Saturday, August 28, 2010

عملیات محرمانه در پاکستان !

شبی که قرار بود " بوتو " را بدزدیم !

2u29hvfrcaggsvxlbcit.gif

wzxg9i51tse6nvbo0bnr.jpg

" عملیات محرمانه در پاکستان " عنوان مطلب این پست است که بعد از طی نشیب و فراز های گوناگون تقدیم شما عزیزان می شود . اما چرا فراز و نشیب !؟ راستش رو بخواهید یکی دو سال قبل موضوع این پست رو نوشتم و حتی یکی دو روز هم منتشرش کردم . اما خیلی زود متوجه اشتباه بزرگی که در نوشتن اسامی بعضی شخصیت ها مرتکب شده بودم سریع حذفش کردم . این بار هم در حال نگارش مطلب علمی و جالب " فرود اضطراری در آب " و خطرات احتمالی آن بودم که با رسیدن نوشته جناب فرنودی عزیز مجددآ یاد خاطره فوق افتاده و ترجیح دادم این پست هم در رابطه با مطلب جناب فرنودی باشد . جالب این که تعدادی دیگر از خاطرات جذاب و شیرین آقای فرنودی که بدستم رسیده است با بعضی از مطالب و خاطره های بنده سنخیت دارد . به همین دلیل و با اجازه شما خوبان تصمیم دارم از این پس حتی المکان هر دو مطالب با هم همحوانی داشته باشند .. !

می گم این قضیه آپلود تصاویر سایت هم روز به روز ابعاد تازه تری به خودش می گیره .. ! اعتراف می کنم بعد از سه سال و اندی ( اندی خواننده رو نمی گم ها .. یه وقت حرف در نیاورید ! چشمک !! ) وقتی به توصیه یکی از دوستان نازنین ام ( سهیل عزیز ) با سایت ماکروسافت آشنا شدم ، بقدري ذوق زده شدم كه حد و حساب نداشت ! چون امكانانش خيلي عالي بود . از همه مهم تر امكان آپلود فله اي تصاوير رو هم داشت ! از شما چه پنهون مثل اين ادماي نديد بديد غربتي هر چه عكس تو كامپيوترم داشتم از عمه و خاله جوون و ايل تبار دور و نزديك گرفته تا تصاوير هركولس ها كه خودش كلي بود ! همه رو يا يك اشاره ريختيم تو ماكرو سافت ! و در يك چشم به هم زدن آپلود شده تحويل ام داد .. عمر اين خوشحالي ام زياد طول نكشيد .. بعد از چند پست ، همون ادا ها و غيب شدن ها دو باره سر و كله اش پيدا شد .. ! ديگه داشتم قيد عكس رو مي زدم ! لذا از سر شب تا بلانسبت بوق سگ روي تنظيمات سايت فوق كار كردم ! صبح كه بيدار شدم ، انگار معجزه اي رخ داده باشد .. همه چيز روبراه شد ! من هم به شكرانه اين نعمت نگارش پست جديد رو شروع كردم .. ! اما دوباره مطلع شدم کار ، كار مخابراتي هاست ! و فايده نداره !! توي اين گير و دار دوست ديگري بنام " بهرام " محبت كرده و يك مركز ديگري رو معرفي كرد . دوباره روز از نو روزي از نو كل تصاوير اين پست رو در آن آپلود كردم .. خدا رو شكر عمر اين مركز كه نام خود رو بزرگ ترين هم ناميده بود .. تا قبل از انتشار پست فوق دوام داشت !! و مجبور شدم اين بار سايت ديگري رو به نام ميهن دانلود امتحان كنم .. ! اين بار هم اگه بازي در اورد ، قيد تصاوير رو براي هميشه خواهم زد .

كلام اخر اين كه .. ضمن پوزش از همه خوانندگان محترم به خاطر تاخيري كه در انتشار اين پست به وجود امد . راستش رو بخواهيد دليل اصلي اين امر كسالت و ضعف جسماني ام بود كه به توصيه شما عزيزان بيشتر استراحت كرده و كم كم مشغول به نگارش مي شدم . حتي موفق نشدم به ديدار نوه هايم بروم . البته شكر خدا از امروز كمي بهتر شده ام . از سوي ديگر يكي از دوستان قديمي ام از بنده دعوت كرده است به عنوان مسئول هماهنگي يك همايش بين المللي كه در مهر ماه برگزار مي شود با ان ها همكاري نمايم . البته فعلآ قرار شد هفته اي دو روز به دفتر همايش بروم . ضمن اين كه مسئوليت هاي ديگري مثل مسئول تشريفات و مهمانان خارجي و بخش اطلاع رساني رو هم به بنده محول كرده اند .. علاوه بر ان قراره يك مستند ۲۶ قسمتي هم از زندگي شهيد چمران تهيه شود ، كه دوستم از بنده خواسته بخش هماهنگي اين كار رو هم به عهده داشته باشم .. به همين دليل سعي مي كنم فاصله مطالب ام رو كم تر كنم .. تا از حالا جبران مافات ايام همايش رو كرده باشم .

برچسب ها : ماموریت محرمانه + پاکستان + ذوالفقار علی بوتو + ژنرال ضیاء الحق + هواپیمای سی -۱۳۰ + شهید علی نجیب + خط پرواز + انقلاب + بحران انرژي + اوپك +پايگاه يكم ترابري + تیمسار امیر فضلی + رضا مسيبي

تقدیم به سرگرد شهید علی نجیب

این نامردی بسیار بزرگی است که از خاطرات قدیم سخن بگوييم ، اما از قهرمانان دلاوري كه در متن همه ماجراها حضور دايمي داشتند نامي نبريم ! در مطلبي كه قراره به آن بپردازم يكي از نيروهاي زبده اي كه در ماموريت فوق حضور داشت و يكي از اعضاي گروه ويژه محسوب مي شد ،دوست بسيار عزيزم زنده ياد شهيد سرگرد " علي نجيب " بود . كه بعد از انقلاب و بعد از اتمام جنگ در ماموريتي كه از مسكو عازم تهران بودند ، هواپيماي آن ها بر فراز خاك ارمنستان مورد اصابت موشك قرار گرفته و به خيل عظيم شهداي عالي مقام مي پيوندد . ( ماجراي شليك .. ) روحشان شاد . من اين مطلب رو تقديم مي كنم به خانواده شهيد بزرگوار " علی نجیب " مخصوصآ فرزندان نازنين او كه آينده سازان كشور هستند . تا یاد و خاطره او همیشه ماندگار باشد . ضمن این که به پاس دوستی عمیقی که با زنده یاد نجیب داشتم ، سعي مي كنم در فواصل مطلب ذيل اشاراتي هم به خاطرات مشتركي كه با وي داشتم بكنم .

زنده ياد علي نجيب بين ماشاله مداح و تقي مهدوي قرار گرفته است .

یک پارانتز واجب و لازم .. !

دقيقآ سيزدهم مهر ماه ۱۳۸۶ بود كه در حال نگارش يكي از خاطرات روز هاي نخست انقلاب بودم . و موضوع پست هم مربوط به يكي از گروه هاي مخصوص سي - ۱۳۰ بود كه در رژيم گذشته آن ها به اصطلاح تك چين شده بودند . تا در ماموريت هاي ويژه از آن ها استفاده شود ! در آن پست از اخر و عاقبت آن گروه فلك زده و تهمت هاي ناجوري كه به هريك از اون ها بعد از انقلاب توسط بعضي همكاران بهشون زده شده بود ، نوشتم ! از جمله تهمت ها اين بود كه شما با همكاري ساواكي زندانيان سياسي رو به درياچه نمك مي انداختيد .. !! ( آيا زندانيان به دريا .. ) يادمه در ابتداي همان پست طاقت نياورده و مجددآ از ماموريت بسيار متهورانه اي كه به امر شاه قرار بود صورت بگيرد ، در دو سه پاراگراف نوشتم . و حالا هم بعد از سه سال به سرم زد تا به طور كامل قضيه اون ماموريت رو تشريح كنم . اين ها رو گفتم كه يه وقت خداي ناكرده نگيد كفگير خاطرات فلاني به ته ديگ خورده و داره خاطرات تكراري اش رو به خورد خلق الله مي دهد .. ! چشمك !! اما خودمونيم .. وقتي كه خوب فكر كرده و به قول معروف كلاه ام رو قاضي مي كنم ، مي بينم هر چه خاطره دبش و دست اول داشتم در همون سال نخست پشت سر هم با كيفيت پائين منتشر كردم ! يعني نه تصويري در آن ها قرار مي دادم نه طراحي بلد بودم ( حالا هم زياد وارد نيستم ، اما به هر حال سعي ام رو مي كنم ! ) نه تبحري در وبلاگ نويسي داشتم .. ( باور كنيد الان هم ادعايي ندارم ، صرفآ تجربه ام كمي افزايش يافته است .. ) يكي دو بار در بخش حرف هاي خودموني نوشتم .. " اگه موافق باشيد بتدريج اون خاطرات رو بازسازي كنم " اما دريغ از يك اظهار نظر خشك و خالي .. ! خب من هم وقتي ديدم حرف هايم پشيزي ارزش نداره ، بي خيال آن شدم ! براي اثبات ادعايم دلم مي خواد يكي حوصله به خرج داده و نيم نگاهي به مطالب و عناوين پست هاي اوليه ام بيندازه .. يادمه بعضي وقت ها حتي تا روزي سه تا چهار مطلب رو منتشر مي كردم ! اون هم چه خاطرات دست اولي كه به جرآت كم تر كسي آن ها رو شنيده با خوانده بود .. !!

