت كنه تا من برگردم .. دوستان روابط عمومي از من خواستند كه با هواپيما برگردم ولي در عوض قول دادند در سمينار هاي بعدي با اتوبوس همگي اعزام شويم .. دقيقآ يادم نيست چه مدت بعد دوباره سميناري در ساري برگزار بود و من هم دعوت شده بودم .. مدير تبليغات سپاه از من خواهش كرد حسابي سمينار رو پوشش بدهم ! من به او گفتم اگه چنين انتظاري از من داري ، بايد صبر كني تا من دستيارم را هم با خودم بياورم .. ! يادمه اول جاده تهرانپارس بيش از دوساعت اتوبوس خبرنگاران را معطل گذاشتند تا حاني خانم تشريف فرما بشود ! به خاطر انتظار طولاني همه روزنامه نگاران كه اكثرآ قديمي بودند .. هي غر و لند مي كردند كه اين كدام روزنامه نگار است كه به خاطر او همه را اين همه معطل كرديد !!ۀ وقتي حاني با اون قيافه بچه گانه اش سوار اتوبوس شد ! عملآ ديدم همه زير لب اعتراض كردند .. آخر هاي شب بود كه به ساري رسيديم . نمايند سپاه به هر هتلي كه ما را برد .. گفتند جا نداريم ! ناچار ما را به داخل شهر برده و در مقابل تنها هتل مجلل شهر توقف كرد . يك روحاني جوان در حالي كه بي سيم در دست داشت .. گفت جا نداريم ! هتل قروق فرمانده سپاه پاسداران است ! و مجبور شديم همون شبانه به يكي از پلاژ هاي نيمه متروكه كنار دريا برويم .. روز بعد كه سردار افشار فرمانده بسيج به همراه سردار صفوي در جمع خبرنگاران حضور يافتند .. فرمانده سپاه از خبرنگاران پرسيد آيا راحت و آسوده هستيد ؟ هيچ كسي پاسخي نداد .. ! ناگهان ديدم حاني به صدا در اومده و خطاب به سردار صفوي گفت .. چه خوش گذشتني !!؟؟ اين درسته ما كه ميهمان شما هستيم در خرابه هايي كه سوسك ها رژه مي روند اقامت كنيم .. و شما كه ميزبان هستيد در بهترين هتل ها !!؟؟ رنگ از رخساره همه مسئولاني كه اطراف فرمانده را احاطه كرده بودند پريد ! جناب صفوي گفت .. مگه هتل نبود !؟ حاني گفت .. قربان بود ، سپس در حالي كه همان روحاني را با انگشت نشان مي داد ، گفت اين حاج آقا گفت هتل در قروق شماست .. !! سردار خيلي ناراحت شد .. همون لحظه دستور داد همه خبرنگاران به هتلي كه او و خانواده اش اقامت دارند ، برويم . از بدو حادثه اتاق ما درست كنار اتاق جناب صفوي قرار گرفت ! مسئولان متعجب بودند اين كدوم اعجوبه اي بود كه اين طوري رك و بي پرده با سردار صحبت كرد !! و چون كسي او را بدرستي نمي شناخت .. همه من را نشون دادند .. يادمه سردار افشار كه با من سلام و عليك داشت و قبلآ چند بار مصاحبه هايش را در نشريات چاپ كرده بودم .. از من گله كرد كه اين ديگه كيه كه همه را اين جوري ضايع كرد .. !! ( نقل به مضمون !! ) در اين سمينار هم حاني سنگ تمام گذاشت .. جالب اين كه موقع برگشتن كلي شماره تلفن بهش داده بودند .. كه چند تا از اون ها تقاضاي خواستگاري بود !! آن هم از دبير سرويس هاي بسيار مومن و حزب الهي .. !!

غيبت هاي طولاني حاني ..

