Saturday, June 23, 2012

خاطرات خوبی که در کرمانشاه داشتم


https://public.blu.livefilestore.com/y1pICaAebeEqowUNJaDfH2sZ9kYbNn2fsBpeLB6ubh5KITLok3Ut2pDJqltv3f5XkFZhtiMXSXD61WxVPO7pybywA/Kermanshah.jpg?psid=1

برچسب ها : پايگاه يکم ترابري + خط پرواز + جنگ ايران و عراق + حمل مجروحين جنگي + فرودگاه کرمانشاه + جاده اسلام آباد + بيمارستان طالقاني

به بهانه مقدمه ..

وقتي در پست قبل به شهداي گمنام فرودگاه اهواز اشاره مي کردم بي اختيار ياد تلاش هاي بي وقفه عزيزان ستاد تخليه در ساير فرودگاه ها افتادم . انسان هاي با غيرتي که نقش موثري در نجات جان رزمندگان داشتند . فرودگاه کرمانشاه هم يکي از مکان هايي بود که در طول جنگ براي انتقال مجروحين جنگي مرتب استفاده مي شد . من خاطرات زيادي از اين فرودگاه و جاده اسلام آباد دارم . راستش رو بخواهيد سوژه هاي ناب جديدي براي نگارش انتخاب کرده ام . ولي متآسفانه به دليل کسالتي که دارم ترجيح دادم به خاطر ياد آوري حال و هواي دوران دفاع مقدس يکي ديگر از خاطرات قديمي ام رو فعلآ  باز نشر کنم . مجددآ از همه دوستان نازنين و خوانندگان محترم به دليل عدم پاسخ به کامنت ها عذرخواهي مي کنم . قول مي دهم بعد از کسب بهبودي در خدمت باشم . آن چه مي خوانيد ماجراي حضورم در شهر قهرمان پرور کرمانشاه است    

وقتی بیابان فرودگاه می شود 

  راستش رو بخواهید هرسال وقتی هفته دفاع مقدس آغاز می شه با اشتیاق اغلب برنامه های متنوع تلویزیونی رو نگاه می کنم .. با دیدن صحنه های جنگ و صحبت رزمندگان اشگ هایم بی اختیار سرازیر شده و صورت ام خیس شده و قلبم تیر می کشد و یاد لحظه به لحظه اون ایام  شیرین و پر هیجان برام زنده می شود ...  اما آن چه قلبآ رنجیده خاطرم کرده و عمیقآ عذاب ام می دهد .. بی معرفتی رسانه ها و دريغ از اشاره ای کوتاه به نقش هواپیماهای ترابری مخصوصآ سی - ۱۳۰ ها در پشتیبانی جبهه ها و حمل مجروحان جنگی است .. !!  هنوز یک سکانس كوچك از چگونگی حمل مجروحین در زیر باران بمب و موشک و خمپاره ندیده ام .. من در کلام هیچ یک از رزمندگان نشنیدم که سخنی در باره افرادي که آن ها رو از جبهه های نبرد به بیمارستان های سراسر کشور انتقال دادند  یادی کنند .. شاید حق دارند .. ما نسلی فراموش شده ای بیش نیستیم .. نه در سینما ، نه تلويزيون و راديو .. و حتي جرايد سخني از شهداي گمنام گردان هاي پروازي حمل و نقل هرگز نشنيدم .... اگر چه خود به شخصه اعتقاد دارم جز انجام وظيفه كار خاصي انجام نداده ام ... اما به عنوان يك شهروند معمولي و يا يك مخاطب عام خيلي دوست دارم در بيان تاريخ منصف باشيم ....

 يكي از خوانندگان محترم از من خواسته بود در مورد كرمانشاه اگه خاطره اي دارم ، تعريف كنم ... به مناسبت هفته دفاع مقدس مطلب " ناگفته هاي جنگ / كرمانشاه " رو تقديم مي كنم به همه دوستان خوب مخصوصآ هموطنان كرمانشاهي گرامي كه در مقطعي از ايام جنگ ميهمان آنان بوده و در بيمارستان طالقاني اين شهر بستري و تحت عمل جراحي قرار گرفتم ... باور كنيد تا پايان عمر محبت اين مردم خون گرم رو فراموش نمي كنم .. آن ها وقتي مطلع شدن افسر غريبي در شهر آن ها بستري شده است ، بقدري به من محبت فرمودند كه هرگز احساس دلتنگي نكردم .. جا دارد يادي بكنم از دختر خوب و مهربانم خانم " شامباتي " پرستار بخش بيمارستان فوق كه بيش از اندازه در مراقبت از من سعي و كوشش كرده و به ياري خداوند متعال و زحمات كادر پزشكي سلامتي ام رو به دست آوردم .. من مديون همه محبت هاي صميمانه اين ديار هستم ...

 https://public.blu.livefilestore.com/y1p15ZOUkH1mf8GE5txjorWsI9_vlMPbLgXCk2MildR-3fCwJ1z7DUE5yU29m1FBB6H0W2Ty7OZRzWdp9unu1B0WQ/kermanshah%202.jpg?psid=1

شهر كرمانشاه در ايام جنگ ....

يكي از فرودگاه هايي كه در زمان جنگ در انتقال مجروحان و پشتيباني از جبهه ها نقش خيلي ارزشمند و  مهمي داشت ، فرودگاه شهر كرمانشاه بود . و به خاطر نزديكي به جبهه هاي غربي خيلي زياد مورد استفاده قرار مي گرفت .. و تقريبآ ما هر روز به آن جا پرواز داشتيم . برادران زحمت كش و فدا كار ستاد تخليه مجروحان جنگي همچو اكثر فرودگاه ها با دل و جان كار مي كردند .. آن ها خيلي حرفه اي بودند به طوري كه حتي وظايف سخت  آقايون لود مستر هاي هواپيما كه كاري بسيار سخت و پيچيده و حساس است رو هم فرا گرفته و در يك چشم به هم زدن ، داخل قارقارك مون رو تبديل به امبولانس كرده و سريع با حمل رزمندگان مجروح به داخل هواپيما ، جان آن ها رو نجات مي دادند . همه مي دونيم براي رزمنده مجروحي كه تير خورده است زمان خيلي ارزشمند است . خب تا قبل از ايجاد گروه تخليه و سازماندهي آن ، همه كارها به عهده دو نفر لود مستر هر پرواز بود .. البته گاهي ما ها هم براي اين كه مجروحان هر چه سريع تر به مقصدي كه تعين كرده اند برسيم ، در حمل و انتقال آن ها به داخل هواپيما كمك مي كرديم .. ماجرايي را كه قراره تعريف كنم مربوط به همين عمل است .. ولي اجازه مي خواهم براي اگاهي شما ياران همدل كمي عقب برگشته تا اگاه شويد ...

نقبي به گذشته دور  ....

يادش به خير اون قديم مديما كه تازه هواپيما هاي سي - ۱۳۰  به ايران وارد شده بود . يعني از اواخر دهه چهل تا پنجاه همه ماموريت هاي برون مرزي به عهده اين زبون بسته ها بود . مخصوصآ تا قبل از خريد هواپيماهاي بوئينگ ، پرواز به ينگه دنيا در انحصار آن ها بود . يعني دقيقآ همون سال هايي كه بنده حقير با كلي آرزو تازه به خط پرواز پيوسته بودم .. يعني در حقيقت ما يه مشت جوون نديد بديدي بوديم كه به لطف نيروي هواي شاهنشاهي و سياست هاي شخص شاه ، بدون اين كه هنوز تار سبيلي روي لب ها مون سبز بشه يا دست چپ و راست مون رو بشناسيم ، تو هواپيما كرده و فرستادند آمريكا ... خيلي من رو ببخشيد.. مي خواهم يه پارانتز باز كنم .. اسم سبيل آوردم ياد خاطره اي افتادم .. همان طور كه گفتم هنوز سبيل هايم در نيامده بود .. خيلي دلم مي خواست اين چند تار شويد زودتر در اومده تا چهره بچه گانه ام كمي مردانه تر شود .. مخصوصآ وقتي تگزاس بودم و قصد انداختن عكس هاي يادگاري داشتم .. بي سبيل كه نمي شد كابوي شد .. ! اون اوايل با ماژيك  روي لبم رو پر رنگ مي كردم .. بعد ها كه كمي قديمي تر شدم رفتم از يه فروشگاه چيني يك پكيج سبيل خريدم !! منظورم اينه آدمي در آن سن و سال  واقعآ نمي دونست جريان چيه .. !؟

ابزار رصد ستارگان در هواپيما .... !

همان گونه كه عرض كردم .. تا چشم باز كرديم دوره به سر اومده و خير سرمون برگشتيم كشور تا خدمت كنيم .. ! كدوم خدمت .. كدوم سواد ... !!؟ من خودم رو مي گم واقعآ هر چه آموختم در همين ايران و از دوستان قديمي بود . اون زمان براي هر آموزشي بايد راهي ايالت متحده آمريكا مي شديم .. يه مشت هم پرسنل جديدي براي كسب تجربه با قديمي ها راه افتاده و عازم آمريكا مي شدند .. اون زمان وسايل ناوبري مثل امروز پيشرفته نبود . يك خلبان بايد مي اموخت چگونه از روي اقيانوس راه خودش رو پيدا كنه يا رسيد فرودگاه كيپ كندي كه هر دقيقه يه هواپيما در حال اپروچ است ، چگونه سريع اطلاعاتي رو كه مسئول برج نيويورك مي گويد يادداشت كرده و به كار گيرد .. كوچكترين اشتباه ، حاصل اش برخورد چند هواپيما در آسمون بود .. به همين دليل ابزار هايي در اختيارمون بود كه اگه شب روي اقيانوس سيستم هاي ناوبري از كار مي افتاد بتونيم مسير رو رديابي كرده و از روي آب عبور كنيم .. يكي از آن ها دستگاه كوچكي بود كه با آن ستاره ها رو رصد كرده و با تطبيق در كتابي كه حركت و شكل ستاره ها رو در هر ساعت و دقيقه و روز ترسيم كرده بود راه را پيدا مي كرديم ...

مشكلي به نام زدن هواپيما به دست خودي ها ..!

ببخشيد من پراكنده گويي مي كنم .. بعد همه رو به هم ربط مي دهم .. بله در اون زمان معضل بزرگي  يقه همه هواپيما ها رو گرفته بود . و ان هم شليك خودي ها به هواپيما هايي كه در منطقه حضور داشتند . البته تقصيري هم نداشتند .. يك عده سرباز و درجه داري كه اتش به اختيار بودند .. و به ان ها گفته بودند هر شيئي كه از بالاي سرتون عبور كرد بزنيدش .. مگه ما قبلآ اطلاع بديم .. گاهي ارتباط بين آن ها برقرار نمي شد .. گاهي هواپيما رو نمي شناختند ، گاهي اشتباه گرفته و ساقط مي كردند  و .. بايد كار اساسي صورت مي گرفت .. خيلي تاوان سنگيني در اين رابطه داده بوديم . تا اين كه يه فكر ناب و عالي به فكر ستاد نشين ها رسيد . و آن اين بود ... حالا كه پرواز به امريكا ور افتاده است ..!! حالا كه سيستم هاي رصد ستاره هامون تو انبار خاك مي خورند ، پس بهتره از اون ها در تشخيص هواپيما ها استفاده كنيم .. اما بعد ترديد داشتند كه اين دستگاه هاي گران و ارزشمند رو به كي بدهند .. !!؟‌ تا اين كه به فكرشون رسيد از خلبان ها و كمك خلبان هايي كه به دلايل پزشكي يا موارد ديگر پرواز نمي روند و به اصطلاح گراند هستند ، استفاده كنند ..

 پاسخ به حمله هاي شديد عراقي ها ........  

 در يك مقطعي از جنگ صدام وقتي ديد قافيه رو بد جوري باخته است ، دست به دامن اربابان خود شده و از آن ها خواست تا به كمك اش بيايند .. ! به عبارتي هر چه تلاش كرد تا به ياري مامورين زبده آمريكايي و  با هواپيماهاي پيشرفته آواكس از مسير جنگنده هاي ما آگاه بشه ، يا با كمك جاسوسان خود فروخته و ستون پنجم خود سر از نقشه عمليات هاي رزمندگان غيور ما در بياره .. ديد موفق نمي شه دست به دامان اربان خود شده و با در اختيار گرفتن جديد ترين ميراژ و سوپر اتاندارد ها و موشك هاي دوربرد به ايران حمله كرد .. و به اصطلاح ، تنور جنگ رو گرم كرد . اين جسارت صدام بايد پاسخ داده مي شد .. از اين رو اتاق فكر  پست هاي فرماندهي نيروي هوايي به كار افتاده و با طرح نقشه هاي جنگي تصميم به نشون دادن غيرت و تعصب ايراني گرفتند .. با برنامه ريزي دقيق خلبانان غيور ما حملات جانانه اي رو آغاز كردند .. از ان جا كه نوك تيز حملات در آن مقطع شهر هاي عراقي بود ، جنگنده هاي ما در صورت اصابت گلوله نياز به فرودگاهي نزديك به مرز داشتند تا سريع خود رو به مرز رسانده و در نزديك ترين نقطه فرود امده و تعمير شوند . به همين دليل دنبال مكاني امن مي گشتند ...

نقش جاده اسلام آباد و كرند در جنگ  .........

واقعآ تعجب مي كنم چرا هيچ گاه به موقعيت استراتژيك جاده اسلام آباد غرب به آن صورت اشاره نشده است .. !!؟ و جز طرح بزرگ مرصاد به فرماندهي و درايت شهيد صياد شيرازي كه براي مقابله با تجاوز منافقين كور دل در اين مكان به مقابله پرداخته شد ، ديگر سخني از نقش و اهميت اين محل گفته نشد؟ شايد هم بيان شده .. ولي متآسفانه من چيزي در اين باب نشيندم . به هر حال بنده به سهم خود ان چيزي كه خود حضور داشته و شاهدش بودم رو تعريف مي كنم .. پرواز هاي ما مرتب به كرمانشاه ادامه داشت . و همان گونه كه عرض كردم به جهت برنامه ريزي دقيق ، ما زياد در اين شهر معطل نشده و سريع سر و ته كرده و با هواپيمايي مملو از مجروحين منطقه رو ترك مي كرديم .. در يكي از همان ايام بود كه طرح بهره گيري از جاده اسلام آباد غرب به اجرا گذاشته شد . و با نصب چادر و منبع آبي در بيابان عملآ آن جاده صاف و طولاني رو به باندي مطمئن براي فرود انواع هواپيما آماده كرديم .. يادمه از جهاد كمك گرفتيم و آن طفلكي ها سريع با بولدذر و لودر اطراف جاده رو از دو طرف صاف كرده و تحويل ما دادند . خب اون موقع من خيلي ماجرا طلب بودم ! براي همين به اتفاق تني چند از دوستانم براي نگهداري از اين فرودگاه جنگي عازم منطقه شديم ..

