Sunday, December 11, 2011

پيشنهاد بي شرمانه يک آدمخور .. !

2moam54hmol5qr99728s.gif

اگه یادتون باشه قول داده بودم هراز چند گاهی یکی از خاطرات روایت شده قدیمی رو بازخوانی کرده و با افزودن تصاویر و مطالب از قلم افتاده آن را به سبک و سیاق خاطرات فعلی تقدیم حضور شما یاران محترم کنم . اگر چه خاطره سفر به قبیله ادمخوران چیزی برای افزودن نداشت اما به بهانه بدست اوردن فرصت برای کار های عقب افتاده همچنین نگارش پست جدید آن را برای تعطیلات اخر هفته منتشر می کنم . ضمن این که تصادفآ خاطره این پست جناب فرنودی عزیز هم در ژانر سفرنامه است .. ! امیدوارم مورد پسند شما قرار گیرد .

همان گونه که مستحضرید به روال همیشگی این پست حرف های خودمونی قبلی اش رو دارد ! اما جسارتآ مزاحم شده تا عرض کنم .. ای میلی از یکی از خوانندگان محترم به دستم رسید که در آن از گم شدن دانش آموزی روایت داشت . و خواسته بود با فوروار کردن آن در پیدایش این جوان عزیز همت کنیم . به همین دلیل بنده عین همان اگهی را در ذیل این پست قرار دادم . و از شما یاران خواهش می کنم چهره این دانش اموز رو به خاطر سپرده و در صورت بدست اوردن نشانی یا خبر به شماره های اعلام شده یا این سایت خبر دهید .. تا خانواده ای رو از نگرانی نجات دهید . خدا خیرتون بده ..

برچسب ها : ارتش شاهنشاهی + نیروی هوایی + خط پرواز + هواپیمای سی - ۱۳۰ + پایگاه یکم + دربار شاهنشاهی + ماموریت خارج از کشور + فرح پهلوی + جشن هنر شیراز + آفریقای جنوبی + لستو + قبیله ادمخوران + رقاصان آفریقایی + فیروز مومنی + خرابی هواپیما + هوای طوفانی + سودان

حرف های خودمونی قدیمی ..!!

آيا قبيله آدمخوران واقعيت داره !؟

دقیقآ یادم نیست در قصه های شیریني كه مادر بزرگم قبل از خواب در زیر کرسی برایم تعریف می کرد ، آيا اشاره اي به آدمخواران آفريقايي داشت ، يا نه ؟! ولي همين قدر مي دونم كه از نوجواني با مقوله قبيله آدمخوران آشنا شده و خوشحال بودم لااقل به دليل بعد مسافت هرگز گذرم به چنين جاهايي نخواهد افتاد ! ولي با ديدن كاريكاتورهايي كه اغلب با مضامين آدمخواري در مطبوعات چاپ مي شد ، هميشه اين اين فكر آزارم مي داد كه چگونه بعضي ها آدم مي خورند !؟ و از تجسم انساني با دست بسته درون ديگ بزرگي كه روي آتش قرار گرفته است و عده اي وحشي با بيان واژه هاي .. گومبا ، گومبا دور آن مفلوك مي چرخند ، مو بر تنم سيخ مي شد . ولي هميشه به خود دلداري داده و آن را افسانه و تخيل تلقي مي كردم . و حتي در خواب شب ام هم نمي ديدم كه روزي گذرم به آن مناطق بيفته ! تا اين كه از بخت بدم به دستور شهبانو فرح به جنوبي ترين نقطه اين قاره براي احياي فرهنگ موسيقيايي يا بهتره بگم جشن هنر شيراز با يك فروند هواپيماي سي - ۱۳۰ به آفريقاي جنوبي اعزام شديم !! و دست بر قضا قارقارك مون خراب شده و آقا فيروز زبل برامون قطعه و متخصص آورد !

تو رو خدا راحت ام بگذاريد ..... !

صحبت از شهبانو فرح شد ، ياد موضوعي افتادم كه مدت هاست آزارم داده و دلم مي خواد صادقانه در باره اش حرف بزنم . عزيزاني كه خاطرات ام رو خوانده اند ، مي دونند در رژيم گذشته خيلي پرواز داشته و به اغلب نقاط دنيا مانند ساير همكارانم به پرواز رفته و ماموريت انجام مي دادم . خب در اون رژيم هم رسم بود خاندان پهلوي ، سران مملكتي ، ساواكي ها ، هنرمندان و غيره اغلب با هواپيماي سي - ۱۳۰ به پرواز مي رفتند . خدا رو شكر هيچ گاه سوء استفاده نكردم . بعد از انقلاب و مخصوصآ آغاز جنگ اكثر مقامات عالي رتبه ، فرماندهان وزرا و مسئولين اغلب با ما پرواز مي امدند .. الحمدالله هيچ گاه رانت خواري نكرده تا اين كه دست سرنوشت زمين ام زده و سكته قلبي كرده و باقي قضايا .. حالا كه فرصتي دست داده تا از گذشته بنويسم ، هر گاه در خاطراتم به پرواز هايي كه با فرح يا يكي از سران رژيم قبل اشاره مي كنم ، به جرم طاغوتي بودن با انبوه توهين و افترا حتي تهديد به قتل مواجه مي شوم . از طرف ديگر وقتي به آن بخش از خاطرات جبهه و جنگ مي رسم و مثلآ از آقاي خلخالي و ديگر مقامات ياد مي كنم ، بلافاصله عامل خود فروخته نظام معرفي شده و بدترين الفاظ ها نصيب ام مي شود ! در صورتي كه بار ها نوشته ام هرگز سياسي نبوده و نيستم . به هيچ حزب و نهاد چه در قديم و چه حالا وابسته نيستم . اما راحتم نمي گذارند ! شما بگوييد جرم من چيست ؟ راستش ديگه خسته شده ام و تحمل اين تهمت ها رو ندارم . نكنه دوست داريد تعطيل كنم !؟‌

سخن آخر ....

نخستين بار وقتي تصوير غم انگيز كودك آفريقايي در حال مرگ رو ديدم كه كركسي منتظر آخرين نفس هاي اوست ، خيلي قلبم به درد آمد . من در ماموريت هاي متعددي كه به اين قاره داشتم بارها وضعيت كودكان محروم و گرسنه رو از نزديك مي ديدم و بي اختيار اشگم سرازير مي شد . اصولآ مشاهده رنچ انسان ها خصوصآ كودكان خيلي آزار دهنده است . حادثه سوختگي دانش اموزان مرودشتي هم خيلي دردناكه .. واقعآ تجسم رنجي كه پدر و مادر اين عزيزان تحمل مي كنند مافوق تصور انسان هاست . اميدوارم همان گونه كه در كامنت ها تون وعده كمك داده بوديد ، اين فرشتگان مظلوم رو فراموش نفرماييد . من از ضميم دل دعا مي كنم مشكل آن ها بر طرف شود .

خط پرواز سي - ۱۳۰ در روزگار قديم ... !!