بعد از گذشت سال ها .. حاني موفق شده بود مدرك زبان اسپانيويي و فرانسوي خودش رو با موفقيت دريافت كنه .. دوره فيلمسازي و كارگرداني سينما را هم پايان برده بود . يك مدت غيبش زد . وقتي برگشت پرسيدم حاني كجا بودي ؟ گفت رفته بودم فرانسه براي تمرين چتر بازي !! مدتي بعد مي ديدم خبري ازش نيست .. وقتي برمي گشت مي گفت .. هندوستان رفته بودم دوره " متتيشن " خلاصه هر كاري رو كه فكرش رو بكنيد حاني انجام داده بود . از دريافت پي پي ال خلباني ، غواصي در كيش ، چتر بازي در فرانسه ، تدريس زبان اسپانيويي و فرانسه را هم انجام مي داد . يادمه در همون ايامي كه در شبكه پنج سيما بودم ، من را براي راه اندازي ماهنامه پيك سينما دعوت كردند .. من طبق معمول با حاني رفتيم اونجا .. يكي از بزرگترين منتقدان سينما كه اقاي دكتري بود به اتفاق سردبير مجله شش ماه روي موضوعات مجله كار كرده بودند .. در جلسه آقاي دكتر يكي يكي از برنامه هايي كه روي ان فكر شده بود مي گفت .. حاني هم مرتب به من سقلمه مي زد .. يواشكي گفتم چيه دختر .. !!؟ گفت مي تونم من هم نظر بدهم ؟ گفتم آره .. چرا نه ؟ از آقاي دكتر اجازه خواستم تا دخترم نظرش رو بگه .. و ايشون هم متواضعانه پذيرفت .. حاني بدون مقدمه رك گفت .. آقاي دكتر اين طرح هاتون رو بريزيد سطل آشغال !! اين ها قديمي است و مجله فروش نخواهد رفت .. !! آقاي دكتر كه متعجب مات اش از اين حاضر جوابي برده بود ، پرسيد .. دخترم شما طرح بهتري داري ؟ سپس حاني مثل بلبل شروع كرد به طرح هاي نو و جديد ارايه كردن ! و منتقد معروف سينما هم تند تند ياداشت مي كرد .. بعد از اتمام صحبت هاي حاني ، او جلوي چشمان شريك اش كل طرح هاي خودش رو پاره كرده و ريخت در سطل زباله .. و گفت طرح هاي اين خانم رو اجرا مي كنيم .. ! شايد باورتون نشه .. مجله ما در همان شماره اول ناياب شد ! و مجبور شديم تجديد چاپ كنيم .. شماره دوم با افزايش قيمت ، بازهم كمياب شده و تجديد چاپ شد ! ولي افسوس مديران ان به انحراف رفته .. و به سودجويي و تحريف روي اوردند .. و وزارت ارشاد هم عاقبت مجله رو مسدود كرد .. و ما هم رفتيم سر كار خودمون !

نخستين جشنواره توليدات معاونت برون مرزي

من بايد به طور خلاصه خاطرات رو بگم .. اون سال هايي كه در تلويزيون كار مي كردم ، من و تيم همراه ام رو براي " نخستين جشنواره توليدات راديويي و تلويزيوني معونت برون مرزي " دعوت ام كردند . پروژه خيلي بزرگي بود . ابتدا مسئوليت انتشار يك شماره ويژه نامه در روزنامه جام جم را داشتم . وقتي به جمع ان ها پيوستم ، مشاهده كردم خيلي عقب هستند .. ان ها قرار بود كتابي را هم به هيمن مناسبت منتشر كنند .. ويراشگر آن يك نفر از روزنامه كيهان بود كه ۲۰ سال سابقه كار مفيد ويراستاري داشت .. وقت به متون ويرايش شده نظري انداختم ، متوجه شدم خيلي اشكال داره .. ! از اون جايي كه كلي سفير و مقامات مختلف دعوت شده بود و كار حياتي بود ، به دبير جشنواره متذكر شدم كه اين كار آبروريزي است .. و يك نمونه از غلط هاي ويرايشي رو بهش نشان دادم ! او گفت كسي رو سراغ داري .. ؟ گفتم بله .. و سريع نام حاني رو دادم .. به حاني زنگ زدم تا همه آرايش هايش رو پاك كنه و با مقنعه و روسري و مانتو مشكي بيايد سازمان صدا و سيما .. او هم به حرف من گوش داده بود .. و طبق سفارش هاي توصيه شده حجاب اش رو رعايت كرده بود ! اما خانم هاي حراست بهش گير داده بودند ! به دبير جشنوراه گفتم .. اگه مي خواهي كار هاي عقب افتاده ات يك روزه كامل شوند .. يك جور اين دختر خانم رو بياور داخل ! و او هم بعد از هماهنگي هاي لازم با مديران حراست ، مقرر شد با ماشين خودش از در شمال سازمان وارد شود .. چون به كساني كه با ماشين آفيش مي شدند گير چنداني نمي دادند .. حاني امد .. و همان شب تا اخر هاي شب كل كتاب را دوباره ويرايش كرد .. روز بعد از من و تيم ام خواستند در ساير بخش ها همچنين انتشار بولتن جشنوراره ان ها را ياري كنيم .. ! حاني در همان ورز نخست هنر مديريت و دانش برتر خودش رو به همه ثابت كرد .. طوري كه مسئوليت هاي زيادي رو به سر او ريخته بودند .. و او به تنهايي از پس همه كار ها بر مي امد .. ضمنآ ويژه نامه جام جم را هم بايد منتشر مي كرديم .. ! يادمه من و حاني .. به اتفاق ساير بچه هاي تيم ام به خوبي جشنواره رو پوشش داديم .. حتي يادمه تمام مطالبي كه ان ها براي ويژه نامه در نظر گرفته بودند .. به پيشنهاد ما همه دور ريخته شد .. به آن ها گفتيم .. جام جم قراره روي دكه برود .. بولتن نيست كه شما پر كرديد از مصاحبه با انواع و اقسام مديران شبكه هاي خودتون .. !! اون ها نگران زمان كم بودند .. اما با تلاش دختر خانم ها مخصوصآ حاني عزيزم .. از پس ان به خوبي بر امديم .. در همين جا بود كه به خاطر استرس بيش از حد كار دومين سكته قلبي ام اتفاق افتاد .. اما به خير گذشت .. و قسمت اين بود نميرم و در خدمت باشم !