فرود با اقتدار در جاده ماشين رو .... !!

باور كنيد هيچگاه هيجان اون لحظه اي كه در جاده اسلام آباد فرود آمديم رو فراموش نمي كنم .. ! واي چه لذتي غير قابل وصفي داشت .. تجسم كنيد يك عمر عادت كرديد در فرودگاه هاي استاندارد و بين المللي فرود بياييد .. ولي حالا در جاده اي كه ماشين ها در آن تردد دارند به زمين مي نشينيد .. هيچ تصويري زيبا تر از فرود يك فروند هواپيماي سي - ۱۳۰ در دل بيابون نيست .. مخصوصآ كه هوا رو به تاريكي هم بزنه .. و شما بدون كوچك ترين امكاناتي فرود بياييد ... من قبلآ هم به نوعي ديگر لذت اين گونه فرود ها رو چشيده بودم .. دلم مي خواد با اجازتون بار ديگه به جاده خاكي زده و آن را هم براتون تعريف كنم .. اولين تجربه فرود در جاده ماشين رو ، جاده مراغه در آذربايجان غربي به طرف پادگاني به نام رضا پاد بود ! يادمه پرسنل زحمتكش ژاندارمري محبت كرده و جاده رو از دوطرف براي فرود ما بستند ... بعد از اين كه با هواپيماي ۵۲۷ فرود آمديم ... ريورس كرده و عقب قارقارك رو به سمت مزرعه گندمي كه در اون جا قرار داشت ، رفته به طوري كه دماغ هواپيما مشرف به جاده بود ... اگه بگم چه حالي داره كه شما در كابين بشيني و از مقابل شما اتوبوس هاي مسافر بري در حالي كه مسافران سعي دارند به زحمت از پنجره هاي اتوبوس با دهاني نيمه باز و خندان با شما باي باي نمايند .. راننده كاميون ها و نفت كش ها به همراه سواري ها و ميني بوس به آرامي از جلوي دماغ هواپيماي شما عبور كرده و با تعجب به اين غول بي شاخ و دم مشتاقانه نگاه كنند .....

پارانتز در پارانتز ........... !!!

اي كاش مي تونستم تمام حالات مردم كنجكاور رو براتون شرح مي دادم ... درجه داران ژاندارمري با در دست داشتن اسلحه و فرياد هاي گوشخراش مردم عادي و كشاورزان رو كه دوان دوان سعي مي كردند خود رو به ما برسونند ، تهديد كرده و دور نگاه مي داشتند .. و در همان حال خود رو به عقب برگشته و با حالتي كنجكاوانه به هواپيما مي نگريستند ... ياد سربازان نيروي انتظامي در ميدان فوتبال افتادم كه فرمانده آن ها تآكيد كرده رو به تماشاچيان ايستاده و هرگز به طرف ميدان بر نگرديد .. ! ولي با نزديك شدن توپ به دروازه و نيم خيز شدن تماشاچيان ، آن ها هم بي اختيار سر رو به عقب برگردونده و به حس كنجكاوي خود پاسخ مي دهند ... !!  بوي طبيعت ، رفتار محبت آميز روستائيان ، نگاه نعجب انگيز مسافران عبوري ، و زورگويي هاي مستبدانه ژاندارم ها من را با خود به دنياي غريبي برده و ياد دوران كودكي خودم مي افتادم كه نخستين بار با ديدن هواپيماي داكوتايي كه در ميان مزارع گندم در يك باند كوچك خاكي نشست .. چه احساسي داشتم .. تا مدت ها ليوان هاي پلاستيكي خدمه رو به عنوان غنيمتي ارزشمند شب ها در آغوش مي گرفتم .. و در عالم روياي كودكانه ام با آن ليوان شكسته به پرواز رفته تا مشت ها و دشنام هاي نامادري ام رو فراموش كنم ...

لذت خوابيدن در بيابان ........... !!

بعضي ها حق دارند از من گله كرده كه چرا مستقيم نمي روم سر اصل مطلب .. !! به هر حال با تعدادي از دوستان ما اولين گروهي بوديم كه براي نظارت و راه انداختن اين فرودگاه به منطقه اعزام شديم .. تعدادي هم از همين دستگاه هاي رصد ستاره رو هم از انبار با خودمون اورده بوديم كه از دور موقعيت هواپيما ها رو تشخيص بديم .. يادمه چند نفر هم از كمك خلبان هاي گراند گردان سي - ۱۳۰ آمده بودند و ما جعبه ستاره شناسي رو به اون ها تحويل داديم .. در كنار چادر هايي كه براي پرسنل تعبيه شده بود علاوه بر موتور هاي برق كمكي و پرژكتور هاي بزرگ ، تانكر آب هم قرار داشت .. هواپيما رو هم در گوشه اي پارك كرده بوديم ... من شب ها به موش ها و جير جيرك ها فكر مي كردم كه با ديدن سي - ۱۳۰ چي به يكديگر مي گويند ... !!؟ ولي به گفته اهالي بومي  ، اون جا پر از مار و عقرب بود . و ما شب ها از ترس دور چادر هامون رو آتش روشن مي كرديم تا مار نتونه از روي آن عبور كنه ... يادمه آب تانكر با تايش آفتاب خيلي گرم شده و غير قابل مصرف مي شد .. ما شيوه جالبي براي خنك كردن آب به كار مي برديم .. آب رو در ظرفي ريخته و سپس لوله اكسيژن مايع هواپيما رو داخل ظرف چند ثانيه مي گرفتيم .. همان طور كه مي دانيد از ان جا كه اكسيژن با فشار منهاي ۲۷۰ درجه شايد هم ۲۹۰ درجه تبديل به مايع شده بود ، وقتي به سمت آب مي گرفتيم ، سطح آب از برودت حاصل يخ مي بست .. و ما آب گورا و زلال هميشه داشتيم ... جاتون واقعآ خالي ...

غذاي خوشمزه برادران سپاه ........ !

فكر كنم حدود يك ماهي در جاده اسلام آباد بوديم .. همان گونه كه عرض كردم اگه هواپيماي شكاري در نبرد آسيب مي ديد و نمي توانست خود رو به پايگاه تبريز برسونه ، سر راه در اين فرودگاه صحرايي فرود مي آمد .. راستي يادم رفت بگم .. تعدادي ماشين آتش نشاني هم داشتيم .. خلاصه خاطرات خيلي جالبي در اين منطقه داشتيم .. با تعدادي از چوپان هاي محلي دوست شده بودم .. طفلك ها برامون شير و نان محلي مي آوردند .. من هم گاهي ظرف آب آن ها رو اكسيژن خالص وصل مي كردم .. !! هر روز دو وعده با يك دستگاه وانت تويوتا برامون از پادگان سپاه غذاي گرم مي آوردند .. واقعآ وضع سپاه از لحاظ تغذيه خيلي عالي بود .. من حتي در فرودگاه هاي ديگر هم اگه فرصت مي كردم براي خوردن نهار به نهارخوري برادران سپاه مي رفتم ... مخصوصآ در دزفول آن ها خيلي ما رو تحويل مي گرفتند .. واقعآ غذاي ان ها از نهار و شامي كه در باشگاه هاي نيروي هوايي مي خورديم خيلي بهتر و خوشمزه تر بود . ترتيبي داده بودم كه كمي اضافه برامون غذا بياورند .. و من ان ها رو به چوپانان اطراف مي دادم .. هر چه از محبت روستاييان بگويم .. واقعآ كم گفته ام ..

انتقال به كرمانشاه .......

 از تهران به ما خبر دادند براي حمل مجروحين به كرمانشاه برگرديم .. ولي پرسنل فني و عزيزاني كه با ما در اسلام آباد بودند ، همچنان باقي ماندند ... فكر كنم در گذشته اشاره به اين موضوع كرده بودم كه وقتي مجروحان جنگي را مي اوردند ... من اصلآ صبر نمي كردم تا بچه هاي ستاد تخليه آن ها رو سوار هواپيما كنند .. بلكه خودم هم در انتقال و حمل برانكارد برادران رزمنده كمك مي كردم .. و معتقد بودم كه حتي يك دقيقه پرواز زودتر سبب نجات جان خيلي ها مي شود . در يكي از روزهايي كه طبق معمول در حال حمل برانكارد بودم . احساس كردم كمرم بد جوري تير مي كشد .. به طوري كه بعد از دقايقي اصلآ نتوانستم كمرم رو راست كنم .. !! يادمه بچه ها زير بغلم رو گرفته و دولا دولا سوار ماشين ام كرده و مرا به كمپ پزشكان مستقر در فرودگاه بردند ... در اون جا آقاي دكتري من را به دقت معالجه كرده و سپس به من گفت ... عزيزم شما بايد فوري عمل جراحي روي كمرت صورت گيرد !! و گرنه ممكنه تا اخر عمل فلج شوي ..! يعني چه .. ؟ دكتر وقتي تعجب من رو ديد .. گفت عزيزم غصه نخور من شما رو در همين جا عمل مي كنم .. و گر نه برو تهران بده ساير آقايون اطباء عمل ات كنند .. !!

وحشت از عمل جراحي .......... !!

آن شب از ناراحتي اصلآ خوابم نبرد .. مدام خودم رو لعنت مي كردم اخه اين چه مرضي بود كه سراغم اومد ..!!؟‌ روز بعد از دوستانم خواهش كردم من را به بيمارستاني در شهر ببرند .. وقتي در بيمارستان دكتر ديگري مرا معاينه كرد .. او هم همان نظر دكتر قبلي رو داشت .. و تآكيد نمود كه هر چه زودتر بايد كمرم رو به تيغ جراحي بسپارم .. وقتي دكتر از من پرسيد پزشك اولي چه كسي بوده كه چنين تشخيص دقيق رو داده ... وقتي مشخصات دكتر رو دادم .. گفت مرد حسابي مي دوني چه كسي شما رو معاينه كرده بود ... !!؟‌ گفتم نه از كجا بدونم ؟ گفت او يكي از بهترين پرفسور هاي جراحي در ايران و جهان است  و اگه گفته عمل ات مي كنم .. فوري اين كار رو بكن .. چون او در ايران حضور نداره .. ! روز بعد بار ديگر خدمت پرفسور رسيدم .. اين بار با جديت به حرف هاي او گوش داده و عرض كردم دكتر جان من واقعآ از آمپول مي ترسم .. با تعجب نگاهي كرده و گفت .. شما با اين هيكل و سبيل هاي پر پشت از آمپول مي ترسي .. ؟!! خلاصه بعد از كلي صحبت . وي گفت من اصلآ اصرار نمي كنم كه پيش من عمل كن .. ولي مي دونم اگه در تهران جراح وارد نباشه ، فلج شما حتمي است ..

به دستور فرمانده پايگاه احضار شدم ...

نمي دونم چه جوري به اين شدت خبر بيماري من به تهران رسيده بود كه از دفتر فرمانده پايگاه با تلفن اف ايكس تماس گرفته و امر فرمودند به تهران برگردم ... خلاصه بهرامي كه يه عمر خود گور مي گرفت .. به دام گور افتاد .. به عبارتي من كه هر روز كلي مجروح سوار قارقارك كرده و به تهران مي بردم .. خود چهار چرخم هوا رفته و به عنوان يك بيمار ، روي برانكاردي در فرودگاه كرمانشاه خوابيده  و منتظر فرود عشق  ام هواپيماي سي - ۱۳۰ دقيقه شماري كردم .. عاقبت با نشستن هواپيما به همراه ساير رزمندگان روي برانكارد داخل هواپيما گذاشته و راهي تهران شدم .. در فرودگاه  مهرآباد از راننده آمبولانس خواهش كردم من را به منزلم در پايگاه ببرد .. اون موقع دخترم بهاره خيلي كوچك بود ... به هزار زحمت از روي برانكارد بلند شده و با مشقت خونه رفتم ... بگذريم .. به توصيه دوستانم دلم مي خواست نزد همون پرفسور معروف عمل كنم .. ولي اجازه اين كار رو به من نمي دادند .. و مي گفتند در بيمارستان نيروي هوايي عمل كن .. عاقبت حضورآ با فرمانده پايگاه صحبت كرده و به او گفتم پرفسور فلاني در كرمانشاه قول داده من را عمل كنه .. اجازه بدهيد نزد ايشون بروم ... جناب فرمانده به شرطي كه مسئوليت عمل رو خودم به گردن بگيرم .. اجازه اعزام داد

https://public.blu.livefilestore.com/y1pinghwJyUx5v0HLdE4jV6ESohA-NR5AIRc5IEdda4gwYcFkgngRaJvptBhPNJ6ZJrNc5dgBYGJZhAQGcuq8cqmQ/kermanshah3.jpg?psid=1

بيمارستان طالقاني كرمانشاه .......

دوباره با نخستين پرواز به كرمانشاه اعزام شدم ... در كمپ پزشكان آقاي پرفسور حضور داشت . وقتي من رو ديد ، پرسيد .. فكر هايت رو كردي پهلوون ..!!؟‌ بهش گفتم گول ظاهر و هيكل پهلووني من رو نخوره .. خيلي ترسو هستم .. !! به هر حال همان موقع به بيمارستان طالقاني كرمانشاه تلفن زده و دستور داد من رو در ان جا بستري كنند ... . دقايقي بعد يك دستگاه امبولانس در فرودگاه حاضر شده و من را به بيمارستان ياد شده بردند ... شايد باور نكنيد . فقط فرش قرمز كم داشت كه جلوي پاي من به زمين پهن كنند .. طفلكي ها خيلي تحويل ام گرفتند .. به دليل اين كه بيمارستان نوساز بود .. بهترين لوازم و لباس ها رو به من داده و در يكي از اتاق هاي ايزوله بستري ام كردند .. سه روز طول كشيد تا با هه كادر پزشكي ، سرپرستاران و خانم هاي پرستار آشنا شوم .. از ان جا كه اون ايام انساني بگو و بخند و سر زده اي بودم .. حسابي با آن ها صميمي شدم .. ديگه فقط براي خواب به اتاق ام مي رفتم . و اغلب اوقات پشت ميز پرستاري بوده و تا نيمه هاي شب با همه درد دل مي كردم .. از جبهه و جنگ مي گفتم .. در حقيقت همين مطالب وبلاگ رو تعريف مي كردم ...