در باره تابلوي كذايي خط پرواز كه بر سينه ديوار و مقابل چشم همگان نصب شده بود و ماموريت ها خارج از كشور پرسنل بر روي آن درج مي شد . همچنين خون دل هايي كه به خاطر تبعيض و اجحاف هايي كه در حق بعضي ها يا بهتره بگم پرسنل تازه وارد يا جديدي مي شد در خاطرات گذشته ام به آن ها اشاره كرده ام . ولي براي اون دسته از خوانندگاني كه تازه با اين سايت آشنا شده اند بار ديگر وضعيت اون زمان رو شرح مي دهم . به هر حال .. اون ايامي كه تازه از آمريكا با هزار اميد و اشتياق و دلهره و ترس فارغ التحصيل شده و به خط پرواز سي - ۱۳۰ پيوستم ، رو هرگز فراموش نمي كنم . حتمآ مي پرسيد اون كسي كه به آمريكا اعزام شده تا دوره پرواز يا هر كوفت و زهر مار ديگري رو طي كنه ديگه ترس و دلهره چه صيغه اي است ؟ بايد عرض كنم .. فرماندهان عالي رتبه ايراني مقيم آمريكا كه آن ها رو " ليزون آفيسر " يا افسر رابط مي ناميدند ، در مورد آموزش دانشجويان خيلي سخت گيري مي كردند . و اگه كسي نمره قبولي كسب نكرده يا بي انضباطي مي كرد او را سريع به كشور بر مي گردوندند . و آبروي طرف حسابي بين همكاران و اقوام مي رفت .

وضعیت پرواز های خارج از کشور ...

همان طور که گفتم بر دیوار خط پرواز و دقیقآ پشت سر میز و صندلی سرپرست آن یک تابلوی سفید رنگ نصب بود که ماموریت های خارج از کشور روی آن درج می گردید . این تابلو که به نشانه وجود پنج قاره ، به پنج بخش تقسيم شده بود ، تمام ماموريت هاي برون مرزي كه از عمليات ابلاغ مي شد روي آن نوشته شده و بر اساس نوبت اسامي بچه ها هم روي آن نوشته مي شد .. البته از حق نبايد گذشت كه نام ماموريت خارج زياد واژه خوشايندي براي بچه ها نبود ! چون بقدري پرواز هاي خارج از كشور زياد بود كه واقعآ دل همه رو زده بود .. ديگه از شنيدن خبر پرواز به آمريكا كسي ذوق زده نمي شد . بلكه ناراحت هم مي شد . چه برسه به پرواز ساير قاره ها !! و از حق نگذريم پرواز به آفريقا نوعي شكنجه محسوب مي شد ! مخصوصآ كه براي حضور در بعضي از كشور هاي آفريقايي مجبور بوديم يك دور قمري زده و سپس در كشور مورد نظر فرود بياييم . كه در اين گونه پرواز ها معمولآ با دو كرو اعزام مي شديم .. پرواز به قاره هاي ديگر هم هميشه وجود داشت .. كه در اين ميان اروپا هم به دليل ارتباطات دربار همچنين خريد هواپيماي فرند شيب ، پرواز هاي زيادي صورت مي گرفت .

سر پرست هاي خط پرواز .........

اگه در ميان نوشته هايم با واژه " اون زمان " مرتب مواجه مي شويد ، به مفهوم عام يعني قبل از انقلاب و به معني خاص يعني سال ۱۳۵۳ كه تازه فارغ التحصيل شده و با هزار اشتياق و عشقي كه به پرواز داشتم به خط پرواز سي - ۱۳۰ پيوسته بودم . يك سرپرست بسيار باشخضيت ، سخت گير و با سوادي به نام آقاي " نصير بيگلو " داشتيم كه خيلي با ابهت بود . نام او لرزه بر اندام همه مي انداخت . اگه زنده است خدا حفظ اش كنه اگه دور از جون مرده هم خدا رحمتش كنه .. هيكل چاقي داشت و كم تر پشت ميز مي نشست . معمولآ با ماشين خط پرواز در رمپ چرخ مي زد .. و فقط گاهي براي استراحت داخل دفتر مي شد . كه زمان گير دادن و امتحان گرفتنش هم همين موقع ها بود . عوضش يك دفتر دار يا ميرزا بنويس به نام آقاي " اصغر عتيقي " حضور داشت كه تمام دفتر و دستك ها و نوبت ها دست او بود . آقاي عتيقي اهل اصفهان بود ( خدا بيامرزه فوت كرد ) و با اون لهجه شيرين اش همه رو راه مي انداخت .. اگه هم اعتراضي داشتيم ، با خنده مي گفت فعلآ برو ..بعدآ

اجحاف و تبعيضاتي كه اعمال مي شد .......

البته هميشه و همه جا اجحاف و تبعيض وجود داره .. منتها بعضي جاها زياد و بعضي جا هم كم صورت مي گيره .. اون زمان چون تازه وارد بوديم .. حسابي هر اجحافي كه دلشون مي خواست سرمون مي آوردند . و خب ما هم براي اين كه تازه كار بوديم صدامون در نمي آمد . ولي بعد ها كه به تنهايي پرواز مي رفتيم متوجه مسايل پشت پرده مي شديم . بله همان طور كه گفتم اون زمان پرواز به قاره ها نوبتي بود . معمولآ براي هر ماموريت نام دو نفر را در نظر مي گرفتند . اولي به عنوان اصلي و نفر دوم رزرو بود . خب بزرگان خط اگه قرار بود به شخصي لطف كنند ، براي اين كه كسي متوجه نشود نام نفر مورد علاقه خود را هميشه رزرو قرار مي دادند . اون وقت نفر اصلي پرواز نون و آبدار رو يك هفته قبل به ماموريت قاره اي ديگر مي فرستادند و مي دونستند تخت گاز هم بره نمي تواند به موقع برگرده !! و به اين ترتيب رزرو اش رو به ماموريت مي فرستادند !! از اين كلك ها من خيلي خوردم . ولي از اون جايي كه هم پرواز ها زياد بود و هم براي كسب تجربه و پر كردن ساعت پرواز برام فرقي نمي كرد كه به آفريقا مي روم يا آمريكا به همين جهت اون اوايل كار خيلي آفريقا و اروپا رفتم !!

جشن هنر شيراز ........

قبل از اين كه وارد اصل خاطره بشم ، بهتره در مورد " جشن هنر شيراز " يه توضيح مختصري بدم . آن چه كه خودم يادم مي آيد ، شهريور ماه هرسال در شهر شيرازبر گزار مي شد . و اغلب نمايش هاي آن در خيابان و جلوي چشم مردم اجرا مي شد . طبق اسناد منتشره ( اينجا ) در موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران :

در اواخر سال 1345 فرح پهلوي که زمام فرهنگ دوستي را در دوره پهلوي دوم برعهده داشت، تصميم به تأسيس سازمان و جشن هنر شيراز گرفت، پس از تصويب طرح وي در سال 1346، رضا قطبي را به مديرعاملي اين سازمان منصوب کرد. هدف از تأسيس اين سازمان « گسترش هنر و بزرگداشت هنرهاي اصيل ملي و به منظور بالا بردن سطح هنر در ايران و بزرگداشت هنر هنرمندان ايران و شناساندن هنر و هنرمندان خارجي در ايران1 بود . اما ظاهرآ آن ها در يكي از روز هاي ماه هاي مبارك رمضان نمايش مستهجني را در خيابان اجرا مي كنند و مورد خشم و نفرت مردم و روحانيون قرار مي گيرند ( اينجا )

پرواز هاي آفريقايي من ........ !!

فكر كنم كه حال و هواي آن زمان به دستتون آمده باشه . و تقريبآ با جو آن ايام آشنا شده ايد . همان طور كه عرض كردم كم تر كسي را به ياد مي آورم كه براي ماموريت به آمريكا ذوق زده شده باشه .. چون تا از آمريكا بر نمي گشتي ، آقاي عتيقي با همون لهجه شيرين اش مي گفت تابو رو چك كردي ؟ و قبل از اين كه خونه بريم ، مي ديديم دو روز ديگه پرواز فرانسه رو داريم .. يا هند و پاكستان را !! با آغاز جنگ ظفار در منطقه ، و كمك ارتش شاهنشاهي به سلطان قابوس ، واقعآ پرواز هاي ما قوز بالا قوز شده بود . آرزو مي كرديم پرواز ها كم بشه تا يه خورده تو تهران بگرديم . مسافرت بريم .. واقعآ آمار پرواز هايم از دستم خارج شده است . همين ديشب كه در باره آفريقا فكر مي كردم .. ديدم اصلآ يادم نمي آيد چند بار من به اين قاره زيبا پرواز كرده ام .. اسامي كشور ها هم كه قربونش برم عوض شده و باعث مي شه اشتباهي بنويسم !! شما به بزرگي خودتون ببخشيد

خاطرات شيرين از آفريقا .......... !