نويسندگي برنامه تلويزيوني ..

در همون سال هايي كه در تلويزيون فعاليت مي كردم .. به اصرار يكي از هنرپيشه هاي جوان سينما و تلويزيون نويسندگي يك برنامه مخصوص جوانان به من واگذار شد .. يادمه سرم خيلي شلوغ بود. اما در رودربايستي گير كرده و پذيرفتم . برنامه هرشب ساعت هفت شب روي انتن مي رفت .. و من بايستي نوشته ها رو كه بايد مجري مي خواند ( پلاتو ) ها را مي نوشتم .. مشكلي در نگارش نداشتم .. ! موضوعات فراوني بود كه مي شد روي ان ها مانور كرد .. اما مشكل من سلام و خداحافظي مستمر روزانه بود ! و از طرفي دلم هم نمي خواست با جملاتي چون زعفراني و پرتقالي باشيد .. جملات ام رو اغاز و پايان ببرم .. ! اين بود كه دست به دامان حاني شدم . حاني چون خودش كار داشت ، يكي از دوستانش رو دعوت كرد .. ولي قول داد خودش كار دوستش رو هر روز كنترل كنه .. كار ها به خوبي پيش مي رفت .. و هر روز غروب راننده مي آمد و نوشته ها را با خود براي قرائت مجري به محل ضبط مي برد ! يك روز نمي دونم روي چه اصلي خطاب به حاني گفتم .. دوست داري نتيجه زحمات ات رو ببيني ؟؟ آخه از شما چه پنهان .. خيلي لذت بخش است كه نوشته هاي شما از زبان يك مجري از شبكه هر روز پخش شود .. حاني هم ذوق زده شده و گفت باشه .. من قرار را براي ساعت مشخصي با او گذاشتم . اما به خاطر درگيري ذهن ام ام ، من احمق يادم رفت به او سفارش كنم كه ججاب اش رو رعايت كنه .. ! نيم ساعت قبل از ضبط برنامه به لوكيشن رفتم .. حاني و دوستش هنوز نيامده بودند .. !! من با بچه هاي توليد سلام و عليكي كرده و منتظر ضبط برنامه شدم . از شانس بد من يكي از ناظران حزب الهي و عبوس تلويزيون هم اون شب براي بازديد به محل ضبط امده بود !! ناگهان چشمتان روز بد نبينه .. سر و كله حاني پيدا شد .. ! با ديدن او برق از كله كچلم پريد ! او انگار كه در فرانسه زندگي مي كنه ، با لباس هاي رنگارنگ و گريم شاد با پاي بي جوراب و ناخن هاي لاك زده در حالي كه بوي ادكلن هاي گران بهايش در لوكشين پيچيده بود وارد شد .. بعد از سلام و عليك با بچه ها به سراغ من امد .. او عادت داشت جلوي همه در موقع احوالپرسي با من روبوسي هم كنه .. !! ( بار ها منع اش كرده بودم .. اما جلوي همسرم ، پدر و مادرش و ادراه .. هر جا من را مي ديد .. سرش رو جلو مي اورد ! ) حاج آقا با ديدن چهره حاني .. براي دقايقي همين جوري ماتش برد ! حاني هم انگار نه انگار كه اين جا همه معذب هستند .. و به خاطر حضور حاج آقا همه يك جورايي خودشون رو جمع و جور كرده اند .. او بي خيال به وضع موجود ، با ديدن مجري كه قبل از ضبط داشت نوشته ها را مي خواند .. خيلي صميمي انگار كه سال ها مي شناسدش جلو رفته .. و با صداي بلند گفت .. حسن جون اشتباه خوندي .. !! بايد جمله را جور ديگري ادا مي كردي .. !! رنگ همه پريده بود ! كسي رو ياراي سخن گفتن نداشت .. حاج آقا جلو رفته و ازش پرسيد .. شما از كجا تكست هاي مجري رو مي دوني !!؟ حاني بي خيال جو موجود .. با حالتي تمسخر اميزي گفت .. خنگ خدا اخه خودم نوشتم !!! باور كنيد نمي دونم بقيه اوقات چه جوري سپري شد .. ! نشان به اين نشون كه فرداي اون روز با اردنگي محترمانه عذر من را با اون برنامه خواستند .. !! اين اصلآ برايم مهم نبود .. اما آبرويم نزد حاج آقا حسابي رفت .. !!‌

خواستگاري به سبك حاني .. !