كج خيالي بعضي همكاران .... !!

خدا رو شاهد مي گيرم بقدري به من در تمام مدتي كه در كرمانشاه بودم محبت مي شد كه هيچ گاه تا پايان عمرم آن را فراموش نمي كنم ... اولآ هر خانواده كرمانشاهي كه براي عيادت به بيمارستان مي امدند ، همين كه مي شنيدند افسر غريبي اين جا بستري است .. كلي ميوه و شيريني و پسته و آجيل مي آوردند .. شايد باورتون نشه .. باكس باكس سيگار وينستون به من هديه مي دادند .. ( فكر كنم اون جا رسمه به بيمار سيگار تعارف مي كنند !!) .. از طرفي تمام همكاراني كه از تهران براي حمل مجروحين به كرمانشاه مي امدند ، به محض فرود  كروي پروازي به اتفاق راهي بيمارستان مي شدند .. و از ان جا كه دور بر من رو پر از خانم هاي زيبا و مهربون مي ديدند ، بلانسبت فكر هاي بد كرده و شب و نيمه شب به بهانه ديدن من به بيمارستان مي آمدند .. طفلك مسئولان انتظامات هم به خاطر اين كه من ميهمان آن ها بودم ، هرگز ممانعت نمي كردند .. و من واقعآ از حضور ان ها رنج مي بردم .. چون مي دونستم چه افكار خبيثي در سر بعضي از همكارانم است !!  و هرچه به ان ها مي گفتم اين ها انسان هاي شريفي هستند كه براي اين كه احساس غربت نكنم ، اطرافم هستند .. مگه كسي باور مي كرد .؟ تا اين كه مجبور شدم به همسرم زنگ زده و از او خواستم عكس خودش با بهاره رو برام با هواپيما بفرسته تا به اتاقم زده تا همكاران بدونند واقعآ محبت آن ها از روي اخلاص است .. آخه ناكس ها مي گفتند تو حتمآ به اين ها گفتي مجرد هستي .. !!

تشكر ويژه از خانم شامبياتي پرستار بخش

در بين پرستاران محترمي كه در بيمارستان حضور داشتند ، يكي بود كه بيش از ديگران به من محبت مي كرد .. و بعد از پايان شيفت كاري اش نزد من مي ماند .. او دختر بسيار با شخصيتي بود . از منزل خودشون برام تلويزيون آورده و در اتاقم قرار داده بود ... او تنها همدم من در آن روزهاي غربت بود .. مادر مهرباني داشت كه وقتي براي دخترش نگران مي شد اپراتور اتاق من را وصل مي كردند .. و علاوه بر او من هم با پيرزن مهربان صحبت مي كردم .. فكر كنم اهل جاف بود .. او در ساعات غير شيفت اش با حوصله عين كودكي كه براي فرزندش قصه بگويد ، براي من از آداب و رسوم كردها تعريف مي كرد ... عكس همسر و دخترم بهاره رو بالاي تخت خودم زده بودم .. تا به دوستان كج انديش خودم ثابت كنم محبت اين قوم فطري است .. هرگاه كروي سي - ۱۳۰ به ديدنم مي امد از خانم شامبياتي خواهش مي كردم به بخش برود .. به عبارتي من هم نسبت هب او تعصب پيدا كرده بودم .. خيلي دلم مي خواست يك شوهر خوبي خدا به او قسمت كنه .. چون واقعآ دختري مهربان و نجيب بود .. خيلي چيزها ار او آموختم .. هر وقت خواب بودم با همسرم صحبت مي كرد و به آن ها دلداري مي داد .. نمي دونم چند سال از ان روزها گذشته ... ولي هنوز هم او را تحسين كرده و برايش آرزوي خوشبختي مي كنم .. او خيلي من را براي عمل جراحي آماده كرد ...

عمل جراحي كمر .....

بعد از دو سه هفته حضور در بيمارستان ، و انجام آزمايش هاي مختلف ، عاقبت براي عمل جراحي آماده شدم .. خانم شامبياتي مثل دختر خودم خيلي بي تاب بود .. و مرتب به همسرم خبر مي داد تا نگران نباشه .. حتي شنيدم او به همه عيادت كنندگان مي گفت به من سر بزنند .. كمدم پر از پسته و اجيل بود ... قفسه هاي كمد ديواري مملو از انواع كمپوت و سيگار وينستون بود .. طوري شده بود كه من به كروي پروازي و خلباناني كه به ديدنم مي آمدند ، سيگار و آجيل مي دادم ..  خلاصه پرفسور من را با موفقيت عمل كرد .. روي هم رفته  چهل روزي در بيمارستان بودم .. ظاهرآ عمل خيلي سختي روي من صورت گرفته بود .. پرفسور قبل از عمل روي كاغذ شكل گرافيكي محلي كه قرار بود عمل كند رو برايم نقاشي كرده و دقيقآ توضيح داد كه چه كار قراره بكنه ... او مي گفت كافي است سر پنس جراح به نخاع ام برخورد كنه .. فلج حتمي است .. بعد از عمل كه احتياج به مراقبت ويژه داشتم .. پرستار مهربان داوطلب شد تا با كشيك شبانه روزي از من مراقبت كنه .. وقتي يا لهجه كردي صدايش مي كردم .. خانم شاهبياتي ... با همون لحن مهربانانه خود مي گفت .. جان شامبياتي .. و سپس همه آمپول هاي من را مرتب تزريق مي كرد .. او كاري كرد ترس و وحشت ام از آمپول بريزد .. بعد از چهل روز وقتي سلامتي ام برگشت .. دل كندن از  اون همه  انسان هاي فداكار واقعآ سخت بود .. مخصوصآ خانم شامبياتي ... صبح زود بيدارم كرد تا دوش بگيرم . اصلاح كرده و لباس پروازم رو پوشيدم .. همه كادر پزشكي و پرستاران و بيماران جمع شده بودند ... ( الان هم گريه ام گرفته ) همه اشگ مي ريختند ... براي من خيلي سخت بود دل كندن از اون همه فرشتگان مهربون و دوست داشتني ...

حمله سخت نيروهاي ايراني ....

شب اخري كه در بيمارستان بودم .. خبر آوردند كه جنگنده هاي شكاري ما حملات وسيعي به قرار گاه و استحكامات دشمن كرده و باعث شده بچه هاي رزمنده ما ، كلي اسير بگيرند .. من به دوستانم در فرودگاه خبر دادم اگه قراره در هواپيماي من اسير عراقي باشه .. من حالم گرفته مي شود .. ولي ان ها گفتند نه .. اسيري در كار نيست .. اما همين كه سوار هواپيما شدم .. اسراي زيادي رو كه شب قبل دستگير شده بودند رو در هواپيما ديدم .. من خيلي با ديدن زنداني و اسير در هواپيما حالم بد مي شد .. اون روز به شوق ديدن خانواده ام بر احساساتم غلبه كرده و حضور ان بيچاره ها رو در هواپيماي غول پيكر سي - ۱۳۰ تحمل كردم ... وقتي تهران نشستيم ، با رسيدن به رمپ خودمون از هواپيما پياده شده  و رمپ پرواز رو عاشقانه بوسيدم ... خيلي وقت بود با خود عهد بسته بودم اگه سالم به شهرم رسيدم ، محل استقرار هواپيماهاي خودمون رو كه دمار از روزگار صداميان در اورده بود رو واقعآ عاشقانه ببوسم .. راستش رو بخواهيد در تمام مدتي كه در اسلام آباد بودم ، اصلآ اميد به بازگشت به تهران رو نداشتم .. چون ستون پنجم اطلاع داده بود كه ما كجا قرار داريم .. به همين دليل ما شب ها در تاريكي جاي هواپيما رو عوض مي كرديم .. تا آسيبي به عشق واقعي من نرسه ...

سخن اخر ..............

دقيقآ يادم نيست چند سال از اين ماموريت مي گذرد .. ولي هنوز هم هر گاه ناخودآگاه چشمم به هواپيماي سي - ۱۳۰ مي افتد كه در حال اپروچ به مهرآباد است ... چشمانم خيس مي شود .. با خود فكر مي كنم من با اين عشق اهنين ام كجا ها كه نرفته ام .. ؟ همه يك طرف هيجان و عشق حضور در مناطق جنگي يك طرف .. ياد سربازان جواني مي افتم كه به همراه خود از جبهه به تهران مي آوردم تا دل مادر پيري رو شاد كنم ... يامه موقع نشستن اطراف ميدان فتح فعلي رو نگاه مي كردم كه آيا خانواده اون سرباز براي استقبال آمده اند يا نه ... ؟ و چقدر احساس خوبي داشتم كه خانواده اي رو با ديدن فرزندشون شاد مي كردم ... بله سال ها از ماموريت ام به شهر قهرمان پرور كرمانشاه گذشته است .. ولي هر وقت مي خواهم امپول بزنم ، قيافه معصوم ان فرشته مهربان جلوي چشمانم سبز مي شود .. كه با لهجه كردي صدايش مي كردم ... خانم شامبياتي ... خانم شامبياتي ... و او خيلي مهربانانه مي گفت .. جان شامبياتي ... جانم عزيزكم ... واي خداي اين چه احساسي است كه در دل بندگانت گذاشتي كه هنوز هم با ياد آوري آن لحظات گريه ام مي گيره ... ؟

تقديم به همه مردم خوب و مهربان كرمانشاه

پ . ن : پ . ن : جا دارد رسمآ از آقاي دکتر عکاشه که زحمت عمل جراحي بنده را در بيمارستان طالقاني کرمانشاه کشيدند ، تشکر و قدرداني کنم . باور کنيد خيلي تلاش کردم نام اين استاد بزرگوار را به ياد آورم .. ولي کم حواسي مانع درج نام آن عزيز شد . تا اين که با دريافت کامنت يکي از دوستان نازنين نام دکتر عکاشه رو به خاطر آوردم . وظيفه خود مي دونم بار ديگر از جناب دکتر عکاشه و تمام کادر پزشکي و دستياران آقاي دکتر در بيمارستان طالقاني کرمانشاه تشکر و قدرداني نمايم .. خدا پشت و پناه همه آن ها باشد .

پ . ن -۲ : هم چنين وظيفه خودم مي دونم از برادران کنترلر برج فرودگاه کرمانشاه تشکر و قدرداني نمايم . خدا رو شاهد مي گيرم در سخت ترين شرايط جنگي و حمله جنگنده ها ، اين عزيزان انجام وظيفه مي کردند . و هرگز در هيچ شرايطي از راهنمايي به خلبانان در منطقه دريغ نفرمودند .. من به شخصه بوسه بر دستان اين اسطوره هاي عشق و مقاومت مي زنم . ضمنآ کامنت يکي از اين بزرگواران رو درج مي کنم تا با گوشه اي از خدمات ان ها آشنا شويد :

 با سلام
نوشته هایت را خوندم گله کرده بودی که اسمی از شما ها و یگان پروازیتون و فداکاری هایتون در زمان جنگ دیگه نیست
لااقل شما احترامی در اون زمان داشتید و خاطره ی بیماریتون و بستری شدنتون و پذیرایی در بیمارستان طالقانی نشون داد که مردم قدر شما را خوب می دانستند
من به عنوان یک کنترلر فرودگاه کرمانشاه خاطره زیادی هم از شماها دارم و هم از فرودگاه اوایل حنگ ستاد تخیله مجروحینی وجود نداشت کار ما علاوه بر کنترل پروازها در زمان تخلیه مجروحین کمک به حمل و مجروحین و سوار کردن آنها به هواپیما بود البته خیلی ها این کار را می کردند مخصوصا یک عده گارگر ترک زبان که بعد کار سخت روزانه که اتقاقا هم زمان با گرما و ماه مبارک رمضان بود با دهان روزه وقت و بیوقت برای کمک به مجروحین آماده بودند
شما برای یک عمل دیسک این همه محبت دیدید حتما اطلاع دارید که پرسنل برج در زمانی که فرودگاه آماج بمباران هوایی قرار میگرفت تا اخرین لحظه و اظمنیان از اینکه کلیه پرواز ها پیام وضعیت قرمز را دریافت نکرده اند برج را ترک نمی کردند که به گفته خیلی ها کشیدن آژیر قرمز به وسیله کارمند برج در آخرین لحظه باعث نجات جون عده ای شد اگر چه دو نفر از پرسنل شیفت ان روز به علت اصابت ترکش مجروح شدند همین مجروحین پس از انتقال به تهران برای درمان ناچار بودند به وسیله شرکت اتوبوس رانی از غرب تهران به شرق تهران به منظور قیزیوتراپی بروند
پس خیلی ها تو این جنگ رزمنده گمنام بودند ما هم توقعی نداشته و نداریم و خدا را شکر می کنیم که در این جنگ ما هم نقشی داشته ایم و برای سر بلندی کشورمون قدمی بر داشته ایم

 

 پروردگار توانا ، حافظ و نگاهبان ايران و ايرانيان باشد.

بهروز مدرسي

نگارش اوليه مهرماه ۱۳۸۷ پايان يافت .

اصلاح و بازنشر ساعت ۲۰:۴۵ دقيقه به تاريخ پنجم خرداد ماه ۱۳۹۱

 پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران
  

   آرشیو سایت  اينجا                                               آرشیو وبلاگ اینجا 
سخني با خوانندگان  
دوستان نازنين و خوانندگان قديمي مستحضر هستند مدت هاست بنده در انتشار مطالب در سايت ام مشکل دارم ! از شما چه پنهان براي هر پست جديد بايستي چندين بار تلاش کنم و اخرش هم گاهي مي بينم مشکلاتي چون تغير فونت ها ، جا به جايي پاراگراف ها و .. همچنان باقي است .. ! از اين رو از ياران همدل و نازنين تقاضا مي کنم براي مشاهده نسخه اصلي به وبلاگ ام به نشاني فوق مراجعه فرماييد :  ( http://oldpilot.blogfa.com/ ) با سپاس از مهر همه شما بزرگواران .