راستش رو بخواهيد در اغلب پرواز هايي كه مي رفتم ، هميشه سعي داشتم با شوخي كردن و سر به سر گذاشتن با همكارام و مخصوصآ مردم آفريقا كمي از فشار و خستگي پرواز رو كاهش دهم .. البته اعتراف مي كنم من هرگز از پرواز چه طولاني و چه جنگي خسته نمي شدم . بلكه لذت هم مي بردم . اين نكته رو در زمان جنگ با عراق به همكارانم ثابت كردم .. ولي خب براي رفع خستگي دوستان ، خيلي شيطنت مي كردم . اصولآ آدم خيلي شري بودم .. و الان تعجب مي كنم كه ان حركات از من سر زده باشد !! از طرفي آفريقا واقعآ زيباست .. مخصوصآ اگه شما تصميم بگيري در ارتفاع پائين پرواز كني .. چقدر دلم مي خواست پنجره قارقارك رو وا كنم و يه نفس عميقي در اون ارتفاع بكشم ! بعد از آفريقا من پرواز در ارتفاع پائين بر روي يونان و اروميه خودمون رو خيلي دوست داشتم .. هر كدوم زيبايي هاي خاص خودش رو داشتند .. واقعآْ يادش بخير

به امر شهبانو فرح پهلوي به آفريقا رفتيم ........... !!

قبل از اين كه به اصل ماجرا بپردازم .. بايد اشاره كنم كه پيش از اين ماموريت ، خيلي به آفريقا پرواز كرده بودم .. به عبارتي مثل خونه خاله جون اين ها خيلي خوب تمام منطقه رو مي شناختم !! هر كدوم از پرواز هاي قبلي برام كلي خاطره داشت . مخصوصآ پرواز هايي كه راه مون را دور مي كرديم تا به يك كشور آفريقايي از طرف شاه ايران كمك بشه !! مي دونستيم هيچ كس جيگر نمي كنه به ما چپ نگاه كنه .. از طرفي هواپيما ها هم نو بودند .. واي چه لذتي داشت .. هندونه هاي سومالي ، موز و نارگيل و انبه هاي سودان واقعآ خوشمزه بود . جاتون خالي .. صحبت انبه شد اجازه بديد يه خاطره كوچكي نقل كنم بعد برم سر اصل ماجرا .. ما اون موقع انبه نديده بوديم .. اولين بار كه در اون سال ها به امارات سفر داشتيم ، دبي مثل حالا نبود .. سوت و كور و خلوت .. حاكمش از بي كاري لب ساحل مي نشست .. و براي ما دستور داد به جاي آب خوردن ، آب انبه آوردند !! نمي دونستيم چيست .. ! يادمه بچه ها همون موقع مي گفتند داره اين كار رو مي كنه كه ما ها رو تشويق كنه بازم به كشورش بريم .. خدا بيامرزش ..شنيدم مرد ! اما حالا چي ؟ براي همين است اصلآ دوست ندارم قدم به خاك امارات بگذارم . يادم مي آيد كه چي بود چي شد اعصابم خرد مي شود

ببخشيد عزيزان .. آن قدر جاده خاكي مي روم كه خارج از تيتر گاهي صحبت مي كنم .. به هر حال در همون روزگار ها كه شهبانو فرح كه مسئوليت جشن هنر شيراز رو به عهده داشت ، بهش ندا داده بودند در آفريقاي جنوبي رقصنده هاي جالبي وجود داره . كه موقع اجرا به دليل مصرف مواد گياهي خاصي كه فكر كنم نوعي مواد مخدر باشه ، گرم شده و با صداي موسيقي تند محلي حركات جالبي انجام مي دهند كه در حقيقت همون جفت و لگد پراني با ريتم و هارموني خاص خودشون بود !! عجب قوم بي كاري بودند بخدا !! خب به من هم از اون مواد مي دادند ، بهتر از اون ها جفت و لگد به هوا پرت مي كردم ديگه نيازي به اين همه راه دور نبود !! به هر حال اولين باري بود كه يه هواپيما از جمهوري اسلامي .. واي ببخشيد چي مي گم ؟!! از كشور شاهنشاهي راهي لستو مي شد . قبلآ به ما گفته بودند كه در اطراف همين لستو ، آدمخوران زندگي مي كنند .. ولي كي بود كه به اين حرف ها اهميت بده !! علاوه بر ان ما در ميان خودمون آدمايي رو داشتيم كه ده تا آدمخور رو قورت مي دادند .. يكي از آن ها همين فيروز زبل بود !! با اون جثه كوچك اش فقط براي صبحانه سه تا آدمخور رو نپخته مي خورد !! ديگه ماشالله مداح رو نمي گم .. او پاش مي افتاد كل قبيله رو بي نمك مي خورد !! اسلحه هايي كه به كمرشون بسته اند ، فقط براي شكار ادمخوران بوده نه چيز ديگري !!

ماموريتي متفاوت در آفريقا ......... !

خوب يادمه از يك هفته قبل اين پرواز خارج از برنامه به عمليات اعلام شده بود . پرواز هاي خارج از برنامه به پرواز هايي اطلاق مي شد كه جز ليست ماموريت هاي دائمي و لجستكي نبود . و اغلب به مناسبت هاي خاصي برنامه ريزي مي شد . گاهي هم ماموريتي غير متعارف ، تبديل به متعارف مي شد . مثلآ يادمه يك پرواز به مصر خورد كه قبلآ در ليست ما نبود . قرار بود وسايل كاخ وليعهد را از اسوان مصر به نوشهر مي برديم .. خب بعد همين پرواز ها ادامه يافت .. چون هر بار بخشي از تزئينات كاخ به ايران حمل مي شد ! يكي ديگه از اين نوع پرواز ها هم همين گروه موسيقي جشن هنر شيراز بود كه اگه انقلاب نمي شد ، هر سال قطعآ ادامه مي يافت .. با اون آشناهايي كه من در قبايل آدمخوار پيدا كرده بودم ، تا حالا به احتمال فراوان چند تا زن وحشي سياه پوست گرفته بودم !! پس مي بينيد كم ترين سود انقلاب در حق من همين ممانعت از تجديد فراش ها بود ! خب از شوخي بگذريم چون اولين پرواز هواپيماهاي نيروي هوايي شاهنشاهي به اون بخش از قاره بزرگ اروپا بود ، برايم خيلي جالب بود . و به روح كنجكاو من كمك بزرگي مي كرد . به همين جهت پذيرفتم .. !

كركري همكاران به من .........!

همان طور كه گفتم من خيلي پروازهايي كه براي نخستين بار به جايي آغاز مي شد رو خيلي دوست داشتم . و بر عكس همكارانم كه از اين گونه ماموريت هايي كه نه جاي خواب اش معلوم بود ، نه امكانات رفاهي اش مشخص بود ، و نه كسي تا حالا رفته بود رو خيلي دوست داشتم . از فرداي روزي كه اين ماموريت به نام من ثبت شد ، كر كري و متلك بچه ها شروع شد .. ترجيح بند كلام آن ها قبايل آدمخوار بود .. هركي يك چيزي مي گفت .. يكي عنوان مي كرد كه گوشت من خوردن نداره .. ديگري مي گفت كبابم مي كنند .. و آن يكي مي گفت مث ماهي دودي ، دودآگين ام خواهند كرد ! و من نه تنها از رو نمي رفتم ، بلكه جواب همه رو هم مي دادم !! خوب يادمه رفتم كلي شيشه هاي رنگي پلاستيكي و براده حلبي هاي شفاف خريدم ! چون در جايي خوانده بودم آفريقايي ها از زرق و برق خوششون مي آيد ! مقاري هم آينه هاي كوچك و خر مهره هايي كه منوچهري مي فروختند رو تهيه كردم .. و با خود گفتم حتمآ اين ها بدردم خواهند خورد !‌

پرواز به سرزمين ناشناخته ......... !!