در روز هايي كه مدير مسئول نيازمندي هاي رونامه جام جم در شعبه كريم خان بودم ، از من دعوت شد بعد از ظهر ها با يكي دو تا از برو بچه هاي زرنگي كه در اختيار دارم ، در انتشار يك مجله خانوادگي كه متعلق به يك خانم دكتري بود ، كمك نمايم . من با اتفاق يكي از خانم ها و حاني به خيابان مرزداران رفتيم . بعد از كلي حرف زدن و برنامه ريزي در باره آينده مجله .. در اون جا با يكي از دوستان قديمي ام كه خبرنگاري فعال بود آشنا شدم .. همين آشنايي باعث شد مسئوليت ما سنگين تر از گذشته بشه .. بعد از جندي حاني پيش من امد و گفت .. آقاي مدرسي من از اين پسره خوشم اومده است !! گفتم كدوم پسره .. ؟ گفت مهدي !! گفتم حاني جان درسته مهدي رفيق من است .. اما لياقت تو بالاتر از اين حرفاست .. خلاصه حاني زير بار نمي رفت .. قبلآ گفته بود كه من از هر پسري خوشم بياد ، خودم براي خواستگاري اش خواهم رفت .. !! چرا بايد ما دختر ها در خونه بنشينيم تا يكي سرو كله اش پيدا بشه !؟ من اوايل فكر مي كردم شوخي مي كنه .. تا اين كه قضيه مهدي پيش اومد .. يك روز حاني اومد دفترم .. و گفت مي خواهد خصوصي با من حرف بزند ! گفتم خير است .. ! اخه او عادت نداشت رعايت اين گونه اصول رو بكنه .. ! اما اون روز وقتي با هم در دفتر جام جم تنها شديم .. گفت آقاي مدرسي .. من مهدي رو به پاپا و مامان معرفي كرده ام .. آن ها حرفي ندارند ! اما به مهدي گفته ام اصل آقاي مدرسي است .. اگه او مخالفت كنه ، امكان نداره روي حرف ايشون من حرفي بزنم .. !! گفتم دخترم فدات بشم .. من اگه حرفي مي زنم ، تنها به خاطر خودت است .. مهدي مرد زندگي با تو نيست .. او دوست دختر هاي زيادي داره .. از همه مهم تر تو كه خواستگاران خيلي موند بالا داري .. !! گفت مرده شور همه ان ها رو ببره .. من خودم بايد خوشم بيايد .. گفتم مشكلي نيست .. اما مواظب باش .. مدتي حاني و مهدي غيب شون زد .. رفتند خاور دور .. ويتنام ، هندوستان .. خلاصه كلي با هم گردش كرده بودند .. در اين سفر بود كه متوجه شده بودند به درد همديگر نمي خورند .. ! مهدي بعد ها عاشق همون خانمي شد كه با من شريك بود .. و خيلي راحت از ازدواج با حاني منصرف شده بود .. اما دوستي و سلام و عليك ان ها برقرار بود .. ارتباط من با حاني كمي فاصله افتاده بود .. اما هرگاه پروژه اي داشتم يا من را براي كاري دعوت مي كردند من به حاني زنگ مي زدم و او سريع مي امد .. هرگز به من نگفت كار دارم ! ديگه مدتي بود من از حاني بي خبر بودم .. چون همه فعاليت هاي هنري ام رو تعطيل كرده بودم ..

خانم دكتر حاني محمودي .. !