طرح هاي متهورانه شاه

بعد از انقلاب اسلامي در ايران و سقوط رژيم شاهنشاهي به روال همه انقلاب ها شايعات فراواني در باره زندگي خصوصي محمد رضا شاه و اطرافيان او منتشر شد . در اين ميان چاپ خاطرات نزديكان او مانند " اسدالله علم " كه ساليان متوالي مسئوليت وزرات دربار رو به عهده داشت و ساير نزديكان وي همگي در يك نظر متفق القول بودند . مبني بر اين كه .. شاه در ايام كودكي و حتي نوجواني برعكس خواهر همزاتش " اشرف پهلوي " كمي ضعيف الجثه بوده است .. بعد ها وقتي به تاج و تخت رسيده و قدرت رو در دست گرفت ، سعي كرد با اخذ تصميمات متهورانه و تقريبآ ناممكن ضعف دوران جواني اش رو فراموش كند. به اعتقاد اكثر كارشناسان نظامي اين نوع نگرش قدرت طلبانه او باعث تقويت بنيه ارتش شاهنشاهي به ويژه در نيروي هوايي و ناوگان مختلف هواپيماها شده بود . خريد هواپيماهايي چون بوئينگ ۷۴۷ كه تازه قدم به عرصه جهان گذاشته بود يا شكاري هاي اف - ۱۴ ( تامكت ) كه جز كشور سازنده اش در اختيار هيچ ارتشي نبود . يا هواپيماهاي اوريون ( پي تري - اف ) با موشك هاي منحصر به فردش گواه اين نظريه است . با تجهيز شدن قواي مسلح كه دقيقآ از روي ارتش ايالت متحده آمريكا كپي برداري شده بود ، اين فرصت را در اختيار شاه قرار داد تا توان نظامي كشورش رو به رخ حاكمان منطقه كشانده و از نقشي كه به عنوان " ژاندارم منطقه " به وي سپرده بودند ، صيانت نمايد . اعزام تعدادي از يگان هاي نيروي زميني به عمان كه با پشتيباني نيروي هوايي تكميل تر مي شد ، ان ها را در منطقه ظفار و در جنگي كه به همين اسم ناميده مي شد درگير كرد . حضور دلاورانه در شاخ آفريقا كه پرواز به ان جا ظرافت و تكنيك هاي خاص خودش رو مي طلبيد ، گواهي ديگر بر اين ماجراست .. و سرنوشت بنده چنين رقم خورده بود كه در عصر اين تغير و تحولات و قدرت نمايي ها به استخدام ارتش شاهنشاهي در آمده و تبديل به بخشي از تاريخ شوم .. !

نگاهی به روند تحولات ..

خوب یادمه دنیا با چالش بسیار بزرگی به نام " انرژی " مواجه شده بود ! همه به دنبال نفت و منابع نفت ارزان مي گشتند ! اواخر دوره اموزشي ما در آمريكا بود . آرزو به دلمون مونده بود به يك مادمازلي بگويم اهل ولايت ايرانيم .. و آن ها نام كشور ما رو تو عمرشون شنيده باشند .. هر چه لب و دهان خود رو كج كرده و انواع و اقسام تلفظ ها رو از نام ايران بيان مي كرديم .. دريغ از گوشي كه با ان نام آشنا باشد .. جالب اين كه يانكي ها همه همسايه هاي ريز و درشت ما رو از افغانستان گرفته تا تركيه و روسيه كمونيستي مي شناختند .. اما چند متر پائين تر اون رو تو عمرشون نشنيده بودند ! هيچ كاري از دست ما بر نمي امد .. مگه زوره !!؟ خب بنده خدا ها نشنيده بودند !! تا اين كه نمي دونم جريان نفتي " اوپك " چه معجزه اي بود كه اولين دستاوردش زنده شدن نام ايران در سراسر آمريكا شده بود ! ديگه تو هر كوره دهاتي هم ايران و ايراني جماعت رو مي شناختند ! و از ما به عنوان صاحبان چاه هاي نفتي در دل كوير نام مي بردند ! بعضي رند ها هم به طعنه مي گفتند .. شما مگه هواپيما هم سوار مي شويد !!؟؟ واقعيت اين بود كه ما رو با عرب هاي شتر سوار اشتباه مي گرفتند .. ! سال هاي نخست دهه پنجاه خورشيدي بود . و ما جذب خدمت در ارتش شده بوديم .. ! با گران شدن قيمت نفت و سرازير شدن دلار هاي سبز به خزانه كل كشور ، شاه سرمست از اين موقعيت ها در رويا هاي شاهانه فرو مي رفت .. از اون جايي كه اهل سياست و سياست بازي نبودم ، سر از اتفاقات و حركات سياسي اون ايام چون تشكيل حزب رستاخيز و امدن جمشيد اموزگار در نمي اوردم . اما در پايگاه خودمون از بعضي فعل و انفعالات نظامي سر در آورده و به چشم خود مي ديدم كه عين همون آرتيست بازي هاي نيروهاي ويژه كه از نزديك در امريكا ديده بودم ، و حتي در فيلم هاي هاليوودي نمايش مي داند .. آن جا هم در حال شكل گيري بود .. ! و به قول بچه ها .. عين خارج ما هم آرتيست بازي مي كرديم !

۱- تقی مهدوی ۲ - رضا مسیبی ۳ - حسین اسد ۴ - بهروزمدرسی ۵ - ابراهیم سال افزون ۶- ابراهیم فولادوند ۷ - محمود سجادی

نسل نابغه قبل از ما .. !

قبل از اين كه به شرح رويداد هاي اون ايام بپردازم ، لازم مي دونم به يك موضوع بسيار مهمي اشاره كنم . به اعتقاد اكثر همكارانم در خط پرواز سي - ۱۳۰ ، اكثر بچه هايي كه يكي دو دوره از ما قديمي تر بودند .. اغلب شون نابغه و داراي هوش بسيار بالايي بودند ! انگاري اون ها رو از ميان تيز هوشان تك چين كرده باشند ! جالب اين كه كسي هم دليل اين اتفاق رو نمي دونست ! نه اين كه بلانسبت پرسنلي كه بعد از اين آقايون جذب نيروي هوايي شده و براي ادامه تحصيل به آمريكا اعزام شده بودند ، انسان هاي خنگ و گيجي بودند .. ! نه .. منظورم اين است كه قبلي ها واقعآ فوق العاده بودند ! من در خاطرات قبلي ام در باره آقاي " تقي مهدوي " نوشتم كه حتي در دوران تحصيل در امريكا ، ايراد اساتيدش رو موقع آموزش مي گرفت .. !! و بنده خدا ها مجبور بودند موقع درس دادن به چشم هاي قشنگ اقا تقي ما نگريسته .. و اگه او كله مبارك اش رو نيمچه تكاني مي داد ، آن ها به منزله تآئيد تلقي كرده و بحث رو ادامه مي داند .. !! اين عين واقعيت است . اين مرد در تمام طول خدمت اش در نيروي هوايي هم علاوه بر پرواز كردن ، مسئوليت هاي حساسي هم در پايگاه به عهده داشت . كه يكي از اون ها مسئول اموزش نخودي هايي مث من و ماشالله مداح بود ! علاوه بر ان ، انساني بسيار مهربان و باشخصيتي هم بود . بگذريم .. من در تصوير بالا ، عكس تعدادي از اون قديمي تر ها رو كه در نشست هركول ها اومده بودند ، كنار هم قرار دادم . و با درج شماره اي آن ها رو معرفي كردم . تا سر فرصت در باره هر يك از اون ها خاطراتي رو بيان كنم .. تا يادم نرفته بگم در اون عكس فقط من در بين آن ها اضافه هستم . اما زنده ياد علي نجيب جزء اين گروه بود .. همچنين در گروه فوق شما با چهره جناب ابراهيم فولادوند ( شماره ۶ ) قبلآ آشنا شده ايد . و حتمآ خاطره شيرين او را كه در باره پرواز با هواپيماي خفاش و درگيري اش با ميگ عراقي رو بياد داريد . ( نبرد خفاش با آواكس ! ) و حتمآ يادتونه كه صدام براي لاشه اين هواپيما جايزه تعين كرده بود .. !؟ به هر حال سعي خواهم كرد در باره هر يك از آن ها خاطره اي بيان كنم .

