Sunday, January 13, 2013

خاطرات فردینی من !

https://6gzjug.blu.livefilestore.com/y1pyBGBfBopzBLxhjX6IcvPg7VwPVa6TsCH0sA4hi33H9ujqzgrqvuVCGUbVPC0Ji93ckS4HkdslC_o-GW_oX-AtVU78FR9bviC/Fardin---1.jpg?psid=1https://6gzjug.blu.livefilestore.com/y1pU0Wa-6KIChZ3Uyz5eUXprmFu5WCl_uIkDAZ7bF0dl6zG94W2qAisIQJ-A0hxMmP9gXPYx0nEshh3vk5_JQf9PwZOjucTpK7y/Fardin--2-jpg.jpg?psid=1
برچسب ها : شهر شاهپور ( سلماس فعلی ) + پادگان قوشچي + سينماي پادگان + زنده ياد محمدعلي فردين + زنده ياد رضا بيک ايمانوردي + منصور سپهرنيا + پايگاه يکم ترابري + عمو خليل + دادستان همدان + شرکت اينترنتي شاتل
مقدمه اي براي آغاز
بعد از انتشار مطلب " راز محبت دختر جوان به گربه ها " که خوشبختانه مورد استقبال گسترده هموطنان عزيزم در داخل و خارج از کشور قرار گرفت ، در اين پست قصد داشتم به ارزيابي اظهار نظر هاي متفاوتي که شد پرداخته و تحليل نهايي ام رو اعلام کنم . متآسفانه دو روز پيش اينترنت پر سرعت ام قطع شد ! و امروز بعد از ظهر با تلاش سرکار خانم " محمدي " از واحد پشتيباني موسسه " شاتل " مشکلم بر طرف شد که جا دارد رسمآ از مديران محترم اين واحد اينترنتي تشکر و قدرداني کنم . از اين رو در اولين فرصت تحليل کامنت هاي پست پيشين رو ارايه خواهم داد . اشاره به نظرات وبلاگ شد ، اجازه مي خواهم به نکته اي ظريف اشاره کنم . حتمآ مستحضر هستيد مدتي است بعضي از دوستان ابتدا در قالب دوستي و محبت تعاريف اغراق آميزي از بنده درج کرده و در ادامه با طرح پرسش هاي کاملآ بي ربط سعي در ورود به حريم خصوصي ام نموده اند ! از آن جايي که از روز نخست راه اندازي وبلاگ صداقت و رو راستي رو سر لوحه نگارش ام قرار داده ام ، علي رغم ميل باطني اغلب سعي مي کردم پاسخ دهم ! متآسفانه با ادامه اين روند متوجه شدم اهداف خاصي به صورت مهندسي شده مد نظر حضرات است ! مسئله قابل تعمق اين که .. بعد از اعتراض دوستانه آقايان با هويت هاي جعلي ديگري مشابه همان پرسش ها رو مطرح مي کنند ! راستش رو بخواهيد سن و سال بالا ، مشکلات زندگي و انواع و اقسام بيماري ها  سبب شده است ديگه نتوانم مثل گذشته وقت براي حواشي بگذارم . به عبارتي آرامش لازم براي پاسخ به دوستان بزرگوار و خوانندگان محترم رو از من مي گيرد ! اين ها رو نوشتم تا بگم .. از اين به بعد به کامنت هاي غير مرتبط مطلقآ جواب نخواهم داد . گله نکنيد ! در پايان از سرور گرامي " محسن " نازنين به خاطر راهنمايي هاي بسيار ارزشمند و دلگرم کننده اش قلبآ تشکر مي کنم . و مايلم ارتباط نزديک تري برقرار کنم ..  منتظر مطالب متنوع بعدي باشيد . فعلآ براي رسيدن به آرامش ، يکي از خاطرات قديمي ام رو بازنشر و تقديم شما ياران همدل و صميمي مي کنم :   
خاطرات فرديني من .. !
 https://6gzjug.blu.livefilestore.com/y1p0n8s7PL9zBfLhg2Kvkl6ktkvHusPTReO6VVvP8aIPBtjdH67olvaILdAH-snUg5rcEmHcSVWQXfXaPI20PL5zpgqI5Q8WG4x/Fardin---5.jpg?psid=1
  شهر شاهپور ( سلماس ) دهه ۱۳۴۰ ....