يكي دو سال كلآ از حاني بي خبر بودم .. چون فعاليت فرهنگي به ان صورت انجام نمي دادم . بعد از ضرر هنگفتي كه در بخش نيازمندي هاي جام جم كردم .. عملآ خونه نشين شده بودم . اين گذشت تا اين كه دو سال پيش دست سرنوشت يك بار ديگه من را به مهدي رساند .. او يك مجله سينمايي مي خواست منتشر كنه .. و از من خواسته بود به عنوان جانشين سردبير با او كار كنم .. از اون جايي كه مهدي با همون خانمي كه شريك ام بود عاشق و معشوق شده بودند .. من ديگه در باره حاني چيزي از مهدي نمي پرسيدم .. چند ماهي با هم كار كرديم .. مهدي دچار فشار روحي و عصبي شده بود . يك روز از من خواست تا به اتفاق او به مطب دكتر روانشناسي برويم .. من هم قبول كردم ! قرار براي ساع پنج بعد از ظهر بود .. و ما نيم ساعت زودتر راه افتاديم . مهدي چيزي در باره دكتر و بيماري اش به من نگفت .. و من هم نپرسيدم . چون مي دونستم ريشه اش در عشق به اون خانم است .. وقتي جلوي عمارت سر به فلك كشيده ايستاديم ، مهدي زنگ يكي از طبقات را زد .. و لحظاتي بعد خودش رو معرفي كرد .. با باز شدن در وارد دفتر بسيار شيكي شديم . دو تا منشي جدا از هم نشسته بودند . بالاي سر يكي از آن ها نوشته بود .. ويزيت ۴۵۰۰۰ تومان . مدت مشاوره پانزده دقيقه ! همين جوري غرق تماشاي دكوراسيون زيباي هندي دفتر بودم كه مريض قبلي از مطب دكتر بيرون امد .. و منشي نام مهدي رو صدا زد .. در همين موقع در باز شد و من ديدم اوا .. حاني با ظاهري كاملآ متفاوت اومد بيرون !! با ديدن من حسابي شوكه شده بود .. سخت در آغوشم گرفت .. و مدام مي گفت .. آقاي مدرسي .. آقاي مدرسي .. چقدر خوشحالم كرديد .. مهدي نگفت شما هم مي آييد ! من كه بد جوري بغض ام گرفته بود و از ديدن دخترم واقعآ خوشحال شده بودم .. با هم به اتاق رفتيم .. با فشردن دگمه آيفون به منشي گفت .. تمام قرار هاي من را كنسل كنيد .. و سپس با هم صحبت كرديم .. از همه جا از بهاره ، آرش همسرم .. دوستانم . وقتي از كارش پرسيدم ، گفت علاوه بر مشاوره ، كلاس هاي خصوصي در اصفهان و چند شهر ديگر هم دارم .. هفته اي يكي دو روز به تهران مي آيم .. در همين اثنا آقاي محمودي و همسرش به ديدنم امدن .. همديگر رو در آغوش گرفته بوديم .. به ان ها موفقيت حاني جان را تبريك گفتم . آقاي محمودي اهي كشيد و گفت .. حاني همش در سفر است . ما هم كم مي بينيم ! در همان ديدار متوجه شدم حاني ساختمان روبروي دفتر بزرگ اش را هم خريده است .. و در حال تعميرات بودند .. سال ها قبل هم يك بار من را در خيابان ديد و به رستوران مجللي برد .. كلي با هم صحبت كرديم .. گفت در نياوران يك خانه خريده است .. و من چقدر خوشحال شدم .. ديگه به اون صورت از حاني خبر نداشتم تا اين كه در مطب اش غافلگير شدم...

خانم دكتر در لس انجلس !

همين چند ماه پيش كه يكي از دوستانم ( امير محمود بازيار )كه از خوانندگان سايت هم است به ديدنم اومده بود .. نمي دونم چي شد بحث حاني پيش اومد .. از امير خواستم يادم بيندازد تا يك روز به ديدار حاني رفته و يك مصاحبه براي درج در سايت انجام دهم .. يكي دو روز بعد ، امير زنگ زد و گفت خانم دكتر در خارج است ! گفتم از كجا فهميدي ؟ گفت از فيس بوك او را پيدا كرده و بهش گفتم دوست شما هستم .. و او گفت در خارج است .. ! به امير گفتم .. بله او عادت دارد هر از گاهي سفر به اقصي نقاط جهان برود .. و سپس از امير خواستم طريقه ورود به فيس بوك رو به من ياد دهد .. چون از وقتي در ايران مسدود شده است ، من نتوانستم وارد ان شوم .. امير با نصب نرم افزاري اين امكان را برايم فراهم اورد . ديشب نزديك ساعت چهار بامداد بود .. و من طبق معمول در حال انجام كارهاي سايت بودم .. ناگهان ديدم چراغ انلاين حاني روشن شد .. براش پيغام گذاشتم .. ديدم جواب داد ... اما ديگه مثل سابق نبود .. برام نوشت در كلاس هستم .. ! پرسيدم اگه مزاحم هستم ، بعدآ مي آيم .. گفت نرو .. و سپس با هم چت كرديم .. از همه چيز و همه كس پرسيد .. من فكر كردم در اروپا هستش .. وقتي پرسيدم كجايي؟ گفت در لس انجلس آمريكا ! در حال گرفتن مجوز براي تدريس و مشاوره هستم ! از من خواست تعدادي عكس از بهاره و آرش و همسرم برايش بفرستم .. و من سريع اين كار رو كردم .. احساس كردم ديگه اون حاني شيطون گذشته نيست .. حالا خانم دكتري معروف شده است .. در حالي كه كلمات را در چت برايش تايپ مي كردم ، همراه با نم نم اشگي خاطرات قديم جلوي چشمانم مي امد .... چقدر بهش افتخار كردم .. انگار بهاره من دكتر شده است .. چقدر زندگي زود مي گذرد .. آيا من زود پير شده ام يا حاني زود رشد كرده است .. ؟ من در تمام طول عمرم چه در ارتش ، چه در صدا و سيما افراد زيادي رو به جاهاي مختلف معرفي كردم كه الان براي خودشون شخصيت هاي معروف و شناخته شده اي هستند .. اما در ميان همه ان ها حاني با همه فرق مي كرد .. يادمه يكي از شاگردانم بع كمك و ياري من عاقبت مجري تلويزيون شد .. روزي كه در شبكه دوم او را در حال تهيه گزارش ديدم .. خيلي احساس سبكي كردم .. فوري همسرم رو صدا زدم .. گفتم آيا او علي است !!؟ و او زود شناخت و گفت بله خودش است .. علي هم پسر بچه اي شيطوني بود كه در مجله سروش به ديدنم آمد .. يادمه حراست بار ها به من گفت اين بچه ها را به مجله راه نده .. مرتب به آسانسور ها لگد مي زنند ..! در يكي از پست هاي اتي حتمآ به ماجراي علي و موفقيت اش خواهم پرداخت .. شاد باشيد .