اون زمان رسم چنين بود چنان چه يكي از اعضاي خاندان سلطنتي و يا درباريان با ما به پرواز خارج از كشور مي آمد ، قبل از پرواز به مدت يكي دو ساعت هواپيما يه پرواز آزمايشي مي رفت .. اسم اين پرواز " اف . سي . اف . " بود كه لاتين آن مي شه ( فانكشن فلايت چك ) و همچنين يك لاستيك چرخ عقب و جلو به همراه روغن هيدروليك و موتور اضافه بر سازمان در هواپيما قرار مي دادند .. وقتي ما طبق دستور پروازي رفتيم جلوي آشيانه سلطنتي توقف كرديم .. و منتظر هيات دربار شديم .. بعد از مدتي ديديم يك آقايي كه اصلآ شكل و شمايل اش به درباري ها نمي خورد ، اومد سوار هواپيما شد .. و آن قدر بي ادب بود كه به محض سوار شدن وارد كابين شده و بدون هيچ سلام و عليكي گفت .. خلبان كدوم يكي تون ايد ؟ ما ابتدا فكر كرديم از اين ماموران اطلاعاتي ساواك است كه براي بازديد امده است !! ولي ديديم طرف گفت خب چرا حركت نمي كنيد !!! پرسيديم حضرت اجل تنها جنابعالي تشريف مي آوريد ؟ بادي به غبغب انداخته و گفت مگه به شما گفته اند كسي ديگه قراره بيايد ؟ به عرض مبارك رسونديم به ما چيز خاصي نگفتند .. فقط امر كردند آشيانه سلطنتي بياييم !!‌

شيپش شاه منيژه خانمه ........... !!

خيلي دلم مي خواد به سبك فيلم هاي سينمايي نقش اين بابا رو بگذارم آخر خاطره ام بيان كنم كه خستگي تون از چرنديات من به در بياد .. ! اما واقعيت اينه كه مي ترسم با اين گيج بازي كه دارم ، يادم بره .. و بعد در كامنت هم اگه توضيح بدم از مزه بيفتد ! فقط مي خوام شما رو ياد يه ضرب المثل قديمي بيندازم كه مي گفتند ... شيپش شاه منيژه خانم نام داره !! و اين دقيقآ توصيف اين مثل است .. فقط از اين دلم مي سوزه كه نيروي هوايي به اون بزرگي با آن ژنرال هاي واقعآ درست حسابي ، چطوري تا اسم دربار مي آيد ، بدون اين كه سوالي كنند يا در باره شخص بپرسند ، به صرف اين كه قراره جلوي آشيانه سلطنتي بريم ، در طبقه پرواز هاي تشريفاتي قلمدادمون بكنند ! البته براي ما بد كه نشد هيچ ، كلي هم حال كرديم ! چون نوع غذا هاي تشريفاتي و حتي ظروفي كه دسر و ميوه در ان نگهداري مي شد با هميشه فرق داشت .. تازه يارو درباري كلي ما رو خنداند !! اصلآ اين كاره نبود .. بگم ؟ مسئول استطبل دربار بوده كه قرار شده بود بياد ببينه اسبي چيزي اون ور ها پيدا مي شه !!؟‌ اون وقت مسئولان بي عرضه پايگاه اين همه تدارك ديده بودند !!‌

پيش به سوي آفريقا .......... !!

بايد ياد آوري كنم كه اون موقع سيستم هاي ناوبري مثل امروز پيشرفته نبود . ماهواره هنوز مانند حالا در خدمت صنعت هوانوردي قرار نگرفته بود .. و گرنه خيلي راحت مي توانستيم از طريق بندرعباس و عبور از روي خليج هميشه فارس وارد درياي عرب شده و از آن جا بعد از مدتي پرواز به اقيانوس هند رسيده و مستقيم رو به پائين ادامه دهيم و بعد از عبور از بين جزاير زيباي ماداگاسكار و كشور آفريقايي موزامبيك ، راهمون رو كج كرده و راحت به سمت فرودگاه ژوهانسبورگ ادامه مسير دهيم . اما به دو دليل اين كار را نكرديم .. يكي همان گونه كه عرض شد مسئله ناوبري روي اقيانوس بود . ( البته ما اگه مجبور مي شديم ، سيستم داپلر داشتيم ) ولي به دليل اين كه بايد وزارت امور خارجه اجازه پرواز بر فراز كشور هاي متعدد آفريقايي رو اخذ مي كرد كه با برخي آن ها مراوده چنداني نداشتيم .. همچنين كاليدور پروازي مشخصي وجود نداشت . دومين مشكل كشور يمن بود .. كه درست مدتي قبل از ماموريت ما ، يك هواپيماي فانتوم ما رو ساقط كرده و هر دو خلبان آن را بازداشت و زنداني كرده بودند . و به همين دليل ما خيلي راهمون رو دور مي كرديم .. !

قبل از هر چيز من بايد يه موضوعي رو يادآوري كنم .. كه اولآ خيلي از كشور هاي آفريقايي نام خود را تغير داده اند .. دوم اين كه به دليل گذشت سال ها ممكنه بعضي كشور ها رو اشتباهي بگم .. براي همين خيلي به مغزم فشار مي آورم تا نقطه به نقطه آن سفر پر ماجرا رو به خاطر بياورم . به هر حال همان طور كه اشاره كردم چون نمي تونستيم مستقيم از روي دريا برويم ، قبل از مشكلي كه براي خلبانان شكاري در يمن پيش آمده بود ،قرار بود ما از بندرعباس پرواز كرده و بعد از عبور از منطقه امارات و خليج عدن وارد مگاديشو در سومالي شده توقف كرده و روز بعد از آن جا با پرواز از فراز كنيا وارد تانزانيا شده و بعد از طي اين كشور آفريقايي به موزامبيك و سپس زيمبابوه رفته و از آن جا در فرودگاه ژوهانسبورگ فرود آمده و روز بعد به " لستو " كه فكر مي كنم مركز " ماسيه رو " يا يك چيزي شبيه آن وارد شويم ولي نقشه پروازي ما به خاطر يمني ها عوض شد ..

پرواز از طريق خارطوم .......... !

يادمه همون موقع هم با خودمون مي گفتيم اين پرواز ما هم شده عين سفر نامه ماركو پلو ! واقعآ خيلي مكافات كشيديم .. البته بايد من رو ببخشيد كه اين همه طولاني و با ذكر جزئيات شرح مي دهم .. منظورم صرفآ براي آگاهي جوون ها و ثبت در تاريخ است . به هر حال ما بعد از بلند شدن از بندرعباس وارد عربستان سعودي شده و بعد از عبور از نزديكي شهر مدينه به فراز درياي سرخ رسيديم .. هوا خيلي خراب بود .. اين بابا عاليجنابه بد جوري ترسيده بود .. و مرتب جفتگ مي گفت . بچه ها تعريف مي كنند كه طرف چند بار شهادتين خودش رو تو اون دست اندازه ها يا بهتره بگم توربالانس هوايي خوانده بود و هي مي گفت عجب غلطي كردم .. بعد معلوم شد از طريق پارتي بازي علم و شهبانو طفلك به اين پرواز اعزام شده بود .. بيچاره فكر مي كرد مثل جت بوئينگ ۷۴۷ نرم و راحت لم مي ده و ويسكي مي نوشه !! خلاصه از دماغ اش در اومد .. و در نهايت در خارطوم نشستيم .. مسئولان سفارت شنيده بودند مسافري از دربار شاهنشاهي داريم بر عكس دفعات قبل ، خيلي تحويل مون گرفتند .. حتي هتل هميشگي مون را هم عوض كردند .. و ما به بچه ها سپرديم به كسي نگويند اين بابا كاره اي نيست ! تا از امكانات ويژه بهره ببريم !!