قبل از اين كه به ياد آوري خاطرات ايام نوجواني ام در پادگان قوشچي بپردازم ، با اجازه شما عزيزان كمي عقب تر رفته و به وضعيت سينما در دهه چهل اشاره مي كنم .. از آن جا كه مرحوم پدرم درجه دار نيروي زميني ارتش شاهنشاهي بود  من آغاز كودكي و تحصيلات ابتدايي ام را تا كلاس سوم دبستان در سلماس فعلي كه بهش شاهپور مي گفتند گذروندم (اينجا )  . براي همين تنها سينماي اين شهر را خيلي خوب به خاطر مي آورم . اون زمان اين شهر فقط يك سالن سينما داشت . كه اغلب هم فيلم هاي وسترن رو نشون مي داد . اولين فيلمي كه يواشكي به تماشاي آن رفتم  " هركول فاتح آتلانتيك " نام داشت . باور كنيد خيلي لذت بردم . اصلآ دوست نداشتم از سالن سينما بيرون بيايم ! قبل از آن هر روز ساعت ها جلوي در سينما مي ايستادم و به حرف هاي آرتيست ها كه رسم بود صداي فيلم از بلندگوي سر در سينما پخش مي شد ، گوش فرا مي دادم . قيمت بليط سينما سه و پتج ريال بود ! كه همون را هم نداشتيم . و ما معمولآ پول هامون رو روي هم مي گذاشتيم و يك نفر را براي تماشاي فيلم به سينما مي فرستاديم تا بعدآ برامون تعريف كنه ... !!
 هر چه فكر مي كنم نام هيچ فيلم ايراني كه اون زمان اكران شده باشه رو به خاطر نمي آورم . هر چه بود فيلم هاي وسترن خارجي بود . بعد از ديدن فيلم هركول تا مدت ها كاراكتر آرتيست فيلم  ملكه ذهنم شده بود . اگه بدونيد چقدر آرزو داشتم من هم مانند خيلي از بچه هاي هم سن و سال خودم همراه خانواده ام به تماشاي يك فيلم بروم . اون موقع پدرم مانند اغلب افراد نظامي تا دير وقت در كافه ها و قمارخانه ها بود . مادرم هم نداشتم تا خواسته ام رو بر آورده كنه .. و همش تو دلم عقده شده بود . تنها دلخوشي ام خريد چند فرم فيلم سينمايي بود تا با قرار دادن ذره بين و نور مصنوعي ، به اصطلاح سينما درست كنم ! تمام فكر و ذكرم شده بود گوش دادن به صداي فيلم هايي كه از بالاي در سينما با صداي بلند پخش مي شد و ساعت ها نگريستن به تصاوير آرتيست هاي فيلم بود . هنوز هم تمام صحنه هاي خاكستري اون ايام رو به خوبي به ياد دارم . دوران سخت كودكي را
پادگان قوشچي ، سال ۱۳۴۴ ......
 كلاس سوم دبستان رو تازه تموم كرده بودم كه به پادگان قوشچي منتقل شديم . در باره اين پادگان و اين كه در چهل و پنج كيلومتري جاده اروميه به تبريز قرار داره قبلآ براتون نوشته بودم .. اين پادگان نيروي زميني داراي يك سالن سينما بود كه بعد ها مسئوليت آن را به پدرم  واگذار كردند .. خانه ما كمي دور تر از خانه هاي سازماني قرار داشت . و علت آن هم علاقه مفرط پدر به انواع حيوانات و نگهداري آن ها بود كه سبب شده بود به خاطر حيواناتش كيلومتر ها دور تر از خانه هاي مسكوني كه " دايره " نام داشت زندگي كنيم .. صرف نظر از دوري راه تا مدرسه ، كه روزي چهار بار آن را طي مي كردم ، نداشتن حمام  قوز بالا قوز بود .  نامادري ام هر از چند گاهي وقتي كه شپش ها روي سر و صورت ما علني رژه مي رفتند ، يك قوطي  خالي روغن نباتي را پر از آب كرده و بر روي اجاقي كه هيزم هاي آن را خودم جمع آوري كرده بودم ، قرار داده و سپس درون طشت مسي من و برادرم رو مي شست ! واي كه چه كتك هايي رو  موقع شستشو تحمل مي كردم ...
https://6gzjug.blu.livefilestore.com/y1pSUp1f18V2l6rOuSzYD_5KpaRHRjh6mK-mX1ZNFA3EdvgDrqNoEnIuRS51Ahm6YCqrEQFV_cRn8z2O8v2oH-XqsljekcWJoOV/Fardin--4jpg.jpg?psid=1
آشنايي با نام فردين در آن سال ها .........
 سال ۱۳۴۴ بود .. هر روز يك اتوبوس از نوع اون ماك هاي زرد قديمي آمريكايي صبح ها از پادگان خانواده ها رو سوار كرده و به رضائيه ( اروميه ) مي برد و بعد از ظهر بر مي گرداند .. علاوه بر آن از روستاهاي اطراف هم سرويس براي شهر داشتند كه كرايه آن دو تومان بود ! خب گاهي اوقات ما همراه پدر يا خانواده براي خريد خصوصآ رفتن به حمام با اين سرويس به شهر مي آمديم .. سال ۱۳۴۴ بود .. اتوبوس پايگاه در ايستگاه هميشگي خود ايستاده بود . من هم به اتفاق چند نفر از همكلاسي هايم منتظر حركت ماشين بوديم .. اون موقع بين بچه ها  بحث در مورد آرتيست هاي سينما امري رايج بود .. خب هر كس هم طرفدار يك هنرپيشه بود . يادمه من خيلي عاشق " منصور سپهرنيا "  يكي از سه تفگندار معروف آن ايام  كه فيلم هاي كمدي به همراه محمد متوسلاني و مرحوم گرشا رئوفي بازي مي كرد بودم . همچنين از " عبدالله بوتيمار " هم خوشم مي آمد .. كه يكي از بچه ها در باره محمد علي فردين صحبت را آغاز كرد .. او از صفات فردين از جمله كشتي گير بودنش بحث مي كرد ... بقيه هم مبهوت حرف هاي او شده بوديم . خيلي دلم مي خواست چهره فردين رو ببينم .. دوستم مي گفت فيلمش رو در رضائيه ديده است .. از آن روز به بعد بد جوري شيفته تماشاي فيلمي از فردين شده بودم . از طرفي هم در سينماي پايگاه هيچ وقت فيلم هاي روز رو اكران نمي كردند ...
رضا بيك ايمانوردي ، قهرمان روياي جوانان پايگاه ........ !
 قبل از نمايش فيلمي از فردين ، بچه ها با كارهاي مرحوم رضا بيك ايمانوردي خيلي حال مي كردند ... زنگ ها تفريح تقليد از سخنان و حركاتي كه بيك ايمانوردي در فيلم اش انجام داده بود امري رايج به حساب مي آمد .. يادمه در يك فيلمي بيك ايمانوردي نقش منفي داشت . در آن فيلم او با قرار دادن دست خود بر روي ميز ، با دست ديگرش با يك چاقوي تيز مرتب و با سرعت به لاي انگشتان دست خود به ميز مي كوبيد .. از بد آموزي اين حركت همين بس كه خيلي از دانش آموزان از جمله خود من دستامون رو مجروح كرده بوديم ! بگذريم  تا اين كه انتظار ها به سر اومده و براي نخستين بار  چهره فردين رو در سينماي پايگاه ديدم . نمايش فيلمي از فردين توجه همه پسر ها رو به خود جلب كرده بود . و ديگه نام او مرتب بر سر زبان ها بود . ولي دختر خانم ها عاشق جواد قائم مقامي بودند .. عكس هاي او را جمع آوري مي كردند . راستي يادم رفت بگم كه  مدرسه ما تا مقطع سيكل بيشتر نداشت . و دختر و پسر با هم در يك كلاس  درس مي خوانديم ! .. واقعآ يادش بخير ... بعضي از پسر ها يك دختر خانم رو در روياي خودش نامزدش انتخاب كرده بود . دختر رويايي من  اسمش مهري مربي بود . با رنگي سفيد مهتابي لاغر و استخواني !
تبليغ فراوان فيلم ها در تلويزيون ........  
  سال ۱۳۴۸ وقتي براي ادامه تحصيل به تهران آمدم ، فرصت مناسبي براي من بود كه مرتب سينما رفته   و فيلم هاي مورد نظرم رو ببينم  . اون موقع رسم بود آنونس فيلم هاي سينمايي در تلويزيون پخش مي شد . اغلب  هم به صورت موزيكال  بود . و ما عادت داشتيم آن ها رو حفظ كرده و در كلاس درس تقليد نماييم ! مثلآ يك فيلمي از فردين قرار بود براي نوروز پخش بشه .. اسمش بود .. يك خوشگل هزار مشكل .. تبليغ آن به صورت ريتميك بود . هميشه سر كلاس آن را مي خوانديم .. با آمدن فيلم قيصر و معروف شدن بهروز وثوقي ، ستاره بخت فردين يه مقدار كم رنگ شد . و ديگه اين بهروز بود كه مورد توجه همه به خصوص جوان ها قرار گرفته بود . اون موقع مد بود كارت پستال بهروز وثوقي رو پشت كلاسور ها و كتب مدرسه جسبونده و روي آن را پلاستيك مي كشيديم و موقع خروج از دبيرستان طوري در دست مي گرفتيم تا دختر هايي كه از روبرو مي آمدند آن رو ببينند . بايد اعتراف كنم كه من هم جزء طرفداران سر سخت بهروز وثوقي شده بودم . هر فيلمي از او اكران مي شد ، همون شب اول مي ديدمش . ديگه براي من طفلك فردين هيچ جذابيتي نداشت .
https://6gzjug.blu.livefilestore.com/y1pbBJJ4c-6WywgsX4Vjxc06Us7yMsEsBvNdnzdEKuHf05UQAotkoGfVm4oSYW9eMPdPpavc7AFuGi0RJFP1hbppGF-3MIg9lrO/Fardin---3.jpg?psid=1
خاطره اندر خاطره ......... !!
اين خاطره اندر خاطره هم ديگه تبديل به يك عادت برام شده منو ببخشيد .. قبل از اين كه در سلول هاي خاكستري مغزم دنبال خاطراتي از فردين باشم ، ياد ماجرايي همين الان افتادم كه حيف ام اومد بازگو نكنم .. اون قديم ها خيلي از مردم مث خود من عاشق هنرنمايي منصور سپهرنيا بودند . اون زمان اتوموبيل سواري جزء تشريفات محسوب مي شد . و هر كسي نداشت . يكي از دوستان مرحوم پدرم كه او هم استوار ارتش بود يك ماشين " دوفين " ايتاليايي خريده بود . يادش بخير . اتوموبيل هاي دوفين  خيلي كوچك بودند . و در هاي آن رو به بيرون باز مي شد . اگه بگم چقدر ورود آن به پادگان سر و صدا كرد ، حد و حصاب ندارد ! نخستين بار بود درجه داري ماشين خريده بود . يادمه دوهزار تومان پول براي آن داده بود !! اين بابا براي اين كه قمپز بيشتري در بياره ، به همسرش هم رانندگي ياد مي ده .. يك بار ظاهرآ با همسرش تهران رفته بود ( چه جوري اين ماشين تا تهران آمده بماند !! ) و يك روز كه خانم در حال رانندگي  در پايتخت بود با ماشين سپهرنيا به شدت تصادف مي كنه !! شوهر زبل او وقتي مي بينه با هنرپيشه معروفي تصادم كرده ، الكي خطاب به همسرش شروع به داد و بي داد مي كنه ... زن حسابي آخه ديدن آقاي سپهرنيا نبايد حواس تو را اين قدر پرت كند كه ماشين من بيچاره رو درب و داغون كردي ! خلاصه بقدري عربده سر زن بيچاره مي كشه ، كه آقاي سپهرنيا از خير خسارت ماشين اش مي گذرد . اين ماجرا رو بار ها براي اهالي پايگاه تعريف مي كرد ! من خودم بيش از ۵۰ بار از دهان اين همكار وراج پدرم شنيده بودم كه با آب و تاب تعريف مي كرد !
خلباني كه شباهت عجيبي به فردين داشت ........ !
در ميان خلبانان قديمي گردان سي - ۱۳۰ ، افسر خلباني به نام آقاي خليلي بود كه شباهت بي نظيري با مرحوم فردين داشت .. اين كه مي گويم شباهت ، نه اين كه يك مقدار ناچيز .. بلكه به معني واقعي و به مصداق سيبي كه از وسط نصف شده باشد ، به هم ديگر شباهت داشتند . انسان بسيار متواضع و با شرافتي بود . جزء نخستين خلبانان قديمي گردان سي - ۱۳۰ محسوب مي شد . كه معلم خلبان و فرمانده هواپيما بود . بچه ها او رو عمو خليل خطاب اش مي كردند .. گاهي اوقات كه زلف هاي خود رو روي پيشاني مي ريخت و پشت فرمون قارقارك مي نشست ، هر كي نمي دونست ، واقعآ فكر مي كرد اين خود فردين است كه لباس پرواز به تن كرده است ! جالب اين كه عمو خليل اصلآ خوشش نمي امد راجع به اين شباهت با او صحبت كنند .
حضور فردين در پايگاه يكم ترابري ............
 يادمه نخستين پروازي كه بعد از امدن از آمريكا با سي - ۱۳۰ كردم ، در مسير جاسك بود كه فرمانده آن عمو خليل بود .. خب چون جديدي و آشخور بودم ، اصلآ جرآت نمي كردم در باره اين شباهت حرفي بزنم .. در جزيره جاسك كه منتظر سوار شدن مسافر ها بوديم ، خطاب به عمو خليل گفتم اين نخستين پرواز من است كه افتخار دارم با شما باشم .. هيچ گاه پاسخ او را فراموش نمي كنم .. گفت : پسرم اين تازه اول بدبختي تو است !! عمو نمي دونست كه من عاشقانه سي - ۱۳۰ رو دوست دارم . بعد ها با آمدن هواپيماهاي بوئينگ ، عمو خليل رفت و خلبان هواپيماي ۷۰۷ سوخت رسان شد . چيزي به انقلاب نمانده بود كه فردين براي بازي در فيلمي كه نقش خلباني رو ايفا مي كرد ، هر روز به پايگاه يكم ترابري مي آمد و با هواپيماهاي بوئينگ به پرواز مي رفت ..  يه روز از عمو خليل پرسيدم چرا شما مسئوليت پرواز هواپيمايي كه فردين قرار پرواز كنه رو به عهده نمي گيري !؟ خيلي ناراحت شد .. و در پاسخ به من خيلي آرام و منطقي گفت .. فردين كيه ..؟
https://6gzjug.blu.livefilestore.com/y1prJun0Xi02tZnVtjzbHcMFmW2WYmHMQzGXWS_LXCAI10OUZiYo86Kf7qTw9gTVQ-NvUacAXGUYjcU5-h2P8Urc-KgTfUQ-JiC/Fardin--6jpg.jpg?psid=1
عدم پرواز عمو خليل با فردين ....... !!
 البته همان طور كه گفتم ، عمو خليل واقعآ انساني مهربان و دوست داشتني بود . آن طور كه بچه هاي بوئينگ تعريف مي كردند ، در تمام مدتي كه فردين براي پرواز به گردان ۷۰۷ مي آمد ، عمو خليل اصلآ سعي نكرد حتي در يك پرواز با فردين خلباني هواپيما رو به عهده بگيره .. بچه ها به فردين گفته بودند كه كپي تو در اين گردان خلبانه .. اما او هم حس كرده بود كه هم شكل اش راضي به مواجهه نيست .. سال ها گذشت .. بعد از انقلاب همان طور كه گفتم اغلب دنبال امر خير بودم . و سعي مي كردم از حرمت لباس پروازم به نفع افرادي كه دربند بودند كمك نمايم . بر همين اساس زمان جنگ بود كه پيرمردي از همسايگان مادرم كه فرزندش رو زنداني كرده بودند و ظاهرآ همسرش دنبال طلاق بود ، گريه كنان از من خواست شده براي ۴۸ ساعت مرخصي پسرش رو از زندان همدان بگيرم . تا زندگي او متلاشي نشه .. خب سر من درد مي كرد براي اين كار ها ..يادمه سريع رهسپار همدان شدم . زمان جنگ مسئولين خيلي ما رو تحويل مي گرفتند . يك راست رفتم به ديدار دادستان همدان .. جواني حزب الهي و با تقوايي به نظر مي رسيد .. واقعيت رو آن جور كه بود گفتم .. و او قران مجيدي رو از كشوي ميز خود بيرون آورده و سوگند خورد اگه پسر خودش هم بود تا روشن نشدن پرونده اجازه مرخصي بهش نمي داد. ولي گفت نمي دونم جناب سروان چرا به شما نه نمي توانم بگويم !!
آخرين ديدار با عمو خليل در زندان همدان ......... !!
 باور كنيد خود من هم اصلآ اميدي به مرخصي گرفتن زنداني فوق نداشتم . مي دانستم پرونده در جريانه و امكان زد و بند خيلي فراوانه .. ولي براي دل پدر پيري كه با بدني لرزان و با چشم گريان گفت علي من را فقط يه لحظه به من نشون بده بعد بگو اعدامش كنند . چون مي خواهم پسرم فقط يك بار از توي محل عبور كنه .. و همين باعث مي شه همسر جوانش هم طلاق نگيره .. چون حرف مردم بد جوري او را كلافه كرده است . به هر حال آن روز دادستان جوان همدان بزرگترين ريسك دوران خدمت خود را كرده و بدون اخذ  هيچ نوع سندي تنها به اعتبار حرف من كه صادقانه جريان رو براش شرح داده و قول داده خودم بعد از ۴۸ ساعت خودم شخصآ برگردونم ، حكم آزادي زنداني رو نوشته و به دستم داد . وقتي به زندان شهرباني همدان رفتم ، اون جا عمو خليل رو با يكي از دوستانش ديدم كه مثل من ظاهرآ براي ضمانت يكي از زندانيان به همدان امده بود . بعد از كلي احوالپرسي ، به من گفت .. افسر نگهبان زندان گفت يكي از همكاران شما اين جا امده است ، اصلآ فكر نمي كردم تو باشي .. خلاصه بعد از تحويل گرفتن زنداني ،‌ از عمو خليل خداحافظي كرده و به تهران برگشتم . و خانواده اي را از غصه نجات دادم . و دو روز بعد طبق قولي كه داده بودم زنداني رو به همدان تحويل دادم ..
سلطان قلب ها به روايت شهلا رياحي ..........
 سال ها از اين ماجرا گذشت و من بازنشسته شدم . همان گونه كه مي دانيد سرنوشت من را به صدا و سيما و مجله سروش كشاند .. در همون سال هايي كه مسئوليت دبير سرويسي راديو و تلويزيون مجله سروش رو به عهده داشتم ، هر از گاهي در كارهاي ژورناليستي ام از بهاره دخترم كمك مي گرفتم .. تا در مصاحبه ها كمك ام كند .. يك روز با دخترم به منزل خانم شهلا رياحي رفتيم . خب بهاره روي علاقه اي كه به هنرپيشه هاي قبل از انقلاب از جمله بهروز وثوقي ، فردين داشت ، سعي مي كرد خارج از چارچوب مصاحبه خودش در باره هنرپيشه هاي قديمي از خانم رياحي سوال كنه .. از طرفي خانم شهلا رياحي به دليل شخصيت خاصي كه داشت ، راضي نبود در باره اين گونه مسايل گفتگو كنه .. اما وقتي متوجه شد دخترم براي حس كنجكاوي خودش مي پرسه به حرف اومده و خاطراتي رو از فردين تعريف كرد .. خانم رياحي مي گفت .. چندي پيش با ماشين خودم از خيابان جردن عبور مي كردم ، فردين رو ديدم كه بد جوري تو خودش است و اصلآ به بيرون توجهي نداره .. فهميدم ناراحته ... براي همين چند تا بوق زدم .. ديدم باز هم متوجه نشد .. ناچار از پنجره گفتم .. سلطان قلب ها حالش چطور است ؟!! كه فردين متوجه شده و با تكان دادن دست و لبخندي بر لب به راه افتاده و از من خداحافظي كرد .. بعد از اين مصاحبه دوستي عميقي بين ما و خانم رياحي ايجاد شد . مخصوصآ اعتقاد داشت بهاره شباهتي به نوه دختري او دارد . و اين دوستي هنوز هم پا برجاست .
روزي كه خبر رفتن فردين رو شنيدم ...........
 شايد باور نكنيد .. من هر وقت خبر مرگ كسي رو مي شنوم ، بد جوري به هم مي ريزم .. و حالم گرفته مي شود . فرقي نمي كند چه آشنا باشه چه غريبه .. چندي پيش در كامنتي ، جواني از مرگ پدر خود نوشته بود . باور كنيد مدت ها بي اختيار اشگ مي ريختم . بگذريم .. وقتي خبر مرگ ناگهاني فردين رو شنيدم ، خيلي متآثر شدم . آخه از شما چه پنهان مدتي قبل از آن چون شايعه شده بودكه قراره فردين  به سينما برگرده ، يكي از خانم هاي خبرنگار رو براي مصاحبه منزل فردين فرستادم .. و در همان ايام بود كه خبر وداع هميشگي او را شنيدم .. از طرفي هم اون دختر خانم به دليل برخورد نا مناسب بچه هاي حراست ، بي خبر ما را تنها گذاشته و اون جا رو ترك كرد .. متآسفانه هيچ آدرسي هم نداشتم كه ببينم مصاحبه كرده يا نه .. ؟ ولي بقدري از مرگ سلطان قلب ها ناراحت شدم كه اصلآ دلم نيامد در مراسم خاكسپاري او شركت كنم .. مي دانستم پس خواهم افتاد ..
 سال ها بعد ، نقدي از فردين و .......... !
 چند سال پيش به دعوت يكي از دوستانم به نشريه تازه تاسيس " پيك سينما " دعوت شدم . و در مقام دبير تحريريه با استاد دكتر بيژن اشتري و فرهنگ فاطمي در ان ماهنامه سينمايي مشغول به كار شدم . هم زمان در روابط عمومي شبكه تهران و مجله سروش هم مسئوليت داشتم . ماهنامه پيك سينما به دليل نگاه كاملآ انتقادي خود ، خيلي سر و صدا به پا كرده بود . به طوري كه از شماره اول تا پنجم آن كه ارشاد آن را تعطيل كرد ، هر شماره تجديد چاپ مي شد !! يك روز يكي از هنرپيشه هاي معروف سينما كه نام نمي برم براي دريافت جايزه بهترين بازيگر در جشنواره فيلم فجر ، وقتي از پله هاي  سن بالا مي رفت تا جايزه خود را از دست وزير وقت ارشاد دريافت كنه .. زير لب به طوري كه خبرنگاران بشنوند گفته بود .... من براي فردين شدن به سينما نيامده ام .. !!  همين جمله از زبان ستاره اي معروف باعث شد كه ما نقدي محكم در باره اين حركت بنويسيم .. يادمه نوشتيم آْقاي فلاني .. خيلي دلت بخواد كه فردين بشي .. صد ها هنرپيشه آمده و رفته اند .. تنها يك نفر سلطان قلب ها شد . شما حق نداري به استخوان پوسيده مرده اي توهين كني ... خلاصه نقد فوق بقدري حساب شده و حاوي احساس بود كه بعد از چاپ نشريه ، هنرپيشه فوق به دفتر مجله زنگ زده و اعلام كرد .. اگه برم سر خاك فردين و عكس بيندازم كه در حال فاتحه فرستادن هستم ، دست از سر من بر مي داريد !!؟‌
روح اش شاد ........
دقيقآ يادم نيست كه چند وقت از مرگ فردين گذشته است .. ولي همان طور كه گفتم با وجودي كه خيلي گرفتار كاري كه در دست دارم بودم ... براي اداي احترام به روح مردي كه با هنر خودش يك عمر شادي و محبت رو به خانه هاي مردم آورده . و با رفتار و گفتار صميمي خود در فيلم ها درس مردانگي و مروت رو به جامعه مي داد . وظيفه خود دونستم آن چه در ذهن ام از خاطرات اين هنرمند مردمي انباشته بود ، با درج آن ياد او را گرامي دارم ... روحش شاد

  
در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .
بهروز مدرسی
https://www.facebook.com/behrouz.modarresi فيس بوک ( اجالتآ مسدود کرده ام ) پ
انتشار اوليه :  نوزدهم خرداد ماه ۱۳۸۷ 
اصلاح و بازنشر : ساعت ۲۱:۰۰ دقيقه در تاريخ دهم مرداد ماه ۱۳۹۱


 پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران
https://6gbplg.blu.livefilestore.com/y1ps-jfqiqH-2TZSbcWqT96YQTEeDDc0CiU64lTC2Tp28OtrraMr8kSS5lCWubJ5lIjD-HjkSM1A_7ZyBZcgU7QXe6gwwtppLpt/4.jpg?psid=1
   آرشیو وبلاگ اینجا 

No comments:

Post a Comment