dfhbsh.jpg

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت ۶:۳۰ دقيقه بامداد به تاريخ نهم خرداد ماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

ajr4i2ce8c0d7seedv8o.jpg {
function anonymous()
{
function anonymous()
{
return enlargeWithSlideshow();
}
}
}" href="http://dc173.4shared.com/img/144132520/a1935f2d/Weblog-Archive-.jpg?sizeM=7">Weblog-Archive-.jpg

آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا

جناب مدرسی سلام اولا از این که مطالب خاطره گونه حقیر باعث استفاده بعضی از دوستان شده و مرا مورد عنایت قراردادند خیلی خوشحالم ولی همه بدانند که من با وقت کم و عجله بسیار این خاطرات را می نویسم و هرگز از نظر شیوه نگارش و جمله بندی و رعایت نکات دستوری بپای شما نمی رسم.این را صادقانه عرض می کنم.ولی همین قدر هم که مورد لطف شما و یاران واقع شده خدا را شاکرم.
دوستان عزیزم شاید ندانید که من در تمام طول زندگی شغلی همواره در دو رشته فعال بودم.ابتدا تصادفی این طور شد ولی بدلیل علاقه وافر بهر دو رشته تا امروز به هردو ادامه داده ام. یکی رشته هواپیمائی بازرگانی و دومی هتلداری است.خوشبختانه بعلت نزدیکی این دو به یکدیگر هیچ یک مانع دیگری نبود و هردو را بیاری خدا تا مدارج بالا ادامه دادم و می دهم.
بنابراین اگر می بینید برخی خاطرات من در بخش هتلداری است دنبال ارتباط آن با هواپیمائی نگردید !
و اما خاطره امشب که بسیار از نظر اخلاق اجتماعی جالب و آموزنده است بعرضتان می رسد:


در هتل " هایت " سابق و " آزادی " فعلی که هتلی عظیم در شمال تهران است بعنوان " assistant manager " یا مدیر داخلی به انجام وظیفه مشغول بودم . تقریبا اکثریت قریب به اتفاق میهمانان ما یا خارجی بودند و یا ایرانیان بسیار سطح بالا که نمی شد گفت بالای چشمتان ابروست ! همان طور که می دانید کم و کسری لوازم مصرفی هتل ها مثل حوله و ملحفه و یا قاشق و کاردو چنگال و لیوان و غیره امری طبیعی است و هر از گاه که مدیران مربوطه آمار گیری می کنند،اگر با ضایعات بیشتر از حد مواجه شوند، آنوقت دست به تحقیق و جستجو می زنند تا علت را پیدا کنند. مدتی بود بمن گزارش شده بود که در تعداد قاشق چنگال های موجود در هتل اختلافات فاحش دیده شده است.گه گاه که قسمت ها درخواست می کردند با کمبور روبرو بوده و ناچار می شديم وصله پینه کنیم ! یعنی فی المثل اگر در یک میهمانی 500 عدد قاشق نیاز داشتند 400 عدد می داديم و 100 تای دیگر را از استفاده شده ها شسته و مجدد به میهمانی برمیگردانیم! و این سرویس را خدشه دار کرده و ممکن بود باعث آبروریزی شود . مدیریت کل هتل از من و دو نفر دیگر از معاونین خواسته بود هرچه زودتر موضوع را روشن کنیم . ما هم طبق معمول در هر یک از قسمت هايي که بیشتر تخصص داشتیم شروع به تفحص مي كرديم .بطور طبیعی در این گونه مواقع شک همه ابتدا به پرسنل برمی گردد. لذا کلیه آدم هايي که در معرض استفاده از این گونه لوازم بودند تحت نظر قرار گرفته و بصورت کاملا نامحسوس حرکاتشان کنترل می شد . انباردار ها ، کارگران خانه داری ، پرسنل رستوران و سالن های تشریفات ، گارد های انتظاماتی ، مامورین خرید و غیره همه كنترل مي شد .پس از حدود 3 ماه كوچك ترین مورد مشکوکي دیده نشد ولی آمار همچنان روز بروز کاهش می یافت !! با گماشتن کارگران مورد وثوق مدیریت شبانه روز داخل سطل های بزرگ زباله و هم چنین کیسه های بسته زباله در خفا جستجو می شد ولی کوچک ترین اثری از سرویس های گمشده یافت نمي شد ! حتي لیست افرادی که بهر دلیل طی دو سه ماه گذشته از هتل اخراج شده یا خودشان رفته بودند و منصوبین آن ها که هنوز در هتل کار می کردند چک شدند، ولی کم ترین نتیجه ای حاصل نگشت.مانند دیوانه ها بهر چیز و بهر کسي مشکوک بودیم .شب ها و روزها سرزده به محل تجمع کارگران وارد می شدیم ولی چیزی دستگیرمان نمی شد. در ساعات نیمه شب با کلید های مخصوص درب کمد های کارکنان را در غیابشان باز كرده و درون آن ها را جستجو می کردیم ولی جز لوازم شخصی یا لقمه ای غذای خشک شده که دزدکی برای خوردن برده بودند جیزی نبود.آن قدر نسبت به همه بی اعتماد شده بودیم که در رفتارمان با زیردستان اثرات بسیار بدی گذاشته بود و مدام درگیر می شدیم.بطور طبیعی جو را متشنج کرده بودیم و خودمان نمی دانستیم چکار کنیم.در فاصله یک فقره خرید قاشق چنگال های استیل بسیار عالی از بازار و آمارگیری از آن ها بفاصله فقط 20 روز نیمی از آن ها کم شده بود!! به اداره آگاهی اطلاع داده و تعدادی افسران آگاهی با لباس شخصی و بدون اطلاع رسانی به کارکنان ، بمیان جمع آنان رفتند ولی چیزی دستگیرشان نشد. حدود 4 ماه سپری شد.در یکروز بسیار گرم مرداد ماه 58 که من بعنوان جانشین مدیر هتل انجام وظیفه می کردم و کماکان این روند کم شدن لوازم غذاخوری نه بشدت قبل ادامه داشت، مسافر ایرانی بسیار محترمی بنام دکتر م - الف که بصورت متناوب در هتل ما اقامت داشت و غیر از حرفه طبابت بکار تجارت در خارج از ایران نیز مشغول بود و روابطی با کارخانه داران ایرانی داشت،در مقابل میز پذیرش در حال پرداخت صورتحساب و ترک هتل بود.من از باب احترامی که برای وی قائل بودم راهم را بطرف میز پذیرش کج نموده تا سلام و علیکی با او داشته باشم.پس از احوال پرسی ، از ایرادات اطاقش سوال کردم و این که آیا رضایت داشت یا خیر...که او بالبخند و جملاتی محبت آمیز مراتب سپاس خودرا از طریق من به مدیر کل هتل ابلاغ نمود.در همین حال مراحل پرداخت صورتحساب نیز بپایان رسید و ما شابه بشانه یکدیگر عازم درب خروجی لابی هتل شدیم.من فوری یکی از باربرها را صدا زده و چمدان بزرگ دکتر را که برای ما آشنا بود و همیشه با آن سفر می کرد را نشان داده و دستور دادم آن را به بیرون برده و در صندوق عقب شورلت نوا که منتظر دکتر بود قرار دهد.چمدان چند قدمی از ما جلوتر روانه درب خروجی بود و ما دو نفر صحبت کنان بدنبال آن...که ناگهان چمدان سنگین بدلیل همین سنگینی و نامتعادل قراردادن آن بر روی چرخی که یکی دو ساک دیگر در آن قرارداشت با صدای مهیبی دو سه متر مانده به در به زمین افتاد و باز شد و چشمتان روز بد نبیند....صدها دست قاشق چنگال و کارد میوه خوری و غذا خوری از آن بیرون ریخت و محوطه بسیار بزرگی از لابی را پوشاند!!! من شوک عجیبی شده بودم..از یک طرف صورت رنگ پریده دکتر و لال شدن او...و از طرف دیگر شرم حضوری که در مقابل این میهمان والامقام بمن عارض شده بود و قدرت هرگونه واکنشی را ازمن سلب کرده بود...نگاه های مشتریان کافی شاپ لابی...چشمان پرسش گر کارگران و رانندگان تاکسی سرویس که آن جا بودند..خلاصه حدود 30 ثانیه همه یخ زده بودند و کسی یارای تکان خوردن و حرف زدن نداشت. من که جوانی 25 ساله بودم ولی در کار هتل تبحر داشتم زودتر از سایرین بخودم آمدم وخیلی محترمانه بازوی دکتر را گرفته و به اطاق پشت میز پذیرش که در همان نزدیکی بود بردم و با احتیاط درب را برویش قفل کردم.در همین اثنا کارکنان بکار جمع آوری لوازم پرداختند و با اشاره من خانم تلفنچی به اداره آگاهی زنگ زد و ظرف 15 دقیقه که بر من و سایرین سالی گذشت، ماموران آگاهی سر رسیدند و بصورتی که دیده نشود دستهای آقای دکتر را دستبند زدند و به ماشین آگاهی منتقل نمودند.من نیز بعنوان نماینده هتل حاضر در محل با ماشین دیگر آگاهی عازم اداره شدیم. در آگاهی تازه آقای دکتر زبان باز کرد و عجز و لابه که من کلکسیونر لوازم هتل هستم و از این دست حرفهای مضحک که معمولا مجرمینی که دستشان رو می شود بر زبان می آورند. همراه دو کارگر هتل و سه مامور آگاهی و آقای دکتر با حکم عازم منزل ایشان در دزاشیب ( شمیران ) شدیم!!!! در بازرسی زوایای منزلش هزاران لوازم استیل خارجی با مارک انواع هتلهای ایرانی و خارجی را پیدا کردیم..لامروت حتی از ملحفه ها و روبالشی های هتل ها نگذشته بود! باور کنید تختخواب و رختخواب منزلش بمراتب از سوئیت های هتل های 5 ستاره زیباتر و نفیس تر بود و ایضا سایر لوازم منزل.یادم هست در این منزل شاهانه و در حیاط استخر دار آن یک مرسدی بنز سفید بسیار زیبا پارک بود که در دوران پیکان 45000 تومانی این بنز چهارصد هزار تومان قیمت داشت.پس موضوع نداری نبود.موضوع جنون دزدی بود که البته در دنیا بی سابقه نیست.بارها شنیده ایم که فلان میلیونر را مثلا در فروشگاهی در لندن در حال سرقت چند جفت کفش دستگیر کرده اند!! نتیجه اخلاقی و اجتماعی را خودتان بگیرید ولی این موضوع سال ها مورد بحث کارکنان تمامی هتل های شهر بود.شنیدم آقای دکتر ضمن پرداخت تمام و کمال خسارات هتل های تهران چند ماهی هم در زندان ماند و سپس آزاد شد و از ایران رفت.

