Monday, August 30, 2010

خاطراتي از ژنرال ها ..

۲ خاطره از دو ژنرال ارتش شاهنشاهی

bx151pxl9etw9pgi3uc3.gif

05upt8sup9xiyg119966.jpg

تسليت به همكار

پسر عزيز و مهربانم جناب علي اصغر صفري در گذشت پدر بزرگ گرامي و دوست داشتني شما را از طرف خود و خوانندگان محترم سايت تسليت عرض مي كنم . بقاي عمر بازماندگان باشد . روحش شاد .

تغير راهبردي

در يكي از كامنت هاي پست قبل توضيح دادم كه قصد دارم فاصله انتشار مطالب را در صورت امكان كم تر كنم . زيرا همان گونه كه مستحضريد مجددآ گوگل يك امتياز ديگر از رنكينگ رتبه سايت ام كسر كرده است ! شايد به خاطر فاصله اي كه در انتشار مطالب ام ناخواسته پيش آمده بود . اما از آن جايي كه سبك و سياق مطالب ام نسبتآ طولاني است .. تصميم دارم در هفته يكي دو مطلب كوتاه و يكي دو مطلب معمولي منتشر كنم .. منتها شما دوستان هم بايد رضايت دهيد كه تنها در روز نخست انتشار پاسخ كامنت ها را بدهم .. و بقيه را بدون جواب منتشر كنم . البته اين در حد يك طرح خام است و نياز به راهنمايي و مشورت با شما ياران را دارد . مطلب فوق يك نمونه از مطالب كوتاه است ..

" خاطراتي از ژنرال ها " عنوان مطلب اين پست است كه شامل دو خاطره متفاوت از دو ژنرال است . اولي در باره عزل تيمسار " نادر جهانباني " از سوي شاه است . كه يكي از خوانندگان به اي ميل ام ارسال كرده بود . خاطره دوم هم مربوط به تيمسار خاتم فرمانده مقتدر نيروي هوايي و داماد شاه است كه يكي از همكاران نيروي هوايي آن را برايم تعريف كرد . همان گونه كه در پاراگراف بالا اعلام كردم .. به عنوان پست كوتاه اميدوارم مورد پسند شما ياران قرار گيرد .. به صحت و سقم آن كاري ندارم . البته در خاطره تيمسار جهانباني راوي اشاراتي هم به مسايل سياسي كرده بود .. كه با اجازتون آن ها را حذف كردم . ضمنآ يكي دو خاطره هم من از اين دو ژنرال دارم كه در فرصت هاي بعد تقديم شما خواهم كرد ..

برچسب ها : تيمسار نادر جهانباني + شاه + تيمسار خاتم + هواپيماي فانتوم + جعبه سياه + عزل + ارتش شاهنشاهي + نيروي هوايي + نيروي زميني + سازمان ورزش +كامبيز دادستان + حزب توده + گشت شب + رمز شب + پاسبخش +

یک اعتراف صادقانه .. !

باور بفرمایید تا همین هفته گذشته من اصلآ و ابدآ روح ام از ماجرای عزل تیمسار " نادر جهانبانی " که به دستور شخص شاه از نیروی هوایی به نیروی زمینی شاهنشاهی و سازمان ورزش منتقل شده بود را نداشت .. ! البته اين رو هم بگم .. همون زمان ها در اوج تظاهرات و ناآرامي هاي كشور كه تعويض پياپي نخست وزيران در كشورمون تبديل به يك مد سياسي شده بود ، شنيده بودم كه وي رئيس سازمان ورزش كشور شده است . تعجبي هم نداشت . اما فكر مي كردم در پي تشكيل كابينه نظامي توسط تيمسار " ازهاري " وي ناخواسته به اين سمت تشريفاتي منصوب شده است ! حتمآ مستحضر هستيد كه تا قبل از پيروزي انقلاب در عمليات پايگاه يكم ترابري كه يگان حساسي محسوب مي شد به عنوان مامور به خدمت حضور داشتم .. !؟ اما تعجب مي كنم چرا در جايي كه پاتوق افسران عاليرتبه و حتي فرماندهان نظامي بود ، هرگز بحثي در اين باره مطرح نشده بود !‌ شايد هم بيان شده ولي من مادر مرده از غم هجرت اعليحضرت بقدري گيج بودم كه حتي خبرهاي به اين مهمي را هم نشنيده بودم .. ! آخه تيسمار نادر جهانباني به قول برو بچه هاي قديمي تر از خودمون تومني دو زار با بقيه فرماندهان ارشد نيروي هوايي فرق داشت . حتمآ مي پرسيد چرا .. !؟ راستش رو بخواهيد اون موقع اصطلاح عاميانه " برق تيمسار فلاني رو گرفت " ..! بين پرسنل ارتش خصوصآ دانشجويان شبانه روزي خيلي رواج داشت . مفهوم و معنايش اين بود كه بدون دليل و گناه خاصي مورد بازخواست و توبيخ مقام عالي رتبه اي قرار گرفته اند .. ! به همين دليل اغلب پرسنل از مواجه با امرا و درجات بالاي نظامي فراري بودند ! اما جهانباني تنها ژنرالي بود كه اصطلاحآ " برق اش كسي رو نمي گرفت ‌ " ..!! شايد به خاطر اين كه خلبان بود ! و به قول معروف سرش توي كار و زندگي خودش بود .. شايد شخصيت والا و ممتازش او را از آزار ريردستان منع مي كرد ! شايد عقده نداشت .. نمي دونم شايد هم بلد نبود .. ! چشمك .

يك جاده خاكي بي موقع .. !

باور كنيد دوستان و ياران همدل بقدري از جاده خاكي هاي حقير تعريف كردند ، كه شوخي شوخي باورم شده " علي آباد هم شهر است " ..!! لذا همين ابتداي كار با اجازتون يك پارانتز بي موقع مي گشايم !! منتها اين پارانتز با بقيه كمي متفاوت است . به عبارت صحيح تر ... به جاي لينك به مطالب قبلي ام در باره ژنرال هاي شاه ، با درج بخشي از مطالب قبلي لينك اش را درج مي كنم .. ! به اين مي گن نوآوري ! از شما چه پنهون تا حالا پست هاي زيادي در باره ژنرال هاي شاهنشاهي نوشته ام . اما در يكي از ان ها ابتدا توضيح ذيل را داده و بعدش به سوژه هاي مورد نظر رسيده ام :

( در روزگار پيشين هر جا بحث خلباني پيش مي آمد . اگه يكي مي خواست در باره شجاعت فاميل خلبان اش سخن بگويد ، حتمآ داستان عبور از زير پل را با آب و تاب شرح مي داد . اگر طرف خوزستاني بود مي گفت : فلاني ( يعني فاميل خلبان اش ) از زير پل كارون با هواپيما عبور كرده !! اگر شمالي بود صد در صد بدونيد كه فاميل او هم يكبار به سرش زده بود كه از زير پل هاي آمل و بابل گذشته باشد !! باور كنيد اين قضيه پل در شجره نامه همه خلبانان مشاهده مي شد !! البته نه از سوي خودشون ، بلكه دوستان و هم ولايتي ها آن را با آب و تاب تشريح مي كردند . و باعث مباهات مي دونستند . حال در اين ميان يه بدبخت بي نوايي چون من كه در روستاي زادگاه ام هيچ پلي وجود نداشت . و تمام گاو و گوسفندامون از خشك سالي و بي آبي تلف شده بودند ، دوستان و اقوام از عمه جون و خاله جون گرفته تا بچه محل ها جريان از زير پل عبور كردن مون را به دوران آموزشي در آمريكا ربط مي دادند !! باور كنيد ديگه داشت به فرهنگ تبديل مي شد . يعني اگه خلبان جواني براي خواستگاري مي رفت ، اولين سوال خانواده عروس اين بود كه آيا آقا داماد از زير پل با هواپيما عبور كرده ؟!! دوستان شايد اين نوشته رو به طنز بگيرند ولي دوست دارم از قديم تر ها بپرسيد حتمآ يكي دو مورد رو به خاطر مي آورند !! ) بعد از اين مقدمه در باره جهانباني شنيده هايم را چنين تعريف كردم ... در اين جا بخوانيد .

نامه اي از يك دوست ..

باور كنيد در تمام مدتي كه مشغول درج خاطرات شخصي ام در دنياي سايبر هستم ، خيلي ها از من خواسته اند تا در باره اين ژنرال چشم آبي مطالبي درج كنم . خب من هم با رعايت احتياط هاي لازمه و درج جمله كليشه اي ام ( من سياسي نبوده و نيستم ) .. چند خطي به بيان شنيده هايم پرداختم . اما باورتون مي شه خيلي از سايت ها و انجمن ها كه اتفاقآ خيلي هم ادعاشون مي شه بدون درج منبع يا ذكر نامي به نام خودشون ثبت كرده اند ... !؟ اين بندگان مفلوك خدا حتي به خود زحمت اين را هم نداده اند كه تغيري در سبك و سياق رسم الخط نوشته هاي بنده بدهند ! همان طور ناشيانه عين آن را كپي كرده اند ! لعنت خدا بر ان ها ! بگذريم .. تا اين كه چندي پيش اي ميلي را از يك هموطن خارج نشين دريافت كردم كه با فونت لاتين ( فينگليش ) به نقل از يك خلبان قديمي به نام " كامبيز دادستان " كه ظاهرآ ۸۶ ساله است ، توضيحات بسيار كاملي در باره اواخر دوران خدمت تيمسار " نادر جهانباني "در رژيم شاهنشاهي از جمله قضيه اخراج او از نيروي هوايي نوشته بود . وي ابتدا ضمن معرفي كوتاه راوي ماجرا يعني همين آقاي كامبيز دادستان ، به نقل از ايشان جريان را تعريف مي كند .

هموطن ما در باره اين پير مرد قديمي نوشته است : او خلبان هواپيمايي است كه سال ها پيش هنگام انجام يكي از ماموريت هاي شناسايي كه پرواز بر فراز خاك شوروي سابق بود هواپيمايش مورد اصابت قرار گرفته و سرنگون مي شود . وي كه از ناحيه دست و صورت دچار سوختگي شديد شده بود ، بعد از مدتي ارتقاء درجه يافته و سپس بازنشسته مي شود . راوي در ادامه آورده است .. اين افسر خلبان در ايام استراحت دز منزلش ، شخصيت هاي زيادي از جمله شخص شاه ، نخست وزير ، درباريان و مقامات لشگري و كشوري از وي عيادت مي كردند . با پيروزي انقلاب راهي آمريكا مي شود . او هم اينك زنده است و ۸۶ سال سن دارد . كامبيز دادستان در باره ماجراي عزل جهانباني مي گويد ..

قرار بود دو فروند هواپيماي جنگنده فانتوم ( اف - ۴ ) از تركيه به ايران آورده شود . تيمسار جهانباني به اتفاق ستوان جواني مسئوليت پرواز ها را به عهده دارند .. بعد از طي مسافتي ، ژنرال مركب آهني خويش را به ارتفاع ۳۰۰۰۰ پايي رسانده و سپس از طريق بي سيم به ستوان جوان پيغام مي دهد كه او هم خود را به ارتفاع ياد شده برساند . افسر جوان در پاسخ به ژنرال چشم آبي مي گويد .. متآسفانه به دليل مشكل فني كه در يكي از موتور هاي هواپيمايم دارم ، قادر به صعود در چنين ارتفاعي نيستم .. ! تيمسار جهانباني كه از پاسخ خلبان جوان خشمگين شده بود ، با كنايه ضمن به كار بردن جمله اي زننده ( مثلآ تو جيگر اين كار را نداري ..!! ) او را سرزنش مي كند ! ستوان براي اين كه ثابت كند كه توانايي صعود به ارتفاع بالا رو دارد ، علي رغم مشكل يكي از موتور هاي هواپيمايش به سي هزار پايي صعود كرده و در معيت هواپيماي فرمانده اش قرار مي گيرد .. دقايقي بعد به دليل فشار وارد به موتور معيوب هواپيماي شكاري در آسمان منفجر شده و خلبان جوانش كشته مي شود !

مدتي بعد وقتي نوار مكالمه مورد بررسي قرار مي گيرد ، سرزنش جهانباني خصوصآ جمله زننده اي كه به كار برده بود ، شنيده مي شود . مي گويند اعليحضرت بعد از اين كه شخصآ نوار مكالمه را مي شنود ، به شدت عصباني شده و بلافاصله دستور اخراج ژنرال جهانباني از نيروي هوايي مي دهد . و به فرمان او مقرر مي شود كه در نيروي زميني و سازمان ورزش خدمت نمايد .. !

تناقصات اين نقل و قول .. !

باور كنيد به هيچ عنوان قصد زير سوال بردن اين نقل و قول تاريخي را ندارم . مسئوليت اش با راويان آن ! اما راستش رو بخواهيد يك حسي به من مي گه .. موضوع نمي تواند به اين شكل باشد ! اولين دليلي كه به ذهن غبار گرفته ام مي رسد .. قضيه نقل و انتقال دو فروند هواپيماي شكاري است . نه اين كه خداي ناكرده ادعا كنم چنين اتفاقي رخ نداده است .. ! بلكه معتقدم من اين قضيه را سال ها قبل از عزل جهانباني شنيده بودم كه به عنوان يكي از دلايلي كه شاه به وي پست مديريتي نمي داد و همواره در مقام معاونت هاي گوناگون خدمت مي كرد ، پشت سر او پرسنل نيروي هوايي عنوان مي كردند ! دوم اين كه بعيد مي دونم در زماني كه عزل شدما هواپيماي فانتوم از مرز تركيه به ايران منتقل كرده باشيم ! دليل سوم .. با شناختي كه بنده و اغلب بر و بچه هاي نيروي هوايي از شخصيت تيمسار جهانباني داشتيم ، بيان چنين الفاظ زننده اي واقعآ بعيد است . اما راستش رو بخواهيد قبل از نگارش اين پست با حقايقي مواجه شدم ، كه ديگه صد در صد مطمئن شدم كاسه اي زير نيم كاسه است ! از شما چه پنهون به روال هميشگي قصد داشتم با جستجو در اينترنت ، عكس يا رزومه اي از " كامبيز دادستان " به دست آورم . اما وقتي كليد سرچ گوگل رو زدم ، با كمال تعجب مشاهده كردم اين جناب دادستان يكي از اعضاي فعال " حزب توده " در ان زمان بوده است .. ! اگر چه هميشه معترف ام كه ادم سياسي نبوده و نيستم .. اما دليل نمي شود از خيانت گروهك هايي چون حزب توده ، كمونيست ها ، منافقين بي اطلاع باشم .. ! بلانسبت شما امروز هر بچه دبستاني هم در باره خيانت افسران هوادار حزب توده مي دانند . باز هم اعلام مي كنم كه شايد اشتباه كرده باشم .. اما كافي است شما هم نام اين راوي محترم را در گوگل سرچ فرماييد تا به صحت عرايض ام پي ببريد .. ! البته دليل ديگرم افشاي چند موضوع مرتبط توسط جناب كامبيز خان است كه به دليل سياسي بودن موضوعات مطروحه و به ميان امدن نام افراد خارجي در بعد از انقلاب و جريان محاكمه و اعدام ژنرال ها ، از درج ان خوداري مي كنم . واي ناخواسته پست داره سياسي مي شود ! ببخشيد . تفسير و تحقيق در اين باره با خوانندگان و دوستان اهلش .. اما من فقط به اتفاقي كه براي يكي از ژنرال ها كه فرمانده تيم " آكروجت طلايي " نيروي هوايي بود ، اطلاع رساني كردم . راستي تا يادم نرفته پيشاپيش اعلام مي كنم .. از درج هر گونه كامنت حساسيت بر انگيز خوداري خواهم كرد .. يه وقت گله و شكايتي نكنيد ها ... !!

يك ديدار غير مترقبه .. !

چندي پيش كه با برادر همسرم در يكي از خيابان هاي تهران قرار داشتم ، او را به اتفاق آقايي ديدم كه از قد و قواره ورزشكاري برخوردار بود . از دور حدس زدم كه بايد تكاور يا نظامي باشد ! برادر همسرم در هنگام معارفه دوست همراه اش ، او را يكي از افسران بازنشسته نيروي هوايي معرفي اش كرد ! همون ابتداي كار بهش گفتم كه وقتي از دور مي امدند ، حدس زدم كه بايد همكار باشد ! از اون جايي كه شكارچي ها هر گاه به هم مي رسند از شكار شير و گوزن و بز كوهي و غزال تيزپا همين جوري يك ريز چاخان مي كنند ..! يا رانندگان كه در ملاقات با همكاران خود در باره كلاچ و سگدست و لنت ترمز و اخيرآ هم دوربين هاي مخفي خالي مي بندند ! ما نظامي ها يا بهتره بگم نيروي هوايي چي ها هم با ديدن همكاران خود ، ضمن كشيدن انواع آه هاي سرد و گرم و سوزناك ..يك راست مي ريم روي موضوغات زمان هاي قديم .. !! و با غلو و اغراق هر يك سعي مي كنيم براي سوزاندن دل همكار قديمي مون ، همين جوري چاخان كنيم .. و ژنرال هاي مرده رو توي قبر مرتب بلرزانيم .. ! هر كه سابقه خدمتش بيش ، قمپز و خالي بندي اش بيش تر .. !! چشمك ( بابا شوخي مي كنم .. به وقت به دل نگيريد !! ) القصه اين دوست ورزشكار مون هم وقتي نوبت به نطق اش رسيد ، با سر دادن آه اتشيني خاطره اي رو تعريف كرد .. كه تا حالا نشنيده بودم .. ! و اين بهانه اي شد براي نگارش اين پست .. ! وي افزود "

" در زمان فرماندهي تيمسار خاتم در نيروي هوايي شاهنشاهي من افسر گارد حفاظت ويژه بودم . در يكي از شب هايي كه در پادگان دوشان تپه افسر نگهبان بودم اتفاقي براي يكي از سربازان تحت امرم رخ داد كه هر وقت يادم مي آيد .. لرزه بر اندامم افتاده و خاطره ان شب كذايي جلوي چشمانم زنده مي شود ! وي تصريح كرد كه .. همان طور كه مطلع هستي خدا بيامرز ارتشبد خاتم اهل ورزش بود . و از هر فرصتي براي ورزش يا پياده روي استفاده مي كرد . در شبي كه افسر نگهبان بودم ، تيمسار خاتم ظاهرآ بعد از پايان ساعت خاموشي از بازي تنيس به خونه اش بر مي گشته .. ( خانه امراي ارتش اون موقع در اطراف دوشان تپه و مركز اموزش هاي هوايي بود ) كه ناگهان يك سرباز شهرستاني كه بچه يكي از شهر هاي آذربايجان بود ، با ديدن سايه انساني با صداي بلند و غراي خود " ايست " مي گويد ! فرمانده نيروي هوايي با شنيدن كلمه ايست ، متوقف شده و سپس خودش را به نگهبان معرفي كرده و مي گويد .. پسرم من تيمسار خاتم فرمانده كل نيروي هوايي هستم .. سرباز ساده طبق اموزه هاي خود در پاسخ مي گويد .. هر كي مي خواهي باش ! اما بايستي اسم رمز شبانه را بگو يي .. ! فرمانده بار ديگر به گمان اين كه وي صداي او را نشنيده است ، تكرار مي كند .. پسرم من ارتشبد خاتم هستم ! سرباز اين بار عصباني شده و ضمن كشيدن " گلن گدن " تفنگ خود ، با صداي بلند دستور مي دهد فرد ناشناس روي زمين دراز بكشد .. ! تيمسار تا مي خواهد يك بار ديگه به معرفي خود بپردازد ، نعره مي زند .. تكان نخور و گرنه سوراخ سوراخت مي كنم .. ! تيمسار در مي يابد كه با سربازي سرسخت مواجه شده است .. به همين دليل به شكل سينه خيز روي زمين ولو مي شود .. و چون نام رمز عبور شبانه را نمي دانسته ، ساعت ها به همان حالت مي ماند ..

ساعاتي بعد وقتي پاسبخش مربوطه براي تعويض پست نگهباني مي آيد ، مشاهده مي كند فردي روي زمين دمر دراز كشيده است .. به سرباز مي گويد او كيست .. قبل از هر پاسخي تيمسار خاتم از زمين بلند شده و خودش رو بار ديگر كامل معرفي مي كند .. ! درجه دار پاسبخش زبانش بند آمده و رنگ و رويش پريده با لكنت زبان مي گويد .. قربان ببخشيد .. قربان عفو بفرماييد .. و سپس با تندي خطاب به سرباز ساده مي گويد .. پسر چرا وقتي جناب خاتم خودش رو معرفي كرد او را به زمين خواباندي .. هنوز جمله درجه دار مربوطه پايان نيافته بود كه تيمسار فرياد مي زند .. ولش كن ... ! چه كارش داري .. !!؟ در همين موقع من كه از غيبت طولاني پست نگهبان ها نگران شده بودم .. براي سركشي به قسمت نگهبانان رفتم .. كه ديدم تيمسار خاتم اون جا ايستاده است .. نفس ام بالا نمي امد .. وقتي گروهبان پاسبخش قضيه رو تعريف كرد .. خاتم به من گفت .. كاري به اين سرباز نداشته باشيد .. من اگه سي نفر سرباز مثل اين بابا داشتم .. شب ها بدون دغدغه سر به بالين مي گذارم .. و در ادامه از من خواست روز بعد به دفترش رفته و مشخصات سرباز مربوطه را به آجودانش بدهم .. يادمه فرمانده نيروي هوايي مبلغ دو هزار تومن به او پاداش داد ! ( اون موقع حقوق يك سرباز هفده ريال و ده شاهي بود ) .. و دو هزار تومان خيلي مبلغ بسيار بالايي بود .. ! همچنين به دستور تيمسار مقرر شد دو هفته مرخصي با هواپيما به شهر خودش برود ! من دستور داشتم بليط براي سرباز زير دستم تهيه كنم ! اون زمان ترمينال در دوشان تپه واقع بود . و بليط هواپيما براي پرسنل ارتش و خانواده هاشون نفري ده تومن بود ! كه با هواپيماهاي شما ( سي - ۱۳۰) صورت مي گرفت .. يادش به خير ..

عرض نكردم چاخان بخشي از ديالوگ هاي ما بود .. ! هم چي مي گفت هواپيماي شما ، كه هر كي نمي دونست ، با خودش فكر مي كرد من صاحب و مالك اون هواپيما ها بودم .. !! راستش رو بخواهيد خيلي دلم مي خواست خاطره آخرين پرواز با ژنرال خاتم را براي شما دوستان نقل كنم .. اما با اجازتون آن را به فرصت ديگري موكول مي كنم ...

dfhbsh.jpg

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .

بهروز مدرسی

این پست ساعت۲۳:۱۰دقیقه در تاريخ يازدهم تيرماه ۱۳۸۹ پایان یافت .

پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران

ajr4i2ce8c0d7seedv8o.jpg {
function anonymous()
{
function anonymous()
{
return enlargeWithSlideshow();
}
}
}" href="http://dc173.4shared.com/img/144132520/a1935f2d/Weblog-Archive-.jpg?sizeM=7">Weblog-Archive-.jpg

آرشیو سایت اينجا آرشیو وبلاگ اینجا

swycxfs3o3dv7o8yhs8l.jpg

تصاوير ذيل مربوط به پست هايي است كه به نوعي به ماجراي اين پست ربط دارد . با كليك راست بر روي تصاوير مطالب رو مطالعه فرماييد .

rdejtg3noaadbp83wbme.jpg

2unkwiw9knl976mmq161.jpgg6kyx6lnnhixc1h7s2p6.jpg30pvxaoblh8vt00s527g.jpg

849l56o0p1vsmxddc7xc.jpg

(5) Small---3.jpg

(6) Small---2.jpg

نیاز و احتیاج پدر نوآوری و ابتکار است.این جمله شعار نیست که پر از شعور است.بدون اینکه بخواهم نوجوانان و جوانان برومند این مرزوبوم را زیر سوال ببرم ولی برای شما خواهم گفت که رفاه و بی نیازی مادی تا چه حد از نوآوری و خلاقیت جوانان جلوگیری می کند.در مقابل کم و کسری در زندگی و تلاش برای بقا تا چه حد مرد را آبدیده و مبتکر بار می آورد.یادم هست در حدود سنین 10 تا 12 سالگی یعنی سالهای دهه چهل یا بهتر بگویم سال 1343 به بعد بتدریج احساس کردم به چیز هائی غیر از درس علاقمندم.شعر - ادبیات - فکاهیات -اطلاعات عمومی - پرواز - چتر بازی - فوتبال - بسکتبال - خطاطی و سایر هنرها... بسیار خوب، خیلی از اینها پول لازم داشت که نداشتیم.خانواده در وضعیت ضعیفی از نظر معیشتی بودند و انتظاری نمی رفت.باید هر چه زودتر تکلیف درس را روشن کرده و بدلیل امیدی که به معافیت کفالت پدر داشتم(تک پسر و پدر بالای 60 سال)سراغ کار می رفتم تا باری از دوش خانواده بردارم.عشق و علاقه به پیشرفت زود هنگام باعث شد مطالعه زیادی داشته باشم.اساسا از اوان کودکی یعنی از کلاس اول و دوم دبستان علاقه شدیدی به مطالعه روزنامه داشتم.پول توجیبی بسیار مختصر خودرا جمع کرده بجای سینما رفتن و نخودچی کشمش مجلات کهنه و تاریخ گذشته از پیر مردی در خیابان سلسبیل چهارراه دامپزشکی خریداری کرده روزهای متمادی سر خودم را گرم می کردم! طبیعی است به همه موضوعات توجه داشتم اعم از شعروادبیات تا ورزش و حوادت و تاریخ. در خانه فقط یک رادیوی کوچک دست دوم بود که انتظاری بیشتر از اخبار ساعت دو بعد از ظهر از آن نمیرفت ! چرا که باقی برنامه هارا باید که با گوش چسبیده به توری کثیف بلدگوی آن می شنیدیم و با پارازیت فراوان جز به عذاب نمی شد شنید! از جعبه جادوئی تلویزیون هم تا چندین خانه آنطرفتر خبری نبود و گاهی با سوء استفاده از دوستی پسرک لوس همسایه که سر کوچه خانه داشتند شاید می شد کشتی کچی یا فیلم وسترنی در کانال آمریکا دید و لذت برد! لازم است بگویم که غیر از یک کانال ایرانی که مال خودمان بود یک کانال هم از آمریکا پخش می شد که اغلب فیلمهای جنگی و وسترن و برنامه ورزشی کشتی کچ بود.البته تماما با برفک و زبان انگلیسی تکزاسی!! فقط دلمان خوش بود که تلویزیون بود...


حاشیه رفتم که بدانید چگونه قدر این نعمتها را با تمام وجود می دانستیم و از لحظه لحظه آن حظ وافر می بردیم.کم کم به شعر علاقه بیشتری پیدا کردم و آنطور که برای اغلب نوجوانان است ابتدا با سرودن آغاز کردم یعنی از ته به سر !!بماند که با چه افتخاری لات و آلات خودرا در مدرسه بهم نشان داده و فخر می فروختیم!بهرحال بتدریج اشعار بیشتری حفظ شدم و در یکی از شبها که رادیو روشن بود و داشتیم شام می خوردیم توجهم به برنامه ای جلب شد که مشاعره نام داشت.ساعت 21 شنبه شبها.
شاعری بلند مرتبه در آنزمان بنام مهدی سهیلی مجری و کارگردان برنامه بود.تعدادی انتخاب می شدند، تست می دادند و دعوت می شدند برای برنامه.مشاعره یاد گرفتم که یعنی بگو مگوی شاعرانه و رسم براین بود که با حرف آخر شعر قبلی شعر بعدی آغاز می شد و اگر کسی لنگ می شد امتیازی از دست می داد.برنامه نیم ساعت و سه هفته شنبه ها اجرا می شد و آنکس یا کسانی که امتیازی از دست نمی دادند ساعتی مچی جایزه می گرفتند.تاجری در بازار تهران بود بسیار معروف بنام (صمد رضوان)که وارد کننده ساعت بود.این آقابه قول امروزی ها اسپانسر برنامه مشاعره و جوائز آن بود.پس از سپری شدن سه هفته اگر امتیازی از دست نمیدادید برنده یکعدد ساعت مچی می شدید.قبل از آن حضور یک شرکت کننده 9 ساله بنام گیتی سبزواری و برنده شدن وی راه را برای رقابت دیگر کودکان و نوجوانان باز کرد و حس برنده شدن بر ما غالب گشت بویژه اینکه خواب داشتن ساعت مچی را به خواب هم نمی دیدیم! با رشد این تصمیم در مغز کوچک من شروع به فراهم نمودن مقدمات کار کردم.در حدود نیمه بهار این فکر را به عمل نزدیک کرده و دو نفر از دوستان علاقمند را تشویق به تشکیل تیمی برای حضور در این برنامه نمودم.یکی از ما نفر چهارمی را هم معرفی کرد و پس از اطمینان از اینکه او هم قادر است چنین کاری را بکند رسما تمرینات را شروع کردیم.ما سه نفر یکجا و نفر چهارم بتنهائی تمرین میکردیم.منزل استجاری ما در خیابان خوش در غرب تهران زیر زمینی داشت که روز های گرم تابستان دور هم جمع می شدیم و شعر های انتخابی را مرور می کردیم.خلاصه با سنی در حدود 11 سال 2000 بیت شخصا شعر حفظ کردم که در سن و سال من شبیه به شاهکار بود.دوستان هم همینطور.حمید رضا رضوی - علی اکبر سلیمانی پراپری - من و نفر چهارم که آخوندی نام داشت تیم مشاعره را تشکیل دادیم و نامه درخواست حضور در برنامه را من نوشتم و پست کردم.هر شنبه پای رادیو میخکوب می شدم و در آخر برنامه منتظر تا نام مارا برای برنامه بعد اعلام نمایند.چندین هفته سپری شد و خبری نیامد! کم کم ناامید شدیم و هرکس رسید گفت پارتی میخواد! شمارو چه به این کارها! اینقدر از خودشون آدم دارند که به فکر شماها نمی افتند! و از این قبیل القاء نومیدی ها

.
پدرو مادرم با شدت گرما به فکر افتادند به منزل دائی مان به شهرستان همدان برویم.قدری نق زدم که باید تهران باشم ولی چونکه خیلی وقت بود خبری نشده بود و خودم هم مایوس بودم هم آنها قبول نکردند و هم خودم پافشاری نکردم.رفتیم و در منزل دائی مستقر شدیم.جمعه بود و فردایش شنبه و برنامه مشاعره.راس ساعت 21 بزور رادیوئی گیر آورده و گوشم را به آن سنجاق کردم! برنامه تمام شد و نوبت اعلام اسامی برای هفته بعد رسید.محمود فرنودی - حمیدرضا رضوی و............در گوشم زنگ زد.فکر کردم خیالی است که در گوشم تبدیل به صوت شده است و بدلیل انتظار زیاد اینطور می شنوم.دوباره تکرار کرد و خواست که دوشنبه برای آژمایشات مربوطه به اداره رادیو در میدان ارک برویم!فریادی از شوق کشیدم که همه از اطاقها بیرون پریدند.مادرم با ملاطفت گفت که چکار کنیم؟ فداش بشم تازه یکروز و یکشب بود که از راه رسیده بود و قرار بود 15 روزی بماند.مسافرت اینقدر ساده نبود که کسی برای دو روز اینهمه راه را طی کند.در فکر بچگی خودم فرو رفتم.اصلا نمی توانستم زحمت مادرم را ببینم.فکری به ذهنم رسید.پیشنهاد کردم من با پدر برگردیم و مادر و دو خواهرم بمانند.پذیرفتند و پدر با روی باز استقبال کرد.فردا صبح زود به گاراژ رفتیم و با اولین سرویس به تهران بازگشتیم.فورا تیم به دور هم جمع شدیم و کار جدی تر آغاز شد.روز موعود و ساعت مقرر در رادیو حاضر شدیم.در استودیوی معروفی که برنامه های صبح جمعه رادیو ضبط می شد مستقر شدیم و یک تیم که از قبل انتخاب شده بودند کاررا شروع کردند و ضبط شد.قرار بود از ما در 15 دقیقه ای که استراحت می کردند امتحان بگیرند.خود مرحوم مهدی سهیلی مارا به اطاق کوچکی برد و چند بیت شعر از هر یک از ما شنید.صدا و نحوه خواندن مارا پسندید و از اینکه هر چهار نفر ما نوجوان 10-11 ساله بودیم خوشحال بود و اوکی داد! قرار شد برای ضبط پس از دو هفته ای که تیم فعلی بودند مراجعه نمائیم.فرصت دیگری بود برای تمرین بیشتر.مجددا شروع به تمرینات تکمیلی کردیم.به جرات بگویم که هیچکدام خواب و خوراک نداشتیم! دنیای ما استودیوی رادیو بود و بس.شبها فقط خواب مرحوم سهیلی را می دیدیم و اینکه از ما امتیاز کسر می کند!


روز موعود فرارسید و در صندلیهای خود مستقر شدیم.هرگز داغی پشت گوش خودرا در دقایقی که برنامه آغاز می شد فراموش نمیکنم و طعم اینکار بزرگ هنوز زیر زبانم است.بهر حال 15 دقیقه به خواندن اشعار مختلف و جواب دادن نفر بعدی گذشت و 10 دقیقه استراحت آغاز شد.در این ده دقیقه یک خواننده جوان آواز ایرانی با همراهی سه نفر نوازنده معروف رادیو برنامه ای برای حضار اجرا می کردند که عینا از رادیو پخش می شد.خواننده ما جوانی بود بنام سیاوش (همین استاد شجریان فعلی)که در آنموقع نام هنری اش سیاوش بود و تازه در برنامه های مختلف آواز می خواند.نوازندگان زنده یادان فرامرز پایور(سنتور)همدانیان(ضرب)وآقای فریدون حافظی (تار) بودند.برنامه ای بسیار دلچسب اجرا کردند و نوبت دوم ما فرارسید.هر چهر نفر ما بدون کمترین اشتباه و با شجاعت کامل و بدون ذره ای تپق همه شعر هارا خواندیم و رفتیم.هفته های دوم و سوم هم با اعتماد به نفس بیشتری همراه شد و هر چهار نفر ما برنده چهار ساعت مچی ناوضر و کلی تشویقات کلامی بزرگان شعر و ادب آنزمان گردیدیم.ناگفته نماند که آقای صمد رضوان برعکس حروف لاتین اسم کوچک خود یعنی صمد را در سوئیس زده بود روی ساعت هائی بنام داماص و برعکس حروف لاتین فامیلی خود را روی ساعت هائی بنام ناوضر.اگر ایندو اسم را برعکس بخوانید داماص و ناوضر همان صمد رضوان است! با عشق تمام اولین دسترنج تلاش شخصی خودم در زندگی را که یکعدد ساعت مچی بود تقدیم مادر عزیزتر از جانم نمودم و به مچ او بستم.بدلیل ظرافت و چارگوش بودن ساعت زنانه و مردانه اش فرق زیادی نداشت.گواینکه او هم با روح فرشته گونه خود دستم را رد نکرد و یک روزی آنرا بست ولی بعدا برای خودم در صندوخانه پنهان کرد تا بزرگتر شدم به دست خودم ببندد که چنین هم کرد.در سالی که ازدواج کردم و ساعت دامادی خریدم برای حفظ این خاطره آنرا گرفت و بدست خودش بست و چون جان شیرین گرامی اش داشت و هرجا نشست داستان آنرا با مباهات بسیار نقل کرد و بدان عشق ورزید تا یکسال پیش از مرگ که دیگر نای بازوبسته کردن نداشت مجددا بخودم داد و سفارش کرد که قدر آنرا و خاطره اش را بدانم و منهم آنرا در جعبه ای که با ارزشترین اشیاء زندگیم در آن است نگهداری کرده ام و میکنم و پس از خودم هم به پسر بزرگم سپرده ام آنرا حفظ کند.امروز ریالی ارزش مادی ندارد ولی با هر نگاه در می یابم که چه روزهای قشنگی در عین نداری و دست تنگی در زندگی ام داشته ام و به آن مباهات می کنم.سرفصل تمامی موفقیتهایم در زندگی شغلی و اجتماعی همین اتفاق بود.حس اعتماد به نفس عجیبی بمن داد که در کمترین زمان به توفیقات زیادی دست پیدا کردم.در حیطه فعالیتهای شغلی - اجتماعی در سالهای اولیه دهه 70 بعنوان جوانترین رئیس اتحادیه صنفی انتخاب شدم که معمولا در تیول ریش سفیدان و معمرین صنوف مختلف است.در سال 1992 میلادی بعنوان سرپرست غرفه ایران در نمایشگاه جهانگردی آلمان(برلین)به انجام وظیفه پرداختم و در مراسم اختتامیه این بزرگترین نمایشگاه توریستی - هتلداری دنیا سخنرانی بدون نوشته به زبان انگلیسی داشتم! و دهها نمونه دیگری که از حوصله عزیزانم خارج است و فقط یکی دو مورد را برای بخاطر سپردن و اهمیت اعتماد به نفسی که در دوران کودکی حاصل میشود ذکر کردم.این پسرک خجالتی که نمی توانست با همسالان هم قد خود در کوچه محله بازی کند و ساعتها کنار کوچه می ایستاد و پس از اینکه بازیش نمی دادند با بغضی در گلو به خانه باز می گشت، در اثر تمرین و ممارست و پافشاری در تصمیم تقریبا به تمامی هدفهای خود بطور نسبی دست یافت و نتایج مثبتی گرفت.فقر را جزئی از زندگی دانست و از آن پله ای انگیزشی برای نیل به هدفهای خود ساخته و پرداخته کرد.همیشه پول و رفاه در زندگی نوجوانان راهگشا نیست.اگر از راهی رانده شدید حتما از راه دیگر خواهید توانست نفوذ کنید.مهم اینست که عقده خود کم بینی و یا خود بزرگ بینی نداشته باشید که افراط و تفریط در ایندو مورد به ضرر شماست و راه بجائی نخواهید برد.زمینی که ما در آن به وجود آمده - رشد کرده و زندگی کرده ایم از تعادل جوی و سماوی بوجود آمده و موجوداتی که از تعادل زاده شده اند چنانچه بی تعادلی کنند و راه افراط پیش گیرند موفق نخواهند بود.توفیق و بهروزی همه دوستان جوانم را از درگاه ایزد توانا خواستارم.

مطالب خواندنی

پیشنهاد دو پست دولتی توسط احمدی نژاد ( اینجا )

چگونه به جای دختر خارجی ، برادر پاسداری را تحویل ام دادند !! ( اینجا )

  • چگونه از تهمت کودتای نوژه ، نجات پیدا کردم !!؟ ( اینجا )
  • به جای قطعه هواپیما بهروز وثوقی تحویل دادند !! (اینجا )
  • ماجرای جدا شدن سر مسافری در مقابل چشمان خانواده اش !! (اینجا )
  • نقش ستون پنجم در سقوط هواپیمای آیت الله محلاتی ! ( اینجا )
  • آیا تاکنون آتش گرفتن انسانی رو از نزدیک دیده اید !!؟ ( اینجا )
  • ادار خلبان ، نظم پایگاه را به هم ریخت !! (اینجا )
  • دلایل سقوط هواپیمای خبرنگاران ! ( اینجا )
  • آیا زندانیان سیاسی به دریاچه نمک ریخته می شدند !!؟ ( اینجا )
  • چگونه به دبیر کلی حزب خران برگزیده شدم !!؟؟ ( اینجا )
  • انتقاد از اعلیحضرت همایونی جهت رفاه الاغ !! ( اینجا )
  • با خلخالی در صحرای طبس ! ( اینجا )
  • چرا در پرواز آبنبات تعاروف می کنند !؟ (اینجا )
  • پرواز به قبیله آدمخواران !! (اینجا )
  • عملیات محرمانه نجات زندانیان ( اینجا )
  • ماجرای اشگ ننه علی ( اینجا )

    شوخی با حاج آقا در جبهه ! ( اینجا

  • پی نوشت

    تصاویر زیر مربوط به کامبیز دادستان و هواپیمای ساقط شده است . که جناب فرنودی زحمت ارسال آن را کشیده است . همان گونه که ملاحظه می کنید هواپيماي فوق نقشه برداري ساده بوده است . كه با بزرگنمايي حزب ، عمل خلبان و ماموريت او را جاسوسي اعلام كردند .. !

    http://www.oldpilot.ir/

    No comments:

    Post a Comment