و عاقبت لستو ......... !

ديگه از جزئيات صرف نظر مي كنم .. خيلي دلم مي خواست تمام اون لحظات رو براتون تعريف كنم . تا واقعآ ببينيد روابط ما با كشور ها چه گونه بوده ؟ بريز و به پاش ها رو نمي گم . خودتون مي تونيد حدس بزنيد . فقط افسوس من از ضعف آدم هاست كه اين چنين با شنيدن نام بعضي ها كه وابسته به قدرت هستند چه كله معلق هايي نمي زنند !! يادمه بعد از سوخت گيري ، يكي دو شب هم به خاطر وضعيت بد جوي و طوفان هاي سهمگين اون جا مونديم . و بالاخره تونستيم از سودان پرواز كرده و بعد از عبور از فراز كشورهايي چون كنگو ، اواندا ، تانزانيا ، موزامبيك و زيمبابوه وارد ژوهانسبورگ شويم . اصلآ فكر نمي كردم كه وارد يك شهر آفريقايي شدم .. واقعآ نسبت به كشور هاي ديگري كه قبلآ در آفريقا رفته بودم ، فرق مي كرد .. سفيد پوستان زيادي در شهر بودند .. خطوط تاكسي راني منظم و خلاصه از ديدن اين شهر خيلي تعجب كرده و لذت برديم .

در ژوهانسبورگ مسئولان سفارت يا كاردار دقيقآ نمي دونم .. ولي به هر حال در فرودگاه به استقبالمون آمدند . و ما را در يكي از بهترين هتل های شهر اسكان دادند .. قرار بود شخصي كه نقش مترجم يا راهنما رو داشت به ما پيوسته و به اتفاق ايشون به لستو بريم .. ولي ظاهرآ آقا گم شده بود ! خب ما هم كه نمي دونستيم چي به چي است !؟ كسي هم جرآت نمي كرد به شهبانو بگه رابط گم شده است ! اصلآ فكر كنم چيزي به اون صورت به اين بنده خدا ها نگفته بودند .. خب موبايل و اين چيز ها هم نبود كه سريع تلفن ملكه رو بگيرند ! از طرفي دلشون نمي خواست گند كارشون در بياد .. و به همين دليل از ما و اون بابا عذر خواهي مي كردند .. ما هم كه به اين جريان ها كاري نداشتيم .. قرار شد ما طبق برنامه به لستو بريم .. هر وقت اون بابا اومد ، پشت سرمون بيايد . مسئولان سفارت فقط اين رو مي دانستند كه یک گروه موسيقي بايد با ما به ايران بيايند . و آن ها موظف بودند گذرنامه و ويزاي آن ها رو آماده كنند . ولي جزئيات رو اون بابايي مي دونست كه گم شده بود ..

در لستو چه گذشت ؟

ما طبق دستور پروازی از ژوهانسبورک به سمت لستو که مرکز جایی به نام " ماسیه رو " بود پرواز کردیم . از فرودگاه کوچک اش فهمیدیم که با سایر مناطق آفریقا فرق می کنه .. افراد سفارت خانه به ما اکیدآ سفارش کرده بودند شب ها از محل اقامت مان بیرون نیاییم . جایی که ما در آن مستقر شده بودیم تفریبآ مثل هتل آپارتمان های حالا بود .. علاوه بر این ُ تعدادی هم اونیفورم پوش محافظت منطقه ما رو به عهده داشتند .. طفلکی ها شب ها اصلآ دیده نمی شدند .. سیاه سیاه بودند .. تنها وقتی حرف می زدند یا می خندیدند از سفیدی دندان هایشون می فهمیدیم مثلآ به دیوار نگهبانی تکیه داده است .. البته این محافظت ها به دلیل نا امنی شهر و اختلافات مرزی مربوط به خودشون بود .. من بیش از هر چیز جوش هواپیمامون رو می زدم که شورشی ها تا صبح لختش نکنند !! وقتی ناراحتی خود را به سر کنسل اعلام کردم .. ابراز امیدواری کرد که نگهبانان زیادی از آن جا مواظبت می کنند .. مشکل بعدی ما غذا بود .. اصلآ نمی شد از غذای محلی آن ها خورد .. برای همین تا امدن آشپز ایرانی که از کارمندان سفارت بود ما مدام تخم مرغ می خوردیم ..

پیدا شدن رابط قبایل وحشی ......... !

روز دوم بود که سر و کله جوانکی که دنبالش می گشتند پیدا شد ! تلفیقی بود از سیاهان آفریقا با یه جوان نیمه شرور آمریکایی ! این رو می شد از طرز لباس پوشیدن و وضعیت موهایش فهمید .. اسم اش " بگو جیلو " یا یگی جیل " یا چیزی تو این مایه ها بود .. ما جیلی صداش می کردیم .. عادت داشت ( خیلی ببخشید عذر می خواهم ) مث اوا خواهر ها کلمات رو بکشه .. موقع حرف زدن هم تقریبآ خودش رو می لرزاند !! همیشه هم یک قوطی کوکا کولا دستش بود .. حتی دقت کرده بودم .. با وچودی که نوشیدنی قوطی اش تمام شده بود ولی طبق عادت همین جوری دستش بود .. یک همچین آدم عتیقه ای رابط قبایل وحشی بود ! معمولآ هم برای توریست ها و علاقه مندان موسیقی نقش مترجم و راهنما رو ایفا می کرد .. ولی واقعیتش رو بخواهید خرش خیلی می رفت . همه " جیلی " رو دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند ..

قبایل وحشی اطراف ما ......... !

شب دوم حضورمون بود که جیلو یا همون مستر جیلی رو دعوت کردیم .. و راستش رو بخواهید خواستیم سر از کارش در بیاوریم . کلی برای ما تعریف کرد .. در نو جوانی خانواده اش او را به یکی از مبلغان مذهبی می فروشه .. چند سالی رو در اروپا زندگی کرده و درس می خواند .. و بعد از مدتی کشیش دوباره به آفریقا بر می گرده و ترویج دین مسیح رو به همراه پسر خوانده اش در قبایل وحشی و حتی آدمخوار آغاز می کند .. بعد از مرگ کشیش مهربان ُ او این بار این ارتباط را به عنوان راهنما و مترجم توریست ها در قبایل وحشی ادامه می دهد . به گفته خودش ُ هیچ کس دیگری مانند از او امنیت جانی در بین قبایل وحشی بر خوردار نیست . و این رابطه را مدیون کشیش پیر می دونست . خلاصه من با او حسابی دوست شدم .. و بهش کلی از ایران گفتم .. الکی بهش گفتم اگه ایران بیایی و یه دفتر موسیقی بزنی ، كار و بارت حتمآ مي گيره !! و دست آخر هم ازش خواهش كردم اگه مي شه من رو هم همراه خودش به قبايل وحشي و آدمخوار ببره ..

آشنايي با دختر رئيس قبيله ...........

اولآ همون شب به من گفت آدمخواري به شكلي كه همه جا شايعه شده وجود نداره ! يعني از ديگ بزرگ و گومبا گومبا گويي خبري نيست .. ولي خب قبايلي وجود دارند كه با هيچ كسي سازش نداشته و دشمنانشون را با نيزه و تير زهر آگين مي كشند ! و اجساد رو مدت ها جلوي گيت ورودي آويزان مي نمايند .. بهش گفتم با اين حساب من با تو نمي آيم !! جيلو گفت اگه با من بيايي امنيت داري !! خلاصه فرداي آن روز اين بابا ما رو به گردش برد .. هنوز چند كيلومتري دور نشده بوديم كه ديدم يه دختر خانم سياه و تو دل برو از دور پيداش شد .. با ديدن جيلي با احتياط نزديك آمد .. آن ها مدت ها به زبون خودشون با هم حرف زدند .. و در ميان صحبت هاشون دختره هي بر مي گشت و به من نگاه مي كرد .. با خود گفتم اي دل غافل ديدي چه رو دست خوردم !! حتمآ منو به اين ادمخواره فروخته !! و حالا هم داره چونه مي زنه !! در يك لحظه ياد حرف هاي همكارانم افتادم كه به من مي گفتند بهروز پسر خر نشي يه وقت و با اين سياه برزنگي بيرون بري !! ديگه گفتم تموم شد .. از ترس جونم چند بار همين جوري به دختره سلام كردم .. ديدم اصلآ جواب نداد !!

سوالات عجيب غريب دختر سياه پوست ...!

بعد از دقایقی که حرف راهنما با اون دختر سیاه پوست به اتمام رسید .. به من گفت برویم .. ما سه نفری راه افتادیم .. در حالی که راه می رفتیم دوست مترجم و راهنمای ما سئوالاتی در باره ایران از من پرسید .. و گفت که این خانم می پرسه .. ! و من جواب می دادم .. ناگهان دیدم ایستادند . و دختره در حالی که شاخه خیزرانی را می شکست شروع به کشیدن خطوطی بر روی زمین در قسمتی که خاک نرم داشت کرد . در همین حال چیزهایی به زبان آفریقایی پرسید که دیدم مترجم می گه ، نقشه كشورتون رو و اين كه چند تا دريا از اين جا دوره را بكش !! گفتم ما از فراز كشور هاي زيادي عبور كرديم .. چي را بكشم .. گفت نه احتياجي نيست .. شما دريا ها را بكش ! اين ها غير آفريقايي ها رو و فواصل آن ها رو با دريا متوجه مي شوند .. خب اين جوري براي من خيلي راحت بود .. درياي سرخ را كشيدم و بهش گفتم بگو .. بعدش درياي مديترانه اقيانوس هند .. خلاصه هر چه دريا بود را همين جوري خط خطي كردم و به شوخي گفتم خب مي گفتي ناوبر هواپيما را هم مي آوردم !

ديدار با قبايل وحشي ...... !

ما مدت زيادي راه رفتيم .. و در بين راه سوالات عجيب و غريب دختره كه هر چه فكر مي كنم نام او را به خاطر نمي آورم شروع شد ! در يك جا همين طور كه راه مي رفتيم .. ناگهان ايستاد و پيراهن من را امتحان كرد .. به انگليسي به مترجم همراهم گفتم اين دختره دنبال چي مي گرده ؟ گفت گردنبند تو را ديده و براش جالبه !! گفتم من كه گردن بند ندارم .. بعد اشاره به فلزي كه به گردنم آويخته بود كرد .. بهش گفتم اين پلاك هويت است كه اگر سقوط كرديم و سوختيم .. اين فلز نشون مي دهد كه چه افرادي سوخته اند .. و او تمام حرف هاي من را به دختره مي گفت .. دعا مي كردم نگه بده من ! و گر نه بيچاره مي شدم .. البته دوتا از پلاك داشتم . يكي به زيپ لباس پروازم آويزان كرده بودم و يكي ديگر را به گردنم .. خلاصه بعد از راه پيمايي طولاني به محلي رسيديم كه آلاچيق هايي با فاصله كنار هم قرار داشتند . افراد نيمه لخت نيزه به دست بد جوري به من نگاه مي كردند ! خيلي ترسيده بودم .. و مرتب خودم رو به مترجمه مي چسبوندم .. سلام آن ها يك نوع زوزه بود ! من در حالي كه آن ها رو زير نظر داشتم ، دنبال ديگ و قابلمه بزرگ مي گشتم .. يك سري بچه لخت هم دنبال ما افتاده بودند .. از ميان آلاچيق ها گذشته تا اين كه جلوي يك منزل بزرگ گلي ايستاديم .

ديدار با رئيس قبيله ......

خوب كه دقت كردم ديدم تمام خانه ها كه آلاچيق به نظر مي آمدند ، دور تا دور آن خشت است و سقف آن از پوشال و ني هاي خيزران پوشانيده شده است .. وقتي داخل خانه كه بزرگ تر از بقيه بود شديم .. مرد پيري را ديدم كه كنار تنوري نشسته است .. و افرادي هم دور او حلقه زده اند .. ان ها در حال پوست كردن جانوري بودند .. كه چون سر نداشت ، نفهميدم چي است ؟ البته بعد ها فهميدم آن ها جمجمه شكار را براي افتخارات خويش نگهداري مي كنند . بوي خوبي مي آمد .. نمي دونم كندر بود .. عود بود ؟ آن ها در حالي كه چشمشان به من بود به حرف هاي مترجم گوش مي كردند .. و در همين حال ديدم دختره دولا شده و نقشه ها اي را ترسيم مي كنه ! فهميدم كه داره فاصله دريا هايي كه من بهش گفتم رو به آن ها گزارش مي دهد ! منتظر واكنش بقيه بودم .. دور گردن همه مرداني كه نشسته بودند ، دندان هايي آويزان بود ! و روي سرشان انواع پر و ني هاي رنگي ديده مي شد . نمي دونم چي به هم گفتند كه يكي از آن ها از اتاق بيرون رفت .. وقتي آرامش خودم رو يافتم خطاب به راهنما گفتم چي شد ؟ گفت فرستادم دنبال گروه موسيقي .. الان مي آيند ..

ترس از برافروختن آتش ... !

صداي آواز دسته جمعي از بيرون مي امد .. هر از گاهي صداي برخورد دو فلز كه مثل سنج خودمون صدا مي داد ، هر از گاهي شنيده مي شد . رئيس بلند شده و به بيرون از خونه امد .. تقريبآ كار پوست كندن حيوان بي نوا تمام شده بود ! ناگهان ديدم آتش عظيمي افروخته شد .. از ترس داشتم مي مردم .. گفتم حتمآ هوس كباب كرده اند ! اون هم كباب سفيد ايراني ! عده اي هم مشغول كندن چاله اي در وسط زمين بودند .. صداي برخورد دندان هايم رو مي شنيدم .. كه ناگهان ديدم لاشه را بيرون آورده و و در روي پوست خودش ، قطعه قطعه كردند .. و آن گاه عر قطعه را در لاي برگ هاي فراواني قرار داده و درون گودال گذاشتند و در پايان آتش ها را روي آن ريختند .. بچه ها بازي مي كردند .. همه نيزه و تير كمان و خنجر داشتند . بعضي ها مثل پير مرد هاي قديمي ما چپق مي كشيدند .. بوي تندي داشت .. دختره هم پيله كرده بود به من و هي دستم را مي كشيد و اين ور آن ور مي برد .. ! ناگهان رفت از داخل آلاچيق كوچكي يك جمجمه اورد ! كه آن را به شكل زيبايي تزئين كرده بودند ! و يك ني هم به آن فرو رفته بود .. دختره چشمان اش رو بست و شروع به خواندن وردي كرد . و بعد از اين كه چشمان اش را باز كرد ، آن را به من داد ! اول امتناع مي كردم .. ولي خيلي كه اصرار كرد گرفتم !‌

پيشنهاد بي شرمانه دختر وحشي ............ !

او يك ريز حرف مي زد و دست هايش را تكان مي داد . و من هيچي از حركات او را متوجه نمي شدم .. با اشاره بهش گفتم بريم پيش مترجم .. و او مي گفت نه !! و هي چيزي شبيه آواز زمزمه مي كرد و به من نگاه مي كرد . من هم در حالي كه جمجمه دستم بود همين جوري ماتم برده بود ! از دور ديدم راهنماي ما با دستش علامت اوكي را داد و شروع به خنده معني داري كرد ! با دست اشاره كردم بيا .. ولي ديدم به من مي فهماند كه نبايد بيايد .. ! با صداي بلند گفتم اين چي مي گه ؟ گفت شما با دريافت هديه گرانبهاي او ديگه متعلق به او شديد ! چي ؟ هر چه مي گفتم بيا نزديك تر ببينم چي مي گي ؟ ولي او مي گفت نه .. ! خدايا چي شده است ! بعد از اين كه ورد هايي رو خواند ، به من اشاره كرد كه به سمت قبيله برويم .. به محضي كه به مترجم رسيدم ، گفتم اين بابا چي مي گه ؟ گفت او ارزشمند ترين سرمايه خود را به تو هديه كرده .. كه معني آن اين است كه از شما خواستگاري كرده !! گفتم اخه يك طرفه ؟ گفت تا زماني كه جمجمه را نگرفتي مشكلي نبود .. ولي حالا شما مال او هستي .. بايد يك چير هم شما بدهي .. گفتم من چيزي همراه ندارم !‌گفت خيلي بد مي شه .. آبرويش مي رود .. پلاك ات را بده .. يعني چي ؟ دست كردم جيبم چند تا اسكناس داشتم ... و تعدادي سكه دو ريالي و ۵ ريالي .. سريع گرفت .. مخصوصآ سكه ها خيلي خوشحالش كرد !‌

به مترجم گفتم حالا من بايد چه كار كنم .. گفت هيچي او با اين كارش به افراد قبيله اعلام كرد كه تو متعلق به او هستي !! گفتم من حالم از اين بهم مي خوره .. نكنه به زور من را نگه داره ؟ گفت نه تازه امنيت پيدا كردي ! او تو را متعلق به خودش مي داند .. گفتم كاري نداشته باشه .. اشكالي نداره هفت پشتم هم مال او !! ديگه دختره بد جوري آويزانم شده بود .. ما سه نفري كل دهكده رو گشتيم .. از مزارع آن ها كه بيشتر ذرت بود ديدن كرديم .. ظهر كه شد همه خانواده ها دور آتشي كه غذا گذاشته بودند جمع شدند .. در همين حال مترجم چند نفري را كه ظاهرآ تازه رسيده بودند رو به من معرفي كرد .. گفت اين ها نوازندگان مورد نظر شما هستند .. گفتم مورد نظر من نه .. مورد نظر ملكه ايران هستند .. بعد از مدتي نوبت سرو غذا شد ! تكه هايي از گوشت را درون برگ گذاشته و تقسيم مي كردند .. و هر يك يك گوشه نشسته و با اشتها مي خوردند .. از مترجم نام حيوان رو پرسيدم .. ولي نفهميدم منظورش چي بود ؟ و من به زور يك لقمه خوردم !!

هنر نمايي نوازندگان سياه پوست ....

بعد از صرف نهار بعضي ها با روشن كردن چپق هاي بلند مشغول دود كردن شدند .. بعضي ها هم به همراه گروه موسيقي ، ابتدا گياهي رو درون ظرف سنگي كوبيده و مقدار كمي از آن را زير زبان خود قرار دادند .. و بعد از گذشت دقايقي ، انگار مست شده باشند ، با ساز هاي كوبه اي خود مشغول اجراي موسيقي محلي شدند .. در همين حال عده اي هم با آن ها همصدا شده و مانند يك سرود ملي با هم اجرا مي كردند .. ريتم نواختن ضربه ها بيشتر و بيشتر مي شد .. و آن ها با شدت بيشتري دور خود مي چرخيدند .. واقعآ موسيقي جالبي بود .. من كه تخصصي از موسيقي نداشتم ، ولي متوجه شدم بي جهت نبوده يك شير پاك خورده اي نشاني اين انسان هاي بدوي را به دربار شاهنشاهي داده تا با صرف اين همه هزينه ، قصد دعوت آن ها را داشته باشند . به هر حال صداي فرياد و هم صدايي با خوانندگان در تمام دهكده پيچيده شده بود .. شربتي كه آن ها براي ميهمانان خود مي دادند ، فكر مي كنم آب نيشكر بود . البته شك دارم .. ولي خيلي خوشمزه بود

تلاش سفارت ايران براي اعزام هنرمندان ..........

دقيقآ نمي دونم چند روز طول كشيد تا مترجم ما با تلاش روزانه خود ، موفق شد گروهي را جمع و جور كند .. روزهاي ديگر من در هتل پيش بچه ها ماندم و به همراه راهنما نرفتم .. زيرا غذاي آن ها رو نمي توانستم بخورم .. ولي از فرداي همان روز دختره طفلك هميشه پيش من بود .. دو نفر هم محافظ يا همراه داشت كه داخل نمي امدند .. و جلوي هتل بيچاره ها نشسته بودند .. دختره خيلي از حرف زدن ما خوشش آمده بود .. يك بار هم با خودمون او را به داخل هواپيما برديم .. احساس مي كردم بيچاره داشت شاخ در مي اورد ! احساسم اين بود كه فكر مي كرد ما از كرات ديگري آمديم !! چون هم هواپيماي ما خيلي بزرگ بود و به گفته راهنماي ما تا حالا هواپيماي بزرگ اهالي اينجا نديده بودند .. هم رخت و لباس ما براشون خيلي عجيب بود .. به هر حال بعد از سه يا چهار روز اقامت قرار شد به سوي ايران حركت كنيم .. ولي طفلك دختره بد جوري وابسته شده بود .. مترجم مي گفت مي توني با گروه موسيقي او را به ايران ببري !! بهش گفتم تو رو خدا از اين پيشنهاد ها به او نگي ها .. فردا اداره ضد اطلاعات پدر من را در مي آورد ..

بد شانسي بزرگ در فرودگاه ........... !

به هر بدبختي و كلكي بود از شر دختره راحت شده و با هزار وعده و وعيد بهش گفتم دوباره بر خواهم گشت .. بچه هاي سفارت واقعآ در اين مدت براي ما خيلي زحمت كشيدند .. و بعد از خداحافظي از ان ها ، همين كه امديم استارت بزنيم .. از بد شانسي ما ، ملخ شماره چهار ما شفت اش جدا شد . و هواپيما زمين گير شد !! از طريق سيستم وي . اچ . اف با عمليات پايگاه تماس گرفتيم و مشكل هواپيما رو گفته و از ان ها تقاضاي متخصص نموديم .. بچه ها به من گفتند آه اين دختر ما را گرفت . دختره كه فكر مي كنم اسمش زينو ، زينا .. يه چيزي تو اين مايه ها بود ، وقتي ديد ما از زمين بلند نشديم ، خيلي خوشحال شد .. و از طريق مترجم اعلام كرد كه به اتفاق همكارانم فردا نهار به قبيله ان ها برويم .. من يه جور هايي حالي كردم كه بچه هاي ما نمي توانند غذا هاي آن ها رو بخورند .. جيلي گفت خب زود تر مي گفتي .. من مي گويم آهو براتون بپزند !

هواپیمای بعدی رسید ....