بیاد شهدای گمنام ۸ سال دفاع مقدس

برچسب ها : پايگاه يکم ترابري + خط پرواز سي - ۱۳۰ + جنگ ايران و عراق + فرودگاه اهواز + حماسه خرمشهر + ستاد تخليه مجروحين + بمباران فرودگاه اهواز

 بهانه اي براي آغاز ...

عده اي از دوستان بزرگوار و خواننده هاي محترم از من درخواست کرده بودند به مناسبت سوم خرداد و   سالروز "  آزاد سازي خرمشهر " عزيز مطلبي بنويسم . راستش رو بخواهيد تاکنون آن چه به ذهن غبار گرفته ام خطور کرده بود در پست هاي قديمي ارايه کردم . لذا بعد از تفکر و تعمق فراوان به اين نتيجه رسيدم بهتر است علاوه بر حماسه سازان سوم خرداد ، يادي هم از شهداي گمنام بکنم . قهرماناني  که طي هشت سال دفاع مقدس براي نجات جان مجروحان جنگي تلاش هاي خستگي ناپذيري داشتند . و مظلومانه هم به شهادت رسيدند . امدادگران ، پرستاران ، کادر هاي پزشکي ، پرسنل ستاد هاي تخليه ، بر و بچه هاي خدمات فرودگاهي ، کارمندان آتش نشاني و .. از جمله عزيزاني هستند که خيلي کم به خدمات و ارزش کار آن ها توجه شده است .. !  اين دلاوران گمنام همانند رزمندگان شجاع ارتش به ويژه تکاوران جان بر کف ( که نقش بسيار مهمي در خلق حماسه ها دارند ) و پرسنل هوشيار پدافند ، همواره با ايثار و شهادت خدمات ارزنده اي ارايه دادند . به همين دليل بعد از ترسيم گوشه اي از ابعاد آزاد سازي خرمشهر ، نقبي هم به خاطرات گذشته زده و يادي هم از شهداي گمنام فرودگاه اهواز مي کنم . روحشان شاد .

از خونين شهر تا خرمشهر ...

در پست قبلي خواننده عزيزي با امضاي { تخريب چي مهربون }  کامنت جالبي در باره خرمشهر عزيز برايم ارسال کرد که حاوي اطلاعات مفيدي بود . ضمن تشکر از اين هموطن نازنين ، ترجيح دادم آن را بدون کم و کاست تقديم شما ياران همدل کنم ..   

‹‹ خرمشهر را خدا آزاد کرد ››‌ امام خميني (ره)  روز سوم خرداد 1361 يکي از بارزترين جلوه‌هاي نصرالهي و يکي از مهمترين و زيباترين روزهاي انقلاب اسلامي ايران مي‌باشد. در اين روز شهر مقاوم خيز خرمشهر که پس از 35 روز پايداري و مقاومت در 4 آبان 1359 به اشغال دشمن در آمده بود، پس از 578 روز (19 ماه) ، بار ديگر توسط رزمندگان اسلام فتح شد و پرچم اسلام بر فراز مسجد جامع و پل تخريب شده خرمشهر به اهتزاز در آمد. خبر آزادسازي خرمشهر به سرعت همه ملت مسلمان ايران را غرق شادي و سرور کرد و مردم ايران با حضور در مساجد نماز شکر به جاي آورده و نداي ا... اکبر سردادند. عمليات بيت‌المقدس در دهم ارديبهشت 1361 آغاز شد و در چهار مرحله عمليات نهايتا در سوم خرداد 1361 به آزادسازي خرمشهر انجاميد و تلفات زيادي به دشمن بعثي وارد آمد. اين فتح مبين، دفاع مقدس را وارد مرحله نويني کرد و براي اولين بار از شروع جنگ تحميلي ايران در موضع قدرت قرار گرفت. همچنين اين پيروزي بزرگ آمريکا و ساير قدرتها را سخت به وحشت انداخت و آنان که از پيروزي نهايي ايران اسلامي سخت بيمناک بودند، به تجهيز و تقويت بيش از پيش رژيم صدام پرداختند. نتايج نظامي به دست آمده از عمليات بيت‌المقدس: ـ آزاد سازي 5400 کيلومتر مربع از خاک کشور اسلامي از جمله خرمشهر و تأمين 180 کيلومتر خط مرزي ـ 19 هزار اسير و 16 هزار کشته از دشمن ـ انهدام 60 فروند هواپيما ، 3 فروند هلي‌کوپتر، 418 دستگاه تانک و نفربر، 30 قبضه توپ، 49 دستگاه خودرو. ـ غنايم به دست آمده : يک فروند هلي‌کوپتر، 105 دستگاه تانک و نفربر و 56 دستگاه خودرو.

 آفرين به غيرت تکاوران دريايي ..

به طور يقين همه ما در باره حماسه سوم خرداد و آزاد سازي خرمشهر عزيز مطالب فراواني خوانده و يا شنيده ايم . و تکرار خاطرات قديمي و اطلاعات کليشه اي فاقد جذابيت هاي لازم براي مخاطبان است . از اين رو سعي کردم ضمن جستجو در ميان دلنوشته هاي همکاران نظامي ، بخش هايي از آن ها رو انتخاب و منتشر نمايم . راستش رو بخواهيد من برای تکاوران دلاور و کلاه سبز ها احترام زیادی قائل هستم . و خاطرات بی شماری با آن ها در ماموریت ها و عملیات های جنگی دارم . و هرگاه صحبت از عمليات هاي خطرناک مي شود ، بي اختيار چهره پر صلابت اين قهرمانان جلوي ديدگانم مي ايد . البته اين بدان معنا نيست که خداي ناکرده بخواهم ذره اي از رشادت ها و از جان گذشتگي ساير ارتشيان قهرمان بکاهم . همه دوش به دوش هم در دفاع از خاک مقدس کشور عزيزمون نقش داشته اند . کم تر کسي است يادي از دفاع مقدس کرده و خاطره حضور مقتدرانه برادران هوانيروز يا عزيزان پدافند را بياد نداشته باشد که چگونه همراه با ساير رزمندگان سپاهي و بسيجي از ميهن عزيزمون جانانه دفاع کردند .  اما در بحث خرمشهر عزيز اين تکاوران دريايي بودند که حماسه آفريدند . براي تجسم گوشه اي از آن روزهاي عشق و ايثار ، فراز هايي از خاطرات " تکاوران دريايي " را از تارنماي وزين ( گنج جنگ ) انتخاب کرده ام . يادشان گرامي باد ... توصيه مي کنم حتمآ نوشته هاي اين سايت را بخوانيد .


تا آخرين نفس ، تا آخرين فشنگ ..

تکاوران نیروی دریایی و خرمشهر واژگانی هستند که به دنباله هم باید بیایند و هیچ یک به تنهایی معنایی ندارد تکاوران در خرمشهر رزمی کردند جاودان به طوری که شیوه رزم شهری شان در اکثر دانشگاه های نظامی جهان تدریس می شود . فرمانده این یلان یعنی ناخدا هوشنگ صمدی که خود به جرات می توان گفت یکی از قهرمانان ملی این مرز و بوم است و چیزی در رشادت و دلیری و قدرت فرماندهی از نیاکان غیورش کم ندارد اظهار داشت روزی در خرمشهر افسر عراقی را اسیر گرفتیم که واقعا شگفت زده شده بود که ما چند تکاور هستیم که در مقابل لشگر عراق و تیپ نیرو مخصوص آنها دفاع می کنیم آن افسر عراقی اظهار داشته بود که ما در محاسبات نظامیمان می پنداشتیم با نیرویی با استعداد یک لشگر مواجهه هستیم ام حال...

اگر می خواهید از جانگذشتگی این مرادن مرد را بدانید همین نکته بس که تکاوران اعزامی از منجیل در ابتدای دفاع 270 نفر بوده و در آخر تنها 17 نفر باقی ماندند...

ناخدای همیشه قهرمان ایران جناب صمدی اظهار داشتند که تمامی بار دفاع خرمشهر از لحاظ جنگ شهری بر عهده تکاوران نیروی دریایی بوده تکاورانی که با طی دوره های مختلف می توان گفت از بهترین های دنیا بوده اند و هستند که اگر نبودند برای سر کلاه سبزها در خرمشهر صدام جایزه اعلام نمی کرد...

حال با کسب اجازه از محضر شهدای گرانقدر تکاور نیروی دریایی بر آن شده ایم تا از آنان بگوییم آنانی که افتخار ملت و کشور ایرانند و تا زنده ایم یادشان را زنده نگاه داشته و بر حضور آنان در تاریخ مملو از اقتدار، تمدن و فرهنگمان که طبق گفته همگان بالغ بر هفت هزار سال است به خود می بالیم...

و با اقتدار میگوییم پرچم ایران در میانه ی میدان همچنان بالاست

 

پاي حرف هاي ناخدا هوشنگ صمدي 

در منطقه فاو خمپاره دشمن به فاصله کوتاهی پشت سر ما در آب فرود آمد و ترکش آن در کمر محافظ من ، شهید سنگلجی جا گرفت و ناگهان صدای ضجه اش را شنیدم . در لحظه به زمین افتادنش دستم را به کمرش گرفتم و او در آغوش من جای گرفت و چشمان خود را یک بار باز و بسته کرد و ندای حضرت عشق را لبیک گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد .اشک در چشمانم حلقه بست و بی اختیار فریاد زدم سنگلجی بمان نرو ...مرد خرمشهر به امثال تو می نازد...

بیسیم چی...

در منطقه گمرک خرمشهر ، خمپاره به فاصله اندکی به زمین خورد زود در کنار تنه نخلی دراز کشیدم ناگهان در چند قدمی خود صدای فریاد بیسیم چی خود را شنیدم با وجود آتش زیاد دشمن خود را سینه خیز به او رساندم و پیکرش را در آغوش گرفتم او تنها یا حسین (ع) و یا زهرا (س) می گفت...ترکش خمپاره ستون فقرات بیسیم چی مرا نشانه رفته بود و کمرش نصف شده بود تقریبا هرچه تلاش کردم او را با وسایل موجود پانسمان کنم افاقه نکرد و به دلیل جراحات وارده به معراج رفت .


تکاوران دریایی به روایت یکی از مدافعان خرمشهر ...

در بیمارستان طالقانی بودم . یک دستگاه جیپ که روی آن تفنگ 106 پادگان دژ سوار بود جلو بیمارستان توقف کرد . یک تکاور بلند قد از آن پیاده شد و تکاور دیگری را روی کولش انداخت و به داخل بیمارستان برد او نه با کسی حرف میزد و نه نگاهی به اطراف می انداخت . نگاهی به چهره اش انداختم و در زیر نور مهتاب خستگی و ابهام صورتش را تشخیص دادم . او تکاور زخمی را به داخل بیمارستان برد و من هم منتظر خبری از مجروح خود بودم.

بی اختیار به طرف اورژانش رفتم . آن وقت ها اورژانس اتاق عمل و سایر قسمت های بیمارستان کنترل نمی شد . این تکاور، تکاور زخمی را گذاشته و خودش بیرون اورژانس منتظر بود. به طرفش رفتم و ازش سوال کردم .نگاه سردی به من کرد و جوابی نداد  . باز ازش سوال کردم . قدمی دورتر برداشت و جوابی نداد . شاید غرق در افکار خودش بود یا اصلا صحبت مرا نشنید . چون آنچنان آشفته بود که در توصیف نمی گنجد.

دقایقی بعد خبر شهادت آن تکاور مجروح را به بیرون اورژانس آوردند . این تکاور وقتی خبر شهادت تکاور همرزمش را شنید گلوله اشکی از چشمش بیرون ریخت و بر زمین افتاد . این تکاور حرفی نزد . از اورژانس خارج شد و در زیر باران مهر ماه شروع به رفتن به سوی خرمشهر کرد او حتی سوار جیپی که تفنگ 106 بر روی آن بود نشد . او با قدم های محزون خود جلو میرفت . نمی دانم چرا به یاد امام حسین ع و برادرش ابوالفضل افتادم . بی اختیار به طرف راننده جیپ رفتم و موضوع را سوال کردم راننده گفت او برادر خودش را آورد و آن تکاور شهید برادر این تکاور بود .


روایت یک مدافع خرمشهر در باره تکاوران ...

نیروی دریایی در خرمشهر حضوری فعال داشت . یک بار من و شهید ریحانی آنها را تا صد دستگاه راهنمایی کردیم . در طول راه آنها در مقابل هر خمپاره یا گلوله ای که می آمد واکنش نشان می دادند و به زمین می خوابیدند و یا می غلطیدند و می پریدند . من که محو لباس های آنان و حرکات تیز و فرز آن ها بودم عکس العملی نسبت به به گلوله های عراقی نداشتم . به همین خاطر تا مقصد چندین بار مرا به زور هل دادند و به زمین خواباندند تا مورد هدف ترکش قرار نگیرم .

وقتی ما عراقی ها را به بچه های نیروی دریایی نشان دادیم ، آن ها از ما خواستند که دیگر جلو نیاییم و خودشان به قلب دشمن زدند . در این حال یکی از تکاوران را دیدم که پیر زنی را کشان کشان می آورد و آن پیر زن از آمدن امتناع می کرد و به فارسی و عربی حرف هایی می زد . من خودم را به آن ها رساندم و با پیر زن به عربی حرف زدم و صحبت های آن زن را برای آن تکاور ترجمه کردم ( پیر زن گفت عراقی ها عروسم را بردند) ، یکی از تکاوران با شنیدن این مطلب با ژ-3 تا شو خود به شانه اش زد و گفت : یاعلی غیرت مرد ها کجا رفته . این را گفت و به سمتی که آن پیر زن نشان می داد رفت و دیگر باز نگشت 


دریادار حبیب الله سیاری هم روایت شنیدنی دارد  


در میدان فرمانداری شهر مستقر شده بودیم و خط مقدم نبرد ما با دشمن خیابان 45 متری بود.موقعیت محل و منطقه بسیار حساس بود چون با فتح خیابان 45 متری و تسخیر میدان فرمانداری شهر کامل در دست دشمن قرار می گرفت.

شهید بزرگوار اسماعیل شعبانی به عنوان تنها تیر بار چی یگان ما بود . علاقه زیادی به تیر بار داشت و همیشه به ما می گفت : تا وقتی من زنده هستم ، تیر بارم کار می کند و شما صدای آن را می شنوید . اگر روزی صدای آن قطع شد بدانید من و تیر بارم هر دو با هم به شهادت رسیده ایم . من و تیر بارم هرگز از هم جدا نمی شویم . بچه ها از این صحبت شعبانی تعجب می کردند و گاهی از خود می پرسدند مگر می شود که تفنگ هم شهید بشود و یا با صاحب خود به شهادت برسد چند روزی گذشت یک شب که فشار دشمن زیاد بود ف دیدیم که شهید شعبانی تیر بارش را به همراه مقدار زیادی مهمات بر دوش گرفته و به طرف جایگاه استقرار برای تیر اندازی به دشمن میرود . او رفت و بعد از دقایقی کوتاه صدای تیر بارش را دوباره شنیدیم ...

ساعت حدود 3 بامداد بود که صدای تیر بار اسماعیل قطع شد . نگران شدم و از جایم بر خاستم و به طرف محل استقرار او رفتم وقتی به او رسیدم با صحنه عجیبی روبه رو شدم . اسماعیل بر اثر اصابت آتش بار دشمن به شهادت رسده بود . همچنین بر اثر اصابت ترکش و گلوله بر تیر بار اسماعیل ، تیر بار قطعه قطعه شده بود و بر بدن او فرو رفته بود اشک از چشمانم جاری شد و به یاد حرفش افتادم که می گقت من و تیر بارم باهم به شهادت می رسیم .

و اما يک خاطره تکراري از خرمشهر ..

خاطره جوان رزمنده خرمشهري ها را يکي دو بار منتشر کرده ام . ( روزی که خرمشهر آزاد شد ) باور کنيد هرگاه آن را مي خوانم ، بي اختيار اشک هايم جاري مي شود .. براي اون دسته از خوانندگاني که تازه با اين سايت آشنا شده اند آن را بار ديگر درج مي کنم .. روحش شاد . 
سوم خرداد ماه ۱۳۶۰ ...  
هیچ گاه یاد و خاطره این روز را تا زنده هستم فراموش نخواهم کرد .. این روز برایم خیلی خاطره بر انگیز است . با اجازتون قسمتی از خاطره این روز را که قبلآ نوشته بودم  رو کپی می کنم .. خیلی دلم می خواست از زاویه ای دیگر ماجرای ان روز رو تعریف کنم .. اما حس کردم نوشتار قبلی اگر چه قدیمی است ، ولی به یک بار خواندن مجددش می ارزد ..          
روز سوم خرداد بود ...   شهر تهران حسابي درتب و تاب جنگ بود .. در هر كوي و برزن ، از بلندگو ها صداي مارش نظامي به گوش مي رسيد ... مردم در حين انجام كار هاي روزمره ، حواسشون به بلند گو ها بود تا اگر آژير وضعيت قرمز به صدا اومد ، فوري به نزديك ترين جان پناه ها ، كه همه جا تعبيه شده بود ، پناه ببرند . من شب قبلش پرواز بودم .... و اون روز هم ، استراحتم بود . براي انجام كاري از پايگاه بيرون اومدم ... هنوز به ميدان آزادي نرسيده بودم كه ناگهان راديو ماشين برنامه ي عادي اش رو قطع كرد و خبر از حمله بزرگي  داد ..  
طبق معمول ، با شنيدن خبر حمله رزمندگان ، تصميم گرفتم به پايگاه برم . يه حسي به من مي گفت اين يكي بايد خيلي مهم باشه ...  هميشه يك دست لباس پرواز و ماسك اكسيژن و ... كه از ملزومات پروازی است ، تو ماشين داشتم .  وارد ميدان آزادي كه شدم ، با راه بندان طولاني برخورد نمودم .. كه بيشتر به خاطر تردد آمبولانس هاي حامل مجروحين جنگي از فرودگاه بود ..  با مشاهده آمبولانس ها ديگه صد در صد مطمئن شدم مربوط به همين حمله اي است كه راديو اعلام كرد .
ديدم اگه صبر كنم ، حالا حالا ها راه باز نميشه .. به ناچار به گشت راهنمايي و رانندگي كه در ضلع جنوبي ميدان ايستاده بود مراجعه كردم و به افسري كه اونجا بود ، خودم رو معرفي نموده ، خواهش كردم يه جوري منو از اين مهلكه نجات بده تا به پايگاه برسم . افسر جوان كه هنوز هم اسمش رو به خاطر دارم .. سروان عالي نسب ( نام آدم هاي خوب هيچ گاه از ذهنم پاك نميشه ) ، با كمال ميل موافقت كرده و همانند اسكورد تشريفات ( نمرديم و يه بار مثل از ما بهترون اسكورت شديم !!) راه رو برام باز كرد ...
جنب و جوش عجيبي تو خط پرواز سي -۱۳۰ به چشم مي خورد ... معمولآ هر وقت حمله اي صورت مي گرفت ، اين جا همه چيز بهم مي ريخت .. همه عجله داشتند .. سرشيفت اون روز رضا مسيبي بود . با وجودي كه ذاتآ آدم خونسردي است ، ولي به خاطر فراواني پرواز هاي جنگي و كمبود نفرات شيفت ، حسابي آشفته و عصبي بود . با ديدن من ، چشمانش برقي زد و با خوشحالي پرسيد : بهروز اومدي بري پرواز ؟‌؟  من هم كه با او شوخي داشتم گفتم .... نه رضا جون ، اومدم يه قل دو قل بازي كنم .... و متعاقب آن به سوي اولين هواپیمایی كه قرار بود اعزام بشه رفتم ..
فرودگاه اهواز  واقعآ  اون ايام به بيمارستان صحرايي تبديل شده بود ، حسابي شلوغ بود ... گروه امداد گران و ستاد تخليه با نظم خاصي مجروحين را از هلي كوپتر هاي هوانيروز ( دوست ندارم بگم بالگرد ... مگه زوره ؟!!) كه از خط مقدم مي آوردند ، تخليه كرده و بعد از مداواي اوليه ، تفكيك گرديده و هر يك از زخمي ها با پرونده اي بر روي سينه ، به درون سي -۱۳۰ ها انتقال مي يافتند . حالا مجسم كنيد گرماي طاقت فرساي اهواز ... آواي ناله مجروحين .... صداي غرش موتور هواپيما ها ( كه من يكي ، هنوز هم عاشق اين اصوات هستم !) ، فرياد امداد گران كه خستگي و عرق از چهره شان نمايان بود ..  چه وضعي رو به وجود آورده بود .
اون ايام رسم بود كه روي زمين، به ما نمي گفتند مجروحين را به كدام شهر و ديار ببريم . طفلكي ها حق داشتند كه نگن  .. چون بقدري آدم هاي راحت طلبي چون من ، چونه مي زديم كه اين ابو طياره رو بفرستين تهران ..!! كه اون ها از كار و زندگي مي موندن .... براي همين به محض اين كه اوج مي گرفتيم ، از طريق برج مراقبت پرواز به ما اعلام مي شد كه مقصدمون كجاست . و آن بنده خدا هاي زخمي رو كجا ببريم ..  خلاصه اين كه.... اون روز فهميدم حمله با نام بيت المقدس و براي باز پس گيري خرمشهر از چنگال دشمنان بعثي آغاز شده است ..
به ما اغلام شد كه هواپیما آماده است ... مقصد نا معلوم !!  همين كه اومدم از پله هاي هواپيما بالا برم ، ديدم بيچاره مركب آهنين تا خرخره پر از مجروحان جنگي است .. كه به صورت افقي بر روي برانكارد هاي هواپيما قرار گرفته اند ... همين كه بالا اومدم ... اولين مجروح كه چهره ي آفتاب سوخته اي داشت و معلوم بود از بچه هاي بومي منطقه خرمشهر است ، با لهجه شيرين جنوبي اش كه مملو از درد گلوله بود ، مچ دستم رو گرفت .... فكر كردم آب مي خواهد ... آخه مي دونيد كساني كه تير مي خورند ، يا خون ريزي دارن ، بد جوري تشنه مي شوند.... .  آقايون اطباء  هم به ما سفارش كرده بودند مطلقآ آب يا مايعات به اون ها نديم ......  با حالت زاري كه داشت پرسيد : برادر راديو گوش كردي ..؟ تعجب كردم .. فكر كردم بر اثر خون ريزي هذيون مي گه ...  ولي باز دلم نيامد سر كارش بذارم .. با مهربوني گفتم : راديو براي چي ؟؟ گفت : مي خوام بدونم خرمشهر بالاخره آزاد شد يا نه ..؟ ( به شرفم قسم الان كه مي نويسم ، چشم هام پر از اشگه .. ) ، تازه دوزاري ام افتاد كه او چي مي خواد ... گفتم  خبر ندارم .. ولي اگه مي شد حتمآ ما متوجه مي شديم ..
با همون حالش كه دستم رو محكم گرفته بود ، گفت : يه قول به من مي دي ؟؟ گفتم بگو عزيزم .... گفت قول بده كه اگه خرمشهر آزاد شد ، به من خبر بدي ..  گفتم حتمآ مطمئن باش.. لبخند كم جوني زد و دستم رو ول كرد ... وقتي اوج اوليه را گرفتيم ، مقصد ما شهر تبريز اعلام شد ...  تو هوا به خاطر خواهش اون پسر سيه چرده ، علي رغم اين كه كار زياد داشتم ، ولي مرتب به راديو گوش مي دادم .....  راديو مرتب از حمله بزرگ حرف مي زد ... مارش نظامي و سرود هاي ميهني .... كم كم شهر تبريز از بالا ديده مي شد ... در حال كم كردن ارتفاع بوديم كه در يك لحظه راديو برنامه هايش را قطع كرد ... گوينده در حالي كه صداش از هيجان  مي لرزيد .... اعلام كرد ..
توجه كنيد .... هم ميهنان عزيز توجه فرماييد ،هم اكنون به خواست خداوند متعال ... شهر خرمشهر آزاد شد .. خونين شهر آزاد شد و ...  خيلي خوشحال شدم ... نمي دانم دقيقآ چقدر از اعلام اين خبر گذشته بود كه به شهر تبريز رسيديم ... فوري پياده شدم تا اين خبر خوش را به آن رزمنده چشم انتظار بدهم ... به محض اين كه بالاي سرش رسيدم ... ديدم در خواب عميقي فرو رفته .. چهره اش ديگر خسته و درناك به نظر نمي رسه ... تكانش دادم .... برادر .... برادر ...  بهيار پرواز با اندوه گفت : جناب سروان او همين چند دقيقه پيش تمام كرد ...
نميدونم فهميد كه شهرش آزاد شده يا نه ...؟ ولي مطمئن هستم روح او هم با خرمشهر آزاد شد ....
۲۵ سال از آن روز گذشته .... هر وقت يادم مياد .. از ته دل گريه مي كنم .. روحش شاد  

************
یادی از شهدای گمنام

همان گونه که در بالا اشاره کردم ، در طول هشت سال دفاع مقدس انسان هاي بي ادعايي با حضور در مناطق جنگي خدمات ارزنده اي ارايه مي دادند . آن ها قهرمانان گمنامي بودند که با هدف خدمت و نجات جان رزمندگان مجروح از هيچ تلاشي دريغ نمي کردند . و بي اغراق هموطنان زيادي در جنگ زنده ماندن و سلامت خويش رو مديون زحمات ان ها مي دانند . لازم به ذکر است در طول جنگ با عراق خوشبختانه هيچ هواپيماي هرکولسي مورد تهاجم جنگنده هاي ارتش بعثي عراق قرار نگرفت . جز يک مورد در فرودگاه اهواز که در موقع توقف جهت حمل مجروحين مورد اصابت چند ترکش قرار گرفت . که  لينک ماجراي آن را در ذيل قرار داده ام . 
 تقدیم به روح شهداي عاليقدر فرودگاه اهواز به ويژه پرستاران و امدادگران گمنام ستاد تخليه مجروحين جنگي و برادر پاسدار فرمانده فرودگاه ..
حتمآ مطلع هستيد که فرودگاه اهواز در زمان جنگ يکي از قطب هاي حساس و استراتژيک منطقه جنگي جنوب کشور محسوب مي شد . و نقش موثري در پشتيباني جبهه ها و خصوصآ دپوي مجروحان و انتقال به بيمارستان هاي سراسر ايران داشت . بخش بزرگي از ساختمان اين فرودگاه تبديل به بيمارستاني فعال براي پذيرش انواع و اقسام مجروحين جنگي شده بود . و در تمام مدت شبانه روز کادر هاي پزشکي با تجربه سرگرم مداواي اوليه ، طبقه بندي و اناليز مجروحان و حتي در قالب يک بيمارستان صحرايي مجهز ، اقدام به عمل هاي جراحي اضطراري مي کرد ! در کنار اين مجموعه عده اي پرسنل دلسوز و مهربون متشکل از امدادگران و پرستاران مسئوليت حمل و اعزام رزمندگان مجروح رو به داخل هواپيماها به عهده داشتند . باور کنيد بسيار کار سخت و طاقت فرسايي بود . مراقبت و انتقال اصولي مجروحين در محوطه باند فرودگاه و در نهايت تحويل به گروه هاي پروازي و کادر هاي پزشکي درون هواپيما ها از وظايف اون عزيزان بود . 
ستاد تخليه ....
باور كنيد هواپيماهاي سي - ۱۳۰ نيروي هوايي ارتش نقش خيلي مهمي رو در جنگ تحميلي با عراق ايفا نمودند . كه به نظر من مهم ترين آن ها حمل مجروحين جنگي به بيمارستان هاي سراسر كشور بود . اين به اصطلاح قارقارك ها جان خيلي از رزمنده ها رو نجات داد. و همان طوري كه در اكثر مطالب ام به آن اشاره كردم  از همون نخستين ساعات حمله با سازماندهي عالي و استراتژيك به مناطق جنگي اعزام شدند . ديگه كم كم خود رزمنده ها هم وقتي ما اون ها رو سوار مي كرديم تا به منطقه ببريم به شوخي عنوان مي كردند شما ما رو عمودي سوار مي كنيد و افقي بر مي گردونيد !!  در اين جا لازم مي دونم ابتدا به نقش برادران ستاد تخليه اشاره نمايم . اوايلي كه جنگ  آغاز شده بود مدت ها زمان مي برد تا آقايون لودمستر ها وظيعيت كاربردي هواپيما رو تغير بدهند . يعني مي بايستي نخست تمام صندلي هاي داخل هواپيما رو جمع مي كردند . سپس ستون هاي سنگين پايه هاي برانكارد رو نصب نموده و در نهايت زخمي ها رو يكي يكي روي آن ها سوار مي كردند . و چون معمولآ دو نفر لود مستر در هواپيماي سي - ۱۳۰ حضور دارد اين كار ساعت ها به طول مي انجاميد . و چه بسا خيلي از مجروحان به خاطر همين انتظار جان شون رو از دست مي دادند . اين رو هم بگم شخص ديگري غير از  دو نفر آقايون لود مستر دقيقآ نمي توانستند بار گيري رو انجام دهند . چون قرار دادن بار يا مسافر داراي فرمول هاي دشوار و پيچيده اي است كه اگر از روي اصول انجام نگيرد  " سي . جي " ( مركز ثقل ) هواپيما به هم مي خورد . اما دقيقآ يادم نيست چه مدت از جنگ سپري شده بود كه كادري آموزش ديده در تمام فرودگاه هاي مناطق جنگي مستقر شده و به محض اين كه ما مي نشستيم ، آن ها دست به كار شده و همانند يه لودمستر حرفه اي سريع ستون ها رو نصب كرده و برانكارد ها رو سوار نموده و مجروحين را روي آن مي گذاشتند .
فرودگاه اهواز ......
يكي از مناطقي كه ستاد تخليه آن هميشه فعال بوده و پرسنل و امدادگرهاي آن شبانه روز تلاش مي نمودند ، فرودگاه اهواز بود . البته بر اثر حملات پي در پي به ساختمان هاي اين فرودگاه ، ديگر مثل گذشته زيبا نبود . ولي خيلي عالي از آن در زمان جنگ استفاده مي شد .  يكي از ساختمان هاي آن اختصاص به بيمارستان صحرايي يافته بود . به اين صورت كه هر چه مجروح از مناطق مختلف جبهه هاي جنگ توسط آمبولانس يا هلي كوپتر به اين مكان منتقل مي شد ، در اين ساختمان كه پنجره هاي آن مشرف به رمپ پرواز بود انتقال مي يافتند . و گروهي پزشك با دستيار هاي جوان خود يكايك مجروحين رو معاينه نموده و بر روي پرونده ي اوليه اي كه در منطقه توسط آقايون اطباء تنظيم شده بود و در آن علاوه بر درج مشخصات رزمنده دليل مجروحيت قيد شده بود ، فوريت اعزام آن ها تعين مي گرديد . در همين ساختمان ضمن رسيدگي اوليه و پانسمان مجروحين كه اغلب تركش توپ و خمپاره به بدن آن ها اصابت نموده بود ، محل اعزام آن ها مشخص مي شد . در كنار آقايون پزشك و دستيارانشون چند نفر هم پرستار حضور داشتند كه وظيفه آن ها همراهي مجروحين از ساختمان بيمارستان صحرايي تا داخل هواپيما بود . آن ها دلسوزانه بعد از قرار گرفتن رزمنده مجروح بر روي برانكارد ، سرم هاي آنان رو وصل مي نمودند و تا لحظه پرواز واقعآ آن ها رو تر و خشك مي كردند . اين رو هم اضافه كنم  تقريبآ از همون اوايل جنگ هر وقت من به اين فرودگاه مي رفتم  دو تا پرستار خانم رو هميشه اون جا مي ديدم كه واقعآ از ته دل زحمت مي كشيدند . بارها ازشون مي پرسيدم شما ها خواب و خوراك نداريد ؟ چون من در هر ساعت شبانه روز كه به اهواز مي رفتم ، آن ها رو در حال رسيدگي به مجروحان مي ديدم ...
 خاطره ای از پرستاران فرودگاه ...
من براي اين كه عزيزان خواننده حسابي با شرايط آن ايام آشنا بشوند ، مجبور به بيان جزئيات مي شوم . در همين فرودگاه اهواز  اون موقع يه سنگر خيلي بزرگي ساخته بودند كه به محضي كه آژير قرمز به صدا در مي آمد همه مردمي كه در آن منطقه بودند خودشون رو به اين سنگر مي رسوندند . همون موقع شايع شده بود كه براي ساخت اين سنگر چندين ميليون تومان هزينه صرف شده است و هيچ بمبي قادر به تخريب آن نيست . از اون جا كه ما اغلب شب ها براي حمل مجروحين به اهواز مي رفتيم . بارها شاهد به صدا در آمدن آژير بودم . شب ها داخل اكثر جاهاي ساختمان تاريك بود . و بوسيله نور شمعي كوچك راه مون رو پيدا مي كرديم . براي روشن كردن چراغ هاي داخل هواپيما در حالتي كه روي زمين موتور هايش خاموش است ، جنراتور قوي و بزرگي را به هواپيما وصل مي نمودند كه در سكوت شب صداي دلخراش و كر كننده اي داشت . و هر وقت اعلام وضعيت قرمز مي شد ، اولين كاري كه انجام مي دادند  خاموش كردن  جنراتور بود . تا هواپيماهاي دشمن قادر به تشخيص محل دقيق آن ها نشوند . يه شب كه در همين  فرودگاه  منتظر پر شدن هواپيما بودم . آژير لعنتي به صدا در آمد . معمولآ مجروحيني كه مي بايست اعزام شوند را در محوطه فرودگاه  و تقريبآ زير بال هواپيما  روي زمين قرار مي دادند . و سپس يكي يكي آن ها رو به داخل هواپيما برده و كار هاش رو انجام مي دادند .  چشم تون روز بد نبيته .. من بعد از شنيدن صداي آژير  براي صدمه نديدن هواپيما به سنگر نرفته و سريع خودم رو رسوندم به هواپيما تا جنراتور رو خاموش نمايم . به محض اين كه چراغ هاي هواپيما خاموش شد .  يه عده از بچه هاي ستاد تخليه براي حفظ جان خود از هواپيما بيرون پريده و تو تاريكي بنده خداهايي كه رو زمين خوابيده بودند  رو لگد مال نموده و فرار كردند .  در آن سكوت وحشتناك شب صداهاي ... آخ دلم ... واي مردم ....  واي چه كار مي كنيد ...؟ توآم با فرياد هاي كمك و يا حسين در هم آميخته بود . جالب اين كه وقتي آژير سفيد نواخته شد و چراغ هاي هواپيما روشن شد با كمال تعجب ديدم فقط اين دو تا پرستار زن از داخل هواپيما خارج نشده و همچنان در حال امداد رساني به مجروحان هستند ...  در حالي كه يك نفر از امدادگرها رو نديدم


حمله به سي – 130 مجروحان  در اهواز ....


اواسط جنگ بود كه يه فروند هواپيماي سي – 130 از تهران به مقصد اهواز براي حمل مجروحين به پرواز در مي آيد . اين رو هم اضافه نمايم در شب هايي كه نيروهاي رزمنده ايران دست به حمله گسترده مي زدند و يا برعكس در ايامي كه دشمن بعثي عراق اقدام به حمله بزرگي مي نمود طبيعتآ تعداد مجروحين افزايش مي يافت . به همين دليل اعزام آن همه مجروح جنگي با يكي دو تا هواپيماي سي – 130 ميسر نبود . به همين دليل در چنين مواقعي يك فروند جامبو جت نيروي هوايي كه ظرفيت بالايي در حمل زخمي ها داشت به منطقه اعزام مي شد .  اتفاقآ در يكي از همين ماموريت ها بود كه علاوه بر سي – 130 ، يك فروند جامبو جت هم به اهواز اعزام مي شود . تجسم كنيد كه چگونه اين همه مجروح جنگي كه وصعيت خيلي  خطرناكي دارند و از درد گلوله يا تركش سوزان توپ و خمپاره  به خود مي پيچند  ، سازماندهي شده و آن ها رو سوار هواپيما مي كردند . واقعآ دشوار و طاقت فرسا بود . در فرودگاه اهواز بعد از اين كه جامبو جت ظرفيت اش تكميل شده و قصد پرواز رو داشت ، آژير قرمز به صدا در مي آيد ... خلبان  بوئينگ 747  در اين وضعيت بحراني اگر در فرودگاه سر باند متوقف مي ماند و منتظر اعلام وضعيت سفيد مي شد ، مسلمآ طعمه خيلي خوبي براي شكاري هاي عراقي بود . زيرا همان گونه كه مي دانيد رنگ جامبو جت هاي ما سفيد هستند . و خيلي راحت حتي از ارتفاع بالا هم قادر به تشخيص است . و اگر به پرواز ادامه می دادند ، علاوه بر ريسك ديده شدن ، امكان شليك آتش بار خودي ها هم مزيد بر علت است . واقعآ شرايط تصميم گيري در اين شرايط خيلي دشوار بود . خلبان علاوه بر دغدغه جان 800 رزمنده مجروح ، به سرمايه و ارزش بالاي هواپيما در زمان جنگ هم مي انديشد . مسئله اي كه در طول ايام جنگ بار ها براي من هم پيش آمده بود . اما در يك لحظه خلبان شجاع   بوئينگ 747 علي رغم تآكيد برج مراقبت مبني بر خاموش كردن هواپيما ، تصميم مي گيرد  به پرواز در آيد . شايد باورتون نشه درست لحظاتي بعد از ترك فرودگاه  تاريك اهواز  كه به كمك تابش نور ماه خلبان اين غول بزرگ آهنين رو به پرواز در مي آورد  ، فرودگاه اهواز مورد آماج بمبارون بي رحمانه هواپيماهاي عراقي قرار مي گيرد . از اون جايي كه كروي پروازي  به داخل همون سنگري كه نام بردم پناه مي گيرند ، سالم مي مانند ولي  تركش هاي بزرگ حاصل از افتادن دو سه تا بمب در رمپ پرواز سبب به شهادت رسيدن اون دو خواهر پرستار ، فرمانده سپاه منطقه و عده زيادي از مجروحاني كه روي زمين بودند مي شود . هواپيما هم مانند آبكش سوراخ سوراخ مي گردد . و تنها شانسي كه مي آورد به باك آن كه مملو از بنزين بود ، اصابت نمي كند . وگرنه در يك چشم به هم زدن تمام مجروحيني كه در داخل ساختمان در حال مداوا شدن بودند ، كباب شده و به همراه ساختمان فرودگاه در آتش عظيم مي سوختند ....

يک پارانتز ...
 يادمه بعد از اين که براي نخستين بار اين خاطره رو منتشر کردم ، اي ميلي از فرزند شهيد فرمانده عاليقدر فرودگاه اهواز بدستم رسيد .. و از اين که يادي از پدر بزرگوارش نموده بودم ، تشکر و قدرداني کرد . افسوس هر چه جستجو کردم نامه اش رو پيدا نکردم . آخه قصد داشتم مشخصات پدر قهرمانش رو بپرسم . و شايد اطلاعاتي از نام اون دو خواهر پرستار و ساير عزيزاني که مظلومانه در راه نجات مجروحين اون روز شهيد شدند به دست آورم .
کلام آخر ...
در نوشته هاي بالا اشاره به جايزه اي شد که صدام حسين براي سر تکاوران دريايي در نظر گرفته بود . جالبه بدونيد در رابطه با جايزه هاي ديکتاتور عراق ، دوست بزرگوارم دکتر " بابک معترض " به مناسبت آزاد سازي خرمشهر در صفحه فيس بوک اش مطلبي منتشر کرده بود که خالي از لطف نيست .. با سپاس از دکتر معترض عزيز و فرهيخته ، مطلب رو منتشر مي کنم  :
تحقیر صدام توسط خلبانان ایرانی‌

صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:

به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد

...

و 150 دقیقه بعد از مصاحبه صدام-

عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی-

نیروگاه بصره را بمباران کردند.

با این عملیات جواب گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .

غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:

- من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.

سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:

- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد.

سال روزفتح خرمشهر گرامی باد .

  پروردگار توانا ، حافظ و نگاهبان ايران و ايرانيان باشد.
بهروز مدرسی
این پست ساعت ۳ بامداد بتاریخ سوم خرداد ۱۳۹۱ پایان یافت .  

 پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران
  
   آرشیو سایت  اينجا                                               آرشیو وبلاگ اینجا 
سخني با خوانندگان  
دوستان نازنين و خوانندگان قديمي مستحضر هستند مدت هاست بنده در انتشار مطالب در سايت ام مشکل دارم ! از شما چه پنهان براي هر پست جديد بايستي چندين بار تلاش کنم و اخرش هم گاهي مي بينم مشکلاتي چون تغير فونت ها ، جا به جايي پاراگراف ها و .. همچنان باقي است .. ! از اين رو از ياران همدل و نازنين تقاضا مي کنم براي مشاهده نسخه اصلي به وبلاگ ام به نشاني فوق مراجعه فرماييد :  ( http://oldpilot.blogfa.com/ ) با سپاس از مهر همه شما بزرگواران .

کالبد شکافی حادثه دردناک خرمدره


https://public.blu.livefilestore.com/y1p3ofO6BshajVAifpNhRIyB7GK4zyAYXHwY2lQyHlM4ShDhSgTezBJq4W5UatUz--kwigpfxOHSC2Z4Fy5ZjsU-g/Shadone-1.jpg?psid=1https://public.blu.livefilestore.com/y1pz0Wpb_tKpNeFRkNd8reckczSwiTzIynjcbmu7naiOcWt-7jmsE8Kb2H-z4vBy1P30d4oGrSTLH88vqk441CmyQ/Shadone-2.jpg?psid=1
برچسب ها : ملیکا زارعی + خاله شادونه + جشن بزرگ کودک و خانواده + شهرستان خرمدره + ازدحام جمعيت + حادثه ناگوار + خسرو معتضد
به بهانه مقدمه ...
اصلآ دلم نمي خواست بعد از مدت ها دوري از محضر شما ياران همدل و صميمي ، با تحليل حادثه اي ناگوار نوشته ام رو آغاز کنم . راستش رو بخواهيد " تعبير تند خسرو معتضد " در روزنامه " قدس " که  به شکل توهين اميزي ‌" مليکا زارعي " مجري برنامه خاله شادونه رو مقصر جلوه داده بود ، باعث شد تا از زاويه اي ديگر به کالبد شکافي حادثه پردازم . ابتدا وظيفه خويش مي دونم از سوي خود و خوانندگان سايت به خانواده هاي داغدار نونهالان قرباني فاجعه خرمدره { بهاره شادمهر ، نگار صالحي و مهدي مولاييتسليت عرض کرده و از درگاه خداوند متعال صبر و شکيبايي براي آن ها آرزو نمايم . باور کنيد  تحمل اين رنج خيلي سخت و طاقت فرساست  .
اون دسته از خوانندگان محترمي که مطالب قديمي " دلنوشته هاي کهنه سرباز " رو مطالعه فرموده اند ، حتمآ در جريان هستند .. در سال هاي حضورم در مجله سروش و صدا و سيما ، به خاطر ارتباط نزديک و صميمي با اغلب هنرمندان نامي سينما و تلويزيون و شخصيت هاي معروف ، آن ها را براي حضور در انواع مراسم و جشن هايي که موسسات و نهاد هاي خيريه باني آن بودند دعوت مي کردم . و به قول قديمي ها " دستي بر آتش " اين گونه رويداد هاي فرهنگي داشتم . جالبه بدونيد اغلب مخاطبان ما را کودکان و نوجوانان کم سن و سال و بي سرپرست ( ايتام ) تشکيل مي دادند . و از آن جايي که هيچ گونه منافع مادي در ميان نبود ، حتي با حضور محبوب ترين چهره هاي ورزشي و سينمايي هرگز شاهد بي نظمي و اتفاقات ناگوار نبودم . مراسم " جشن عاطفه ها " يکي از همون رويداد هاست که گزارش آن را در پستي مستقل با عنوان ( غيرت داريوش ارجمند ) منتشر کردم .
اصل خبر چه بود !؟
از روزی که اطلاعيه هاي مربوط به " جشن بزرگ کودک و خانواده " توسط شرکت " صداي آريايي وطن " به در و ديوار شهرستان خرمدره نصب شد ، خيلي از خانواده ها به ويژه کودکان و نوجوانان علاقه مند به برنامه " خاله شادونه " بي صبرانه منتظر فرا رسيدن روز ۲۱ ارديبهشت بودند . آن ها حق داشتند چون خرمدره هم مثل خيلي جاهاي ديگر فاقد امکانات فرهنگي هنري دولتي است . و اين يک اتفاق مهمي براي اون ها تلقي مي شد .. !  عاقبت روز موعود فرا رسيده و خانواده ها از ساعت ها قبل براي حضور در مراسم ، جلوي سالن ورزشي "  شهداي خرمدره " جمع شده بودند . شادي معصومانه اي در چهره يکايک کودکان موج مي زد . و از اين که قرار بود از نزديک خاله شادونه عزيز و مهربونشون رو ببينند ، بي نهايت خوشحال و ذوق زده بودند .. اما وقتي خانواده ها قدم به محل جشن گذاشتند با ناباوري مشاهده کردند که بايد از جگر گوشه هايشان دل بريده و اون ها  طيق تصميم برگزارکنندگان مراسم ، بدون خانواده و به تنهايي به طبقه پايين بروند .. ! براي مادران و خانواده ها طبقه بالا در نظر گرفته شده بود !
https://public.blu.livefilestore.com/y1py79mwrkhbTdGhRQy7k4gMdwlGMg1WUj1SchWuEslFjz5ON2gp2mq48MQ6wbeZVX1Y29hP0U75vlhbeXpF1luww/Shadone-3.jpg?psid=1
همه خوب مي دونيم جدا شدن کودکان خردسال از کنار مادر هاشون تقريبآ کار دشواري است . اما شوق ديدن خاله شادونه و تابش نور هاي الوان که با موسيقي تند سينتي سايزر از طبقه اول پخش مي شد ، حس تنهايي رو از بچه ها ، و غم و دلشوره رو از مادران گرفته بود .. به هر حال برنامه آغاز شد و کودکان فارغ از فاجعه دردناکي که انتظارشان را مي کشيد غرق در روياهاي کودکانه خويش بودند .. به محض اتمام مراسم ، و هجوم مادران براي يافتن فرزندان .. همه چيز به هم ريخت ..! صفحه حوادث روزنامه ايران در اين باره چنين نوشت  :
بلیت‌‌‌ها از یک هفته پیش به فروش رسیده بود. بچه‌‌‌ها ثانیه​شماری می‌کردند تا روز اجرای برنامه برسد. پلاکارد‌‌‌های توزیع شده در شهر، هیجان بچه‌‌‌ها را بیشتر می‌کرد. عسل تا صبح رویای خاله شادونه را می‌دید و صبح‌‌‌ها از مادر می‌پرسید چند شب دیگر باید بخوابد تا در برنامه خاله شادونه حاضر شود. برای همبازی‌هایش گفته بود که قرار است در برنامه خاله شادونه شرکت کند و بلیت را هم در دست دارد. روز پنج‌شنبه زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. دل توی دلش نبود تا خاله‌ شادونه را از نزدیک ببیند. از ظهر لباس‌هایش را پوشید و آماده شده بود تا ساعت 3 بعد از ظهر به همراه مادر به سالن برود. طاقت و قرار نداشت، مادر وقتی بی‌صبری وی را دید، زودتر حاضر شد و تصمیم گرفت برای آن‌که عسل کوچولو بیش از این انتظار نکشد وی را به سالن برگزاری مراسم ببرد. مسیر زیادی نبود و نیم ساعته به سالن رسیدند اما با جمعیت زیادی پشت در سالن روبه‌رو شدند. قرار بود بچه‌‌‌ها از مادرانشان جدا شوند و همگی کنار هم بنشینند. عسل، هم دستان مادرش را ر‌‌ها کرد و بین بچه‌‌‌ها نشست. برنامه شروع شد. برایش مانند رویا بود و وقتی خاله شادونه را برابرش و نزدیک خود دید آنقدر ذوق کرده بود که مانند بقیه بچه‌‌‌ها نمی‌توانست روی زمین بنشیند و سعی می‌کرد سر پا خاله شادونه را تماشا کند. سروصدای زیاد بود اما بچه‌‌ها همه می​خندیدند و مادران از شنیدن شادی بچه‌هایشان به وجد آمده بودند. برنامه یک ساعت طول کشید و انتهای برنامه بود که خاله شادونه با صدای بلند گفت: حالا بچه‌‌ها پیش مامان‌هاشون برند. همین که خاله شادونه از روی سن بیرون رفت غوغایی فاجعه‌آور به پا شد. هرکدام از بچه‌‌ها باید مادرشان را از میان جمعیت مادران پیدا می‌کردند. در اصلی سالن هم بسته شده بود و جمعیت باید از در‌های فرعی کوچکی که در اطراف سالن قرار داشت خارج می‌شدند. عسل کوچولو و دیگر بچه‌‌ها نمی‌توانستند مادرشان را در میان این زنان پیدا کنند و همگی بی‌اختیار در هجوم جمعیت به سمت در‌های خروجی کشیده می‌شدند و مدام مادرشان را صدا می‌کردند اما انگار هیچ‌کس صدایشان را نمی‌شنید. عسل پایش لغزید و به زمین افتاد. هجوم جمعیت و عبور آنها از روی جسم کوچک عسل، وی را بی‌هوش کرده بود. این کودک 4 ساله پس از خروج جمعیت به بیمارستان منتقل شد و نمی‌دانست رویای تماشای برنامه خاله شادونه برای همیشه در ذهنش به کابوس تبدیل می‌شود. عسل کوچولو نجات پیدا کرد اما 3 کودک در سرنوشت مشابهی تسلیم مرگ شدند.
https://public.blu.livefilestore.com/y1p-h75ybowwsXrc-BXYK8oAIRyM-bNKO06xrl__CujVgik4cjXJa-sEHk3K5Ngb2GnY8C_3oT2O7Xo2oAb_09LFA/Shadone-4.jpg?psid=1 
بعد از اين حادثه دردناک واکنش هاي متفاوتي در رسانه ها آغاز شد . طبق روال معمول ابتدا مسئولان امر گناه رو به گردن ديگري انداخته و خود را مبرا از هر گونه تقصيري معرفي مي کردند .. ! عده اي هم موقتآ بازداشت شدند . و اظهار نظر ها هر روز ادامه داشت ... در اين ميان سخنان " خسرو معتضد " اگر چه منطقي به نظر مي رسد ، اما شيوه بيان که با توهين همراه است منطق رو به زير سوال برده است ! وي در ياداشتي که در زوزنامه قدس منتشر کرد نوشت :
 و اما ... ياداشت خسرو معتضد :
نبود تفریحات و سرگرمی ها در کشور سبب می شود یک مجری زن برنامه های کودک تلویزیون که تنها هنر او این است که صدایش را ریز و زیر و میو میو می کند و من هیچ هنر خاصی در هنرنمایی ایشان ندیده ام و حتی یک دستور درست و حسابی به کودکان نمی دهد که مثلاً دست خود را پس از رفتن به آبریزگاه بشویید یا دهانتان را پس از غذا خوردن یا هنگام صبح مسواک بزنید.

 
وقتی به خرمدره می رود «شو» اجرا کند برگزارکنندگان این برنامه از فرط آزمندی به جای 3000 صندلی برای 4000 صندلی بلیت گران بفروشند و کودکان نازنین مردم را در یک محوطه تنگ گرد آورند و در نهایت نادانی و جهالت و بی رحمی حتی اجازه ندهند پهلوی مادرهایشان بنشینند!

...
من وقتی شرح حال کودکان مقتول و مصدوم را خواندم مرتعش شدم. نوگلان زیبا و نوشکفته و دوست داشتنی که در سراسر جهان مورد علاقه و احترام مردم اند در اینجا یا مورد آزارهای سادیستی قرار می گیرند یا خاله شادونه که من نمی دانم ایشان چه هنری جز نازک کردن صدای خود دارد و وقتی به ولایتی می رود که در آنجا هیچ وسیله سرگرمی و تفریح و تفرجی برای کودکان وجود ندارد و با به جا گذاشتن چندین قربانی که من مطمئن هستم نفرین آنان و مادرهایشان دامان عوامل این حادثه را خواهد گرفت.
مگر زبان این خانم که می گوید و در مقام دفاع از خود دلیل می آورد که پس از پایان برنامه این حادثه رخ داد لال بود که قبل از آنکه تشریفش را ببرد با همان شیرین زبانی و صدای نازک خود (گویا از فرصتی که تلویزیون در اختیارش گذاشته حسن استفاده می کند، تور ایرانگردی گذاشته. قرار است شهر به شهر ایران برود و...) آری با همان شیرین زبانی خود که به نظر من بسیار بی مزه است و تکراری و به سن و سال ایشان هم نمی خورد، به بچه ها می گفت: «نازنینان من، سرجایتان بمانید و یکی یکی از سالن خارج شوید.» یا به متصدیان سالن دستور می داد همه درهای سالن را باز کنید و مراقبت نمایید بچه ها به مادرهایشان ملحق شوند. خیر این کار را نکردند، چون عجله داشتند زودتر به گروه بپیوندند و حق و حقوق بابت شو و شیرین زبانی را مطالبه کنند. واقعاً که این پول لعنتی، چه ها که نمی کند.

...
من از این خانم و نیز مدیر برگزاری این مراسم می پرسم: ناخدای هر کشتی وظیفه وجدانی دارد هر گاه کشتی در آستانه غرق شدن قرار گرفت تا تخلیه تمام نفرها در کشتی بماند. شما که به نامتان 4000 موجود مظلوم و بی گناه را گردآوردند و با اداره بد سالن باعث مرگ آنان شدند زبانتان مشکلی داشت؟ چرا به بچه ها تذکر ندادید، آرام و بانظم سالن را ترک کنند و به مادران خود ملحق شوند؟ 
 پاسخ به آقاي خسرو معتضد
جناب معتضد عزيز همان گونه که در بالا اشاره کردم ، بخش عمده سخنان شما منطقي است . اما ظاهرآ شما از فرط ناراحتي ابعاد حادثه مسايل رو قاطي کرديد ! جسارتآ اجازه مي خواهم با استناد به فرامايشات جنابعالي پاسخ شما را بدهم :
 " نبود تفریحات و سرگرمی ها در کشور ... " دقيقآ درست مي فرماييد . مشکل اصلي همين است . اما در ادامه وقتي مي فرماييد  "  تنها هنر او این است که صدایش را ریز و زیر و میو میو می کند و من هیچ هنر خاصی در هنرنمایی ایشان ندیده ام " با شما شديدآ مخالفم ! استاد ما مطلقآ حق نداريم اين گونه و با بي رحمي همکاران خود ( يا هر فرد ديگري را ) را به اصطلاح نقد کنيم ! اگر قرار باشد اين منطق شما در همان رسانه اي که فعاليت مي کنيد باب شود ، فکر مي کنيد چه اتفاقي مي افتد !!؟؟ قبول فرماييد خيلي ها هم نحوه بيان شما را ( بلانسبت ) به حيوانات و جانواران اهلي و وحشي نسبت خواهند داد ! شما حتي اگر کارشناس برنامه هاي کودک و نوجوان هم باشيد ، به هيچ عنوان اجازه نداريد حتي در جمع کوچک دوستان خصوصي خود اين گونه با يک مجري جوان برخورد نماييد . چه به اين که در يک رسانه مکتوب ( روزنامه قدس ) دچار چنين اشتباهي شويد ! انتظار مردم و بينندگان رسانه ملي از افرادي چون شما که سن و سالي ازتون گذشته اين است که الگوي امثال خانم مليکا زارعي باشيد . نه اين که اين چنين زبان به توهين و تخريب شخصيت اش بپردازيد . ( آقا جان از خدا بترس ) ...  
" من هیچ هنر خاصی در هنرنمایی ایشان ندیده ام و حتی یک دستور درست و حسابی به کودکان نمی دهد .. " شما به عنوان فردي که در تلويزيون فعاليت مي کند ( نه بيننده عادي ) بهتر از هر کسي اطلاع داري که تمام برنامه هاي توليدي راديو و تلويزيون حتي برنامه جالب جنابعالي راهکار هاي فراواني براي بيان نظرات و انتقادات مردم دارد . شما اگه واقعآ دلت براي فرزندان نوجوان اين مرز و بوم مي سوزد ( که يقين دارم چنين است ) فقط کافي است يه توک پا به طبقه ششم ساختمان توليد رفته و با دست اندرکاران و مديران برنامه هاي مربوطه ديدار کرده و نظرات خود رو منتقل کنيد . قطعآ با شخصيت کاريزمايي که داريد به نظرات شما توجه خواهد شد . يا شما را قانع خواهند کرد که روش فعلي مورد تائيد مراکز علمي است و تاثيرات مثبتي نسبت به روش هاي قديمي دارد ! جناب معتضد شما خود که وقايع تاريخي را توضيح مي دهيد ، بهتر از هر کسي متوجه شده ايد که همه چيز زمانه با گذشته فرق کرده است .. ! شايد ديگه نبايد مستقيم با کودکان حرف زد .. شايد بايد به زبان شخصيت هاي کارتوني ارتباط برقرار کرد .. و ده ها شايد ديگر .. ! ( آخه ناسلامتي من هم متعلق به نسل شما هستم )
 جناب معتضد نازنين بنده صدر در صد با اين نظر شما که فرموده ايد .. " برگزارکنندگان این برنامه از فرط آزمندی به جای 3000 صندلی برای 4000 صندلی بلیت گران بفروشند و کودکان نازنین مردم را در یک محوطه تنگ گرد آورند و در نهایت نادانی و جهالت و بی رحمی حتی اجازه ندهند پهلوی مادرهایشان بنشینند! " موافق هستم  . ( اگر چه بعد از توضيحات وکيل دست اندرکاران برنامه مشکل ازدحام جمعيت را در جاي ديگري يافتم ..!! ) اما جدا کردن کودکان از مادرهايشان واقعآ با هيچ منطقي توجيه پذير نيست ! و بايد دليل اين تصميم من در اوردي مشخص شود . استاد گرامي شما در ادامه ياداشت خود به اين نکته اشاره کرده ايد ... "  گویا از فرصتی که تلویزیون در اختیارش گذاشته حسن استفاده می کند، تور ایرانگردی گذاشته ... " برادر من قبول کنيد اين حق طبيعي و اجتماعي هر هنرمند است که در خدمت مردم و هموطنانش باشد . در همه جاي دنيا هنرمندان هنرشون رو در هر جايي که صلاح بدونند ، ارايه مي دهند .. و در ايران خودمون هم اغلب مجريان تلويزيوني ، خاله ها ، عمه ها ، عمو هاي برنامه هاي کودک در جاهاي مختلفي براي اجراهاي خود پول مي گيرند ! وقتي عروسک " کلاه قرمزي " باعث محبوبيت و کسب درآمد ميلياردي براي تهيه کنندگانش مي شود ! شما انتظار داري مليکا زارعي که الحق زحمات زيادي براي رسيدن به اين جايگاه کشيده است ، از اين حق محروم ماند !؟  از خود شما هم اگه براي حضور در برنامه هاي تاريخي دعوت به عمل آيد ، حتمآ تشريف مي بريد !
جناب معتضد عزيز .. براي خارج نشدن از جاده عدل و مروت ، بايد اعتراف کنم از زاويه ديگري با اين نظر شما موافقم که برخي از همين چهره ها بقدري غرق در ماديات شده اند که گويي فراموش کرده اند از برکت همين مخاطبان تلويزيوني به نام و عنوان رسيده اند ! من با اغلب هنرمندان در ارتباط بودم . بزرگواراني چون خانم " کتايون رياحي " ، " داريوش ارجمند " ، " علي دهکردي " ، " مختاباد " ، " علي نصيريان " و خيلي هايي که متآسفانه يادم نيست هميشه براي امور خير پيشگام بوده اند . و در همه مراسم هايي که براي بيماران هموفيلي ، کودکان بي سرپرست و .. از اون ها دعوت مي کردم ، با دل و جان تشريف مي آوردند .. و به قول خودشون { پيک امور خيريه } بودند . اما برعکس اين عزيزان کساني هم بودند که ابتدا رقم دستمزد براي حضورشون رو سوال مي کردند ! من قبول دارم شرايط زندگي خيلي سخت شده است .. اما در هيچ شرايطي نبايد انسانيت فداي مسايل مادي شود . اين پول پرستان حتي زماني که براي تبليغ خودشون گاهي اوقات براي ظاهر سازي به مراکز خيريه سرک مي کشند ، ريا و عوامفريبي اون ها با پالس هاي منفي که ارسال مي کنند براي همه قابل تشخيص است .. !!  
استاد گرامي شما در پايان ياداشت خود عنوان کرديد که  خانم زارعي بايستي .. " یا به متصدیان سالن دستور می داد همه درهای سالن را باز کنید و مراقبت نمایید بچه ها به مادرهایشان ملحق شوند " خسرو خان قبول بفرماييد که اين سخن شما ناشي از عدم اطلاع جنابعالي از اين گونه مراسم هاست ! کافي است به تصوير صحنه و جايگاه مجري برنامه توجه فرماييد .. عمق ديد او در زير تابش ده ها پرژکتور قوي که مستقيمآ بر استيج و چهره مجري مي تابد ، مانع از تشخيص وضعيت سالن و درهاي خروجي است ! فراموش نکنيد که معمولآ هنرمندان و مجريان از ورودي جداگانه اي که در پشت استيج قرار دارد ، وارد سالن نمايش مي شوند . و هيچ گونه شناختي بر مهندسي خروجي ها ندارند . ضمن اين که نه قانونآ و نه عرفآ مسئوليت راهنمايي و تخليه سالن نمايش به عهده مجري نيست . يادمون باشه وي در اون شهر مهمان بود . باور کنيد من هرگز اين مجري دوست داشتني رو از نزديک نديده ام و هيچ گونه آشنايي با وي ندارم . اما از عشق و علاقه نوه هايم به خاله شادونه کاملآ اگاهم . و به جرآت مي توانم ادعا کنم که کودکان او را عاشقانه دوست دارند . ما حق نداريم سلايق و خواسته هاي خود رو به عموم تحميل کنيم .. به عنوان فردي که براي شما احترام قائل هستم . و يکي از مخاطبان دايمي برنامه هاي شما مي باشم ، از حضورتون خواهش مي کنم به نوعي که صلاح مي دونيد از دل اين هنرمند محجوب در آوريد . او خودش بي نهايت از اين ماجرا غمگين و افسرده است .. چيزي از شما کم نخواهد شد .
کالبد شکافی ماجرا ..
اجازه می خواهم به عنوان فردي که سال ها تجربه مديريت ، برنامه ريزي و اجراي اين گونه مراسم را داشته ام ، نظر شخصي ام رو بيان کنم .
بنا بر  " اطلاعيه " وکيل محترم برنامه خاله شادونه ، برگزار کنندگان جشن تمام مراحل قانوني دريافت مجوز را انجام داده اند . و در باره فروش بليط هم گفته است  "  " تعداد 2750 فقره بلیط، توسط مراکز فروش اعلام شده از سوی شرکت صدای آریای وطن به فروش رسیده، تعداد 200 فقره نیز در اختیار اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی و فرمانداری خرمدره جهت میهمانان اداری قرار گرفته که با جمع آمارهای مذکور حدود 2950 فقره بلیط (تقریبا معادل ظرفیت اسمی سالن مراسم) در اختیار شرکت‌کنندگان قرار گرفته است. "  که بنده همه اين موارد را قبول دارم . و اگر غير از اين بود ، اصلآ مجوزي صادر نمي شد ! اما طبق ادعاي شاهدان عيني جمعيت بيش از رقم اعلام شده بود . پس مشکل در کجاست !؟ همه به خوبي به اين مسئله واقف ايم که ما ايراني ها اهل پارتي بازي هستيم . کافي است به پروسه اخذ مجوز دقت کرده تا ببينيم چند نهاد و ارگان و سازمان درگير اين مراسم بودند . طبيعي است که دست اندرکاران اين سازمان هاي ياد شده هم مثل بقيه مردم مشتاق حضور خانواده خود و دوستان و آشنايان در اين جشن بزرگ بودند . از طرفي طبق گفته آقاي وکيل  ۲۰۰ فقره بليط هاي اهدايي تنها به مهمانان اداري وزارت ارشاد و فرمانداري خرمدره تعلق گرفته بود  .. !
خب با اين حساب واضح و مبرهن است که سر بقيه سازمان هاي درگير از بابت يليط هاي اهدايي بي کلاه مانده بود  ! و باز کاملآ طبيعي است از همان يک هفته قبل از اغاز برنامه ، تلفن هاي بسياري براي قمپز در کردن ، فخر فروشي ، محبت در شهرستان خرمدره به صدا در امده و ديالوگ هاي آشنايي چون .. { سلام سکينه جون .. خبر داري قراره خاله شادونه به اين شهر بيايد !؟ راستش پسر مش قاسم خودمون همه کاره اين برنامه است .. خواستم بگم ميهمان ما هستيد . حتمآ تشريف بياوريد .. ! } و بدين سان چنين ديالوگ هاي از سوي برخي از دست اندرکاران ( منتها با تغير اسامي ) رد و بدل شده بود .. و بر حسب يک سنت ديرينه اقوام و دوستان برگزار کنندگان بدون بليط به اين مکان فرهنگي تشريف فرما شده بودند ! ضمن اين که برخي از اين دست اندرکاران بر اساس همان بند معروف ( پارتي بازي ) فاقد تخصص و تجربه لازم براي اداره چنين جماعتي شکننده بودند ! به طور کلي بنده عوامل متعددي را در اين حادثه مقصر مي دانم  که عبارت اند از :
سود جويي ، عدم رعايت اصول ايمني ،‌ بت سازي از هنرمندان ، عدم توجه به کودکان ، ضعف مديريت ،  نداشتن تجربه کافي و ... و براي هريک مثال هاي فراواني وجود دارد . " سود جويي " باعث شده بود که حضرات اصول اوليه اين گونه مراسم رو فراموش کنند . به عنوان مثال دعوت از اورژانس و حضور آمبولانس ها در تجمع هاي اين چنيني از واجبات است . متآسفانه از اون جايي که براي حضور هر دستگاه آمبولانس بايستي مبلغ ۱۴۰۰۰۰ تومان پرداخت مي کردند ، از آن طفره رفتند ! شايد هم به دليل عدم دارا بودن تجربه کافي و استفاده نکردن از مشاوران آگاه ، اصلآ نمي دونستند وجود امبولانس الزامي است .. !! در حالي که اگه چند دستگاه امبولانس در محل حاضر بود ، ممکن بود آن نونهالان معصوم امروز در ميان ما بودند .. !
" بت سازي از هنرمندان " متآسفانه ريشه در فرهنگ ما ايراني ها دارد ! به طوري که با ديدن يک هنرمند دست چندم ، يا يک چهره ورزشي به دورش حلقه زده و تقاضاي امضاء و گفت و گو داريم ! همين مسئله باعث شده است تا عده اي که ظرفيت مشهور شدن را ندارند ، به انحراف کشيده شوند . و در ساده ترين شکلش به همان مردمان فخر فروشي کرده و خود را تافته هايي جدا بافته تصور فرمايند .. کافي است به صفحه حوادث مطبوعات نظري بيندازيم ... ! نمونه هاي فراواني به ثبت رسيده است !
" عدم توجه به کودکان " کودکان دنياي خاص خودشون رو دارند . براي همين ورود به عرصه نونهالان هميشه براي هنرمندان دشوار بوده است . زيرا علم و دانش خاص خود را مي طلبد . از کتاب کودک گرفته تا نحوه اموزش و فيلم کودک و نوجوان و از همه مهم تر مديريت اجتماعات آن هاست . که متآسفانه دست اندرکاران و مسئولان مربوطه فاقد دانش ياد شده بودند . و به فکرشون هم خطور نکرده بود که از مشاوران و کارشناسان کودک کمک بگيرند . دليل اين ادعايم جدا کردن از کنار مادران بود ..
" نداشتن تجربه کافي " معمولآ براي برگزاري هر همايش و جشني ، بايستي قبل از هر اقدامي ، ابتدا عوامل حرفه اي آن به دقت انتخاب شوند . و يکي دو روز قبل از آغاز مراسم مسئوليت آْن ها مشخص و حريم کارايي ترسيم گردد . بالاترين مقام برگزار کننده موظف است حتمآ قبل از هر مراسم با مسئولان تعين شده جلسه توجيهي برگزار کند . متآسفانه آن چه از شواهد امر بر مي آيد ، چنين اتفاقي نيفتاده است . و گرنه به هيچ عنوان دستور آبکي جدا کردن کودکان را صادر نمي کردند .
باور کنيد اگه يکي از موارد مورد اشاره رعايت مي شد .. مثلآ نيروهاي اجرايي داراي تخصص و تجربه کافي بودند ، حتمآ براي تخليه مدعوين اصول و مقررات ايمني رو رعايت مي کردند . متآسفانه ما از همان دوره مدرسه ابتدايي عادت کرده ايم به محض شنيدن صداي زنگ با عجله به بيرون از ساختمان هجوم ببريم .. و اين عادت حتي در بزرگي هم دست از سر ما بر نداشته است . کافي است به يکي از ايستگاه هاي متروي تهران سري بزنيد تا با چشمان خود شاهد باشيد که چگونه با بي رحمي همه با باز شدن درهاي واگن هجوم مي بريم .. ! و هرگز رعايت حال افراد بيمار و کهن سال خصوصآ کودکان را نمي کنيم !! همان طور که در بالا اشاره کردم ، اين ها فقط نظرات شخصي است .. ممکن است موارد ديگري در ماجرا دخيل بوده اند . نبايد همه کاسه و کوزه ها رو به سر مسئولان برگزاري شکست . اون ها قصدشون خدمت به مردم شهرستان خودشون بود . به عبارت ساده تر همه مقصر هستند . تمام نهاد هاي ياد شده در پروسه اخذ مجوز مسئول در اين حادثه بودند . بايد از حوادث عبرت گرفت ..
در پايان باز هم تکرار مي کنم به هيچ عنوان قصد نکوهش نداشته و ندارم . فقط به عنوان يک روزنامه نگار مستقل وظيفه خود دونستم در مقابل ياداشت تند و توهين اميز آقاي معتضد از حقوق دختر عزيزم سرکار خانم مليکا زارعي دفاع کنم . زيرا معتقد بودم که استاد از ناراحتي جو گير شده و نا خواسته همکار خودش رو مورد آماج حملات خويش قرار داده است .. !

  
در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .
بهروز مدرسی
این پست ساعت ۲۳:۴۵دقيقه در تاريخ بيست و نهم ارديبهشت ۱۳۹۱ پایان یافت .
 پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران