Thursday, January 5, 2012

وقتی کفش های مدل قیصر کار دستم داد !

t4x8qph301i41dftb1bg.jpg

وقتی کفش های مدل قیصر کار دستم داد !

csp7gbbzrzro0pl265ff.jpg

5mn3wim1qjhe7x03wn9e.jpg

خیلی دلم می خواد بدونم کی مشکل سایت بر طرف می شه ؟ از طرفی می دونم مدیر محترم موسسه فرهنگی - تبلیغاتی " شار " جناب " پرویز زاهد " و آقای " امیر عظمتی " طراح گرامی سایت قصد داشتند سرور آن رو تغیر دهند . این که چقدر زمان می بره ..؟ کی درست می شه ..؟ باورکنید روم نمی شه ازشون بپرسم . می دونید چرا ؟ چون به حق ام خیلی لطف و محبت نموده اند . و با نگرفتن دیناری پول مرا مدیون خود قرار داده اند . از قدیم هم گفته اند دندون اسب پیشکش رو نمی شمارند !! و همین عامل سبب شده ازشون نپرسم کی مشکل حل می شه .

بعضی از خوانندگان محترم و بزرگوار گله ای که در پست قبل نمودم ، به حساب اين گذاشتند كه من به اين دليل دلخور شده بودم كه كسي برام كامنت نمي گذاره ...!! در صورتي كه همه مي دونند بارها خواهش نموده بودم كه اگه امكان داره ايميل و كامنت تشكر آميز نگذارند . چون حجم اين نوع ارتباطات خيلي بالا بود . ولي دليل بي توقع اي ام درخواستي بود كه عزيزان خواننده فرموده بودند . و من از دوستان پرسيده بودم كدام روش رو در سايت انجام بدهم ... ؟ آيا در مطالب تصوير بگذارم يا خير ؟ كه هيچ كس جوابي نداد !!

سخن آخر در باره خاطره اي است كه برام اتفاق افتاده است . به عبارتي ، يك بار در عمرم كوركورانه از مدي پيروي كردم كه نه در شآن ام بود . و نه چيز بدرد به خوري بود !! و قصد دارم اين نتيجه رو بگيرم آدم نبايد نسنجيده از مدلي استفاده كنه كه اصلآ سنخيتي با او ندارد ! مخصوصآ در اين عهد و زمونه كه مي بينم خيلي از جوون هاي نازنين از مدل هايي پيروي مي كنند كه اصلآ به آن ها نمي آيد ! اميدوارم اين خاطرات تلنگري به اون ها باشه


i9vizk51u5xhm5kpwnla.jpg

آمريكا در زمان قديم ....

اون سال هايي كه در آمريكا دوره مي ديديم به معني واقعي از ايران و اخبار آن بي اطلاع و در بي خبري مطلق روزگار مي گذرونديم . نه از تلفن خبري بود نه اينترنت ! فقط و فقط رابطه مون نامه از طريق پست بود كه مدت ها طول مي كشيد تا پاسخ آن به دستمون برسه ! تنها رابطه عاطفي مون نوار هاي كاست از خوانندگان ايراني بود كه هر فردي به محض ورود به ايالت منحده در همون روزهاي نخست ضبط صوتي كوچك تهيه نموده و خلوت خودش رو با اون به سر مي برد . برخي ها هم به محض پياده شدن از هواپيما كلآ غربي شده و با گوش دادن به موزيك هاي غربي و پوشيدن لباس هاي عجيب و غريب ، انگار نه انگار كه ايراني هستند !

صحبت غرب زدگي شد . اجازه مي خواهم يه خاطره اي از يكي از همدوه هايم بگويم . يكي از همين بچه ها به محض رسيدن به آمريكا بقدري غرق در حال و هواي تگزاس و كابوي ها آن شد كه نرسيده رفت موهاي سرش رو از ته تراشيد . يك دست لباس كابويي مشگي رنگ خريد . و يك قطار فشنگ مصنوعي به دور شونه و كمرش بسته و دو تا هفت تير بزرگ كه خيلي طبيعي به نظر مي رسيد ، به طرفين كمرش آويزون نمود ! البته خيلي هم بهش مي آمد ! حيف قدش يه كم كوتاه بود . كار اين بابا اين بود كه به محض اتمام كلاس هاي درس ، شال كلاه نموده و خودش رو به شهر مي رسوند . خب اون موقع تو ايالت تگزاس مخصوصآ شهر " سان آنتي نيو " سياه پوست ها يه كم خشونت به خرج مي دادند . به طوري كه روز روشن جلوي مردم رو گرفته و از اون ها تقاضاي پول مي نمودند . اگه كسي رو هم غريب مي يافتند با اون شونه مخصوصي كه داشتند و مثل پنجه خرس قوي و محكم بود ، به طرف حمله مي كردند . هيچ كس هم حتي پليس حريف اون ها نبود .

اين بابا يه شب كه تا دير وقت در شهر بود به سرش مي زنه كه يه گلويي تر كنه ... به يك باري مي ره كه پاتوق سياه پوست ها بود !! اون هم از اون سياه پوستاني كه حسابي سرشون داغ بوده . اون ها با ديدن يك كابوي قد كوتاه مسلح ، به سرشون مي زنه كه كمي با اين كابو شوخي كنند !! و چون اين بابا به اصطلاح هاي اون ها آشنا نبوده ، و از طرفي هم چون يكي دو گيلاس زده بود واقعآ فكر مي كنه كه يك كابوي هفت تير كش واقعي است !! از اين رو وقتي مي بينه بين عده اي سياه پوست گير كرده و هر كدوم متلكي بهش مي گن ، هفت تير اش رو در مياره و با چرخوندن آن .. مثل جان وين ، سعي مي كنه اون ها رو از ميدون بدر كنه !! خب اون موقع اغلب سياه پوست ها اسلحه حمل مي كردند . و يكي از اون ها وقتي مي بينه اين جوجه رفقاش رو داره تهديد مي كنه ، هفت تيرش رو در آورده و با شليك به لوستر كافه مي خواد برق چشم بگيره ..!! اين دوست ما هم از ترس اش دو تا تپانچه هاي تقلبي خودش رو زمين انداخته و به قصد فرار مي زنه بيرون ... ولي مي گيرنش تا جايي كه مي خوره مي زنندش !! و اگه پليس نمي رسيد ، حتمآ كشته مي شد !

اواخر دوره .....

بعد از اتمام دوره زبان و آموزش هاي ابتدايي هواپيما ، براي طي دوره پرواز به ايالت ويرجينيا منتقل شديم . واقعآ ايالت خيلي زيبايي بود . هم اين كه كنار درياچه اي قشنگ واقع شده بود و هم سازمان فضايي " ناسا " اون جا قرار داشت . به دليل حضور كم ايراني ها ، خيلي ما ها رو تحويل مي گرفتند . بگذريم ... در اواخر دوره بود كه يه روز يادم نيست به چه دليلي من رو به دفتر نظارت و بازرسي فرا خواندند ! دفتر فوق طبقه دوم آشيانه بزرگ سي - ۱۳۰ قرار داشت . وقتي با ترس و لرز وارد دفتر بازرسي شدم ، ديدم يه آمريكايي خوش اخلاق پشت ميز نشسته است . اين رو بگم هميشه ترس " وا خوردن " و بر گردوندن به ايران وجود داشت . آمريكايي ها هم عادت دارند عكس زن و بچه خودشون رو روي ميز كارشون قرار مي دهند .

همين جوري كه مستر آمريكايي با من صحبت مي كرد ، بي اختيار چشمم افتاد به عكس همسر او ! نمي دونم به چه دليلي يه كم بيشتر از حد معمول به تصوير خانواده ي او خيره موندم ! البته تعجب نداره چون قيافه همسرش خيلي شبيه ايراني ها بود . تا يادم نرفته بگم اسم اين آمريكايي " باب كارمني " بود . اگه زنده اس خدا حفظ اش كنه .. اگه هم مرده خدا بيامرزدش .. وقتي مستر باب ديد به تصوير همسرش نگاه مي كنم ، گفت مي دوني همسر من ايراني است ؟ واقعآ شوكه شدم ! چون اصلآ بعد از مدت ها دوري از وطن هرگز فكرش رو نمي كردم يه خانم ايراني تو ويرجينيا باشه ...!! باب گفت من شما رو دعوت كردم كه تا ببرم خونه مون و با همسرم آشنا نمايم .خيلي خوشحال شدم . هم اين كه از بين اين همه ايراني من رو انتخاب كرده .. و هم اين كه يك خانم ايراني رو ملاقات مي كنم . خلاصه بعد از اتمام خدمت با باب رفتيم خونه اش ..

dsa0u1y7whahogfzhlos.jpg

آشنايي با يك خانم ايراني ....

نمي دونيد كه چقدر ذوق زده شده بودم . مخصوصآ آدمي مث من كه بي نهايت احساسي است . وقتي وارد خونه " باب كارمني " شدم . با همسر ايراني ايشون خانم " نازي بغدادچي " آشنا شدم . صحنه خيلي درام شده بود . مث فيلم هاي هندي انگار كسي بعد از ۲۰ سال به يار خود برسه .. نازي منو در آغوش گرفت و از خوشحالي زد زير گريه ... حالا اون گريه كن و من .... ( الان هم كه دارم مي نويسم چشمام پره اشگه .. ) او مدام مي گفت بوي ايران رو مي دهي .. و من هم همين جمله رو تكرار مي نمودم . يهو يادم افتاد نكنه باب غيرتي بشه و بزنه تو شهر غريب لت و پارم نمايه .. !! كه چرا زنم رو بغل گرفتي ؟!! اما وقتي با ترس و دلهره بهش نيگا كردم .. ديدم اون هم بد تر از ما دونفر داره اشگ مي ريزه !! واقعآ صحنه خيلي عجيبي بود . از طرفي نازي جون براي اين كه سنگ تموم بگذاره .. براي من قورمه سبزي درست نموده بود . طفلك نمي دونست من در عمرم لب به قورمه سبزي نزده ام !! شايد براتون عجيب باشه .. ولي من از همون بچگي از اين غذاي خوش مزه ايراني متنفر بودم و هستم . به طوري كه در تمام ۳۱ سالي كه با همسرم ازدواج نموده ام ، تنها چند بار در نبودن من كه در ماموريت بودم اين غذا رو درست كرده است !!

خلاصه اون روز چه جوري فيلم بازي كرده و برنج خالي رو با ديگر مخلفات درون سفره خوردم ... بگذريم . بعد از صرف غذا ، نازي از من در حضور همسرش درخواست نمود كه تا پايان دوره تو خونه ي اون ها بمونم . راستي يادم رفت بگم كه اين خانواده مهربون ، يك دختر زيباي كوچولو به اسم " هاني " داشتند كه خيلي در همون چند ساعت به من انس بسته بود . اين رو هم بگم من از همون ايام عاشق بچه هاي كوچولو بودم . به طوري كه يكي از سرگرمي هاي من رفتن به مراكز نگهداري بچه ها بود كه ساعت ها غرق بازي و تماشا و حرف زدن با اون ها مي شدم . همكارام تعجب مي كردند كه چرا براي ديدن بچه ها اين قدر وقت مي گذارم .. ؟!! لذا وقتي نازي از من خواست خونه شون بمونم ، با كمال ميل پذيرفتم . و تا پايان دوره همون جا موندم .

دقيقآ يادم نيست چه مدت خونه اين بانوي مهربان ايراني زندگي كردم ... ولي هر چه بود خيلي به من محبت نمودند . یادمه همون موقع که چیزی به اتمام دوره من نمانده بود . یک شیر پاک خورده ای به پدر این خانم تماس گرفته و بیان نموده بود نازی مرده است !! و بیچاره پدره خیلی عذاب می کشید و نمی تونست هم مثل حالا تلفنی خیلی راحت با دخترش تماس بگیره .... از این رو نازی از من خواست هر وقت رسیدی تهران ، قبل از این که پات رو از فرودگاه بیرون بگذاری ، یه زنگ به بابای من بزن .. و هر وقت فرصت کردی به دیدنشون برو . و من هم قول مردانه دادم . نازی یک چمدان بزرگ مملو از لباس های شیک و گرانقیمت به همراه کلی هدایای ارزشمند به من داد تا به خونه شون در تهران بدهم . از طرفی خود من هم اضافه بار زیادی داشتم ... ولی به هر حال به خاطر محبت هایی که در حق من انجام داده بود این مسئولیت رو قبول نمودم .

ورود به ایران ...

صحنه خداحافظی و دل کندن از نازی .. مخصوصآ دختر کوچولوی شیرین و بامزه شون " هانی " و باب عزیز خیلی سخت بود . دقیقآ مث فیلم های درام هندی ... در فضای اشگ و ماچ و بوسه از این خانواده بزرگوار و مهربون جدا شدم . و در آخرین لحظات باز هم نازی سفارش می کرد که تلفن به بابام یادت نره !! و حتی یک چند تا دوزاری هم به من داده بود ! وقتی به تهران رسیدم . جماعت عظیمی رو دیدم که به پیشبازم آمده بودند . از اقوام گرفته تا بچه های محلی که هیچ کدوم شون رو نمی شناختم ! اون موقع فرودگاه قدیم مهرآباد که بعد ها سقف آن ریزش کرد ، محل ورود مسافران بین المللی بود . از شت دیوار سراسری شیشه ای آن مستقبلین معلوم بودند . ولی من به محض این که از چراغ قرمز گمرک رهایی یافتم ، به سمت دوستان و اقوام نرفته و یک راست همون شبانه از باجه تلفن به منزل خانواده نازی تلفن زدم و گفتم حال اش خوبه ...

آدرسی که نازی به من داده بود ، خیابان فعلی شریعتمداری بالاتر از میرداماد بود . یادمه گفته بود سر کوچه بابام اینا یه مبل فروشی به نام " پیکاسو " قرار داره .. که هنوز هم است ! نازی گفته بود که سه چهار تا خواهر زیبا دارم هر کدوم رو پسندیدی به من بگو تا برات بگیرم ! به همین دلیل روم نمی شد خونه بابای نازی جون برم ! ( با وجودی که مدت های طولانی در آمریکا بودم ، باز هم هنوز اون شرم و حیا رو داشتم ) . به همین دلیل بایکی از بچه محل هایم که اسم اش جبار بود راهی خونه نازی اینا شدیم . قرارمون برای بعد از ظهر بود . خیلی راحت آدرس رو پیدا نمودیم . و وارد یه خونه خیلی بزرگ اشرافی شدیم . خیلی صمیمی از من و دوستم استقبال نمودند . مخصوصآ که امانت گران بهای نازی جون رو صحیح و سالم تحویل دادم .

از اون جا که خواهر های نازی اون ایام جز خانواده های متمول و اشرافی بودند ، لذا خیلی با من غریبه برخورد خودمونی داشتند . ولی من به دلیل نوع وشش لباس های آن ها ، یه خرده احساس شرم می کردم که به چهره اون ها نیگا کنم !! ولی خب .. چون نازی بهم قول یکی از خواهر هایش رو داده بود ، شیطنت ام گل کرده و از زیر چشم یواشکی با ترس و لرز ورندازشون می کردم . از شما چه پنهون خواهر وسطی که اسم اش " مینو " بود نظرم رو جلب کرد . دیگه طوری شده بود که من اغلب خونه اینا بودم و هر شب کارشون رفتن به کاباره و رستوران های مجلل بود ! اون ایام کنسرت خوانندگان مشهور در هتل ها برگزار می شد . و ما یکی از مشتری های پر و پا قرص چنین اماکنی بودیم . و خوب یادمه پول میز هرشب ما چیزی برابر شش ماه حقوق و مزایای من بود !!

j8rxaaac16lw3h95w3mu.jpg

به همین دلیل اصلآ به من خوش نمی گذشت ! مدام از این می ترسیدم که اگه یه شب همین جوری تعارف شابدلعظیمی کنم .. و اون ها هم بگن بفرما شما حساب کن !! چه خاکی به سرم کنم ؟!! همین توهم مثل خوره تمام ذهن ام رو نابود می کرد .. در صورتی که در مدت زمان کوتاهی با مینو خیلی صمیمی شده بودم . به عبارتی ما دوتا همیشه کنار هم بودیم و با هم پچ پچ و گفتگو می کردیم ! راستی یادم اومد ... خواهر بزرگه نازی با یک خلبان شکاری دوست بود که در سانحه ای ای او فلج شده بود و با عصا راه می رفت . و حتی استثنآ بهش اجازه داده بودند با عصا پشت کابین فانتوم نشسته و پرواز کنه ! و او هم هرشب در اکیپ ما بود . و اصلآ هم چشم نداشت من را ببینه !! چون اون موقع برخی خلبانان تاپ شکاری بچه های سی - ۱۳۰ رو تحویل نمی گرفتند . از طرفی وقتی خواهر بزرگه نازی سر میز شام یا در حضور او با من گرم می گرفت .. بد جوری رگ های گردنش می زد بیرون .. خیلی هم راحت پول خرج می کرد و انعام می داد .

من اون موقع خونه " سوسن " زندگی می کردم ... هنوز هیچ رابطه عشق و عاشقی بین ما به وجود نیامده بود . یعنی فقط سلام علیک ساده با هم داشتیم . چون اکثرآ خونه بابای نازی جون بودم . دیگه بفهمی نفهمی با مینو قاطی شده بودم . و قصد داشتم ازش خواستگاری کنم . ولی چون هنوز برای پرواز چک نشده بودم ، حقوق ام زیاد نبود ! ولی بد جوری شب ها از دلهره پرداخت پول میز شام وحشت داشتم .. مخصوصآ این که اون سرگرد خلبان شکاری بد جوری ریخت و پاش می کرد ! همین مسئله سبب شده بود که موضوع خواستگاری از مینو رو به تعویق انداختم . چون مطمئن بودم به محضی که اعلام نمایم ، ضمن موافقت ... دسته جمعی خواهند گفت که مبارکه ... پس امشب شام مهمون آقا دامادیم !! و این یعنی بدبختی !!

کلک مرغابی ....

راستش خیلی فکر کردم که چه جوری این فکر و خیال رو از سرم بیرون کنم ..؟ به هر حال یک شب نوبت من فرا می رسید .. هیچ راه گریزی نبود . برای همین به سرم زد تو خونه خودم همه این ها رو دعوت نمایم .. !! موضوع رو با مادر بزرگ و عمه ام در میان گذاشتم . و از اون ها خواستم حسابی سنگ تمام بگذارند . و از اون جا که جا کم بود از مادر سوسن هم خواهش نمودم طبقه اول رو هم اون روز در اختیار مهمان های من قرار بدهد . و ایشون هم پذیرفت .. انواع و اقسام غذا و سالاد و میوه و دسر تهیه کردیم و قرار شد یه روز تعطیلی نهار به ما افتخار بدهند .. مینو هم خیلی خوشحال بود که به این وسیله با خانواده ام آشنا می شه .. یادمه سوسن از صبح سلیقه به خرج داده و بهترین سالاد ها رو او درست نموده بود . خلاصه روز موعود فرا رسید . خانواده نازی به همراه همون اکیپ محفل های شبانه با چند ماشین مدل بالا وارد محله جنوب شهر شدند !!

حال چه جوری محل ما رو پیدا کرده بودند .. خودش داستان مفصلی است !! تمام بچه های شیطون محل انگار ادم ندیده باشند ، مثل مراسم عروسی از روی پشت بام ها و در و دیوار به این آدم ها زل زده بودند !! من اون موقع سه راه اکبر آباد واقع در انتهای خیابان کمیل امروزی ... روبروی سینما ناتالی زندگی می کردم . برای اون ها این محله خیلی فقیر نشین جلوه کرده بود .. مخصوصآ اهالی محل که پاک آبروی من رو بردند ! تا غذا حاضر بشه به بهانه نشون دادن محله سنتی مون !! از مینو خواهش کردم یه گشتی بیرون بزنیم .. او هم با اشتیاق قبول نمود . می خواستم مزه دهنشو بدونم ... خلاصه یه جور هایی با شرم و حیا بهش حالی کردم که قصد ازدواج دارم .. و این هم خونه زندگی و اقوامم است . مینو همون روز خیلی استقبال کرد و چراغ سبز رو برام روشن نمود . و حتی ا را فراتر گذاشته و عنوان کرد که خانواده با شما موافق اند ..

وقتی ورق بر می گرده !!

در همین مهمونی سوسن که گویا به من علاقه داشته بود ... وقتی می بینه با مینو خیلی گرم گرفته و حتی یکی دو ساعت با هم بیرون رفتیم ... احساس خطر می کنه .. و از همون روز پروژه ابراز علاقه اش رو به من آغاز می نماید !! من دیدم که مادر سوسن که طفلک وظیفه پذیرایی از مهمون ها رو به اتفاق خود سوسن و خواهر هاش به عهده داشتند ، خیلی از دست پخت و سلیقه سوسن بیش از اندازه به مهمون ها تعریف می کنه .. اولش دوزاری ام نیفتاد .. ولی بعد از این مراسم بود که مادر سوسن از علاقه دخترش به من خبر داد ... و از اون جایی که سوسن از نظر شخصیتی و رفتاری یک سر و گردن بالاتر از مینو بوده ... و همچنین از طبقه خودمون بود .. ترجیح دادم حالا که مادرش واسطه شده است .. روی سوسن مطالعه نمایم .

لبته این رو بگم مادر سوسن مستقیم نگفت بیا دخترم رو بگیر ... بلکه یک روز که تازه از پرواز به خونه برگشته بودم کبوتری رو در دستش گرفته و از من خواست به چشم های زیبای کبوتر دقت نمایم . و من هم روی احساس لطیفی که به زیبایی ها دارم شروع به تعریف از آن نمودم . سپس با سیاست خاصی پرسید اگه گفتی چشم های این پرنده شبیه چشم های چه کسی است ؟ خب طبیعی است که پاسخ مناسبی نداشتم که بگویم .. و او گفت به چشم های سوسن دقت کردی ؟ راستش من عادت ندارم به چشم های یک خانم دقت نمایم ..!! حتی الان که سن و سالی ازم گذشته است . به همین دلیل بهش گفتم تا حالا دقت نکرده ام . و او از من خواست حتمآ این کار را انجام دهم !! و اضافه کرد سوسن هم از شما خوشش آمده است .. معطل چی هستی ..؟ من هم که حرفی ندارم . این بود که به دام عشقی اسیر شدم که هنوز هم یارای تفکر به اون ایام رو ندارم .

به این ترتیب ارتباط من با سوسن آغاز شد . هر روز صبح که قصد داشتم به اداره بروم از پله ها که پائین می آمدم ، می دیدم سوسن چند شاخه میخک سفید روی پله ها برام قرار داده است . کم کم به همراه گل های سفید .. نامه ای کوچک هم اضافه شده بود . و این فرایند تقریبآ همزمان با آغاز پرواز های من با هواپیمای سی - ۱۳۰ بود . به طوری که در آسمان و بر فراز ابر ها .. آن نامه رو بار ها می خواندم و در همون حال شاعرانه پاسخ ان رو می نوشتم . و در مراجعت از گل فروشی سر کوچه مون چند شاخه میخک صورتی گرفته و ضمیمه نامه می نمودم . و آن را در کفش های سوسن قرار می دادم . و به این ترتیب شالوده عشقی پاک و عظیم پی ریزی شد . و دیگه کمتر خونه مینو می رفتم . به طوری که دیگه به هفته ای یک روز کاهش پیدا کرد .

vufuc8qvchffzcovplo2.jpg

تاثیر پذیری جامعه از هنرمندان ....

اون زمان یعنی ۳۲ سال پیش ، تاثیر پذیری مردم کوچه و بازار از هنرمندان امری رایج بود . به طوری که اگه یه روز خانم گوگوش مدل موهای سرش رو پسرانه می زد و در صفحه تلویزیون که تازه هم مدل رنگی آن به بازار وارد شده بود ، از روز بعد اغلب دختر خانم ها و حتی خانم ها موی سرشون رو گوگوشی می زدند ! و اصلآ هم توجه نمی کردند آیا این مدل به چهره شون می آید یا خیر ؟!! همین امر در باره لباس هم صدق می کرد . و سریع در جامعه تبدیل به مد می شد . یه اعتراف صادقانه بکنم.. در تمام دوران عمرم کلآ سه بار از مد پیروی کرده که در هر سه مورد هم دچار مشکل گردیدم . اولین مرتبه که تقلید کورکورانه نمودم مربوط به دوران دبیرستان یا قبل از پیوستن به نیروی هوایی است . و داستان آن چنین بود که بلند کردن مو به تقلید " گروه بیتل " ها که تازه در لندن سرو کله شون پیدا شده بود ، پدیده ای بود که بین جوون های اون ایام رواج یافته بود .

خب من هم برای نخستین بار به پیروی از اکثر جوون ها هوس کردم موهای سرم رو بلند نمایم !! در صورتی که حتی تو عمرم گروه بیتل ها رو ندیده بودم . چون اصلآ تلویزیون نداشتم . تا این که یه روز به اتفاق یکی از دوستانم برای اولین بار به شمال رفتم .. شاید باور نکنید که چگونه در رشت مضحکه بزرگ و کوچک شدم ... همه من رو با انگشت نشون داده و مورد تمسخر قرار می دادند . و با قبولی در آزمون نیروی هوایی در آرایشگاهی نزدیک منزل مادرم در خیابان جیحون نرسیده به هاشمی آن را کوتاه نمودم . حتی یادمه اون موها رو تا چندین سال که لای روزنامه یادگاری قرار داده بودم داشتم !! دومین تقلید کورکورانه من هم باز مربوط به دوران تحصیل در دبیرستان است . فکر کنم سال ۴۸ بود که شلوار دمپا گشاد مد شده بود . و این مدل تقریبآ فراگیر هم شده بود . کمتر کسی شلوار پاچه معمولی می پوشید . و در همون سال رنگ بنفش هم مد گردیده بود . حالا تصور بفرمایید شلوار پاچه گشاد با رنگ تند بنفش چقدر تابلو ست !! وقتی این شلوار رو پوشیده و برای سر کشی به پدرم به پادگان " قوشچی " در رضائیه ( ارومیه فعلی ) رفتم ... واقعآ همانند همون تمسخری که در رشت و شمال شده بودم در این پایگاه به سرم اومد !!

کفش های مدل قیصر و باقی قضایا ...

درست در همون زمانی که بنا به دلایلی از سوسن جدا شده و از خونه آن ها اسباب کشی نمودم .. (که در خاطراتم به آن اشاره کرده ام ) مدل کفش های قیصر که بهروز وثوقی در فیلمی به همین نام آن مدل رو پوشیده بود در تهران مد شده بود . البته این مدل کفش ها رو بیشتر آدم های لمپن و لات های بی کار سر کوچه می پوشیدند نه همه کس ! نمی دونم به چه دلیل من احمق هم وسوسه شده و یک جفت کفش پاشنه تخمه مرغی خریداری نمودم !! شاید یکی از دلایل اش آشفتگی ذهنم در رابطه با جدایی از سوسن بود . چون هر چه فکر می کنم هیچ توجیحی برای این عمل خود ندارم . زیرا جوانی بودم تحصیل کرده و دارای جایگاه اجتمایی خاص و ... به هر حال همون طوری که اشاره کردم از روی حماقت که گاهی به سراغ آدم می یاد این کفش ها رو می پوشیدم . و با خواباندن پاشنه های آن ، دقیقآ مثل دمپایی ازش استفاده می کردم .

در این ایام مثل سابق خونه خانواده نازی رفت و آمد نداشتم . گاهی که خیلی دلم می گرفت به اون جا سر می زدم . مخصوصآ با آمدن سوسن به زندگی ام ، دیگه دور دوستان قدیم مخصوصآ اون هایی که دختر دم بخت تو خونه داشتند رو خط زده بودم . به هرحال بعد از نقل و مکان کردن از خونه سوسن ، یه روز به سرم زد تا به خونه مینو برم .. . همون طور که گفتم خانواده اون ها خیلی اشرافی و ثروتمند بودند . و در این مدتی هم که من به خونه شون نرفته بودم حسابی ترکیب ساختمون رو به هم زده و با تغیر دکوراسیون جلوه ای خاص به آن بخشیده بودند . یادمه وقتی بعد از مدت طولانی اون جا رفتم همه اعضای خانواده حسابی من رو تحویل گرفته و ریختند روی سرم .. هر یک سوالی می رسید .. و خب الکی یک پاسخی می دادم . خوشبختانه اون ها جریان سوسن رو نمی دونستند . در این میان مینو بیشتر از همه من رو سوال پیچ نمود .

من اون روز تا نزدیک های غروب خونه اون ها موندم و از هر دری سخن گفتیم . قرار بود به یاد اون ایام دوباره شب همگی به هتل شرایتون برویم . یادمه دو تا خواننده اون جا شب ها برنامه اجرا می کردند . در یکی از طبقات آن یه گروه خارجی کنسرت داشتند و در طبقه چهاردهم خانم " الهه " برنامه داشت . اکثر خانواده های به اصطلاح روشنفکر و تحصیل کرده ، مشتری گروه خارجی بودند .. ولی ما به هر دو تای آن سر می زدیم . شام را در بخش گروه موسیقی غربی ..! دسر رو در طبقه چهاردهم همراه با موسیقی سنتی می خوردیم .. همه چیز به خیر و خوشی پیش می رفت . و من تو این فکر بودم آیا با مینو مثل ایام قبل از آشنایی با سوسن گرم بگیرم یا نه .. خیانت محسوب می شه !! تو همین افکار بودم که چشم تون روز بد نبینه ..

بعد از ظهر بعد از صرف غذا که اغلب خانواده برای استراحت هر یک به اتاق های خود رفتند ، من با مینو و یکی دیگه از خواهر هایش داشتیم صحبت می کردیم .. وقتی من به دستشویی رفتم ، دیدم حتی دکوراسیون دستشویی و توالت هم تغیر کرده است . و برای نخستین بار در عمرم دیدم که کاسه توالت آن ها از جنس شیشه است ! شیشه ای به رنگ صورتی زیبا که با رنگ کاشی های منحصر به فرد آن هماهنگی داشت . خیلی تعجب کردم که چگونه بعضی ثروتمندها پول های خود رو چگونه خرج می کنند . از اون جایی که رسم بود با کفش داخل خونه بریم ، من با همون کفش های پاشنه تخمه مرغی به ناچار وارد توالت شیشه ای شدم .. خب اون موقع قد و قواره ام سنگین و ورزشکری بود .. ! همین که پایم رو روی شیشه کاسه توالت گذاشتم .. زیر پایم صدای شکستن شیشه گرانبها رو شنیدم ! از ترس ام تا اومدم پایم رو بردارم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است ، تمام سنگینی وزن ام به روی پای دیگرم آمده و این بار قسمت راست آن ترک برداشته و خرد شد !!

iriiuxhgnhnynq9r1hjv.jpg

نمی دونم چگونه احساس شرمندگی و وحشت خودم رو بیان نمایم ... توالتی که نما و زیبایی آن از اتاق پذیرایی من زیبا و گران تر بود برای لحظه ای ترک برداشته و بخشی از ان خرد شده بود !! وای چه آبرو ریزی وحشتناکی .. راستش رو بخواهید من از پدر مینو بد جوری حساب می بردم .. از اون مرد های شکم گنده اشرافی که همیشه به دیگران به چشم برده نگاه می کرد !! و همه ناراحتی ام یک طرف .. ترس مواجه با آقای " بغدادچی " که عادت داشت همیشه از همه کس ایراد بگیرد یک طرف.. ! وقتی با رنگ پریده بیرون آمدم ... مینو پرسید .. توالت جدیدمون رو دیدی ؟ به زحمت آب گلوی خود را ائین برده و گفتم بله .. مبارکه .. گفت این رو بابا جون از ایتالیا سفارش داده آوردند .. خیلی گرانقیمته .. اصلآ منحصر به فرده ... پاپا جون می گه حتی خونه اعلیحضرت همایونی هم لنگه اش وجود ندارد !! و من که واقعآ نمی دونستم چه یش خواهد اومد ..؟!!

دیگه موندن رو جایز ندونستم ... چون مطمئن بودم پاپا جون به محضی که از خواب بعدازظهری بیدار بشه یکراست می ره توالت ... و اگه ببینه توالت زیبای سفارشی اش شکسته و خرد شده است .. خدا عالمه که چه الم شنگه ای به راه بیندازه .. ضمن این که او با هیچ کس رودربایستی نداشت .. چهره ای جدی و خشن که حرف حرف او بود .. یه پدر سالار به معنی واقعی ..البته مهربانی های مخصوص خودش رو هم داشت . برای همین نمی دونستم چه جوری از این خونه جیم بشم ..؟ همه اش به شانس و بخت خود لعنت می فرستادم که چرا من چنین خطای بزرگی رو انجام داده ام ؟ تازه خیلی دلخوش و امیدوار بودم برای فراموشی سوسن ، رابطه ام رو با این خانواده مخصوصآ مینو بیشتر افزایش دهم . تا بلکه بتونم عشق سوسن رو به تدریج فراموش نمایم !

دقیقآ یادم نیست که چه جوری و به چه بهانه ای دمم رو روی کولم گذاشته و یواشکی جیم شدم . دعا می کردم قبل از بیدار شدن پاپا جون بتونم بزنم به چاک ...!! و بالاخره تونستم یه جور هایی فرار نمایم .. به محض بیرون آمدن از خونه ، دو پا داشتم دو پای دیگه هم قرض کرده و حالا ندو که کی بدو ... می ترسیدم پشت سرم رو نیگاه کنم .. و در همین حال به شانس و اقبال خودم لعنت می فرستادم . اون موقع تلفن مانند امروز همگانی نبود . و در کمتر خونه ای تلفن پیدا می شد . به همین دلیل نگران تماس آن ها نبودم . و مطمئن بودم خونه سوسن اینا رو هم بلد نیستند .. چون روزی که نهار دعوت شده بودند ، با وجودی که کروکی براشون رسم کرده بودم ، بازهم گم شده بودند .

انتقال به بندرعباس

دقیقآ نمی دونم چه مدت از این ماجرا گذشته بود که همان گونه که در پست های قبلی اشاره نموده ام ، بعد از جدایی از سوسن به دلیل این که خانه آن ها دقیقآ در منطقه فرود و اپروچ مهرآباد قرار داشت و هر موقع که از پرواز برمی گشتم خواه نا خواه چشمم به خونه سوسن می افتاد ، روی اعصابم بد جوری تآثیر منفی گذاشته بود . و اصلآ نمی تونستم او رو فراموش نمایم . برای همین خیلی تلاش کردم همراه با بچه هایی که برای پرواز با هواپیماهای پی - تری اف قرار بود به بندرعباس منتقل بشوند ، من هم با اون ها برم . اولش خیلی سخت بود .. فرماندهان نمی پذیرفتند .... آن ها معتقد بودند که من مشکلی در پرونده خدمتی ام نداشته و به عبارتی راضی بودند .. ولی اصلآ نمی توانستند بفهمند در دل من چه می گذرد ..!!؟ و چه جوری از این عشق می سوزم .

عاقبت با هزار مکافات برای دیدار با تیمسار " امیرفضلی " فرمانده وقت پایگاه یکم ترابری وقت ملاقات گرفتم . روزی که به دیدار این ژنرال والامقام رفتم .. ابهت نگاه اش بد جوری جلوی حرف زدن ام رو گرفته بود . به زحمت آب گلویم رو فرو برده و بی مقدمه عرض کردم ، تیمسار آیا شما مفهوم واقعی عشق رو می دانید ....!!؟ بنده خدا که اصلآ انتظار چنین پرسشی رو از یک نظامی زیر دست اش نداشت . و اغلب ملاقات کنندگان خصوصی در باره مشکلات اداری و پرواز صحبت می نمودند ، برای لحظه ای عمیق به من نگاه کرده و پرسید منظورت رو نمی فهمم !! . این بار جرآت یافته و عرض نمودم قربان بد جوری در عشق شکست خورده ام و منزل یار در " شورت فاینال " پرواز قرار گرفته است ... و تنها راه فراموشی موافقت جنابعالی برای اعزام به بندرعباس است .

cebuyx5u4v8qbwa2yhu7.jpg

تیمسار امیر فضلی برای لحظه ای به فکر فر رفته و با مهربانی گفت ... سعی کن همان گونه که در ماموریت های نظامی و پرواز با مشکلات دست و پنجه نرم می کنی ... موضوعات احساسی رو هم با قدرت کنار بگذاری .. و برای دور ماندن از این فضا مانعی بر اعزام شما به پایگاه نهم شکاری نمی بینم . از خوشحالی دوست داشتم تیمسار رو بغل کرده و ببوسم . لذا با یک احترام نظامی محکم ، ارادت و خرسندی ام رو به تیمسار اعلام نمودم . و در مدت کوتاهی تمام مقدمات انتقال به بندر عباس فراهم گردید . و من عازم پایگاه نهم شکاری شدم .

محیط غریب و گرمای شدید بندرعباس و پرواز با هواپیمایی که تازه خریداری شده بود . و تقریبآ مثل هواپیمای سی - ۱۳۰ بود .. به تدریج شعله های عشق سوزان رو کم نمود . و در کم ترین مدت به اون فضا خو گرفتم . تنها سرگرمی ما رفتن به شهر و قدم زدن در کنار ساحل زیبای دریا بود . روزها هم پرواز های طولانی و خسته کننده نزدیک سطح آب داشتیم . و همیشه هم چتر های نجات رو آماده کرده بودیم .... خلاصه روزگار به همین منوال می گذشت و من دیگه هیچ خبری از سوسن .و مینو و اتفاقاتی که بعد از متوجه شدن خسارت دستشویی رو نداشتم . و در طبقه اول هتل " اچ " پایگاه روزگار می گذراندم . و تقریبآ عادت کرده بودم .

f5pbacc3jo2i80s669ej.jpg

پدر مینو در بندرعباس

هنوز یک سال از حضورم در بندرعباس نگذشته بود که یک یک شب وقتی به اتفاق تنی چند از همکاران از شهر به پایگاه برمی گشتم ، انتظامات جلوی در ورودی پایگاه از ما پرسید ... آقای بهروز مدرسی کدام یک از شما ها هستید ؟ و من با ترس و لرز جواب دادم بنده می باشم .. ! درجه دار دژبان مرا به گوشه ای کشانده و افزود ... امروز بعد از ظهر یک آقای موند بالا که ماشین اش مثل تیمسار فرماندهی پایگاه بود ، اینجا آمده و سراغ شما رو گرفت .. ما رفتیم مهمانسرای اچ ، گفتند شهر تشریف دارید . به او گفتم من دوستی که موند بالا باشه و بنز مدل بالا سوار بشه ندارم . حتمآ اشتباه گرفتید !! گفت نه قربان ایشون شما رو خیلی خوب می شناخت و نگران حال شما بود . و از فرمانده ما می پرسید چگونه می شود پرسنلی رو از بندر به تهران منتقل نمود ؟

من که از تعجب واقعآ داشتم شاخ در می آوردم ، اصلآ فکر نمی کردم بابای مینو باشه ... مخصوصآ که ماشین اون ها شورلت آخرین مدل بود نه مرسدس بنز !! وقتی از دژبان مربوطه سوال نمودم که اسمش چی بود ؟ بعد از کلی گشتن گفت .. آقای بغدادچی . ! گفتم مطمئن هستی ایشون بود ؟ گفت بله و آدرس هتلی که در آن اقامت دارند رو هم این جا نوشته است . او از ما خواست به شما بگوئیم که حتمآ به هتل سر بزنید .. ! دیگه بقیه سخنان دژبان رو نشنیدم .. آن قدر ساده بودم که فکر کردم برای گرفتن خسارت دستشویی به بندر عباس آمده است .. !! خدایا او چگونه آدرس من را پیدا نموده است ؟ خدایا چه خاکی به سرم بریزم ..؟ چگونه با این مرد روبرو بشوم ..؟

الان که دارم این مطالب رو می نویسم ۳۰ سال از این موضوع گذشته است . واقعآ به حماقت و سادگی خودم در اون زمان می خندم .. و خیلی پشیمان ام که چرا به دیدن این مرد بزرگ نرفتم ؟ واقعآ تعجب می کنم چگونه آدرس من رو به دست آورده بود ؟ حتمآ ابتدا رفته پایگاه یکم ترابری و از بچه های سی - ۱۳۰ سراغم رو گرفته و سپس این همه راه به بندرعباس آمده .. شاید با دیدن او مسیر زندگی ام تغیر می یافت ... و شاید هم قسمت این بوده است که من با توهم بی جای خودم ، به دیدن او نروم ! ولی مطمئن هستم که نگران من شده بودند . وگرنه می توانست از طریق قانون از من شکایت نماید . ولی اون ایام من درک این مسایل رو نداشتم . و از شرم و خجالت ام هرگز از آن تاریخ با آن ها مواجه نشده ام و مطمئن هستم بعد از انقلاب همگی به آمریکا مهاجرت نموده اند . الان که فکر می کنم می بینم هانی دختر نازی الان حدود ۳۰ سال عمر داره .. خواهران نازی حتمآ ازدواج نموده اند .. وای که چقدر دلم برای همه آن ها تنگ شده است . شاید هم روزی آن ها اتفاقی این سایت رو پیدا نمایند . و به این اشتباه احمقانه من بخندند ... تا نظر شما چی باشد ؟

با تشکر و احترام

بهروز مدرسی

ایام به کام

کنسرت خانم گوگوش برای سربازان ارتش ایران

بهانه ای برای مقدمه ...

از اين که مطلب اين پست با تاخير تقديم حضورتون مي شه شرمسارم . راستش رو بخواهيد بعد از مدتي براي ديدن نوه هايم کرج رفته بودم . اما باور کنيد قلبم همچنان بياد شما ياران همدل و صميمي بود . و اما " با خانم گوگوش در جنگ ! " عنوان مطلب اين پست است که با هدف ترسيم برشي از فضاي خدمت در پيش از انقلاب اصلاح و بازنشر شده است . اميدوارم مورد قبول شما بزرگواران قرار گيرد .

همان گونه که عرض کردم عدم حضورم در منزل سبب انباشت کامنت هاي وبلاگ شده است . که اگه عمري بود مطمئن باشيد پاسخ خواهم داد . تا يادم نرفته عرض کنم .. بعضي از خوانندگان محترم با درج نظرات کاملا سياسي انتقاداتي رو مطرح مي فرمايند .. که با وجود همعقيده بودنم با اغلب اين بزرگواران به دليل غير سياسي بودن تارنماي فوق با شرمندگي فراوان قادر به تآئيد نيستم . اين امر موجب رنجش بنده مي شود . و از اين رو ناچارم اين بخش رو غير فعال نمايم ..

حتمآ با خواندن تيتر بالا خيلي تعجب كرديد ؟! و پيش خود گفتيد : خانم گوگوش و جبهه جنگ !! اون هم در جمهوري اسلامي ؟؟ . حتمآ شوخي مي كنه .. يا عقل اش كم شده ... مگر چنين چيزي امكان داره ؟!! ... باوركنيد نه قصد شوخي دارم و نه عقلم كم شده است . بلكه شيطنت ايام جووني ام گل كرده و يه تيتر اغوا كننده زدم . اما نه اين كه خداي ناكرده فكر كنيد تيتر و خبرم كذب محض است . نه ... اتفاقآ حقيقت داره ، و بنده حانم گوگوش رو به جبهه جنگ بردم . اما نپرسيديد كه : كدوم جبهه ؟ كدوم جنگ ؟ پس لطفآ به ادامه مطلب توجه فرماييد :

اون هايي كه سن و سالي ازشون گذشته ، خوب به خاطر دارند كه قبل از انقلاب ، ارتش ايران براي كمك به نيروهاي " سلطان قابوس " پادشاه عمان ، وارد جنگ " ظفار " شد . حالا اين جنگ براي چي بوده و با كي بوده رو من تا اون جايي كه به خاطر دارم براي جوون هاي عزيز عرض مي كنم . ولي قبل اش بهتره اين توضيح رو بدم كه ، چون من نه مورخ هستم و نه سياستمدار ، فقط در حد اطلاعاتي كه به سبب حضور فراوان ام كسب نموده ام بيان مي كنم ...

همان طور كه مي دانيد ، مردم كشور پادشاهي عمان ، مسلمان هستند . در آن زمان يه مشت چريك هاي كمونيستي از خدا بي خبر از كشور " يمن جنوبي " به آن جا حمله كرده و با نيرو هاي عمان وارد جنگ شدند . اما اين پادشاهي به دليل كمبود نيروي نظامي كار آمد و با تجربه ، از ايران تقاضاي كمك كرده ، و ارتش ايران با اعزام به منطقه ، همه آن ها را از خاك عمان بيرون كرد . وظيفه حمل و نقل و پشتيباني هم به عهده ما بود ..

هر كار مي كنم كه كمتر وارد حاشيه شوم ، نميشه ! و گر نه دلم مي خواست از خاطرات پرواز در جنگ ظفار و جريان دريافت مدال هاي طلا اهدایی شخص سلطان قابوس رو هم بنويسم ، كه اگه زنده موندم حتمآ در فرصتی مناسب درج خواهم کرد ..... اما حالا كه متوجه شديد جبهه جنگ ديگري هم در كار بوده ، از حضور خانم گوگوش در آن ، ديگه زياد تعجب نمي كنيد . ....

پرواز با گوگوش .... :

سال دقيق اين ماجرا رو يادم رفته است ، اما فكر كنم سال 54-55 بود. و همان طور كه متوجه شديد به دليل حضور ارتش در جنگ ظفار ، مسئوليت بردن و برگردوندن سربازان دلير ايراني و پشتيباني از آن ها ، به عهده ما ( يعني گردان هاي سي - ۱۳۰ ) بود . در يكي از همين ماموريت ها ، كه قرار بود به عمان پرواز كنيم . روز قبلش اطلاع يافتيم در اين پرواز ، يه گروه هنري شامل خوانندگان و نوازندگان از جمله سرکار خانم گوگوش ، هم مسافران ما هستند . يادمه پرواز ساعت 8 صبح بود ....

آقايون لود مستر ها ، كه وجدانآ مسئوليت خطيري در مديريت بار و تخليه آن به عهده دارند ، از يكي دو ساعت قبل براي بازديد پيش از پرواز و احيانآ نظارت بر محموله ها ، پاي قارقارک رفته بودند . اين رو هم تآكيد كنم كه قرار دادن هر بار يا کالايي در هواپيما ، مستلزم نظارت مستقيم آقايون لود مسترها است . چون اگر چند سانتي متر بار پس و پيش قرار داده شود ، مركز ثقل هواپيما به هم خوره و باعث سقوط آن مي گردد . ( اگه خاطر مبارک تون باشه در بحث سقوط اولين هرکولس پيش از انقلاب که در اطراف ساوه رخ داد ، صرفآ به دليل شل بستن بارها بود که متآسفانه در ان حادثه کلي از بهترين معلم خلبان ها و خدمه پروازي همراه با تعدادي مهماندار کشته شدند .. روحشان شاد )

در ساختمان ديسپچ و عمليات پايگاه ، با بچه ها بعد از گرفتن وضعيت هوا و فلايت پلن ( برنامه پروازي ) ، نظاره گر هنر منداني بوديم كه در آن جا نشسته بودند . در ميان آن ها فكر كنم من " سيد كريم " و تني چند از مجريان راديو و تلويزيون رو شناختم . ولي از خانم گوگوش اصلآ خبري نبود !! تعدادي هم مسافر عادي همراه تيم هنرمندان بودند . بعضي از بچه ها هم كه عادت دارند در اين جور مواقع به خوشمزگي بپردازند ، مشغول سر به سر گذاشتن با بك ديگر بودند ....

بعد از گذشت مدتي که از بار گيري هواپيما سپري شد ، آقايون وقتي با تاخير همکاران خود مواجه شدند از طريق بي سيم هواپيما مرتب استعلام مي كردند كه چرا کروي پروازي نمي آيند ؟ و تآکيد مي کردند که كار شون خيلي وقته پايان يافته است . ولي از شما چه پنهون معطلي ما فقط و فقط براي آمدن خانم گوگوش بود ! جالب اين جاست كه هيچ كدوم از بچه ها موضوع را به روي خود نمي آوردند !! و يه جور هايي خود رو سرگرم كرده بودند ! اما مگر بي سيم ساکت مي شد ! . هي تماس پشت تماس . طفلكي ها هم حق داشتند ، چون خسته شده بودند ....

آخرين بار كه دوستان تماس گرفتند ، با حالت عصبي و کنايه اميز قصد داشتم با نثار چند تا ناسزاي آبدار به همکارانمون در داخل هواپيما حالي کنم .. ما مشکلي نداريم .. بلکه فقط منتظر سرکار خانم .. قلان ، فلان شده هستيم .. ! آخه پدر سوخته هنوز تشريف فرما نشده اند !! ولي خدايش به خاطر حرمت حضور مسافران در داخل ساختمان ، خود رو تا حدي كنترل كرده و با لحني كاملآ مصنوعي اعلام کردم : بابا جان ، ما منتظر سرکار خانم گوگوش هستيم ...... هنوز جمله ام به اتمام نرسيده بود كه ديدم يه خانم لاغر با چهرهاي تقريبآ زرد رنگ ، در حالي كه عينك پهني به چهره داشت ، از روي صندلي خود بلند شده و با صداي تقريبآ آرومي گفت : من گوگوش ام !! ... باور کنيد از خجالت داشتم آب مي شدم ... اصلآ نمي دونستم چي بايد مي گفتم !؟ کروي پروازي هم هر کدوم يه جورايي با ور رفتن به تلفن و ورقه هاي هواشناسي خود رو سرگرم نشون مي دادند .. !

آخه چطور چنين چيزي امکان داره .. ؟ بنده خدا يكساعت مقابل چشمانم در رديف جلو نشسته بود ، اما من آدم گاگول و كودن او رو نشتاختم !! فقط خوشحال بودم در اون حالت عصبانيت ، چيزي از دهانم بر عليه اين خواننده معروف و دوست داشتني بيرون نيامده است ! خود گوگوش هم احتمالآ متوجه شده بود كه ما او رو نشناختيم . چون حتي با خودمون هم كه حرف مي زديم ، عنوان مي كرديم كه پس خانم گوگوش چي شد ؟ اما يه حسي به من مي گفت ، نكنه بچه ها حرف هايي بر عليه اين هنرمند در خلال معطلي هاي کسل کننده گفته باشند ..... ؟