پایگاه یکم ترابری

از این که پنج پاراگراف مقدمه طولانی نوشتم ، عذر مي خواهم . دو تا از اين پاراگراف ها كمي بوي سياست مي دهند ! صادقانه عرض مي كنم .. اصلآ به دلم ننشست و احساس خوبي از نگارش ان ها ندارم ! چند بار خواستم حذف كنم . اما بعد پشيمان شدم . بگذريم ... در عوض سعي مي كنم با زدن نقبي به گذشته هاي دور ؛ حال و هواي اون سال ها رو براتون تعريف كنم . چند ماهي مي شد كه برو بچه هاي گروه ما از حالت نخودي بودن در خط پرواز همگي بيرون امده بوديم .. ! ديگه يك مشت تازه وارد بي سواد فرنگ دوره ديده محسوب نمي شديم ! ( توضيح اين كه .. مراد از " بچه هاي گروه ما " افرادي است كه به اتفاق هم در آمريكا آموزش ديده بوديم . و " بي سواد هاي فرنگ ديده " هم عنواني بود كه قديمي تر هايي كه از هواپيماهاي رده خارج شده داكوتا به خط پرواز سي - ۱۳۰ آمده بودند ، ما رو خطاب مي كردند ! ) حتمآ يادتونه كه در مطالب قديمي نوشتم .. چقدر بدبختي كشيديم تا اجازه پرواز رو از اساتيد داكوتاچي ! بگيريم .. ! نمي دونم روي چه حسابي ما نسل جوان و تازه وارد رو پرسنل قديمي قبول نداشتند ! مدام با طعنه و متلك دانش ما رو زير سوال مي بردند ! يعضي از آن ها هم كه خيلي عقده اي بودند ، ديسيپلين خشك مقررات نظامي رو كه اصلآ در نيروي هوايي رواج نداشت براي ما پياده مي كردند .. ! باور كنيد انگاري " هووي " آقايون بوديم !! مخصوصآ فضا براي من شديد نر از بقيه بچه ها بود .. چون ذاتآ ادم شرو شوري بوده و مدام شيطنت مي كردم ! همين امر لج آقايون رو بد جوري در آورده بود .. و نتيجه ان شد بعد از پايان دوره هاي مكمل هر بار كه براي تست قبل از پرواز مي رفتم ، به طرح سوالاتي كه در دكه هيچ عطاري پيدا نمي شد ، اجازه پروازم رو عقب مي انداختند !

سخت گيري هاي عجيب .. !

خيلي دلم مي خواد دليل رفتارهاي عجيب بعضي پرسنل قديمي رو بيان كرده و ريشه آن را توضيح دهم . اما از اون جايي كه اموخته ام در هر شرايطي بايد حرمت بزرگ تر ها رو نگه داشت ، وارد اين بحث نشده و تنها به بعضي سخت گيري هاي نا معقول اشاره مي كنم .. اگه از افرادي كه دوران مقدس سربازي خود رو در نيروي هوايي ارتش شاهنشاهي گذرونده اند در باره آزادي عمل و مقررات نظامي سوال كنيد ، حتمآ خواهند گفت كه .. نيروي هوايي در مقايسه با ساير نيروها واقعآ عالي و راحت بود . به همين دليل اون موقع اصطلاح " كويته يا كويت است " باب بود . اما از شانس بد وقتي قدم به خط پرواز گذاشتيم ، سخت گيري ها نسبت به تازه وارد ها آغاز شد . مشخص بود كه قصد اذيت ما رو دارند .. همه اين ها يك طرف وضعيت آزمون ها خيلي ناجور بود .. ! من كه از عشق سوسن خيلي دلم مي خواست هر چه زودتر اجازه پروازم رو دريافت كنم ، شب روز مطالعه كرده و اغلب نكات مهم رو به خاطر مي سپردم ! اما موقع آزمون كه مي شد ، با پرسش هايي مواجه مي شدم كه اصلآ در كتاب موجود نبود ! كسي جرات اعتراض نداشت .. ! امتحان ها هم تك نفري بود .. خلاصه همون طور كه گفتم عشق اتشين باعث شد از رو نرفته و بر دامنه مطالعاتم بيفزايم .. ولي خير .. انگاري مقدر اين بود كه .. حال اين بچه پر رو بايد خيلي گرفته شود .. !! يادمه براي اخرين آزمون خيلي خيلي مطاله كرده بودم . و قرار بود در مرحله آخر سرپرست سخت گير و با ديسيپلين خط پرواز ( يادش به خير آقاي نصير بگلو ) شخصآ از من امتحان به عمل اورد .. يادمه هر چه پرسيد مثل بلبل جواب دادم . قند توي دلم داشت آب مي شد .. و از خوشحالي داشتم پرواز مي كردم .. كه گفت : يك سوال ديگه مي پرسم اگه درست جواب دادي همين الان مجوز پرواز رو صادر مي كنم .. !! عرض كردم بفرماييد .. و او پرسيد :

درجه الكترو والانس آب باطري هواپيما چقدر است !!؟ يا حضرت عباس !! اخه اين چه پرسشي است !!؟ به چه درد من در پرواز مي خورد !!؟ و من نتونستم جواب بدهم .. بهش گفتم قربان در كتاب نيست .. گفت شما بايد اين اطلاعات رو هم بلد باشي .. ! باور كنيد رفتم از متخصصان قديمي شعبه الكتريك هم پرسيدم ، آن ها هم نمي دونستند .. بگذريم .. بقدري گشتم و جستجو كردم تا عاقبت جواب رو بدست اوردم .. ! شايد باورتون نشه .. بعد ها فهميدم اون سخت گيري ها چقدر در پرواز ها و ماموريت ها به درد آدم مي خورد ! سال ها بعد كه در زمستاني بسيار سرد پروازي به مجارستان داشتيم ، از شدت سرما باطري هواپيما تركيد .. وقتي درخواست باطري كرديم نخستين پرسش همان درجه الكترووالانس بود ! بقيه بچه ها هم كم بيش براي دريافت مجوز پرواز خيلي اذيت شده بودند . و هر كدوم با پرسش هاي عجيب و غريبي مواجه شده بودند ! راستش رو بخواهيد اون موقع به خاطر انواع سخت گيري هايي كه اعمال مي شداحساس كرديم شايد مطلحتي در كار است كه جديدي ها خصوصآ گروه ما قدم به داخل كابين نگذارند .. ! البته تنها شانسي كه بعد ها آورديم ، حضور جناب " تقي مهدوي " در مقام مسئول آموزش بود . او چون از جنس خودمون بوده و علاوه بر آن انساني با شخصيت و با دانشي بود ، ديگه براي مراحل بعدي پرواز اذيت مون نمي كرد . اگر چه خاطره نخستين " آزمون حين خدمت " رو فراموش نمي كنم .. يك روز كه تازه از پرواز امده بودم ، ايشون من را صدا زد تا چند برگه از فرم هاي اموزشي ام رو امضاء كنم .. من هم حماقت كرده و به ايشون گفتم .. من امضاء نمي كنم . شما چه اموزشي به من داده اي كه حالا بايد فرم آن را امضاء كنم .. بنده خدا خيلي جا خورد .. دقايقي بعد همه آن فرم ها رو پاره كرد .. و با عصبانيت گفت .. من مي خواستم به تو محبت كنم .. چون مي دونستم براي قبولي خيلي مطالعه داشتي .. ! باشه .. خودت خواستي ! چون ادم با شخصيت و مهرباني بود ، همون موقع سخن او رو پذيرفتم .. اما هر چه خواهش كردم دوباره فرم جديد پر كند ، زير بار نرفت .. تا اين كه مدتي بعد يك ماموريت ده روزه مشهد - عمان ابلاغ شد . و قرار گرديد ده فروند هواپيما به مشهد اعزام شوند .. و من دست به دامان آقاي مهدوي شدم .. و او هم لج كرده بود .. و با خونسردي گفت ، مجوز پرواز به عمان رو نداري !! آزمون هايت تكميل نيست !! متوجه شدم هنوز هم سر اون قضيه دلخوره ! خلاصه بعد از كلي بوسيدن چهره اش ، ورقه آموزش ام رو امضاء كرد و من فرصت يافتم هر روز از مشهد به عمان با بقيه پرواز كنيم .. ! يادمه ساعت ۳ بامداد پرواز كرده و اخر شب بر مي گشتيم ..

حضور در عمليات و باقي قضايا .. !

يكي دو سال بعد از اين كه همه چيز روي روال افتاده بود و همه بچه ها پرواز هاي خود رو انجام مي دادند يك روز بخشنامه اي از مقامات بالا به دست سرپرست خط پرواز رسيد كه طي ان بايستي يك نفر رو به عنوان مامور به خدمت به عمليات پايگاه مي فرستادند . در آن نامه تاكيد شده بود كه فرد ياد شده بايد زبان انگليسي اش كامل باشد . دليل اين كار هم معلوم بود . چون پرسنل ديسپچ و عمليات به اون صورت مكالمه انگليسي شون تعريف نداشت و از طرفي با اصطلاحات تخصصي پرواز بيگانه بودند ، يك نفر از جنس پرواز رو براي اين واحد مي خواستند . تا بعد از ظهر ها يا شب ها اگه خلباني در يكي از پايگاه هاي داخل يا خارج از كشور مشكلي پيدا مي كرد ، يكي باشد كه اشكالات بيان شده از زبان خلبان ها رو حاليش شده و تا روز بعد اقدامات مقتضي رو انجام دهد .. خلاصه اين بود كه بنده حقير رو پيشنهاد دادند .. ! ( واقعيت اينه كه مي خواستند از شرم خلاص شوند .. ! چشمك ) البته همان گونه كه در خاطرات قديمي ام اشاره كردم ، خيلي به نفع ام شد . اوليش دريافت خانه سازماني از سهميه عمليات بود .. كه جناب سرهنگ جواد حسيني ( همون شخصي كه " نخستين هواپيما ربايي " بعد از انقلاب رو رقم زد ! ) بگذريم . در دوراني كه در عمليات پايگاه حضور داشتم ، به خاطر حضور در جمع فرماندهان و مقامات عالي رتبه و رو در رو شدن روزانه با حضرات ، خواسته و ناخواسته با يك سري خبرهاي ناب و دست اول مواجه مي شدم ! مخصوصآ كه دفتر ما درست بيخ گوش دفتر فرمانده پايگاه زنده ياد تيمسار اميرفضلي بود .. و او عادت داشت وقت و بي وقت به دفتر ما امده تا از وضعيت پرواز ها مطلع شود .. اون زمان ها شايع بود كه ژنرال هاي شاهنشاهي برق دارند !! ( از نوع سه فاز ! ) و همه از اين مي ترسيدند كه نكنه يك روز برق اون ها ادم رو بگيره .. ! به همين دليل همه از ترس اين كه برق ان ها رو نگيره فرار مي كردند .. مخصوصآ برق تيمسار اميرفضلي خيلي شديد بود .. ! واي ياد خاطره اي از همين برق گرفتن ها افتادم .. شرمنده كه بخش حاشيه ها زياد شده است .. اما اجازه مي خواهم يك خاطره از تيمسار اميرفضلي روايت كنم .. البته يك بار در مطالب قديمي به ان اشاره كرده ام .. !!

قربان من گاوم ... !!

مي گويند تيمسار اميرفضلي در همون سال هاي نخست انقلاب فوت كرده است . روحش شاد . تيمسار خيلي به گل و گياه و سرسبزي و خرمي پايگاه علاقه داشت .. و زحمت زيادي براي مفرح كردن محيط پايگاه يكم كشيد . بهترين گل هاي رز گرانقيمت و كمياب رو از هلند خريداري كرده بود و در سرتاسر محيط پايگاه دستور داده بود كاشته بودند .. فضاي سبز هم زياد بود .. از در معروف به سي - ۱۳۰ هركي قدم به داخل پايگاه مي گذاشت .. با انبوهي از انواع گل هاي زيباي رز مواجه مي شد .. مخصوصآ در فصل شكوفه دادن كه بوي عطر آن واقعآ به ادم روحيه مي داد .. گل ها از نژاد مخصوصي بودند كه معمولآ هميشه سر سبز بودند .. همان طور كه گفتم تيمسار خيلي روي گل ها مخصوصآ چمن هاي سبز و يك دستي كه همه جا به چشم مي خورد حساس بود .. و مرتب در مراسم صبحگاه ها و در هر فرصتي توصيه مي شد كه كسي از روي چمن راه نرود .. در آشيانه سي - ۱۳۰ يك استوار متخصصي وجود داشت كه بنده خدا كمي اضافه وزن داشت .. شكمي جلو امده و پا به سن گذاشته .. اون بنده خدا عادت داشت براي رفتن به خونه از راه ميانبر كه بي ترديد از وسط چمن هاي سبز پايگاه مي گذشت ، عبور مي كرد .. همه به او مي گفتند زنهار از اين كه تيمسار تو رو بر روي چمن ها ببيند .. پوست ات رو خواهند كرد .. و اون بنده خدا اصلآ اهميت نداده و همچنان از ميان چمن و گلزار ها عبور مي كرد .. دست بر قضا يك بار تيمسار امير فضلي كه در حال تردد در منطقه پايگاه بود ، چشمش به فردي مي افتد كه سالانه سالانه سرش رو پائين انداخته و به نرمي در حال راه رفتن است .. ! با فرياد به راننده مي گويد ترمز كن .. و سپس با عجله از ماشين اش پياده شده و در پشت يكي از درختان تنومند پنهان مي شود .. استوار نگون بخت همچنان كه سر به زير در حال قدم زدن بود ، تيمسار جلويش سبز مي شود .. ! و در حالي كه بشدت عصباني شده بود خطاب به استوار مربوطه مي گويد .. مگه تابلو هاي از روي چمن راه نرويد رو كه در همه جا نصب شده اند را نديدي !!؟؟ استوار پير هم خيلي خونسرد مي گويد .. قربان من گاوم !! سواد ندارم .. و ضمنآ چمن را هم دوست دارم .. !! و بلافاصله دولا شده و يك مشت چمن از زمين كنده و به دهانش مي گذارد .. ! تيمسار امير فضلي بقدري از حاضر جوابي وي مخصوصآ چمن خوري او خوشش امده بود كه نمي تواند جلوي خنده اش رو بگيرد .. و به اين ترتيب از سر تقصير اون بنده خدا مي گذرد .. ! اين ماجرا من را ياد رضا شاه انداخت .. ! مي گويند خيلي سخت گير و خشن بوده و عادت داشت از پادگان ها بازديد مي كرد .. يك بار در غذاي سربازان موش ديده بود ، آشپز بخت برگشته رو به درون ديگ غذا انداخته بود .. ! يك روز در پي همين بازديد ها وقتي به سر ديگ آبگوشت سرباز ها مي رود ، آشپز ملاقه رو به داخل ديگ كرده تا گوشت ها رو به رضا خان نشان بده .. اما از شانس بد او يك موش بزرگ به درون ملاقه اش مي افتد .. آشپز از ترس موش را در دهان گذاشته و مرتب به پادشاه مي گويد .. قربان مي بينديد چقدر گوشت فراوان به سرباز ها مي دهيم .. ! رضا خان هم از حاضر جوابي وي خنده اش گرفته و از گناه آن بخت برگشته مي گذرد ... !!

گروه ويژه ...

در همون ايامي كه در عمليات بودم متوجه شدم گروهي از زبده ترين پرسنل پروازي رو دست چين شده و مراتب رو هر روز به تيمسار اميرفضلي گزارش مي دهند .. يا همان طور كه عرض كردم گاهي خود تيمسار سر زده وارد عمليات شده و در باره گروه مخصوص سوالاتي رو از فرمانده عمليات مي پرسيد .. از نوع پرسش هاي فرمانده مقتدر پايگاه خيلي زود متوجه شدم كاسه اي بايد زير نيم كاسه باشد! به ويژه كه عادت داشت جزئيات بيشتري از سوابق هر يك جويا شود . گاهي هم بي احتياطي كرده و از همون عمليات اداره ضد اطلاعات رو گرفته و در باره بعضي از بچه هاي انتخاب شده گروه تحقيق مي كرد .. ! البته من شنيده بودم تيمسار هوش سرشاري داره و چون خودش خلبان سي - ۱۳۰ بود ، اغلب بچه ها رو مي شناخت .. اما اين بار دست به دامان افراد ديگري چون فرمانده گردان هاي پروازي ، عمليات ، اداره ضد اطلاعات و ساير جاهايي كه مي شد اطلاع كسب كرد مي شد .. ! از شما چه پنهان وقتي در يكي از همان روزهايي كه تيمسار سرزده به دفتر ما امده بود و از دهان اش نام " علي نجيب " رو شنيدم ، ديگه بد جوري روي اين قضيه كنجكاو شده بودم .. خدا بيامرز علي هم ادمي نبود كه اسرار نظامي رو فاش سازه .. حتي طرف اگه دوست خانوادگي اش باشه .. ! به همين دليل پولتيك زده و از رضا مسيبي كه همشيره اش زن علي بود خواستم يه جور هايي از زبون علي بكشه بيرون كه قضيه گروه مخصوص پرواز چيه ؟ اما او هم با تمام زرنگي موفق به كشف ماجرا نشد ! البته اموخته بوديم كه زياد پيش همه كنجكاوي به مسايل سري ارتش نشون ندهيم ! به همين دليل خيلي با احتياط اين قضيه رو دنبال مي كرديم .. اين گروه هر از گاهي به پرواز مي رفتند .. و بعد از ساعت ها پرواز برمي گشتند . بدون اين كه كوچك ترين رد پايي از ماموريتي كه رفته بودند به جاي بگذارند .. ! البته اين رو هم اضافه كنم .. اون موقع از اين نوع ماموريت ها محرمانه در ارتش زياد داشتيم .. نمونه بارز ان زير نظر گرفتن تحركات نظامي همسايه شمالي مون يعني اتحاد جماهير شوروي سابق بود كه با همين خفاش ها رد يابي مي شد ! و كسي از نوع ماموريت آن ها سر در نمي آورد .. حتي به خود خلبان هم اجازه سر در اوردن نمي داند ! حتما قضيه " ادرار گرفتن يكي از خلبان هاي " همين پرواز رو يادتونه .. !؟ ولي اين نخستين باري بود كه يك گروه ويژه انتخاب شده بود .. تصميم گرفتم هر جور شده كشف اش نمايم .. !

قدم بعدي ...

بد جوري در تب و تاب سر در اوردن از قضيه گروه ويژه مي سوختم .. ! اما بعد از مدتي اتفاقي رخ داد كه توانستم فقط حدس بزنم ! هواپيماهاي سي - ۱۳۰ پايگاه يكم ترابري وقتي از ماموريت بر مي گردند ، جملگي مثل بچه ادم منظم در رمپ پرواز پارك مي شوند .. اون موقع در انتهاي باند فرودگاه مهرآباد ، يك فضاي بسيار بزرگ و خالي از تحركي وجود داشت كه هر از گاهي بچه هاي متخصص شكاري ، فانتوم ها رو براي موتور گرداني و تست كردن قدرت دور موتور بعد از هر تعمير اساسي به اين منطقه كه " هات اسپات " نام داشت مي اوردند تا در مقابل چند دستگاه صدا خفه كن هايي كه اون جا تعبيه شده بود چك شوند .. گاهي اوقات هم اگه هواپيماي هركولسي محموله اشتعال زا و يا خطرناكي داشت ، به محض نشستن از خلبان خواسته مي شد قارقارك اش رو در اون منطقه پارك نمايد . اما در همون ايام يك روز متوجه شدم كه به دستور تيمسار اميرفضلي يك فروند هواپيماي سي - ۱۳۰ رو به اون جا منتقل كرده اند ! اولش دوزاري ام نيفتاده بود كه اين قضيه ربطي به گروه ويژه ما و علي نجيب داره .. ! تا اين كه يك روز بعد از ظهر كه شيفت بودم رئيس عمليات كه اگه اشتباه نكنم سرهنگ خلبان " قائمي " بود من رو احضار كرده و خواست تا ارتباط او را با دفتر فرمانده پايگاه تيپ تكاوران ( نوهد ) برقرار كنم . وقتي شماره رو گرفته و قصد برگشتن به اتاق مجاور كه دفتر كارم بود رو داشتم ، با دست اشاره كرد تا بمانم .. ! از محتواي گفت و گوي او با فرمانده تكاوران چيزي حاليم نشد ! چون احتمالا به اختصار و با رمز حرف مي زدند .. اما شنيدم گفت با مدرسي هماهنگ كنيد . بعد از پايان مكالمه از من خواست سر شب يك ماشين از تكاوران به پايگاه ما مي آيند با دژباني هماهنگ كن به محضي كه رسيدند شما ان ها رو به پاي هركولسي كه در هات اسپات است ببر ! كم كم يه چيز هايي داشت حاليم مي شد اما دقيقآ ربط آن ها رو نمي دونستم .. ! سرهنگ قائمي قدي بلند و چهره اي آفتاب سوخته داشت . خيلي خشن بود .. در تمام مدتي كه در عمليات بودم هرگز خنده او رو نديدم ! لحظه شماري مي كردم تا تكاوران وارد شوند .. عاقبت سر شب بود كه از طريق تلفن متوجه شدم ميهمانان جلوي در هستند .. سريع پشت جيپ نشسته و خودم رو به ان ها رسوندم .. بعد از سلام و عليك با فرمانده ان ها كه دست كمي از رئيس عمليات ما از نظر جثه و ابهت نداشت .. آن ها رو به سمت هواپيما راهنمايي كردم ..

آفرين به تكاوران ارتش ...

در دوران آموزش در ايالت متحده آمريكا يكي دو بار فرصتي پيش اومد تا از محل تمرينات نيرو هاي ويژه كه در اون جا به ( آمريكن مرين ) معروف هستند ، ديدن كنم . باورتون نميشه چنان دهانم مثل غربتي هاي نديد بديد از تعجب باز مونده بود كه بعد از پايان تمرينات دهانم بسته نمي شد! عين فيلم هاي هاليودي ناكس ها از ديوار راست بالا مي رفتند .. ! اين گذشت تا اين كه روزگار ما رو شيفت داد به اون شبي كه به حكم فرمانده عمليات تكاوران رو پاي هواپيما بردم .. حسي به من گفت بهروز جان كمي صبر كن كجا مي خواهي بري !؟ خونه كه حلوا خيرات نمي كنند ! اين بود كه به حكم احساس درون موندم . به قول داشي ها ( آمريكن مرين ) كيلويي چنده !؟ بابا تكاوران خودمون رو عشق است .. و اين رو صادقانه عرض مي كنم . فرمانده تكاوران بعد از پياده شدن عوامل تحت امرش آن ها رو در گوشه اي به خط كرد .. متوجه نشدم چي بهشون مي گفت . اما از حركات دستش كه اشاره به هواپيماي سي - ۱۳۰ كرد ، فهميدم سوژه شون همين قارقارك مادر مرده ماست .. ! شايد باورتون نشه در يك چشم به هم زدن از هر طرف ابتدا به صورت سينه خيز به سمت هواپيما نزديك شدند و ناگهان همگي مثل فنر با قلاب كردن دست هاي خود ، خيلي راحت خودشون رو به بالاي سقف هواپيما رسوندند ! يك نفر هم مثل داور هاي مسابقات بين المللي يك گوشه وقت رو محاسبه مي كرد .. ( اين رو هم اضافه كنم هركولس ها سه در خروج اضطراري روي سقف خود دارند كه يكي در كابين ، يكي در وسط هواپيما و اخري هم نزديك سكان عمودي يا همون دم سي - ۱۳۰ قرار گرفته اند .. هدف كارخانه از تعبيه اين سه در خروجي ، صرفآ براي فرود هاي اضطراري در آب يا همون ( ديچينگ ) است . و هر كدام به خاطر نوع فرو رفتن هواپيما در آب است .. مثلآ اگه هواپيما با دماغ توي آب رفت .. از قسمت دم بيرون بيايند .. ! البته طناب هاي بسيار قطور و محكمي هم در كنار در ها تعبيه شده اند . ضمن اين كه بر روي هر بال هم دو تا قايق بادي به ظرفيت ۲۰ نفره مثل بالش بسته بندي شده است كه جمعآ هشتاد نفر رو نجات مي دهد .. ! )

در ظرف چند دقيقه نفرات از بالا به درون يورش برده و سپس با افتخار از در هاي اصلي بيرون امدند .. اصلآ آن چه رو مي ديدم باورم نمي شد .. ! تا يادم نرفته بگم .. همين تكاوران در جنگ با عراق چه شاهكار هايي خلق نكردند .. ! از نجات زنداني در خاك عراق گرفته تا انهدام توپخانه هاي مدرن در قلب استحكامات دشمن .. كه واقعآ هر كي از نزديك نبينه ، فكر مي كنه تروكاژ هاي سينمايي است ! خلاصه اون شب بعد از فتح هركولس از سقف ، مهيج ترين بخش تمرينات شروع شد . ابتدا تكاوران به سه دسته تقسيم شدند .. گروهي نقش مسافر رو به عهده داشتند .. عده اي به عنوان تروريست و گروگان گير و گروهي هم براي نجات انتخاب شده بودند .. جاي همه شما خالي تا مي ديديد .. باور كنيد اگه به چشم خودم نديده بودم ، فكر مي كردم حقه هاي سينمايي است .. اما واقعآ تكاوران ايراني در دنيا تك هستند و علي رغم هيكل هاي درشت و ورزيده ، عين پلنگ خيز بر مي داشتند .. و از ديوار راست يا بهتره بگم از ديوار بلند هواپيما به راحتي بالا مي رفتند .. اون شب من متعجب از صحنه هايي كه ديده بودم به خانه بازگشتم .. اما طبق هماهنگي هاي صورت گرفته تمرينات چند شبي ادامه داشت . اوايل براي من سوال بود كه چرا فقط در شب اين ها تمرين مي كنند .. كه البته بعد ها پاسخ خودم رو پيدا كردم .. بعد از مدتي كه از تمرينات مستمر و شبانه تكاوران گذشت .. برنامه عوض شد . آن ها بعد از ظهر ها سوار هواپيما شده و با همان گروه مخصوص كه علي نجيب هم عضوش بود به مقصد نامعلومي پرواز مي كردند ! هيچ كسي حتي افسران مافوق من در عمليات مقصد پرواز رو نمي دونستند !! و ما در جلوي تابلو وضعيت هواپيما ها ، جلوي شماره هواپيماي خدا بيامرز نجيب مي نوشتيم ( اس . ام ) يعني ماموريت ويژه .. ! اين روند همين جوري ادامه يافت ..

وقتي ماموريت سري لو مي رود !!

شايد باورتون نشه .. با وجودي كه سال هاي طولاني از اين اتفاق مي گذرد ، هنوز هم در لو رفتن قضيه شك دارم .. ! يعني امكان نداشت با ان بگير و به بند ها موضوع علني بشه ! اما اخيرآ به پاسخي رسيدم كه در پايان اشاره خواهم كرد .. همه مي دونند حفظ اسرار در ارتش يك ركن است . و همه نظامي ها از بدو ورود و پيوستن به هر يك از نيروهاي ارتش در اين باره آموزش هاي مفيدي رو طي مي كنند . اما چرا طرحي محرمانه اين گونه بچگانه از پرده بيرون مي افتد .. !!؟؟ ماجرا به زماني بر مي گرده كه آقايون تصميم گيرنده در ستاد كل نيروي هوايي البته با هماهنگي دربار و شخص شاه مقرر مي شود يك گروه رزرو هم انتخاب شود ! البته تعين هواپيما و گروه رزرو معمولآ در همه ماموريت هاي مهم نيروي هوايي امري طبيعي تلقي مي شود .. اما اين كه بعد از كلي تمرين و پرواز هاي به كلي محرمانه در ساعات مختلف شبانه روز و انجام تمرين و مانور هاي مشترك با نيروهاي ورزيده هوابرد و تكاوران يهو به فكرشون برسه كه گروهي ديگر هم انتخاب شوند قدري مشكوك به نظر مي رسد .. به هر حال گروه دوم هم خيلي زود از ميان بهترين و آس ترين معلم خلبان ها ، كمك خلبانان و ناوبرهاي تاكتيكال و ساير خدمه شامل مهندس پرواز و لود مستر و كروچيف هاي باتجربه برگزيده شدند . اين گروه هم به مانند تيم پروازي اصلي به ماموريت و پرواز هاي وقت و بي وقت خود ادامه مي دادند .. اگه اشتباه نكنم بعد از يك هفته كه از عمر گروه دوم نمي گذشت ، اصل ماموريت از پرده بيرون افتاده و همه بچه هاي خط پرواز به قضيه پي بردند .. اما بلافاصله افسران ضد اطلاعات با اون قيافه هاي سرد و بي روح خود به خط پرواز امده و به اصطلاح همه آقايون رو توجيح حفاظتي فرمودند .. و به عبارتي تاكيد كردند .. شتر ديدي ، نديدي ! جالب اين كه همه بچه ها بدون استثناء با شنيدن طرح ماموريت شوكه شدند ! بله همه خيلي زود متوجه شدند كه به دستور اعليحضرت همايوني قراره گروهي از تكاوران ورزيده يگان هوابرد با يك فروند هواپيماي سي - ۱۳۰ به پرواز در ارتفاع بسيار پائين از مرز پاكستان عبور كرده و در نقطه معيني فرود امده و گروه فوق به زنداني كه " ذوالفقار علي بوتو " نخست وزير اسبق پاكستان به امر " ژنرال ضياء الحق " بازداشت و به اعدام محكوم شده را طي عمليات برق آسايي نجات داده و به هواپيما منتقل كنند !! و سپس به همان طريق با پرواز در ارتفاع بسيار پائين به خاك كشور ايران وارد شوند .. !!

كنسل شدن ناگهاني ماموريت .. !

همه دوست داشتند نتيجه اين عمليات متهورانه رو بدانند ! جالب اين كه با وجود لو رفتن ماموريت گروه ويژه اما هر چه از زنده ياد علي نجيب در باره جزئيات مي پرسيديم ، هيچ جوابي نمي داد !! وقتي هم كه خيلي اصرار مي كرديم .. در جواب با خنده خاصي مي گفت .. وقتي به همسرم نگفته ام ، چگونه توقع داري به تو بگويم .. ! شمارش معكوس شروع شده بود . و هر دو گروه ويژه به همراه تكاوران هوابرد و كلاه سبز ها به تمرينات محرمانه خود ادامه مي دادند .. وقتي هواپيماي علي نجيب به زمين مي نشست ، از چهره خسته و به هم ريخته اش مي شد حدس زد كه تمرين هاي بسيار سختي در شرايط آب و هوايي و محيطي مشابه با محل فرود در خاك پاكستان انجام داده اند .. پرواز در ارتفاع پست علاوه بر اين كه خطرات فراواني دارد و به اصطلاح ريسك پذير است ، فشار بيش از حدي را هم به گروه پروازي وارد مي اورد .. و همان گونه كه در مطالب گذشته اشاره كردم ، پرواز هاي بدون پرشرايز مانند ماموريت هاي چتر بازي و بارريزي طبق قوانين فيزيكي ۶ برابر پرواز معمولي فشار به گروه پروازي وارد مي كند ! به عبارتي يك پرواز يك ساعته چتر بازي معمولي خستگي پروازي شش ساعته اي چون تهران - تبريز - چاه بهار را به همراه داشت .. براي همين وقتي علي برمي گشت خستگي و فشار زياد در چهره اش نمايان بود . اين رو هم اضافه كنم .. هيچ يك از بچه ها و فكر مي كنم حتي مسئولان پايگاه از تاريخ اجراي عمليات خبر نداشتند .. همه منتظر دستور از بالا بودند ! تا اين كه يك روز در كمال ناباوري به هر دو گروه ويژه اعلام شد ماموريت ربايش ذولفقار علي بوتو ملغي شده است .. ! خب طبيعي است هيچ يك از بچه ها جرات پرسش دليل لغو ماموريت رو نداشتند .. اما گروه ويژه براي ساير ماموريت هاي مشابه هم چنان تا پيروزي انقلاب پا بر جا بود . من در همان روزهاي اخر از زبان فرمانده تكاوران شنيدم كه گروه آن ها هميشه به حالت اماده به سر مي برند .. و به گروه " واكنش سريع " معروف بودند .. اما چرا اين ماموريت در اخرين دقايق لغو شد .. !!؟ چه عواملي باعث اين تصميم شده بود ؟

پولتيك سياسي

همان طور كه عرض كردم سال ها به اين قضيه و لغو ناگهاني ان فكر مي كردم .. تا اين كه اخيرآ به نتيجه جالبي رسيدم ! اون هايي كه سن و سال بالايي دارند حتمآ يادشونه كه قبل از انقلاب سريال پر مخاطبي به نام " سركار استوار " با بازي مرحوم " عبدالعلي همايون " از تلويزيون پخش مي شد . در هر قسمت آن سركار استوار با پولتيكي بدمن ها رو به تله مي انداخت !! شخص شاه هم در مواقع حساس دست به پولتيك هاي گوناگوني مي زد ! يادمه من نوجوون بودم و براي تعطيلات تابستاني به روال هميشه به مشهد اومده بوديم .. در يكي از همون سال ها شايع شد وبا اومده است !! اون موقع توصيه مي شد براي مقابله با وبا حتمآ سير درماني شود ! همه در خيابان و كوي و برزن گردنبندي از حبه هاي سير به گردن اويخته بودند .. جلوي مسافرت ها رو گرفته بودند .. خب همه فكر كردند وبا اومده است ! بعدها يكي از دوستان با نفوذ مرحوم پدرم خصوصي به وي گفته بود .. وبايي در كار نبوده است . اين ترفندي از سوي شاه بود ! ظاهرآ دو تا از كشور هاي هم پيمان ايران به جنگ يك ديگر رفته بودند .. طبق قرارداد هاي نظامي كشور ما متعهد بود در صورت جنگ به ياري آن ها بشتابد . اما چون هر دو كشور كه متآسفانه نام ان ها را يادم نيست از هم پيمانان نظامي ما بودند ، شاه ترجيح داد بگه در كشورش وبا امده تا به نفع يكي از ان ها وارد معركه نشود !! خب با اين حساب و پولتيك بازي .. !! من به اين نتيجه رسيدم كه شخص شاه به اين نتيجه رسيده بود كه ممكنه در اين پروژه محرمانه بچه ها شكست بخورند و يا امكان موفقيت آن ها كاهش پيدا كرده باشد .. و طبيعي است اگه بچه ها به هر دليلي موفق نمي شدند ، رسوايي ناجوري گريبان كشور رو مي گرفت .. از طرفي هم نمي خواست همين جوري لغو اش كنه .. لذا مثل خدا بيامرز سركار استوار ما متوسل به پولتيكي ديگر شده است ! به عبارتي به دستور او قضيه نجات بوتو علني مي شود ! تا از اين رهگذر به اهداف اش دست يابد ! يعني از يك سو عظمت و بزرگي اين طرح متهورانه در سطح پرسنل نظامي زبان به زبان گشته و باعث افزايش روحيه و اقتدار قدرت نظامي ايران مي گشت . از طرف ديگر به بهانه آشكار شدن طرح ربايش و حضور مستشاران نظامي پاكستاني در خط پرواز ( آقايان : جان محمد و ابوطالب ) هم قدرت نظامي ايران رو به رخ ژنرال ضياالحق كشانده و خواب راحت كودتا را از چشم او بربايد !! و هم بهانه اي براي لغو ماموريت باشد ، ايضآء بهانه اي براي سر كوفت زدن به فرماندهان درگير ماموريت هم باشد .. ! و از همه مهم تر از نظر روحي و رواني به دستاورد موج رواني اين اقدام پسنده نمايد .. ! به هر حال ممكنه نظريه من هم اشتباه باشد .. !

يك خاطره از مرحوم نجيب ..

در پايان چون مطلب رو تقديم به خانواده محترم شهيد علي نجيب كرده ام ، با ذكر گوشه اي از خاطراتي كه با وي داشتم مطلب رو تمام مي كنم .. مرحوم نجيب هم مثل من عاشق تماشاي فيلم بود . منتها چون اون زمان حسابي بگير بگير بود ! و سخت گيري هاي شديدي در پايگاه و سطح شهر مي شد ، اجاره دهندگان فيلم هاي ويدئويي هم همانند قاچاقچيان مواد مخدر خيلي تلاش مي كردند كسي به كاري كه ان ها انجام مي دهند شك نكنند ! و معمولآ با قيافه هاي موجه و تيپ هاي موقر فيلم هاي سينمايي رو به دست مشتريان مي رسوندند .. ! علي ذاتآ آدم محافظه كاري بود . دلش نمي خواست به خاطر اجاره فيلم سينمايي زير سوال برود ! از اين رو ترجيح مي داد از فيلم هايي كه من اجاره مي كردم شريكي استفاده كند .. به همين دليل هفته اي يكي دو بار با احتياط به خونه ما مي آمد .. و چون ادم محجوب به حيايي بود ،بنده خدا خواهش كرده بود موقع خداحافظي من نام را به زبان نياورم ! چون در بلوك روبرويي ما آقاي " رضا مسيبي " كه برادر همسرش بود زندگي مي كرد ! و او چون علاوه بر پرواز اوقات فراغت اش را به عنوان رزوشن در هتل آزادي مي گذروند ، معمولآ فرصت زيادي براي سر زدن به خونه دوست و همكار قديمي اش در خط پرواز و از همه مهم تر بردار همسرش رو نداشت ! من هم چون با علي شوخي داشتم ، از اين نقطه ضعف او سوء استفاده كرده و حسابي اذيت اش مي كردم .. ! شب ها كه علي با احتياط به خونه ما مي امد ، موقع بيرون رفتن و بدرقه اش با صداي بلند نام او را صدا مي زدم .. و مرتب مي گفتم .. آقاي نجيب خيلي خوش اومدي .. به خانواده سلام برسون .. و بنده خدا علي هم از خجالت نمي دونست چه كار كند .. با دلهره به پنجره رضا در طبقه ششم نگاه مي كرد .. و روش نمي شد به من پرخاش كنه .. و من هم ارتعاش صدايم رو ان قدر بلند مي كردم .. تا چراغ روي بالكن آقا رضا مسيبي روشن شود .. ! اگه بدونيد چهره خجالت زده او چگونه مي شد .. با شرمساري دستش رو براي رضا تكان داده و زير لب به من مي گفت .. اخه بهروز جان .. اين چه كاريه تو كردي .. الان رضا دلخور مي شه كه چرا تا اين جا اومدم سري به خونه ان ها نزدم .. !! گاهي هم من خود رضا رو سركار مي گذاشتم ! و در شب هايي هم كه علي نبود ، روي تراس رفته و الكي با علي خداحافظي مي كردم .. وقتي رضا به روي بالكن ظاهر مي شد .. وانمود مي كردم كه علي پنهان شده است !! و روز بعد در اداره از دور قيافه اين دو رو نظاره كرده و قاه قاه مي خنديدم .. !

رضا خيلي ادم خونسردي بود ! شخصيت اش عين امريكايي ها بود .. ! به هيچ عنوان من ناراحتي و گريه او را در عمرم نديده بودم .. روزي كه خبر سرنگوني هواپيماي علي رو شنيدم ، كم مونده بود از ناراحتي سكته كنم .. با خود گفتم طفلك رضا الان خيلي نارحت است .. و سعي كردم خودم رو زودتر به ختم برسونم تا مواظب رضا باشم .. ! اما وقتي به مجلس ختم رفتم ، با كمال تعجب ديدم رضا حتي لباس سياه هم نپوشيده است .. و خيلي معمولي ايستاده است .. ! بهش گفتم رضا جان بهت تسليت مي گويم .. و چون با هم شوخي داشتيم .. در پاسخ چند تا فحش آبدار حواله ام كرده و گفت .. تو غلط مي كني .. و سپس زد زير خنده .. بهش گفتم رضا نخند برات حرف در مي اورند .. او در حالي كه شونه هاش رو بالا مي انداخت با زبان انگليسي گفت ( I Dont Care ) و دوباره زد زير خنده .. ! البته او ته دلش خيلي ناراحت بود . شايد باورتون نشه .. هنوز كه هنوزه خواهر رضا همسر مرحوم نجيب با گذشت بيش از دو دهه پيراهن سياه اش رو از تنش بيرون نياورده است .. و همواره ياد و خاطره علي رو زنده نگه مي دارد و به همه مي گويد .. علي من خيلي با شخصيت بود .. علي من خيلي آقا بود .. روحش شاد .

dfhbsh.jpg

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت۲۱:۳۰ دقيقه به تاريخ بيست و ششم خرداد ماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

ajr4i2ce8c0d7seedv8o.jpg {
function anonymous()
{
function anonymous()
{
return enlargeWithSlideshow();
}
}
}" href="http://dc173.4shared.com/img/144132520/a1935f2d/Weblog-Archive-.jpg?sizeM=7">Weblog-Archive-.jpg

آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا

دوستان عزیز - خوانندگان محترم سلام
از این که برخی با تعریف و بعضی با خرده گیری به نکاتی از خاطرات بنده توجه عمیق خود را به مطالب مطروحه بیان داشتند باعث سپاس و دلگرمی است.چه پاداشی بالاتر از این که به نوشته های کسی التفات داشته و نکاتی را گوشزدنمایند.از همه تشکر می کنم.و اما در مورد نتیجه گیری.اگر خاطرتان باشد در یکی از پست های اولیه خود اشاره کردم باین که من این خاطرات را می نویسم صرفا برای نوشتن و انتقال آن ها از نظر تجربی به نسل های جوانتر و بقول مدرسی عزیزم تلاش می کنم نتیجه گیری را به خواننده واگذارم.هرگز سعی نمی کنم نتیجه گیری مخاطبان را بسمت و سوی دلخواه خود متمایل سازم تا شبهه اجبار و القاء تفکر پیش نیاید که اینرا خلاف مشی دمکراسی خواهی و آزادگی می دانم.اعتقاد دارم که همه بد مطلق و خوب مطلق نیستند و همه چیز نسبی است پس قضاوت تشخیص نیک و بد قهرمانان خاطره ها با خواننده است و قدر مسلم همان برداشت صحیح است زیرا که برداشت ها نیز حقیقت نسبی دارند و مطلق نیستند.کارگزاران رژیم های مختلف سیاسی چه در ایران و چه در سایر کشور هارا شرایط خاص مکان و زمان بسمت بدتر شدن یا خوبتر شدن سوق میدهد و ما اگر می خواهیم قضاوت درستی داشته باشیم باید این شرایط را در نظر بگیریم.به مفهوم درست سیاه و سفید دیدن با حقیقت وفق نمی دهد بلکه باید بهترین رنگ را در این میان انتخاب نمود.بقول آقای مدرسی ما ذکر خاطره می کنیم و تلاش می کنیم عینا آنچه اتفاق افتاده است بازگو کنیم و امیدوارم در این تلاش موفق باشیم.خاطرات ترتیب تاریخی منظمی ندارند و بترتیب آمادگی ذهن بیان می گردند! و البته تلاش می کنیم تا سن و سال به مرز فراموشی مقطعی یا کلی نرسیده است آن چه قادربه بیان و قابل بیان کردن هستند بیان کرده و جوانان عزیز این مرز و بوم را با حقایق جالبی که در بطن این اتفاقات وجود دارد آشنا سازیم .

مهر ماه سال 1359 شمسی تهران - فرودگاه مهراباد

هفته دوم من و تعدادی از همکاران در شرکت هواپیمائی پاکستان با تلفن رئیس پاکستانی ایستگاه تهران موظف شدیم با یونیفرم کامل و آماده راس ساعت 16 همانروز در فرودگاه حاضر شویم.با حمله هوائی عراق در روز 31 شهریور ابتدا به فرودگاه تهران و سپس سایر شهرها و حمله متقابل جنگنده های ما به بغداد در روز بعد، رسما یک جنگ همه جانبه در زمین و هوا و دریا میان دو کشور همسایه آغاز شده بود.بطور طبیعی فرودگاه تهران بروی پرواز ها بسته شده و تردد هوائی بندرت انجام می شد.پرواز شرکت ما هم(هواپیمائی پاکستان) قطع موقت شده و همه منتظر سرنوشت جنگ بودند.گمانه زنی ها و شایعات حاکی از این بودند که آتش جنگ بزودی فرو خواهد نشست و حکایت از مداخله و میانجیگری سران بعضی کشورهای دوست با دو کشور می کرد.مردم ضمن این که دچار هیجانات روزهای نخست جنگ بودند و هر آن مقابله به مثل های پشت سر هم را از نیروهای ایرانی انتظار می کشیدند ولی ته دلشان دلخوش به جدیت سایر کشور ها در خاموش کردن آتش آن بودند.ما همگی سوار بر مینی بوس سرویس شرکت که ساعت 15 درب منزل هایمان را کوبید شدیم.بر خلاف همیشه که به شوخی و دست انداختن یکدیگر مشغول می شدیم، سایه سکوتی رعب انگیز بر چهره همه بچه ها سنگینی می کرد.دمق و دلخور جز چند کلمه ای کلیشه ای بمنظور احوالپرسی حرف دیگری ردوبدل نشد.سرویس سنگین و غرش کنان خیابان خلوت آزادی را در نوردید و وارد محوطه فرودگاه شد.در اطاق مخصوص مستقر شدیم و تلکس ها را بدست گرفته و دنبال مطلب جدیدی بودیم. می دانستیم که پرواز معمولی و مسافری نیست. ولی نمی دانستیم به چه منظوری می آید.رئیس وارد شد و من و دو نفر دیگر را که سمت سوپروایزری داشتیم به اطاقش صدا زد.با کمی حاشیه وارد متن شد و اعلام کرد که ژنرال ضیاء الحق رئیس جمهور پاکستان برای میانجیگری بین ایران و عراق و دیدار با امام(ره)و بنی صدر رئیس جمهوری وقت در چند دقیقه آینده وارد تهران خواهد شد.چون هواپیمای وی متعلق به شرکت هواپیمائی پاکستان است بنابراین ما باید سرویس بدهیم.ظرف چند دقیقه وظائف تقسیم گردید و با توجه باین که مدیر کل شرکت که یک ژنرال بازنشسته نیروی هوائی پاکستان بود همراه رئیس جمهوری بود و امکان داشت بدلائلی بخواهد از دفترماهم در فرودگاه بازدید کند لذا موظف شدیم دفتر را آماده بازدید وی سازیم و این هم با مشارکت همه همکاران نیم ساعتی وقت ما را گرفت تا برج اعلام کرد که هواپیما در حال نشستن است.از رئیس که آقای محبوب کاظمی نام داشت پرسیدم چه کسی برای استقبال می آید؟ گفت آقای بنی صدر.گفتم کجا؟ گفت زیر هواپیما.گفتم تشریفات؟گفت شرایط اضطراری است و هیچ کدام از دو طرف موافقتی با تشریفات ندارند.گفتم چرا؟ جواب روشن بود...هر آن ممکن بود وضعیت قرمز شده و عراق حمله هوائی نماید.توضیح داد که بدلیل موفقیت های زیاد عراق در روزهای اولیه جنگ، صدام تمایلی به میانجیگری دیگر همسایه ها و کشور های اسلامی ندارد و می خواهد تا ایران مهیا می شود مقدار زیادی از خاک ایران را اشغال کرده تا لااقل اگر مذاکره ای پیش آمد دست پیش داشته باشد. و نتیجه گرفت که بسیار امکان دارد در همین شرایط هم حمله کرده و قدرت خود را برخ ضیاء الحق بکشد.پس باید ما هم ضمن این که در این مورد وظیفه ای نداریم ولی تمام تلاش خودرا در حفظ جان آنان بکارگیریم.سوار ماسین شدیم و دسته جمعی عازم رمپ پروازی شدیم و در جاهای خود استقرار پیدا کردیم.ما با یونیفرم کامل و کلاه و خانم ها نیز با یونیفرم سبز و روسری بنفش حریر که نوعی لباس سنتی پاکستانی بود.آفتاب عالی، هوا بسیار ملایم و نسیم قشنگی پوست صورت را نوازش می داد. هواپیمای بوئینگ 720( از خانواده 707) که قدیمی ولی هنوز استفاده می شد از دور نمایان گردید و به آرامی بر باند 29 راست بوسه زد.چند دقیقه ای طول کشید تا در جای خود و محلی که ما ایستاده بودیم توقف کرد.در همین لحظات کادیلاک سویل آبی آسمانی پاویون دولت زیر دم هواپیما توقف کرده بنی صدر رئیس جمهوری که گویا همان وقت از جبهه جنوب بازگشته بود و سرهنگ فکوری فرمانده وقت نیروی هوائی (که بعدا در سانحه سقوط سی 10 در کهریزک شهید شد) و یکی دو نفر از محافظان بنی صدر از آن پیاده شدند.من با اشاره رئیس ایستگاه بسمت آنان دویدم و به آنان خوش آمد گفتم.با بنی صدر و شهید فکوری دست دادم و پرسیدم قربان دستور می دهید ایشان را به کجا ببریم؟ بنی صدر رو به غفوری کرد و گفت جناب سرهنگ ترتیب آن را داده اند و خودش بسمت هواپیما رفت.بدلیل این که هنوز درب هواپیما کاملا باز نشده و کسی پیاده نشده بود، بنی صدر و فکوری یکی دو دقیقه ای در کنار ما به گفتگو مشغول شدند.ناگهان از دل آسمان و بالای سر ما صدای خشک پره های هلی کوپتری که نزدیک می شد شنیده شد.هلی کوپتر چند متری آن طرف تر بزمین نشست ولی روشن بود و کسی از آن پیاده نشد. فکوری رو بمن کرد و گفت با این می بریمش.دیگه نپرسیدم کجا؟ فضولی بود! در همین لحظه درب پرواز باز شد و کاظمی رئیس پاکستانی ایستگاه دوان دوان بالا رفت و پشت سر ضیاء الحق از پله ها سرازیر شدند.بنی صدر و شهید فکوری به پای پله آمدند و بگرمی از ضیاء الحق استقبال و دیده بوسی کردند.رئیس ما من و همکاران را که خیلی منظم خبردار ایستاده بودیم به وی معرفی کرد.او هم جلو آمد و در معیت بنی صدر و شهید فکوری با یکایک ما بگرمی دست دادند و خوش و بش نمودند.فکوری مرحوم به انگلیسی سلیسی که صحبت می کرد به رئیس جمهور پاکستان گفت که این ها آن قدر در یونیفرم و نقش خود غرق شده اند که من اول فکر کردم همه این ها پاکستانی هستند در حالی که همه ایرانی اند! ضیاءالحق که او هم فکر کرده بود با پاکستانی ها دست می دهد، ناگهان برگشت و ضمن خنده بلند با همه ما مجددا دست داد و تشکر کرد.بنی صدر دستش را پشت کمر او گذاشت تا وی را بسمت هلی کوپتری که منتظر بود راهنمائی کند که چشمتان روز بد نبیند ناگهان صدای زننده آژیر قرمز در فضا طنین انداز شده و هر موجود زنده ای در فرودگاه و در دیدرس ما بود در لحظه ای ناپدید شد! غیر از شهید فکوری که بهر شکل خودش خلبان جنگنده و تمام مدت در جبهه ها بود بقیه با عجله ای وصف ناشدنی در پی یافتن مکانی برای اختفا بودند!من بنظرم رسید محوطه به این بزرگی را نمیتوان بسرعت طی کرده و مخفی شد ضمن این که هواپیما ها هر آن می رسیدند و آنوقت نمی شد تصور کرد که چه اتفاقی برای میهمانان می افتاد!

من جوان 26 ساله گمنام دست دو رئیس جمهور را گرفته و بدون ملاحظه تشریفاتی و صرفا برای نجات جانشان بسمت ماشین خودمان بردم و پشت آن برای چند ثانیه ای پناه گرفتیم.دوستان می دانند که پناه گرفتن در زیر یا پشت و یا درون هواپیما که می توانست هدف روشن و خوبی برای حمله کنندگان باشد بسیار دور از عقل بود زیرا که با جرقه ای منفجر شده و آتش می گرفت و سازه سبک و قابل اشتعال هواپیما جان همه پناه گرفته گان را آنا می گرفت ولی اصابت احتمالی راکت یا ترکش به یک ماشین سواری احتمال خطر بسیار کمتری داشت و تصمیمان درست بود.جالب این که کادیلاک آبی پاویون دولت هم بمحض شنیدن آژیر قرمز اصلا نفهمیدیم کجا رفت و فورا ناپدید شد! خلاصه پس از سه دقیقه آژیر سفید زده شد و بنی صدر بسرعت ضیاءالحق را بسمت هلی کوپتر هل داد و اورا سوار کرده و خودش همراه شهید فکوری با پای پیاده و ما هم در کنارشان عازم پاویون شدیم.انگار که فقط میهمان باید زنده می ماند!! حدود پنج دقیقه ای هم همه در کنار هم پیاده روی کردیم و وقتی به پاویون رسیدیم شهید فکوری که همیشه پاکت سیگارش در جیب بازوی یونیفرمش بودسیگاری درآورد و با خیالی راحت گوشه لب نهاد و به بنی صدر با مزاح گفت آقای دکتر تا دوباره برنگشته اند برویم.بنی صدر هم تائید کرد و گفت بریم تا ضیاء خودشو آماده کنه برای دیدار امام ما هم یکساعتی استراحت کنیم.با ما دست دادند و تشکر کردند و رفتند. از قهرمانان آن روز دلهره آور ضیاء الحق رئیس جمهوری پاکستان دو سه سال بعد در یک سانحه مشکوک هوائی با یک فروند سی 130 ارتش پاکستان در معیت سفیر آمریکا در پاکستان کشته شد.بنی صدر پس از عزل از ریاست جمهوری با یک فروند هواپیمای 707 نیروی هوائی به خلبانی سرهنگ معزی از کشور گریخت و در پاریس درخواست پناهندگی سیاسی کرد و هنوز هم در آنجاست.سرهنگ فکوری فرمانده نیروی هوائی در سانحه سی 130 ارتش که حامل تعدادی از فرماندهان ارتش ، مجروحین و شهدای جبهه بود در کهریزک به خیل شهدای جنگ و انقلاب پیوست.محبوب کاظمی رئیس وقت پاکستانی در ایران پس از بازنشستگی در لاهور پاکستان در یک تصادف رانندگی کشته شد و انور جمال ژنرال بازنشسته هوائی پاکستان که ریاست کل شرکت را داشت نیز پس از بازنشستگی در اثر بیماری فوت شد.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد

مطالب خواندنی

پیشنهاد دو پست دولتی توسط احمدی نژاد ( اینجا )

  • چگونه به جای دختر خارجی ، برادر پاسداری را تحویل ام دادند !! ( اینجا )
  • چگونه از تهمت کودتای نوژه ، نجات پیدا کردم !!؟ ( اینجا )
  • به جای قطعه هواپیما بهروز وثوقی تحویل دادند !! (اینجا )
  • ماجرای جدا شدن سر مسافری در مقابل چشمان خانواده اش !! (اینجا )
  • نقش ستون پنجم در سقوط هواپیمای آیت الله محلاتی ! ( اینجا )
  • آیا تاکنون آتش گرفتن انسانی رو از نزدیک دیده اید !!؟ ( اینجا )
  • ادار خلبان ، نظم پایگاه را به هم ریخت !! (اینجا )
  • دلایل سقوط هواپیمای خبرنگاران ! ( اینجا )
  • آیا زندانیان سیاسی به دریاچه نمک ریخته می شدند !!؟ ( اینجا )
  • چگونه به دبیر کلی حزب خران برگزیده شدم !!؟؟ ( اینجا )
  • انتقاد از اعلیحضرت همایونی جهت رفاه الاغ !! ( اینجا )
  • با خلخالی در صحرای طبس ! ( اینجا )
  • چرا در پرواز آبنبات تعرارف می کنند !؟ (اینجا )
  • پرواز به قبیله آدمخواران !! (اینجا )
  • عملیات محرمانه نجات زندانیان ( اینجا )
  • ماجرای اشگ ننه علی ( اینجا )

    شوخی با حاج آقا در جبهه ! ( اینجا