Sunday, January 13, 2013

ماجراي من و سعيده

https://hhurzq.blu.livefilestore.com/y1pFJKwbiW5PxU8Ndi4uDRpKWDWvBNNoR--5yR4YYFNJBrM5LhQXpmrQOtSx9OxwFtlDGfXV7hV5QF5cad9fdZTlxTVz63ebZWm/sl7if65nxqn0grg0nj9g-copy.jpg?psid=1
آن زن با کاماروی زرد آمد ... !! 
https://hhurzq.blu.livefilestore.com/y1prg_3mJ0-RfU8LCowUVr-_Ma5sN8exSCct09HxWbfWUMFF0tEPjfjXxcpu7slvVoJa7RiRvFNXHbQ75IebL4DK1yEGAtWkjgT/ofyi4xz9nrwcnrsy2hww.jpg?psid=1
  wzxg9i51tse6nvbo0bnr.jpg
نگاهي به خاطرات اجتماعي ماه هاي آغازين انقلاب
https://hhurzq.blu.livefilestore.com/y1piqGG3azbBU5SdrzTpK5JcANCgLG0H5mRPi3whWTAdHK9BA4uDPAu83xPP2dg8kgPAng507CPf_8tQSdA3U_tejPWkI51jz5q/5j2vwvidjb5zft8ywivh.jpg?psid=1
کلید واژه ها : پایگاه یکم ترابری + افسر نگهبان + کاماروی زرد + وکیل دادگستری + دخترم بهاره + پارک ارم + جنگ ایران و عراق + دوستی پاک و ساده
بهانه ای برای مقدمه ..
به دلیل استقبال گسترده از مطالب ورزشي ، پست قبلي ام بيش از حد انتظار آمار بازديد کنندگانش افزايش يافت . و فرصت انتشار مطلب حديدم رو که از شانس حادثه نقدي بر عملکرد مديران ورزشي است نيمه کاره موند ! از اين رو ترجيح دادم به مناسبت تعطيلات آخر هفته يکي از خاطرات قديمي ام رو تقديم شما کنم . اميدوارم مورد قبول شما بزرگواران واقع شود .
باور کنيد از روزي که عضو بسيار کوچکي در دنياي سايبري شده ام ، دوستان و خوانندگان گرامي خيلي شرمنده ام کرده اند . در اين هفته يکي از بزرگوارن کتابي برايم اهداء کرد که در پست بعدي با معرفي کتاب رسمآ از وي تشکر و قدرداني خواهم کرد . اما عزيز بزرگوار ديگري بنام " وحيد ملکوتي " از ديار قهرمانان شهر کرمانشاه که به تهران اومده بود ، با اهداي ريشه گياهي طبي که براي تهيه اش خيلي زحمت کشيده بود ، بنده رو حسابي شرمنده کرد . براي من افتخار بزرگي بود که با وحيد عزيز و همسر محترم او از نزديک ملاقات کردم . يک دنيا صفا و صميميت .. واقعآ سپاسگزرام . آن چه در ذيل مي خوانيد مطلب پست قديمي ام است :
************* 
  زنی که با کاماروی زرد آمد .. عنوان مطلب این پست ام است . همان گونه که در پاسخ به کامنت یکی از خوانندگان اشاره کردم ، هدف اصلي ام از اين پست نشان دادن بخشي از روابط اجتماعي در ماه هاي نخست انقلاب اسلامي در كشور است كه كم تر در جايي به آن اشاره شده است . دوم تقويت و بالا بردن روحيه اعتماد به نفس در جوان هاي مخصوصآ در بحران هاي خانوادگي است . اگر چه با بالا رفتن سن و سال حافظه هم دستخوش فراموشي مي شود ، اما نمي دونم چرا در بيان بعضي خاطرات ام همه جزئيات يادم مي آيد ..!! شايد باورش براتون كمي سخت باشه ... اما من هنوز بوي عطري كه سعيده به لباس اش زده بود رو احساس مي كنم .. وقتي چشم هايم رو مي بندم و به ماجراي آشنايي ام با سعيده فكر مي كنم ... تمام لحظات و ماجرا ها همان گونه اي كه اتفاق افتاد جلوي چشمانم ظاهر مي شوند .. ذكر اين نكته ضروري است كه براي محفوظ ماندن هويت شخصيت هاي مطلب ، برخي از  اسامي و مكان ها رو تغير دادم . اما مطلب واقعي است . 
 https://hhurzq.blu.livefilestore.com/y1pa7pxmwI2eAfKIQzbk_w-3f_Pj4lA2yRCIzkybzciGNi7pHwPWM-dBIs497Hjm6E3lCYMZsrVVZmC5hQm0gNVEwXGzbRkh22I/njkhnzxm8fko8rea89ni.jpg?psid=1
پايگاه يكم ترابري ، پيش از انقلاب  ...
فكر مي كنم در مطالب قديمي در مورد وضعيت خدمتي ام  توضيح داده ام . به هر حال تا قبل از پيروزي انقلاب در عمليات پايگاه يكم ترابري به عنوان مامور خدمت مي كردم . ولي اين دليل نمي شد كه پرواز نروم ... در هر فرصتي كه به دست مي آوردم مخصوصآ روزهاي استراحت شيفت ام به پرواز مي رفتم . ضمنآ يه رستوران كوچك يا بهتره بگم بوفه به سبك آمريكايي ( Fast Food ) هم داخل ساختمان عمليات راه انداخته بودم . خدا بيامرزه يه سرباز شهرستاني متآهل رو هم اون جا مسئول قرار داده بودم . البته صبح ها زمان شلوغي بوفه دو نفر ديگه هم كمك اش مي كردند .. به دليل ارائه غذا هاي خانگي و شبانه روزي بودن ، حتي از پايگاه شكاري هم بچه ها به آن سر مي زدند .. روز ۲۱ بهمن هم يه پرواز به كيش داشتم كه قارقارك مون خراب شد و روز بعدش بعد از اين كه شهر اصفهان رو پشت سر گذاشته بوديم از طريق پيغام راديويي به ما گفتند از ساعت چهار بعد از ظهر تهران حكومت نظامي مي شود.  و به دستور تيمسار بني اردلان فرمانده پايگاه ... هواپيماهايي كه بعد از ساعت حكومت نظامي قراره فرود بيايند بايد به همون جايي كه بودند برگردند ... !!
تاوان سنگين به خاطر حرف مفت ...!!
در اون پرواز فرمانده هواپيما سروان شيرازي بود  طفلك به خاطر بيماري دخترش ( كه بعد هم فوت كرد ) خيلي تلاش كرد كه همون روز ۲۱ بهمن پنجاه هفت به تهران برگرديم كه نشد و روز بعدش ما درست در زمان اعلام حكومت نظامي به تهران مي رسيديم .. ما با قطع ارتباط راديويي و بدون توجه به دستور فرمانده پايگاه به تهران نشستيم . چند ساعت بعد هم عملآ انقلاب پيروز شد .. روز بعد وقتي وارد پايگاه شدم با كمال تعجب ديدم بوفه ام غارت شده است .. تمثال اعليحضرت كه در همه دفاتر اون موقع نصب  بود شكسته شده و روي چهره همايوني با ماژيك قرمز تهديد به مرگ شده بودم ... !! ابتدا نمي دونستم قضيه از چه قراره .. ؟ از ترس جونم به خونه خودم يعني دفتر خط پرواز پناهنده شدم .. ! بعدآ فهميدم يك شير پاك خورده اي به بچه هاي انقلابي سوسه اومده كه فلاني شاه دوست است .. !! حتي به اون ها گفته بودند روزي كه شاه كشور رو ترك مي كرده من در جمع همكاران گفته بودم .. حاضرم دخترم بهاره رو زير پاي شاهنشاه قربوني كنم تا اعليحصرت از سفر منصرف بشه ..!! خب اين كم حرفي نبود و از طرفي بر نداشتن تمثال ملوكانه گناه كبيره ديگرم بود .. !!
خط پرواز ، اوايل انقلاب ...
در زمان جواني ام خيلي آدم شوخ طبع و پر جنب و جوشي بودم . در دوراني كه عمليات بودم ، هميشه هواي بچه هاي خط رو داشتم و آن ها رو در جريان تصميمات فرماندهان مي گذاشتم . به همين دليل وقتي از فرداي پيروزي انقلاب به دفتر خط رفته و گفتم كه ديگه نمي خواهم عمليات بروم ، با خوشحالي پذيرفته و به جمع صميمي خويش راه ام دادند .. اما به هر حال يه آدم جديدي تلقي مي شدم ! به عبارت صحيح تر هنوز " آشخور " بودم  ! كسي كه لقب آشخور مي گرفت  شامل سختي هاي خاص خودش مي شد ...  يعني به پرواز هاي سخت و داراي دردسر فرستاده مي شد . هر شيفتي كه فرماندهان و سرپرست خط صلاح مي دونست قرار مي گرفت .. و مهم تر از همه ابلاغ نگهباني بود . اگر چه آقايون  افسر نگهبان ها در طول بيست و چهار ساعتي كه مسئوليت نگهباني رو به عهده دارند ، كار خاصي رو انجام نمي دهند و در دفتر نگهباني يك تخت خواب نرم و راحت هم براي استراحت تعبيه شده بود ، اما همه وقتي مي شنيدند كه در فلان تاريخ نگهبان هستند ، بد جوري حالشون گرفته مي شد .. شايد به خاطر مسئوليت خطيرش بود . شايد هم .... !!
شبي كه افسر نگهبان بودم ... !!‌
 خیلی ببخشید ... کلی حاشیه رفتم  و با نوشتن سه پاراگراف تازه رسیدم به اول ماجرا ! بگذريم ... اون موقع محل استراحت و استقرار نگهبانان پايگاه يكم ترابري دقيقآ جلوي كيوسك دژباني در محل ورودي به پايگاه قرار داشت . از قديم اين مدخل ورودي به پايگاه رو " در سي - ۱۳۰ " مي ناميدند .. الان نمي دونم تغير كرده يا به همون شكل است . به عبارتي هر وقت از اتاق افسر نگهبان بيرون مي آمديم ، با پرسنل دژبان و عبور و مرور خودرو هايي كه در جاده قديم كرج تردد داشتند مواجه مي شديم . اتاق افسر نگهبان دقيقآ چسبيده به خوابگاه سربازان بود . من دلم نمي آمد مثل خيلي از همكارام اون طفلكي ها رو اذيت كنم . بعضي دوستان شب ها كه خوابشون نمي برد ، يواشكي به محل پست هاي نگهباني رفته و تفنگ سرباز بي نوايي كه خوابش برده بود رو كش مي رفتند ..!! من خيلي دلم براي همه سربازان مي سوخت . واقعآ درك شون مي كردم كه چقدر سختي ها رو تحمل كرده و زحمت مي كشند .. به همين دليل سعي مي كردم زياد اذيت شون نكنم و با مطالعه كتاب خودم رو سرگرم نمايم .. در يكي از همان روز هايي كه افسر نگهبان بودم اتفاق جالبي برام رخ داد ...
آن زن با كاماروي زرد اومد ... !
غروب بود بد جوري حوصله ام سر رفته بود .. در حالي كه اسلحه كلت ام به كمرم بود كمي دور تر از مجوطه براي خودم قدم مي زدم .. دوست نداشتم مزاحم استراحت نگهبان ها باشم تا مجبور نباشند دم به دقيقه براي من احترام نظامي بگذارند . در همين لحظه متوجه شدم يك دستگاه اتوموبيل كاماروي زرد رنگ جلوي در پايگاه متوقف شده و يك آقا و خانمي از آن پياده شده و به سمت يكي از آقايان دژبان رفتند . چند دقيقه اي از صحبت آن ها نگذشته بود كه ديدم آقاي دژبان من رو صدا مي كنه ... ابتدا خيلي تعجب كردم كه چه موضوعي پيش آمده كه مرا براي حل آن دعوت كرده اند .. ! وقتي نزديك رفتم ، درجه دار دژبان احترام گذاشته و گفت .. جناب سروان اين عزيزان مشكلي براشون پيش آمده كه فكر كنم شما بهتر بتوانيد راهنمايي كنيد .. در همين لحظه آقا كه نشون مي داد از اون آدم هاي تازه به دوران رسيده است ، ضمن احوالپرسي خودش رو وكيل پايه يك داگستري معرفي كرده و گفت .. ايشون خانم سعيده مهدوي نامزد بنده هستند . چندي پيش با پروازي كه از جزيره خارك داشتند ، يك دستگاه ويدئو همراه شون بوده كه در تهران وقتي ماموران قصد ضبط آن رو داشتند ظاهرآ يكي از همكاران شما با نوشتن نام و تلفن خود آن ويدئو رو همراه خودش برد . الان يك هفته است كه هر جا زنگ مي زنيم آن خلبان رو پيدا نمي كنيم ..!! و از من خواهش كرد كمك اش كنم ..
پي گيري ماجرا ....
در همان ديدار نخست اصلآ متوجه نگاه هاي خاص سعيده نامزد آقاي وكيل شهرستاني نشدم . راستش رو بخواهيد بيشتر حواس ام  پي ماشين كاماروي تميز با رنگ زرد قناري بود . چند روز بعد از اين اتفاق كه حسابي پي گير ماجراي ويدئوي آن ها بودم ، متوجه شدم پرواز فوق مربوط به گردان فرندشيب بوده و ضمنآ خلباني با آن نام و نشون وجود ندارد ... !! به همين دليل به شماره تلفني كه آقاي وكيل در اختيارم گذاشته بود زنگ زدم . خانمي كه گوشي رو برداشت از من دعوت كرد براي بيان توضيحات شخصآ به دفتر وكالت  بروم ...  اين توضيح رو بدم كه اون ايام خيلي معاشرتي بودم .. و از هر فرصتي براي دوستي ها استفاده مي كردم .. مخصوصآ كه طرف وكيل پايه يك هم بود  .. خلاصه روز بعد قبل از ظهر حسابي سه تيغه كرده و با خريد دسته گلي زيبا به دفتر جناب وكيل كه طرف هاي تئاتر شهر قرار داشت رفتم .. وقتي زنگ در رو به صدا در اوردم ،  ديدم سعيده نامزد آقاي وكيل در رو به رويم باز كرد ..!! اصلآ فكر نمي كردم كه جناب وكيل در محل كارش نباشه .. ! خلاصه در حالي كه در حال نوشيدن قهوه ام بودم ، در باره ويدئو و راه هاي پيدا كردن آن مشغول توضيح بودم .. ولي احساس كردم سعيده خانم نامزد جناب وكيل اصلآ توجهي به ماجراي ويدئوي گم شده نداره .. !!
گور باباي ويدئو .... !!
نخستين بار بود كه چهره سعيده رو مي ديدم .. باور كنيد اگه تو خيابون مي ديدمش ، هرگز به جا نمي اوردم .. چون روز اول اصلآ به صورت او توجه نكرده بودم .. ضمن اين كه از زماني كه دست چپ و راست ام رو شناختم ، اين گونه آموخته بودم كه هرگز به زن شوهر دار نگاه بد نكنم .. اين موضوع رو همه همدوره هاي من در آمريكا هم متوجه شده بودند .. به جز آقاي ماشاالله مداح كه او هم مثل من معتقد به اين اصول بود ، بقيه تمسخرم مي كردند .. آن روز سعيده هفت قلم آرايش كرده بود .. واقعآ به چشم خواهري چهره اي خيلي زيبا و جادويي داشت .. وقتي ديد هر ترفندي به كار مي برد من اهميت نداده و مدام در باره چگونگي پيدا كردن ويدئو حرف مي زنم .. ناگهان عصباني شده و با صداي تقريبآ بلند گفت .. گور باباي ويدئو .. اگه صد تاش رو هم ببرند ، مهم نيست .. من نمي دونم اين مردك نديد بديد چطور روش شده شما رو به زحمت انداخته .. !؟ خب حالا مي تونم از شما خواهش كنم بي خيال اين موضوع شوي ...!!؟ خب من كه اصلآ انتظار چنين پيشنهادي رو نداشتم .. با تته پته گفتم .. مشكلي نيست .. ببخشيد مزاحمتون شدم ... ممنون از پذيرايي تون ..
پيشنهاد بي شرمانه سعيده .... !!  
سعيده بعد از كلي طنازي و دلبري وقتي متوجه شد من اصلآ به او توجهي ندارم .. خيلي رك و پوست كنده به من گفت .. راستي نگفتي ازدواج كردي يا خير .. ؟ وقتي به او گفتم ازدواج كرده و داراي يك دختر كوچولو هم هستم ، هيچ واكنشي نداده و در حالي كه روبروي من نشسته بود و سعي مي كرد به چشمان من خيره شود پرسيد ... با من دوست مي شوي .. !!؟‌ حسابي شوكه شده بودم . اصلآ انتظار چنين پيشنهادي رو نداشتم .. به همين دليل بعد از دقايقي كه به خودم مسلط شدم .. در حالي كه به سختي آب گلوي خود رو پائين مي دادم با شرمساري گفتم .. ببنيد خانم مهدوي .. من تا اين لحظه با هيچ زن شوهر داري دوست نبوده و هيچ گونه مراوده اي با زن هاي شوهر دار نداشته ام ... ! انتظار داشتم ناراحت شده و عذر من رو از دفتر كار همسرش بخواهد .. اما او خيلي خونسرد در حالي كه پكي به سيگار خارجي خود مي زد با تمسخر و نوعي غرور گفت ... ببين آقاي محترم .. اولآ اون شازده هرگز  همسر من نبوده و نيست ... دوم اين كه سال هاست خرج تحصيل و مخارج زندگي اش رو مي دهم . براش خونه و ماشين خريدم .. دلم مي خواست آدم اش كنم .. ولي مي بينم اشتباه كرده ام .. من هر  وقت اراده كنم مي تونم با هركي دلم مي خواد دوست بشم .. آن گاه با عصبانيت بلند شد و از داخل كيف اش شناسنامه اش رو بيرون آورده و با كنايه گفت .. حاج آقا بفرماييد چك كنيد تا مطمئن شويد من هنوز كنيز شخص خاصي نبوده و نيستم ... !!
تعريف گذشته آقاي وكيل ...  
او در حالي كه بد جوري احساساتي شده بود ، تمام ماجراي حمايت اش رو از آقاي وكيل برام تعريف كرد و اين كه چگونه با پشتيباني او به تمام خواسته هايش رسيده و اكنون براي خودش يه پا وكيل شده است.. سعيده در حالي كه بد جوري عصبي شده بود خطاب به من گفت .. اگه بگم اين نمك نشناس حالا دم در اورده و زير سرش بلند شده چي به من مي گي .. !؟ آيا حالا حق مي دي كه ولش كنم .. ؟ بعد نوك حملات اش رو متوجه من كرده و گفت ... حالا شما هم براي من كلاس مي گذاري ..!!؟‌ فكر كردي من از اون زن هاي هوس باز هستم .. ؟‌ مرد حسابي اگه بگم تو خونه ما هر شب ميهماني هاي مفصلي برگزار مي شه و تا دلت بخواد آدم پولدار و خوش تيب و با كلاس اون جا ولو هستند باور مي كني .. ؟ من اگه هوس باز بودم به هر كدوم از اون ها اشاره كنم با كله مي آيند .. اون وقت تو براي من درس اخلاق مي دهي و از حلال و حرام حرف مي زني ... !! اگه بگم ميهماني هاي خونه ما با سرود شاهنشاهي آغاز شده و با همين سرود ختم مي شه .. آيا اون وقت باورت مي شه كه من نيازي به التماس مرد ها رو ندارم .. اون هم از نوع ازدواج كرده كه تازه بچه هم دارند .. !
آغاز آشنايي ام با سعيده ...
راستش رو بخواهيد وقتي اسم سرود شاهنشاهي رو آورد ، بد جوري شيفته اش شدم ! آخه اون موقع هنوز بد جوري عاشق شاهنشاه بودم . فكر مي كردم اين رژيم پايدار نيست .. ! اصلآ فكرش رو نمي كردم كه يك سال بعد جنگي در بگيره .. و من شاه دوست بيشتر از آدم هاي انقلابي از آب و خاك وطن ام دفاع كرده و حتي ايام استراحت ام هم به مناطق جنگي پرواز كنم ... !؟ مخصوصآ وقتي شنيدم كه هيچ نسبتي با اون وكيله نداره .. ولي نمي دونم  چه انگيزه اي سبب شد تا براي نخستين بار شرطي براي دوستي با يك خانم زيبا و جذاب بگذارم .. !! به همين دليل خطاب به سعيده گفتم .. ببين خانم جان من يه آدم احساساتي هستم .. اهل مطالعه هم هستم .. نكنه تو براي بر انگيختن حس حسادت آقا وكيله قصد داري مدتي با من دوستي كني .. تا او به طرف تو برگرده ..!!؟ او در حالي كه سعي مي كرد جلوي خنده شديد خود رو بگيره گفت ... واقعآ تو فكر مي كني اون گلابي ارزش اين كار ها رو داره .. ؟ بعد افزود  نه عزيز جان اصلآ جاي اين بحث ها نيست .. من خودم از تو خوشم اومده است .. و دوست دارم با تو  رابطه دوستي و رفاقت برقرار كنم .. همين !!
ماجراي پارك ارم ...
 اون موقع يكي از تفرجگاه هايي كه اغلب با خانواده ام اون جا مي رفتم ، پارك ارم بود . بعد از يكي دو بار كه به اين پارك سر زده و شام رو در ان خورديم ، ديگه با اغلب كارمندان آن جا دوست صميمي شده به طوري كه بعد از مدت كوتاهي با بعضي از ان ها رفت و آمد خانوادگي پيدا كرده بودم .. شايد باورتون نشه .. طوري شده بود كه اگه يكي از كارمندان غايب بود و يا مرخصي مي رفت ، من به جاي آن ها پاي دستگاه ها مي ايستادم .. يا حتي بليط مي فروختم .. !! از طرفي اگه دوست يا همكاري با خانواده اش اون جا مي آمدند ، من به متصدي اكثر دستگاه سفارش مي كردم كه آن ها با من هستند  .. و نه تنها هيچ پولي پرداخت نمي كردند ، بلكه خارج از نوبت از دستگاه ها استفاده مي كردند .. گاهي دوستان و همكارانم رو شام هم نگاه مي داشتم .. خلاصه يكي از پاتوق هاي من تا قبل از آغاز جنگ با عراق پارك ارم بود .. خيلي خاطره از ان جا دارم . دخترم بهاره اون زمان يك سال و خرده اي سن داشت . و من همه جا او رو با خود مي بردم ..
نخستين قرار ملاقات با سعيده ....
يكي از شرط هاي ديگري كه با سعيده گذاشته بودم ، اين بود در هيچ شرايطي ازماشين  يا ساير لوازم و امكانات او استفاده نكرده و به ان چه من دارم قانع باشد .. راستش رو بخواهيد اصلآ دوست نداشتم يه وقت خداي ناكرده كسي فكر كنه من به خاطر مال دنيا با كسي دوست شده ام .. در اين راستا اصلآ برام  فرقي نمي كرد طرف مقابل  زن باشه يا مرد .. اصل رعايت اعتقاداتم بود . دقيقآ نمي دونم چه مدت از ديدار نخست ام در دفتر وكالت گذشته بود كه براي ديدار دوباره قرار ملاقات گذاشتم . محل ملاقات ابتداي خيابان عباس آباد ، نبش شريعتي بود . اون روز به يك پرواز چتر بازي رفتم كه بعد از ظهر خونه باشم .. نيم ساعت قبل از ساعت ملاقات من در محل داخل ماشين ام منتظر بودم .. دقايق به كندي سپري مي شد .. سعيده گفته بود آرايشگاه مي ره و از اون جا به سر قرار مي آيد .. درست سر ساعت ار تو آئينه ماشين ديدم سعيده در حالي كه موهايش رو به شكل برج بالاي سرش جمع كرده است ، با يك بلوز آبي خوش رنگ مثل يك كبك خرامان خرامان به سمت من مي آيد ... قلبم شروع به تپيدن كرد .. من ادم زن نديده اي نبودم .. ولي زيبايي سعيده خيلي خيره كننده بود .. وقتي در خيابان راه مي رفت ، حتي خانم ها توجه شون به او و زيبايي اش جلب مي شد .. !
ادامه دوستي با سعيده ....
شايد باورش براي شما كمي دشوار باشه .. ولي من از همون ابتداي دوستي به او گفتم سعيده جان دوستي من و تو عين دو تا مرد بايد باشه .. يعني دوستي به معناي واقعي .. قبلآ هم بهش گفته بودم كه زن و فرزند دارم .. و او همه شرايط رو پذيرفته بود .. طفلك سعيده ماشين آخرين مدل خودش رو ول كرده بود و با پيكان قراضه من اين ور ، اون ور مي رفتيم .. !! اولين كسي كه سعيده رو بهش معرفي كردم ، ماشاالله مداح بود .. به سعيده در باره اين همكارم و خاطراتي كه در آمريكا با او داشتم ، توضيح داده بودم ... هيچ وقت واكنش ماشاالله رو فراموش نمي كنم .. بعد از اين كه سعيده رفت .. ماشي دهانش از تعجب باز مونده بود .. او اعتراف كرد در عمرش حتي در آمريكا و اروپا زني به زيبايي و خانمي سعيده نديده است .. !! يادمه روز هاي بعد وقتي در خط  پرواز با هم صبحانه مي خورديم ، مداح مي گفت .. بهروز آيا تا حالا  به طرز غذا خوردن سعيده دقت كردي كه با چه اصولي غذا رو دهانش مي گذاره .. !!؟‌حالا زن هاي ما باشه همين جوري لقمه رو دهنشون مي گذارند .. واي پسر واقعآ اين فرشته است .. قدرش رو بدون .. يه وقت خر نشي قهر كني يا او رو تنها بگذاري .... !!
آشنا كردن دخترم با سعيده ...
مي گن دختر خيلي براي پدر عزيزه .. و من واقعآ به اين حرف اعتقاد دارم .. من اصلآ طاقت نمي آوردم بهاره دخترم در خونه باشه .. و من براي تفريح به پارك برم .. حتي اگه با سعيده باشه .. براي همين به سعيده گفتم من دلم مي خواد بهاره رو همراه خودم بياورم .. او كه واقعآ زن باشعوري بود قبول كرد . يادمه  غروب بود .. ابتدا رفتم سعيده رو از محله شون سوار كردم و بعد سه نفري راهي پارك ارم شديم . سعيده از اين كه مي ديد همه كارمندان اون جا من رو تحويل مي گيرند ، كلي تعجب كرده بود .. و هي مرتب مي پرسيد شما چه رابطه اي با اين افراد داري .. و من سكوت مي كردم .. ولي دخترم كه تازه زبون باز كرده بود .. با شيطنت خاص خودش گفت .. بابام اين جا بليط مي فروشه .. و ترن برقي رو راه مي اندازه .. !! دهان سعيده از تعجب باز مونده بود .. به من گفت دخترت راست مي گويد .. !؟‌ گفتم بله آخه من نظافت چي محيط پارك هستم .. و اين بچه فكر مي كنه من دستگاه ها رو راه مي اندازم .. ! اين رو هم بگم اصلآ از اين كه دخترم موضوع رو به همسرم بگه هيچ واهمه اي نداشتم . چون اولآ همسرم به من خيلي اعتماد داشت و مي دونست تحت هيچ شرايطي به او خيانت نمي كنم .. دوم وجدان ام آسوده بود چون دوستي ام با سعيده واقعآ خيلي پاك بود ..
من را شاه سلطان حسين صدا مي كردند ...
مدت هاي مديدي از دوستي من و سعيده مي گذشت .. در اين ايام فقط يكي دو بار وكيله زنگ زد .. و من يه جور هايي او رو دست به سر مي كردم .. تا اين كه يه روز عصباني شد و گفت .. آقا اگه بگم غلط كردم ويدئو ام رو نمي خواهم ولم مي كني .. !!؟‌ و من گفتم مشكلي نيست هر چه سعيده جون بگه .. طفلك خيلي عصباني شد .. گفت ده ساله با سعيده دوست هستم هميشه او رو خانم مهدوي خطاب مي كنم .. شما در كم تر از يك ماه چه جوري او رو سعيده جون خطاب مي كني .. !؟ البته دلم براش سوخت .. ولي ته دلم مي گفتم تقصير خودش بود كه زير سرش بلند شده بود . بگذريم .. دوستي من و سعيده هم چنان ادامه داشت .. بهاره هم هميشه همراه ام بود .. گاهي مداح هم با ما مي امد .. اما آقا ماشاالله هرگز به فكرش خطور نمي كرد كه من هنوز هيچ رابطه اي با سعيده برقرار نكرده ام .. هر چه قسم مي خوردم ، او مي گفت پس تو واقعآ خر هستي ..!! كم كم اسم مرا گذاشته بود " شاه سلطان حسين " ! و به اين نام مرا در اداره صدا مي زد ... واقعآ نمي دونستم اين شاه چه كار كرده كه اكنون دوست عزيزم من رو با اين نام مي خوانه .. !!
شبي كه زنجير پاره كردم ......... !!
ديگه تقريبآ هر شب با سعيده به گردش و تفريح مي رفتيم .. سعيده يك خواهر بزرگ تر از خودش هم داشت  كه با يه كاپيتان هواپيماي ملي دوست بود . اون بابا يك واحد خونه نقلي در ميدان محسني براش خريده بود .. !! اون جور كه سعيده مي گفت طرف زن و بچه داشت . يه خواهر كوچك هم داشت كه محصل بود . سعيده همه آن ها رو به من معرفي كرده بود .. چند شب هم با مادر و خواهر هايش بيرون رفتيم ... خلاصه يه دوستي كاملآ معمولي و صميمي بين ما به وجود امده بود . يادمه يك هفته هم شمال رفتيم .. طبق همون شرطي كه روز اول گذاشته بودم ، به ويلاي او نرفتيم .. ولي در عوض يك خونه در شهر اجاره كريم .. باور كنيد مثل خواهر و برادر با سعيده رفتار مي كردم .. هر دو مون با اين شرايط راضي بوديم . البته من تصميم داشتم بعد از يكي دو سال اگه دوستي مون همين گونه ادامه داشت ، با اجازه همسرم عقدش كنم . تنها مانع سر راهم ثروت بي حد و حساب سعيده بود كه من با روشي كه در پيش گرفته بودم ، مي خواستم به او تفهيم كنم كه تنها به دوستي بي غل و غش با او فكر مي كنم و هرگز در فكر ثروت و مال او نيستم .. و مي خواستم به او ثابت كنم كه از اون مردهايي نيستم كه چشمم به دست ديگران باشد .. !!
 همه چيز به خير و خوشي پيش مي رفت . تا اين كه يك شب  من و سعيده به اتفاق بهاره به پارك ارم رفتيم .. از شانس بد من يكي از ورودي هاي پارك رو با زنجير مسدود كرده بودند .. و من از اين موضوع بي اطلاع بودم .. !! طبق معمول اغلب شب ها همين كه قصد ورود به محوطه رو داشتم ، به زنجير آن برخورد كردم ... ضربه سپر ماشين باعث شد زنجير پاره بشه .. خب طبيعي است تا مدتي در باره اين واقعه هنگام صرف شام صحبت كرديم .. نگو همه اين ديالوگ ها تو ذهن دخترم جمع شده بود .. اين گذشت .. تا اين كه يه بار سعيده يه حلقه فيلم ويدئو از مراسم جشن تولد خودش كه در آن از مرحوم  آغاسي هم براي اجرا دعوت كرده بودند به من داد .. مي تونيد حدس بزنيد اين ميهماني در چه ژانري  برگزارشده بود  .. مخصوصآ در اون جو اوايل انقلاب كه خيلي سخت گيري مي كردند ..خلاصه من به اتفاق بهاره و همسرم سرگرم تماشاي نوار شديم . اشتباه بزرگ من اين بود كه به همسرم گفته بودم اين نوار جديد آغاسي است ..!! اتفاقآ همسرم در حين تماشا ، چند بار گفت .. بهروز اون خانمه رو كه پيراهن سفيد پوشيده  ببين چه زيباست .. !! و او كسي جز سعيده نبود .. و من بي اعتناء غرق در تماشا بودم .. بار ديگه وقتي همسرم از زيبايي خيره كننده سعيده صحبت كرد ، نطق دخترم باز شده و گفت مامان .. مامان اين همون خانمي است كه بابام براش زنجير پاره كرد .. !! واي خداي من تمام ديوار اعتماد و اطمينان به يك باره فرو ريخت ... !!
اعتراف بچه باعث قهر همسرم شد ....
همسرم از اين كه به او خيانت كرده بودم ، حسابي شاكي شده و حالش بد شد . او در همون حال گفت .. به خدا قسم مي دونستم پاي زني به زندگي تو باز شده است . ولي هرگز فكر نمي كردم به من خيانت كني .. بهش گفتم يعني چه كه پاي زني باز شده .. ؟ گفت من تو رو مي شناسم . آدمي نبودي كه به سر و وضعت برسي .. وقتي لباس نو خريدي و مرتب از خونه بيرون مي رفتي حدس مي زدم پاي زني در ميان است .. ولي هرگز فكرش رو نمي كردم تو خيانت كني .. مي دونستم زيبايي خيره كننده سعيده باعث اين توهم غلط شده است .. وگر نه من هيچ گناهي مرتكب نشده بودم ..  وقتي بهاره گفت بابام با اين خانم زنجير پاره كرد .. شايد با خودش فكر كرد من در ميدان آزادي براي جلب نظر اين خانم زيبا  معركه گرفته و با پاره كردن زنجير توجه اش رو به سمت خويش معطوف داشته ام ...!!  وگرنه همسر من كسي نبود كه به اين زودي اعتمادش از من سلب شود .. بله فقط زيبايي سعيده سبب اين توهم اشتباه شده بود .. به هر حال خانه رو ترك گفت ...
وساطت اقوام و ريش سفيدان ...
به احتمال زياد همسرم يه جور هايي متوجه شده بود كه من هيچ رابطه اي با سعيده نداشتم ... و دوستي ما خيلي سالم بوده است .. شايد از همكارانم پرسيده بود ... اون زمان من خيلي ادم لج باز و يك دنده اي بودم .. بقدري از اين حركت و تهمت همسرم ناراحت شده بودم كه حد و حساب نداشت . مدام با خود مي گفتم .. چرا او چنين فكري در باره من كرد ؟ او كه مي دونست دور بر من پر از خانم هاي زيباست كه رابطه من با آن ها واقعآ سالم و بدور از هر گونه سوء استفاده و هيز بازي است . واقعآ خيلي ناراحت بودم .. يه موقع آدم مرتكب خطايي مي شود .  و هر وقت هم گندش در اومد مي گه چشمم كور ولي خدا شاهده كه همون جوري كه با ماشاالله مداح رابطه داشتم ، با سعيده هم به ان گونه بود .. حتي الان هم همين طور است . خيلي از دوستان نزديك من خانم ها و دختر خانم ها هستند .. و همسرم واقعآ به من اطمينان داره .. ولي اون موقع به خاطر تهمتي كه به من زده بود ، به هيچ وجه حاضر به آشتي نبودم .. هر واسطه اي هم كه از سوي خانواده و اقوام همسرم مي امد ، عذر خواهي كرده به هيچ عنوان حرف آشتي رو نمي پذيرفتم ..
دلتنگي شديد همسرم براي بهاره ...  
از اون جايي كه آدم معتدلي بودم ، مي دونستم به عنوان مادر دلش براي بهاره تنگ شده است . و اصلآ دلم نمي خواست يك مادر هر چند به من تهمت ناروا زده ، از ديدار با فرزندش محروم باشه .. به همين دليل به مادر بزرگ و عمه ام سپرده بودم روزهايي كه پرواز هستم ، اجازه دهند همسرم با بهاره ديدار داشته باشه .. يك بار هم از پنجره منزل عمويم همسرم رو در كوچه ديدم كه خيلي لاغر و نحيف شده بود .. ولي غرورم اجازه نمي داد منت كشي كرده و به زني كه بي جهت به من تهمت رابطه نامشروع زده زير يك سقف زنگي كنم . بار ها بزرگان فاميل به من مي گفتند .. تو كه ادم خدا ترسي هستي ، چرا آشتي نمي كني .. ولي مرغ يه پا داشت ... ولي يك روز اتفاقي هزاران كيلومتر دور تر از خانه رخ داد كه قلبم يه لحظه لرزيده و از ترس خداوند نه تنها منتظر ريش سفيدان فاميل نشدم ، بلكه خودم به همسرم زنگ زده و گفتم بيا سر خونه و زندگي ات ... و او بعد از ۴۵ روز دوري از فرزند به خانه بازگشت .. راستش رو بخواهيد از بيان آن اتفاق كمي اكراه دارم .. آخه شايد كار درستي نباشه .. ولي به جهت اين كه ديدن آن صحنه سبب تغير عقيده در من شده و اجازه ندادم مادري بيش از اين از عشقي كه به جگر گوشه اش  داشت جدا بمونه ، با ذكر پوزش بيان مي كنم ..
پرواز چاه بهار و مشاهده يك صحنه ......
واقعآ مي پذيرم كه خداوند براي اصلاح بندگان خود گاهي لحظاتي رو به وجود مي آورد كه طرف زير رو رو مي شود .. اين اتفاق به شكل خيلي عجيب براي من به وجود آمد .. آدمي مثل من كه به هيچ عنوان به  حرف هيچ ريش سفيد و بزرگ تر از خويش گوش نكرد .. و به دليلي تهمت ناراويي كه به من زده شده بود واقعآ سنگ دل و بي رحم شده بودم .. ناگهان ورق برگشت .. موضوع از اين قراره كه در يكي از همون روزها يه ماموريت چاه بهار به من ابلاغ شد .. من پرواز هاي طولاني رو خيلي دوست داشتم .. چون سبب مي شد در آسمون لايتناهي ساعت ها فكر كنم .. به هر حال آن روز مثل هميشه بعد از ساعت ها پرواز در فرودگاه كنارك فرود آمديم . خب اون زمان منطقه فوق جزء نقاط محروم به شمار مي امد . هيچ جيزي در آن جا پيدا نمي شد .. اين قحطي آذوقه بلانسبت روي حيوانات خانگي آن جا هم اثر گذاشته بود .. به طوري كه سگ و گربه هاي آن جا خيلي نحيف و مردني بودند ... اون روز همين كه قصد داشتم به ترمينال بروم ، سر راه چشمم به سگي افتاد كه همين جوري به من نگاه مي كرد .. لحظه اي درنگ كرده و به اوضاع جسمي اون حيوان خيره شدم .. دنده هايش از فرط گرسنگي بيرون زده بود . بلانسبت ، بلانسبت يه لحظه ياد همسرم افتادم كه او هم با دوري از بهاره خيلي نحيف شده بود .. نمي دونم چه عاملي سبب شد كه ان دو رو به خاطر رنج مشترك شون با هم مقايسه كردم .. استغفرالله.. خدايا منو ببخش اين مقايسه كار درستي نيست .. ولي به خواست خدا ، انقلابي در من به وجود آمد .. بي اختيار اشگ از چشمانم جاري شد و تصميم نهايي رو گرفتم  ....
پيشنهاد سعيده ....  
دقيقآ از فرداي روزي كه همسرم خانه رو ترك كرد ، ارتباط و دوستي ام با سعيده رنگ و بويي ديگر به خود گرفت .. او خيلي سعي مي كرد خلآء نبود همسرم رو پر كنه .. و حتي مهر و محبت اش به دخترم خيلي زياد تر شده بود .. ولي  به دليل تهمت ناروايي كه از همسرم شنيده بودم ، خيلي به هم ريخته بودم . ناراحتي من از اين بود كه همسرم مي دونست نيمي از دوستان من خانم هستند .. آخه  مگه چه فرقي داره .. !!؟ مگه نمي شه با جنس مخالف مثل دو انسان با هم دوست بود !!؟ حتمآ بايد به خاطر مسايل جنسي با نوع مخالف دوستي كرد .. ؟ سال ها بعد همين جمله رو به مدير حراست يكي از شبكه هاي تلويزيوني گفتم .. آقا نمي خواست بپذيره من با دختر خانمي دوست هستم بدون اين كه رابطه اي آن چناني بين ما باشه .. و هر چه خود دختر خانم مي گفت برادرام ، پدر و مادرم ، نامزدم و همسر آقاي مدرسي در جريان دوستي ما هستند ، آن شخص باورش نمي شد .. بگذريم . در اين مدت سعيده كه به روحيات و خصوصيات اخلاقي من آشنا شده بود .. بار ها مي گفت .. بهروز جان اي كاش من ثروت و سرمايه نداشتم .. ولي حاضرم با شما ازدواج كنم .. البته اول تو رو با همسرت آشتي مي دهم و بعد موضوع ازدواج رو مطرح مي كنم .. اما من نپذيرفتم ..
 مسافرت به شمال با سعيده ...
 در تمام اون چهل و پنج روزي كه همسرم منزل رو به قصد خانه پدري اش ترك كرده بود ، دو بار با سعيده به مسافرت رفتيم .. يك بار به اتفاق خانواده اش و يك بار هم دو نفري تنها رفتيم .. در مراجعت از شمال سعيده با كنايه گفت ... بهروز جان واقعآ فكر مي كني چه كسي باور مي كنه من و تو بيش از يك هفته در جنگل و دريا بوديم ، بدون اين كه رابطه اي بين ما اتفاق بيفته .. ؟ بهش گفتم .. سعيده جان اصل خدواند است كه مي دونه .. بقيه رو ولش .. ديگه مسافرت و دوستي با سعيده به من حال نمي داد .. در همين هنگام خواهر بزرگ سعيده هم از اون كاپيتانه جدا شده بود .. و خيلي غمگين بود .. يادمه براي اين كه او هم تنها نباشه يكي از دوستانم به نام داود كه معلم خلبان سي - ۱۳۰ بود و از همسرش جدا شده بود رو  به خواهر سعيده معرفي كردم .. داود بند رعايت روابط سالم نبود .. و اين مسئله رو همون روزهاي اول به من و سعيده ثابت كرد .. ولي من به دليل نبود همسرم يه جور هايي كلافه بودم . اگر چه غرورم هم اجازه نمي داد منت بكشم .. يه روز صادقانه به سعيده  اعتراف كردم .. تا روزي كه همسرم قهر نكرده بود ، بزرگترين مشكل من ثروت تو بود كه با آن كنار امده بوديم . و قصد داشتم با تو ازدواج كنم .. ولي حالا كه اين وضعيت پيش امده بهتره هم چنان دوست باقي بمانيم ..
آشنايي همسرم با سعيده ....
 دقيقآ نمي دونم بعد از چه مدت از زماني كه همسرم به خونه برگشت .. و من همه واقعه رو از سير تا پياز براش تعريف كردم ، به سرش زد تا با سعيده آشنا بشه .. من هم پذيرفتم . چون واقعآ مسئله اي نداشنم كه از آن واهمه داشته باشم ... وقتي موضوع رو به سعيده گفتم .. خيلي خوشحال شد . بلاخره يك روز غروب به سعيده زنگ زدم كه شام به اتفاق همسرم و بهاره بريم بيرون ... در رستوران آن ها ساعت ها با هم صحبت كردند .. انگاري ساليان سال است كه با هم دوست هستند .. وقتي بعد از شام به همسرم گفتم قبلآ قصد داشتم با اجازه شما با سعيده ازدواج كنم ، احساس كردم رنگ و روي سعيده سرخ شد .. من اين حالت سعيده رو خيلي دوست داشتم .. دومين خصلتي كه  باعث علاقه ام به او شده بود ، دل كندن از مال و ثروت اش بود .. هيچ گاه به ياد نمي اورم سعيده با اتوموبيل خود به ديدن من امده باشد ... به هر حال در همون سر ميز شام به سعيده اعتراف كردم كه قصد دارم تا پايان عمر دوستي ام رو با او ادامه دهم .. بدون اين كه به ازدواج بيانديشم .. ! سعيده با خنده اي بي تفاوتي اش رو به من و همسرم نشون داد ...  
آغاز جنگ ... و مهاجرت سعيده
راستي يادم رفت بگم .. در اون اوايلي كه با سعيده بيرون مي رفتم .. هنوز اغلب خانم ها بي حجاب بوده و بدون روسري به خيابان مي آمدند ... تا قبل از جنگ با عراق ، دوستي ام با سعيده ادامه داشت . اما به محض آغاز جنگ .. من نه روز اول رو حتي از خانواده ام بي خبر بودم ... همسرم با بهاره هم منزل مادرش زندگي مي كردند .. سعيده تلفن منزل ما در پايگاه رو داشت .. ظاهرآ بنده خدا خيلي زنگ زده بود تا سراغي از من بگيره ... كه كسي منزل نبود . چند بار هم به خط پرواز زنگ مي زنه .. كه به دليل شرايط حاكم اون زمان ، نه كسي مي دونست من كجا هستم .. و نه مجاز به بيان آن بود ... و اون بنده خدا با خانواده اش به امريكا مهاجرت مي كنند ... بعد از مدت ها كه مسئله جنگ عادي شد ، نامه او به خونه مون در پايگاه مي رسه ..  همين مسئله باعث بر انگيخته شدن شك برادران محترم در اداره عقيدتي و سياسي مي شه .. اون ها من رو احضار كردند .. و در باره خانم مهدوي پرسش هاي متعددي پرسيدند .. و من صادقانه پاسخ مي دادم ... مشكل اين بود كه برداران محترم متوجه مفهوم  واقعي واژه دوستي ان هم بدون سكس و اين گونه مسايل نمي شدند !!
 سال ها بعد ... زندگي فعلي
قسمت اين بود جنگي سر بگيره و دو دوست از هم جدا شده و بي خبر از هم بمانند ... ولي نكته مهم در باره زندگي ام اين است .. بعد از اين حادثه اطمينان همسرم به من خيلي بيشتر شد . و ديگه امكان نداره به من شك كنه ... بعد از بازنشستگي هم به دليل نوع فعاليت هاي فرهنگي ام اغلب همكارانم زن و يا دختر خانم بودند ... و من صادقانه مثل دو مرد با آن ها دوستي و معاشرت كردم ... الان هم اغلب دوستان صميمي من رو جنس مخالف تشكبل مي دهد .. اغلب آن ها با همسرم آشنا هستند و يا رفت و امد دارند .. ولي پايبندي به اصول خانه و خانواده سبب شد در سايه مهر مادري فرزنداني سالم تربيت كرده و تحويل جامعه بدهم .. مخصوصآ دخترم بهاره كه واقعآ الان مونس و غمخوار خانواده است . و شكر خدا ، دامادي سالم و با اخلاق نصيب ام شده است . باور كنيد هر وقت به گذشت زمان و آن مسايل فكر مي كنم .. مي بينم خويشتن داري و سالم زيستن چه دست آوردي مهم به من هديه داده است . اگه گول وسوسه هاي شيطان رو مي خوردم و زيبايي چهره سعيده رو به همسرم ترجيح مي دادم ف معلوم نبود الان چه سرنوشتي داشتم .. مخصوصآ دخترم بهاره معلوم نبود زير دست چه كساني غير از مادر دلسوز خود رشد و نمو مي كرد ...
 سخن آخر ...
 در تمام مدتي كه از انتشار وبلاگ ام مي گذره .. من كسي رو نديم در مورد رابطه خانوادگي ام چيزي بپرسه يا نظري داشته باشه .. تا اين كه چندي پيش يكي از خوانندگان جوون ما كه متآسفانه نام شريف اش رو يادم نيست ، در كامنتي با اشاره به حلقه دست من در تصاوير ، پي به استحكام روابط خانوادگي ام برده و آن را ستوده بود .. واقعآ از اين كه  مي بينم نسل امروز اين همه دقت نظر به مسايل دارند قلبآ احساس خرسندي و شعف مي كنم ..  

در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .
بهروز مدرسی .
نشر اوليه : هفدهم مهرماه سال ۱۳۸۷ 
اصلاح و بازنشر : ساعت ۱۴۰۰ مورخه يازدهم آبان ماه ۱۳۹۱

 پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران  
پیک گل عمو بهروز
https://h3twuq.blu.livefilestore.com/y1paGLR82eyYKTsw-rnW7cbXl09jFboeAeFV-uOope5s_m7UkJYDchgkQ0o7JsCWuc1ISuxvMiQTR8S4c6Nb8qZ_Ehez7uXQX3w/1368338879.gif?psid=1
صادقانه عرض مي کنم .. مطلقآ هيچ نوع کيسه اي براي اين کار ندوخته ام  . و چون شرايط ارزي کشور رو مي دونم ، مطلقآ راضي به هزينه زياد براي مشتريان عزيز و هموطنان خارج از کشور نيستم . شرايط خدمات اين " فروشگاه " تازه تآسيس با ساير مراکز فروش اينترنتي متفاوت است ! اصل کار بر مبناي صداقت و رو راستي بنا شده است . طمع مال اندوزي هم ندارم .. هزينه جانبي سايت و اينترنت در بيايد ، برايم کافي است و شکر گزار خواهم بود . از اين رو به همه دوستان و هموطنان نازنين خارج از کشوردر سراسر جهان اعلام مي کنم : فروشگاه " پيک گل عمو بهروز " از امروز در خدمت شماست . نيازي نيست شما در ميان تصاوير گل جستجو کنيد ! کافي است فقط اعلام کنيد يک دسته گل چند تومني براي عزيزان شما تهيه شود ؟ حتي مي توانيد تعداد شاخه ها و نوع گل هاي مورد نظرتون رو اعلام فرموده و حداکثر سقف زيالي اش رو اعلام فرماييد . مثلآ سفارش يک سبد گل تا سقف ۵۰ هزار تومن رو اعلام مي کنيد . فقط بيست در صد بابت حمل و نقل به ان بيفزاييد .. کار تمام است . سپس آدرس و متن مورد نظرتون رو بنويسيد . ظرف ۲۴ ساعت دسته گل مورد نظر حتي اگه دلتون خواست با امضاي خودتون به ادرس اعلام شده تحويل داده مي شود . حتي اگه بخواهيد عکسي از لحظه تحويل هم براي شما ارسال خواهد شد .. همين !
https://gnse5w.blu.livefilestore.com/y1pXw9HdITxSopuHs4o9TupLd4C1DM5mnpdGtLcpH_OQZpQiH7qhgitD8jSYqc5RxRTN0pt4-KENC0362bdwMH3DhwmKunau9oW/heart_and_flowers-4792.jpg?psid=1
 سر فرصت بعد از اين که خواسته شما به نحو احسن انجام شد . در صورت رضايت از خدمات اين فروشگاه ، يک اي ميل به بنده مي فرستيد و شماره حساب دريافت مي داريد . دير و زودش هم مهم نيست . و مبلغ رو به " ريال " به يکي از بانک هاي عضو شتاب ارسال مي کنيد . اگه ادامه اين روند موجب رضايت شما ياران گرامي قرار گرفت ، نوع سفارش هاتون رو مي توانيد تغير دهيد . و غير از گل ساير اقلام ديگري هم که مايل ايد مثل سفارش شيريني و کادو هاي ديگر رو هم به ما بسپاريد .. همان گونه که مستحضريد هدف بر مبناي خدمت بنا شده است . اگه خدا خواست مي توانيم در آينده براي هر يک از شهر ها يا مراکز استان از خود خوانندگان نماينده قابل اعتماد معرفي شود .. به اميد اون روز ..
کلام اخر اين که .. خوشحال مي شوم هر نوع طرح و پيشنهادي براي ارتباط بهتر دوسويه و يا خدمات متنوع ديگري داريد با من در ميان بگذاريد .

https://6gbplg.blu.livefilestore.com/y1ps-jfqiqH-2TZSbcWqT96YQTEeDDc0CiU64lTC2Tp28OtrraMr8kSS5lCWubJ5lIjD-HjkSM1A_7ZyBZcgU7QXe6gwwtppLpt/4.jpg?psid=1
     آرشیو وبلاگ اینجا  

1 comment:

  1. Genesis vr games : Video Dodl Live Casino YouTube
    Genesis vr games. Genesis vr. Play the most popular 4k youtube to mp3 games in a playlist curated by Videoslots.com. Sega Mega Drive Classics - PlayStation 4 · NHL 98 - Sega Genesis - Playstation 4.

    ReplyDelete