نكته ...

چندي قبل در يكي از سايت ها ي وطني تصويري رو ديدم ..( اينجا ) باور كنيد براي يك لحظه غم عالم تمام وجودم رو گرفت . تو رو خدا ببينيد جايگاه ما انسان ها تا چه حدي سقوط كرده است !!؟ كه يك راننده شركت واحد به خودش اجازه داده چنين تابلوي شرم اوري رو جلوي اتوبوس اش نصب كنه !! و با وقاحت تمام اعلام كنه .. " از پذيرفتن كارت منزلت معذوريم " خاك عالم بر سر من پير مردي كه بعد از سال ها كار و تلاش اخر عمري به دستم كارتي رو به عنوان منزلت بدهند .. كه حتي ارزش صد تومن هم نداشته باشه .. !! من براي خودم ناراحت نيستم كه منزلتي در اجتماع ندارم ! بلكه افسوس مي خورم از اين همه وام كلان كم بهره و تسهيلاتي كه دولت در اختيار رانندگان شركت واحد قرار مي دهد تا اتوبوسي خريداره كرده و از امتياز مسير خط استفاده كرده و به مردم خدمت كنند .. آن گاه در روز روشن اين گونه سزاي ماليات دهندگان را مي دهند !! تعجب مي كنم چرا ساير رانندگان با شرافت شركت واحد به اين راننده گدا صفت اعتراضي نكرده اند !؟ چون او جمع بسته است .. يعني همه رانندگان شركت واحد چنين نظري دارند !! اگر لينك دهنده وبلاگ هاي خارج از كشور بود به حساب دشمني با ايران و مردمانش مي گذاشتم . اما مي بينيد كه غريبه نيست . اميدوارم واقعيت نداشته باشد .. و من خواب ديده باشم . بخدا قسم دشمن از همين تصوير ساده كلي استفاده تبليغاتي مي كند .. ما به جهنم .. به آبرو و ارزش والاي خودمون فكر كنيد ..

ttp مطالب خواندنی

پیشنهاد دو پست دولتی توسط احمدی نژاد ( اینجا )

  • چگونه به جای دختر خارجی ، برادر پاسداری را تحویل ام دادند !! ( اینجا )
  • چگونه از تهمت کودتای نوژه ، نجات پیدا کردم !!؟ ( اینجا )
  • به جای قطعه هواپیما بهروز وثوقی تحویل دادند !! (اینجا )
  • ماجرای جدا شدن سر مسافری در مقابل چشمان خانواده اش !! (اینجا )
  • نقش ستون پنجم در سقوط هواپیمای آیت الله محلاتی ! ( اینجا )
  • آیا تاکنون آتش گرفتن انسانی رو از نزدیک دیده اید !!؟ ( اینجا )
  • ادار خلبان ، نظم پایگاه را به هم ریخت !! (اینجا )
  • دلایل سقوط هواپیمای خبرنگاران ! ( اینجا )
  • آیا زندانیان سیاسی به دریاچه نمک ریخته می شدند !!؟ ( اینجا )
  • چگونه به دبیر کلی حزب خران برگزیده شدم !!؟؟ ( اینجا )
  • انتقاد از اعلیحضرت همایونی جهت رفاه الاغ !! ( اینجا )
  • با خلخالی در صحرای طبس ! ( اینجا )
  • چرا در پرواز آبنبات تعرارف می کنند !؟ (اینجا )
  • پرواز به قبیله آدمخواران !! (اینجا )
  • عملیات محرمانه نجات زندانیان ( اینجا )
  • ماجرای اشگ ننه علی ( اینجا )

    شوخی با حاج آقا در جبهه ! ( اینجا