دقیقآ یادم نیست چقدر طول کشید تا هواپیمای بعدی نشست .. ولی فکر می کنم حدود یک هفته به طول کشید . از تهران برامون قطعه و متخصص آوردند .. از شانس من فیروز مومنی آمده بود .. بعد از حال و احوال وقتی همون شب از موضوع دختر رئیس قبیله آگاه شد .. فرداش که طبق معمول دختره اومده بود دیدن من ، فيروز زبل بد جوري اون دختر آفريقايي رو سر كار گذاشته و با شوخي هايي كه ما در خط پرواز مي كرديم ، به او گفته بود بهروز مي تونه تو رو با خودش به ايران ببره و بعد با همين گروه برگرد .. كاش به همين حرف ها كار تمام مي شد .. فيروز زبل براي اين كه من را اذيت كنه و فردا تو خط پرواز دستم بگيره ، به دختره گفته بود تو با او ازدواج كن !! يا او را دست انداخته و گفته بود يك جمجمه كم بود ، براي همين بهروز با تو عروسي نكرد !! و يك روز كه به اتفاق دهكده رفته بوديم .. دختر ساده كلي كله بوزينه و عاج تراشيده فيل و دنددان گرگ نشونم داد و گفت اين ها مال تو ... و من چون مي دانستم گرفتن هديه يعني چه تشكر كرده و گفتم خيلي ممنون .. همون يكي بسه !

در خواست تهران ...

از پست فرماندهي تهران اطلاع داده بودند كه هواپيماي سالم هنرمندان رو با خودش به تهران بياوره .. و من مي خواستم از فيروز خواهش كنم من به جاي او تهران بروم .. كه ديدم خودش اين خواهش رو كرد !! از خدا خواسته ما هنرمندان رو كه نوزده نفر بودند را به هواپيماي فيروز زبل سوار كرده و از لستو بلند شديم .. قبل از تك آف به فيروز سپرده بودم هواي دختر آفريقايي رو داشته باشه .. آخه دلم خيلي به حال او مي سوخت . طفلك خيلي جاهاي آفريقا رو در اين مدت به من نشان داده بود .. اگر فرصت كردم در يك پست مستقل خواهم نوشت .. به فيروز سفارش كردم هرگز به قبيله هاي دور دست نرو .. آفريقايي ها كباب ات مي كنند .. چون زبون آن ها را نمي دوني ، تا به خودت بيايي خورده خواهي شد .. مي دونستم فيروز محافظه كاره .. و با اين حرف راه نمي افته مثل ماركو پلو تمام آفريقا رو با دختره طي كنه !! آن ها هم مدت زيادي ماندند ... ظاهرآ آن ها هم به دلیل آغاز توفان های وحشتناک موسمی آفریقا یکی دو هفته ای به اجبار ماندنی شدند . و بعد به ایران برگشتند .

ماجرای پرواز با هنرمندان ........... !

به دلیل طولانی شدن مطلب ، مجبورم خلاصه كرده و در پستي مستقل ، به جزئيات ماجراهايي كه در آفريقا مشاهده كردم بپردازم . اولآ گروه نوازنده سياه پوست ، مقدار زيادي از آن گياه نشئه آور را در هاون هاي بزرگ سنگي كوبيده و با افزودن دانه هاي ريزي به اندازه ماش ، معجوني عجيب ساخته كه به گفته جيلي آن ها بدون مصرف اين ماده هرگز نمي توانند به صورت واقعي هنرنمايي كنند .. ! فهميدم كه بايد نوعي مواد مخدر باشه .. هر يك از كاكا سياه ها مقداري از آن را درون كيسه چرمي كوچكي ريخته و به گردن خود آويختند .. راستي يادم رفت بگم .. خداحافظي آفريقايي ها با خانواده هاشون خيلي عجيب و غريب بود .. حتمآ خواهم نوشت .. به هر حال آن ها در هواپيما با مصرف معجون ، حسابي گرم شده و ساز هاي خود را بيرون آورده و شروع به نواختن كردند .. صداي تمبك و آن ابزاري كه شبيه فلوت ما بود ، بقدري قوي و محكم بود كه با وجود صداي گوشخراش موتور هاي هواپيماي سي - ۱۳۰ همچنان در كابين به گوش ما مي رسيد !! نكته عجيبي كه برايم جالب بود ، وقتي به خارطوم رسيديم و قرار بود شب را توقف كنيم ، با صحبت مترجم ، آن ها همه كيسه هاي گردنشون رو باز كرده و در هواپيما قرار دادند ! فهميدم كه حتمآ در آفريقا قاچاق محسوب مي شود !

ماجراي مامور دربار ....

واقعآ جا دارد در مورد ماموريت اين آقاي درباري و برخورد مقامات عالي رتبه سياسي با او يك كتاب نوشت و افسوس مي خورم چرا بعضي انسان ها براي حفظ مقام و جايگاه خود تا اين حد خود را خوار و ذليل مي كنند . نمونه اين برخورد براي من در جمهوري اسلامي هم اتفاق افتاد .. قضيه از اين قرار بود روزي كه براي معالجه قلبم به سوئيس مي رفتم ، يكي از برادران حراست و حفاظت اطلاعات نامه اي به من داد تا به يكي از كارمندان آن جا برسونم .. وقتي نامه رو دادم آن شخص به تصور اين كه من از آشناهاي حاج آقا هستم ، ازمن سوال كرد فاميل فلاني هستي ؟ من هم به شوخي گفتم آري !! اگه بگم به خاطر همين شوخي كوچك و الكي چه حالي به من داد !! به هر حال در تمام مدتي كه در لستو بوديم ، اين بابا رو حسابي تحويل گرفته و با قرار دادن بهترين امكانات ! اجازه تحقيق در مورد يابو و اسب و قاطر به او داده و توانست صد ها عكس بگيره .. حتي آن قدر سواد نداشت تا توضيحات لاتين پشت عكس ها رو بخوانه ! و به قول خودش دست پر به دربار شاهنشاهي بر مي گشت .. در تمام مدتي كه لستو بوديم ، تنها در مراسم نهار گروهي با بچه هاي سفارت آمده بود !!

پايان ماموريت ....

به هر حال به هر مكافاتي بود ما به موقع هنرمندان رو به تهران رسانديم .. و فرداي آن روز آن ها به شيراز اعزام شدند .. همان طور كه گفتم يادمه مراسم جشن و هنر در شهريور ماه هر سال برگزار مي شد .. و با اين حساب ما تابستان بود كه به اين سفر پر ماجرا رفتيم .. لازم به ذكر است آن گونه كه من از جاهاي ديگر هم شنيدم ، برگزاري همين مراسم ها باعث رنجش مردم و نخستين جرقه هاي انقلاب شد .. من نمي دونم آن سياه هاي معتاد چه دردي از مردم ما را بر مي داشتند كه اين همه هزينه كلان خزج بشه و يك عده آدم بلند شوند از اين سر دنيا با قبول ده ها خطر به آن سر دنيا بروند تا مثلآ چند تا هنرمند بياورند ؟ واقعآ هر از گاهي ياد مسايل اين چنيني مي افتم و بد جوري حالم گرفته مي شود .. و با خود مي گويم آخه چرا بايد سرمايه اين مملكت اين گونه به هدر برود ؟ منظورم تنها با رژيم پهلوي نيست .. حتي جمهوري اسلامي هم در مواردي افراط و تفريط مي كنند . كه بايد در تصميم گيري هاشون منصف باشند . چون در حافظه تاريخ ثبت مي شود .. و نسل هاي بعدي آن ها را زير سوال خواهد برد .. به هرحال به پايان يكي از خاطراتم رسيدم ... اميدوارم پسنديده باشيد .

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت ۵ بامداد به تاريخ پنجم شهريور ماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا