باز نشر خاطرات قدیمی
کلید واژه ها :
پادگان قوشچی + ارومیه ( رضائیه ) + سلماس + فرار از خونه + تنبیه + چهارراه گلی +
استوار چتر باز + کتک زدن
به بهانه مقدمه
...
در حال طراحی تصاوير براي مطلب پست بعدي بودم
که نمي دونم چرا يهو ياد دوران قديم افتادم .. ! سلول هاي خاکستري مغزم بي اختيار
پرکشيده و مرا با خود به زمان تحصيل در پادگان قوشچي برد . تصميم گرفتم سختي هاي آن
ايام رو براي عبرت بعضي جوون ها باز گو کنم . اون هايي که قدر کانون گرم خانواده
شون رو هرگز درک نکرده و با نق زدن هاي خود ناشکري مي کنند . اما يادم اومد سال ها
قبل در بيان خاطرات جواني ام ، اشاراتي به پدر سالاري و تنبيه هاي قرون وسطايي کرده
ام . اگر چه سال ها از آن واقعه مي گذرد ، اما صادقانه اعتراف مي کنم دلم مي خواهد
نيمي از عمرم رو بدهم تا فقط يک روز در کنار پدرم باشم . امروز زمانه خيلي عوض شده
است . ديگه هيچ کس حرمت ها رو نگه نمي داره .. راستش رو بخواهيد دلم نمي خواهد بغضي
که در گلو از بي احترامي ها دارم ، به زبان اورم اما شايد در فرصتي مناسب بي پرده
همه چيز را بيان کرده و براي ثبت در تاريخ با صداي بلند فرياد بزنم . بگذريم .. آن
چه مي خوانيد اشاره به بخشي از خاطراتم است که بازنشر شده است ...
يادتونه مدتي پشت سر هم عده اي با هويت هاي
جعلي و متفاوت در وبلاگ برايم کامنت هاي مشکوکي مي نوشتند !؟ و سعي مي کردند با
پرسش هاي مهندسي شده به خصوصي ترين حريم زندگي ام وارد شوند !؟ و من هم به حرمت
خوانندگان عزيز و گرامي با صبوري و متانت به اصطلاح پاسخ مي دادم .. !! نمي پرسيد
چه شد که جملگي گور خود رو از اين تارنما گم کرده و غيب شون زد !!؟ واقعيت اين است
يکي از دوستان بسيار صميمي ام در پليس " فتا " مدت ها بود با رصد کردن مزاحمين
مغرض که هر از گاهي به بهانه هاي مختلف توهين و هتاکي مي کردند ، شناسايي و به
مراجع قضايي مي سپارد . و همان گونه که شاهد بوديد ديگر خبري از آن بي سر و پا ها
نبود ! تا اين که سر و کله کامنت گذاران دلسوز پيدا شد ! باور کنيد من اصلآ به اون
ها اهميتي نمي دادم ! ولي صداي دوستان و خوانندگان قديمي در اومده بود ! تا اين که
به همت و تلاش همان دوست عزيزم ، رد پاي آن ها شناسايي مي شود ! همان گونه که مي
دانيد آن ها هويت مزاحمين رو افشاء نمي کنند . اما با کد هايي که داد ، من آن
مفلوکان رو شناختم ! جالبه بدونيد يکي از اون ها بقدري آدم حقير و بي شخصيتي است که
همه اقوام و نزديکانش از مصاحبت با او فراري اند ! حتي خانواده اش ! همان شخص ابله
اي که نوشته بود .. { شما برادري به نام بهنام داريد و خواهري
که در قوچان مهمانش بوديد و .. } من از دوستم خواهش کردم کاري با او نداشته
باشد .. چون خدا او را به حد کافي ذليل و خوار نموده است . و اين شد که آن مفلوکان
بدبخت ديگر جرات حضور ندارند ! چون با هر آي دي وارد سايت ام شوند ( چه از کافي نت
، گوشي تلفن همراه ، دفتر کار ) سريع رد يابي مي شوند . اين ها رو گفتم تا از زحمات
پليس فتا و آن دوست بزرگوارم صميمانه تشکر کنم ..
پادگان قوشچي
....
اون هايي كه اهل اروميه يا همون " رضائيه " سابق هستند به
خوبي با نام پادگان قوشچي آشنا هستند . يك پادگان نيروي زميني كه در ۴۵ كيلومتري
اروميه به سمت تبريز واقع شده است . اون موقع كه من اونجا درس مي خوندم ، جاده
رضائيه - تبريز از جلوي اين مكان مي گذشت ..يادش بخير .. چه دوراني بود . هر وقت
تصاوير اتوبوس يا سواري قديمي رو مي بينم ، بي اختيار ياد اون ايام مي فتم . تقريبآ
سال ۱۳۴۲ بود كه پدرم چون نظامي بود از شهر سلماس ( شاهپور ) سابق به اين پادگان
منتقل شديم . ۴۴ سال پيش اتوبوس ها همه دماغ دار بودند ... با صندلي هاي چوبي .
جاده ها هم خاكي بود كه بهش جاده شوسه مي گفتند . وضع مادي مردم در اون دوران زياد
تعريفي نداشت . مخصوصآ نظامي ها كه واقعآ حقوق كمي مي گرفتند . يادمه پدرم ۶۸ تومان
حقوق اش بود !! ( شصت و هشت تا تك تومني ) واقعآ روزگار رو به سختي مي گذرانديم .
در پادگان قوشچي تنها
يك دبستان و دبيرستان وجود داشت . كه دختر و پسرها به صورت مختلط درس مي خواندند .
و تا كلاس چهارم دبيرستان مي شد اون جا تحصيل كرد . بعدش براي ادامه تحصيل بايد به
رضائيه مي رفتيم . اكثر همكلاسي هاي ما از روستاهاي اطراف به پادگان مي آمدند .
خانه هاي سازماني به شكل دايره وار و ويلايي بود . به همين دليل آن ها رو دايره مي
خواندند . البته پدر من به دليل علاقه اي كه به حيوانات داشت ، در اين ساختمان هاي
شيك زندگي نمي كرد . بلكه در منطقه اي دور افتاده در پرت ترين نقطه پايگاه كه محل
زندگي سازندگان پايگاه بود ، مي زيستيم . به دليل دوري راه ، هر روز چهار بار مسير
منزل تا مدرسه رو طي مي كرديم .
از همه نوع پرنده و چرنده و خزنده
داشتيم ! پدرم از كودكي كبوتر باز بود . باور كنيد بارها از زبونش شنيدم كه
كفترهاشو از ما كه فرزندانش بوديم بيشتر دوست داشت ! واي به حال همه ما اگر يك
كبوترش گم مي شد يا گربه مي خورد ! آن روز روز عزاي ما بود .چون نمي توانست گربه رو
بكشه بيچاره ها رو در گوني قرار داده و به رانندهاي عبوري پول مي داد تا در شهر
رهاشون كنند . علاوه بر كبوتر كه جايگاه ويژه اي در ميان حيوانات جور وا جور داشت ،
مرغ و خروس ، غاز و مرغابي ، قتاري و طوطي ، بوقلمون ، سگ و گربه ، بز و گوسفند هم
نگهداري مي كرد ! علاوه بر تمام اين اين ها ، تمام اطراف خونمون هم به مزرعه
كشاورزي تبديل شده بود . و همه چيز در آن كاشته مي شد . نو جوون كه بودم يك فضاي
كوچكي رو هم من به عنوان باغچه كاشته بودم و هر روز وقت خويش رو آن جا مي گذروندم .
دوران نوجواني ، سال ۶- ۱۳۴۵
...
رفتار پدرم در خونه خيلي خشونت آميز
بود و به كوچكترين بهانه اي همه رو به باد كتك مي گرفت . روي اين اصل خيلي دست به
عصا راه مي رفتيم تا عصباني نشود . ولي هميشه بهانه براي عصباني شدن او وجود داشت .
بد جوري قاطي مي كرد و از كوچك و بزرگ همه رو مورد نوازش مخصوص قرار مي داد !! هيچ
كس جلو دارش نبود . يعني هيچ همسايه اي قادر به جدا كردن بچه ها از دستش نبود .
مخصوصآ شب هاي جمعه كه واقعآ جنون او گل مي كرد . امكان نداشت كه شب جمعه اي فرا
برسه و او در آن شب قاطي نكنه ! يادمه بچه كه بودم هميشه نذر مي كردم كه شب جمعه
كتك نخورم . اما باور كنيد هفته اي را به ياد ندارم كه در اين شب ها كتك نوش جان
نكرده باشيم !
به همين دليل دعا مي كردم درس هايم
هر چه زودتر تموم شده تا به اين بهانه به تهران آمده تا به قول معروف جونم رو نجات
دهم . يادمه كلاس نهم دبيرستان بودم كه به دليل فشارهاي زياد تصميم گرفتم از خونه
فرار كرده و به تهران بيايم . براي همين روزي كه دوچرخه اش خراب شد ، ده تومان به
من داد تا به رضائيه رفته و دوچرخه رو تعمير نمايم . بهترين موقع براي اجراي نقشه
ام دونستم . پانزده ريال كرايه اتوبوس داده و به شهر رسيدم . دوچرخه رو در تعمير
گاه گذاشته و خود راهي دروازه شهر شدم . تا غروب آفتاب جلوي هر ماشين رو گرفتم ،
سوارم نكردند ! ديگه هوا داشت تاريك مي شد كه به شهر برگشتم . ديگه راه برگشت هم
نداشتم . چون ميني بوس هاي پادگان و دهات هاي اطراف آن ، غروب باز مي گشتند . واقعآ
سرگردان مانده بودم
تصویری از پدر مرحومم
محمد مدرسی
يك كاميون كمپرسي سوارم كرد . وقتي
پرسيد كجا مي روي و گفتم تهران !! راننده كه مرد با خدايي بود خيلي نصيحت ام كرد .
و بعد از تخليه محموله اش به شهر برگشته و كاميون رو در گاراژي پارك نمود . و به من
هم توصيه كرد كه شب را در مسجدي به صبح رسونده و سپس به قوشچي برگردم . ولي هر چه
گشتم مسجدي نيافته و از روي ناچاري به همون گاراژ برگشتم و شب رو در همون كاميون
گذروندم . ديگه مي دونستم چون شب به خونه نرفته ام ، پدرم حتمآ من را خواهد كشت !
براي همين صبح اول وقت از خواب بيدار شده و خودم رو به ايستگاه اتوبوس رسوندم تا
شايد يكي از اون ها من را به تهران ببرد ! ولي ساعت حركت اتوبوس ها بعد از ظهر بود
. لذا ساندويچي خريده و در حالي كه با ولع خاص گاز مي زدم در شهر به قدم زدن
پرداختم !
چشمتون روز بد نبينه كه ناگهان از
پشت سرم صداي پدرم رو شنيدم كه مي گويد .. بهروز !! پدر سوخته كجا بودي ؟ انگار كه
مسخ شده باشم ، اصلآ نتوانستم عكي العملي از خود نشون بدهم . او كه سوار دوچرخه اش
بود و ظاهرآ از تعمير گاه گرفته بود ، پياده شده و بعد از زدن چند سيلي جانانه در
انظار عمومي ، با طنابي كه هميشه ترك دوچرخه اش داشت ، دست هاي من رو محكم از قسمت
مچ بسته و سر ديگر آن رو به دوچرخه اش بست و راه افتاد ... من هم مانند يك سگ تازي
دنبال او مي دويدم . نيم ساعتي طاقت آورده و به طور طبيعي دويدم . اما كم كم نيروي
جسمي ام تحليل مي رفت ..و او بي توجه به حال زار من هم چنان پدال مي زد !
دقيقآ نمي دونم چند ساعت به طول
انجاميد .. فقط مي دونم كه زبانم از تشنگي بيرون زده بود .خيلي دلم مي خواست طناب
را باز كرده و از آب هاي راكد و كثيف كنار جاده ، حسابي بنوشم . خوب يادمه كه در
مسير پادگان ، تقريبآ نرسيده به كارخانه قند يك پاسگاه ژاندارمري سمت راست قرار
داشت . خيلي با خودم كلنجار رفتم كه جلوي پاسگاه دست هايم رو باز كرده و به اون جا
پناه ببرم . ولي مي دونستم كه او بد تر عصباني شده و حتي ممكنه جلوي ژاندارم ها سرم
رو ببره !! چون واقعآ آدم نترسي بود و از هيچ مقامي واهمه نداشت ! در اون ايام اغلب
روستائيان با گاري كه معمولآ با گاوميش كشيده مي شد ، علوفه و محصولات كشاورزي خود
را حمل مي كردند . آن ها در منتهي اليه جاده ترانزيت مرتب در رفت و آمد بودند .
اغلب زن هاي روستايي وقتي حال زار من
را مي ديدند كه مثل اسرا در حال دويدن پشت سر او با دست هاي بسته هستم ، دلشون به
حالم سوخته و با زبون آذري از پدرم مي پرسيدند ... " قارداش نيه بو بنوانه بو جور
آپاروسن ؟ " يعني چرا اين بيچاره رو اين جوري مي بري ؟! و او خيلي خونسرد به همون
زبون آذري در پاسخ مي گفت ... دزدي نموده !! زن هاي ساده روستايي مي پرسيدند .. چي
دزديده ؟ و او در همون حالي كه با شدت ركاب مي زد ، مي گفت ... يك دونه تخم مرغ
دزده است !! و اون طفلك ها مي دونستند كه با يه آدم معمولي طرف نيستند !! اگه بگم
چگونه ۴۵ كيلومتر راه را دويدم ، شايد باورش براتون سخت باشه .. ولي عاقبت به
پايگاه رسيديم .
به محض اين كه دست هايم رو باز كرد ،
مثل برق پريده و از جوي پر از گل و لاي محوطه حسابي آب نوشيدم !! الان كه چهل سال
از اون زمان گذشته ، با ياد آوري اون مسير عرق سردي به تنم مي نشيند . و از اون
موقع تا حالا قادر به نشستن چارزانو روي زمين نيستم . واقعآ ببخشيد كه من با شرح
اين حرف ها ناراحت تون كردم . قصدم اينه كه جوون هاي امروزي قدر مهر و محبت پدران
خويش رو بدونند . البته پدرم هيچ گناهي نداشت . بلكه با اون فرهنگ بزرگ شده و رشد
نموده بود . شايد هم بيمار بود . اما به هرحال دست خودش نبود . من حتي با وجودي كه
ازدواج كرده بودم و دخترم بهاره رو داشتم ، از پدرم حساب مي بردم .
اگه بخواهم در مورد شكنجه هايي كه
شدم بگويم ، فكر كنم به اندازه يك كتاب قطور بشود . هميشه وقتي كتك مي خوردم ، با
خود عهد مي كردم اگر روزي بزرگ شدم ، هرگز دستم رو روي فرزندانم بلند نكنم . و
دقيقآ هم تا به امروز به عهد خود وفادار مونده ام . با تمام اين فشار ها ، گاهي ياد
اون ايام مي افتم و آرزوي مي كنم اي كاش پدرم زنده بود تا روي چشم هاي خودم مي
گذاشتم . هميشه احترام او را داشتم و تا روزي كه زنده بود ، هرسال براي ديدن او از
تهران به قوچان مي رفتم . شايد باورتون نشه ، فقط همون يكي دور روز اول به من خوش
مي گذشت .. ولي دوباره عصبانيت او شروع شده و به جون زن و بچه اش می افتاد
خاطره اندر خاطره
...
اولآ اين رو اضافه كنم اگر چه اون
خدا بيامرز عصبي و خشن بود . ولي در قلب اش چيزي نبود . زندگي اش رو وقف مردم كرده
بود . و به اعتقادم عصبانيت اش ريشه رواني داشته و خب اون موقع ها روانپزشك به صورت
امروز معمول و متداول نبود . بسيار ميهمان دوست بود . كافي بود يكي از چيزي خوشش مي
آمد ، امكان نداشت به زور به او هديه ندهد . يادمه در آمريكا به ما اوركت آمريكايي
آكبند دادند ، دلم نيامد بپوشم و آن را براي پدرم آوردم . ولي او روز اول كه پوشيده
بود ، در پليس راه قوچان - مشهد ، افسر پليس از آن خوشش آمده بود و او هم به زور به
وي تقديم كرده بود ! خيلي افسوس خوردم . خودم سرماي واشنگتن را تحمل كردم تا پدرم
در قوچان بپوشد . اما او به همين راحتي بخشيد . او فرزند يكي از ملاكين بزرگ خراسان
بود . كه تا قبل از اصلاحات ارضي ، آيادي هاي زيادي داشت .
هميشه وقتي مهمان مي آمد ، دعا مي
كرديم از دماغ شون در نيايد ! در زمان جنگ تحميلي يكي از اقوام مادري او از اهواز
به مشهد مهاجرت كرده بودند . او تصميم مي گيرد همه آن ها را به قوچان آورده و در
منزل خود نگهداري كند . ظاهرآ بعد از يك هفته كه حسابي از اين خانواده پذيرايي
كرده بود ، يك روز سر سفره رنگين بيچاره مرد جنگ زده دست به جيبش كرده و اسكناسي
بيرون آورده و خطاب به يكي از بچه ها مي گويد عمو جان بپر از سر كوچه چند تا نوشابه
بگير ... ! كه ناگهان آمپر او بالا رفته و خطاب به مرد ميهمان كه " غلامعباس " نام
داشته ، پرخاش مي نمايد ... مرد حسابي پول ات رو به رخ من مي كشي ؟ پپسي مي خواستي
، به من مي گفتي تا برات مي خريدم .. !! اين همه در اين مدت خرج كردم ، فكر مي
كني لنگ پول پپسي تو هستم !! نشون به اون نشون كه نهار به همه اون ها كوفت شده و آن
بيچاره ها مجبور مي شوند دوباره قوچان رو ترك نمايند !!
ادامه تحصيل در
تهران ...
بالاخره در سال ۱۳۴۸ كلاس چهارم
دبيرستان رو با موفقيت تمام كردم . و براي ادامه تحصيل به همراه مادر بزرگ و عمه ام
به تهران آمده و در خيابان نواب - چهاراره مرتضوي خونه اي اجاره كرده و در
دبيرستان " علامه " ، " دكتر نصيري " و " دكتر خانعلي " دبيرستان رو تمام كردم . در
همين ايام بود كه بعد از ظهر ها بعد از تعطيلي دبيرستان به دنبال مادرم مي گشتم .
در ايام تعطيلات تابستاني هم كار مي كردم . چون هزينه اي كه پدرم هر ماه برامون مي
فرستاد ، كافي نبود . او ماهيانه صدو پنجاه تومان خرجي مي فرستاد . كه شصد تومان آن
رو بابت كرايه خانه مي پرداختيم . يادمه در همون سال هايي كه تحصيل مي كردم ، بر
حسب تصادف يكي از همسايه هاي پادگان قوشچي رو پيدا كردم . آن ها در چهارراه گلي
زندگي مي كردند .
پدر خانواده ظاهرآ فوت كرده بود .
ولي همسرش با سه دختر و يك پسر در حياطي كوچك زندگي مي كردند . من اغلب خونه اين ها
بودم . با وجودي كه دختر هاي او زيبا بودند ، ولي نمي دونم به چه دليل هيچ گرايشي
براي ازدواج با آن ها نداشتم . در اصل به چشم خواهر هاي خودم به آن ها مي نگريستم .
ديگه عضو رسمي خانواده آن ها شده بودم . از طرفي درسم به اتمام رسيده بود . و قصد
پيوستن به نيروي هوايي رو داشتم . در همين ايام بود كه به طور اتفاقي مادرم رو هم
پيدا كردم . از خونه اين خانواده تا منزل مادرم راهي نبود . و مي شد پياده اين مسير
رو رفت و برگشت . ديگه كار من شده بود رفتن به خانه مادرم و بعدش خونه اين خانواده
.
در ايام تابستون كه دبيرستان تعطيل
بود براي كسب در آمد به سر كار مي رفتم . اولين جايي كه در همون سال ها مشغول شدم ،
يك شركت بزرگ الكتريكي به نام " جار " واقع در جاده قديم شميران كه الان شريعتي شده
، بود . و چراغ هاي مهتابي و خياباني توليد مي كرد . در اين شركت با شخصي به نام "
داوود " كه راننده شركت بود دوست شده بودم . اگر چه او چند سالي از من بزرگ تر و
پخته تر بود ، ولي دوستي عميقي بين ما ايجاد شده بود . داوود اتوموبيل پيكان وانت
داشت و در شركت هم كارش حمل كالا بود . يه روز كه با او حرف مي زدم ، بهش گفتم خيلي
دلم مي خواهد شمال رو ببينم . و او لطف كرده مرا با خود به شمال برد .
در مطلب " كفش هاي مدل قيصر " توضيح
دادم كه يك زماني به اصطلاح از مدل موي سر گروه " بيتل " ها كه تازه آوازه آن از
انگلستان به ايران رسيده بود تقليد كرده و مانند آن ها موهاي سر خودم رو بلند كردم
. به طوري كه تا زير شانه هايم مي رسيد . اصلآ فكر نمي كردم كه اين مدل مو به چهره
ام نمي آيد !! در همين سفر بود كه مورد تمسخر اهالي شمال به خصوص رشتي ها قرار
گرفتم . و همه مرا با انگشت نشون مي دادند . ولي خب جوون بودم و به اين مسايل اهميت
نمي دادم !در شمال داوود ضمن صحبت هايش به من گفت كه دنبال دختري نجيب و خانواده
دار مي گردد . من به او گفتم .. خانواده اي رو مي شناسم كه دختران نجيبي داره
..
در مراجعت به تهران ، ترتيبي دادم او
با " پروين " دختر بزرگ خانواده كه دست بر قضا در پادگان قوشچي با هم همكلاسي بوديم
آشنا شود . و مدتي بعد رسمآ به خواستگاري او رفته و با هم ازدواج كردند . دختر بعدي
" فرزانه " نام داشت كه مادرش خيلي دلش مي خواست من او رو بگيرم . ولي همان طور كه
گفتم هيچ گونه رغبتي به او نداشتم . فرزانه چهره اش مانند دختران عهد قجر بود .
موهاي مشگي ، صورتي گرد ، و چشماني درشت با ابروهاي پيوسته .. فرزانه هر جا مي
خواست بره ، مادرش ترتيبي مي داد تا من همراه او بروم . و همين رفت و آمد ها باعث
شده بود اهالي محل فكر كنند كه من نامزد او هستم . از طرفي ما دوتا خيلي تو اون محل
تابلو شده بوديم . من صورتي سفيد و تركه اي ، فرزانه هم چاق و چارشونه ... همه
نگاه مي كردند !
از طرفي در همين ايام بود كه در
نيروي هوايي ارتش شاهنشاهي پذيرفته شده بودم . و بايد هر روز براي آنواع آزمون ها و
تست هاي پزشكي مي رفتم . فكر كنم سه ماهي طول كشيد تا تمام مقدمات كار به پايان
رسيد . و بالاخره لباس آبي نيروي هوايي رو تحويل گرفتم . يك ليست بلند بالايي هم به
دستمون دادند تا خريداري نموده و روزي كه قراره سر خدمت حاضر شويم ، آن ها را با
خود همراه داشته باشيم . يادمه صورت اجناسي كه بايد تهيه مي كرديم اين گونه بود ..
يك عدد قاشق و چنگالي كه در يكديگر قفل مي شدند ! ، صابون با جا صابوني آبي رنگ ،
يك آينه دو رو كه يك سوي اش محدب و آن سوي ديگرش معمولي بود . حوله ( ترجيحآ آبي )
، گلدان كوچك ، خودتراش با فرچه ، شمع ( براي ماليدن روي موزائيك هاي كف آسايشگاه )
ساك متوسط آبي رنگ ، خمير دندان و خمير ريش ، يك ليوان براي چاي خوردن و يك اسپري
خوشبو كننده .
دل كندن از محله و
دوران آزادي خيلي سخت بود . مخصوصآ من كه در سه محل تردد داشتم .. محله خودمون
مادرم و مادر فرزانه . خيلي ها در همون ايام به خاطر تمرين هاي سخت آموزشي فرار
كردند . تازه شايع بود كه خدمت در نيروي هوايي خيلي راحت تر از قواي نظامي بود .
ولي براي يك مشت جوون كه تازه از كانون گرم خانواده خود جدا شده بودند ، همين هم
طاقت فرسا بود . من براي گريز از رژه و كلاغ پر و سينه خيز ، زرنگي كرده و معاف شدم
. قضيه از اين قرار بود كه همه رو به خط كرده و پرسيدند چه كسي قبلآ خدمت سربازي
انجام داده است ؟ قصدشون از اين سوال اين بود تا يكي رو ارشد بچه ها انتخاب نمايند
.
من دستم را بلند كرده و گفتم خدمت
سربازي انجام نداده ام ولي از بچگي در سربازخانه بزرگ شده ام . همزمان ديدم چند نفر
از ته صف كه دو برابر هيكل من قد و قوارشون بود و از برو بچه هاي كرمانشاه بودند
دست بالا كردند ! خب معلوم بود كه من جوون تركه اي رو براي اين كار انتخاب نخواهند
نمود . سوال بعدي اين بود كه كي خط اش خوبه ؟ ديگه معطل اش نكرده و تصميم گرفتم هر
جور شده خودم رو براي اين پست كه همانا منشي گري گروهان بود ، كانديد نمايم . در
اين آزمون ديگه هيكل و قلدري ملاك نبود ، بلكه كاغذ هايي رو بين كساني كه مدعي اين
پست بودند تقسيم كرده و از ما خواستند هريك جمله اي در آن بنويسيم . كه شانس آورده
و انتخاب شدم
چهار ماه دوران آموزشي مثل برق گذشت
. و با گرفتن سردوشي هاي رنگي ، ديگه مجاز بوديم فرنج شلوار بپوشيم . اولين پنج
شنبه اي كه براي مرخصي آمديم هيچ گاه فراموش نمي كنم . به ما آموزش داده بودند اگه
در هر جا پرسنل نظامي رو ديديد ، حتمآ احترام بگذاريد . و دست خود را تا او جوابتون
را نداده از شقيقه پائين نياوريد ! يا در اتوبوس واحد ، جاي خود را به آن ها بدهيد
. در آن روز من به اتفاق يكي از دوستانم كه خدا بيامرزدش مفت مرد ، براي انداختن
عكس فوري سر راه ، به چهار راه استانبول رفتيم . من يك لحظه ديدم حسن كه در كنار من
قدم بر مي داشت غيبش زده .. وقتي برگشتم ديدم خيلي جدي جلوي در پاساژ خبر دار
ايستاده است و حركت نمي كند . فكر كردم ژنرالي يا فرماندهي رو ديده و طفلك خبر دار
در حال احترام ايستاده است .. كمي جلوتر رفته تا ببينم اين مقام عالي كيست كه با
صحنه مضحكي مواجه شدم !
اون خدابيامرز گويا دربان پاساژ رو
ديده بود و به تصور اين كه او نظامي است به حالت خبر دار جلويش ايستاده بود . آخه
اون موقع دربون ها اونيفورم رسمي با سر دوشي هاي پهن زرين و كلاهي آرم دار به تن مي
كردند . طرف هم به تصور اين كه اين نظامي تمسخرش مي كند ، محو تماشاي او شده بود .
رفتم جلو و دستش رو انداختم پائين و گفتم تو هنوز درجات نظامي رو نمي شناسي ؟
بگذريم .. پوشيدن اونيفورم آبي نيروي هوايي با اون علائمي كه داشت خيلي جذاب به نظر
مي رسيد . و من واقعآ لذت مي بردم وقتي آن را بر تن مي كردم .
يك روز جمعه بعد از ظهر بعد از صرف
نهار در منزل مادرم با پوشيدن فرنج شلوار فرم كم كم خود را آماده كردم تا سري به
خونه فرزانه زده و از اون جا به آموزشگاه برگردم . معمولآ بعد از ظهر جمعه ها خيلي
دلگير بود . ولي آن روز با پياده روي به سوي خونه دوستانم سعي كردم فكر خود را يه
جور هايي مشغول بكنم . اون ايام به طور كلي پرسنل نظامي نزد مردم ارج و قربي داشتند
. مخصوصآ نيروي هوايي كه جايگاه ويژه اي داشت . ديگه كم كم به چهارراه " گلي "
نزديك مي شدم . راستش رو بخواهيد مي خواستم اون ها من رو با اونيفورم ببينند !! چون
خيلي وقت بود از آن ها خبري نداشتم . وقتي وارد كوچه اون ها شدم ديدم كه همسايه هاي
فضول جور ديگه به من نگاه مي كنند ، ولي دوزاري ام نيفتاد دليل اش چيست !
وقتي به در خونه قديمي
مادر فرزانه رسيدم ، بار ديگه كروات و سر و وضع ام رو مرتب كرده و با يه اشتياق
خاصي دستم رو به روي زنگ اخبار گذاشته و فشار دادم . بعد از لحظاتي شنيدم يكي از ته
حياط با صداي بلند مي گويد كيه ؟! من خوشحال از اين موضوع كه آن ها خوشبختانه در
منزل هستند ، گفتم منم ... بهروز ... بهروز مدرسي .. منتظر بودم ببينم كدام يك از
اهالي خونه در را روي من باز مي نمايد . و با ديدن من چه عكس العملي نشون خواهد داد
. كه چشمتون روز بد نبينه ، ناگهان ديدم يك غول بي شاخ و دم كه چند برابر هيكل من
قدش بود ، در چهار چوب در پيدايش شد . بوي تعفن مشروب هم به مشام مي آمد .
وي در حالي كه با يك دستش چار چوب در
رو گرفته بود ، پرسيد گفتي اسمت چيه ..؟ من آدم ساده لوح فكر كردم حتمآ صداي من را
نشنيده است ، در حالي كه آب دهانم رو به زحمت پائين مي بردم ، به آهستگي گفتم مدرسي
... ! كه ناگهان پريد و با دودستش يقه ام رو گرفته مثل پر كاه از زمين بلند كرده و
محكم به زمين كوبيد . تا آمدم تعادل خودم رو حفظ نموده تا زمين نخورم ، كشيده اي
محكم به گوشم نواخته شد !! تنها كاري كه كردم جلوي سيلي دوم رو گرفتم ... هنوز تو
اين فكر بودم كه اين بابا كيست و اينجا چه كار مي كند كه پشت سر هم چند مشت و لگد
نثارم گرديد !!
جالب اين كه هيچ يك از اهالي منزل
بيرون نيامده و من هنوز شوكه بودم .. اصلآ نمي دونستم اين بابا كيست ؟ يك لحظه فكر
كردم شايد خونه رو اشتباه آمده ام !! مسئله اي كه من رو واقعآ ناراحت كرده بود ، بي
حرمتي اي بود كه به لباس ام شده بود . چون صادقانه مي گويم .. خيلي حرمت لباس ام رو
داشته و حالا هم دارم . و نسبت به آن متعصب مي باشم . و خدا رو گواه مي گيرم كه
هرگز عملي مرتكب نشدم كه به لباس ام توهين شود . و اون روز هم نگراني ام بيشتر از
اين بابت بود . به دليل مشت هاي محكمي كه به سر و روي من زده بود ، دهانم غرق خون
شده بود و نمي تونستم ازش بپرسم آخه مرد ناحسابي موضوع چيه ؟
بعد از دقايقي كه در مشت او اسير
بودم ، شنيدم كه خودش رو استوار چتر باز معرفي كرده و مرتب از گردن كلفتي خودش سخن
مي گويد . مرتب مي گفت به خاطر شجاعت ام در مرز درجه افتخاري گرفتم .. در همين حال
يكي دو نفر از اهالي محل خود رو به قافله رسونده و سعي كردند جلوي وحشي گري اين غول
بي شاخ و دم رو بگيرند . اين بهترين فرصت بود تا بفهمم اصلآ موضوع چيه .. و در حالي
كه سعي مي كردم خاك و گل رو از روي لباس هايم پاك نمايم ، منتظر جواب اين مرد چتر
باز بودم . با گرفتن مرد چتر باز ، ساير همسايه ها هم كه تا آن موقع از دور نظاره
گر بودند ، نزديك تر آمده و هريك زير لب چيزي مي گفتند ..
اين رو هم اضافه كنم در تمام مدت
عمرم هرگز با كسي گلاويز نشده و هرگز خود را درگير مسايلي كه به من مربوط نبوده ،
نكرده ام . اين اولين و آخرين درگيري يك طرفه اي بود كه با آن مواجه بودم . در همين
حال يك آقايي جلو آمده و از من خواست محل را ترك نمايم . تا آمدم از او بپرسم اجازه
بده ببينم اصلآ قضيه چيه ... ؟ كه ناگهان ديدم طرف مقابل انگار به سرش زده باشه ،
در يك لحظه جنون آني گرفته و در حالي كه اون سه چهار نفري رو كه گرفته بودنش ، هر
يك رو به طرفي پرت كرده و از كمرش كارد بزرگ سنگري كه در ارتش به آن سرنيزه مي
گويند رو در آورده و با كشيدن نعره هاي وحشتناك ، فرياد مي كشيد از سر راهم كنار
برويد مي خواهم خون او را بريزم . و آنگاه به سمت من خيز برداشت .. دو پا داشته دو
پا ديگه هم قرض كرده مثل بز اخفش از كمند آن مرد ديوانه گريختم .
درست ۳۶ سال از آن موضوع وحشتناك مي
گذرد ... هنوز هم نمي دونم او كي بود و به چه جرمي با من چنين برخوردي كرد . فقط
يادمه در همان لحظات مي گفتند او داماد خانواده است ... حال به او چه چيزي در باره
من گفته بودند ، خدا مي داند . ولي مطمئن هستم هر چه بوده سوء تفاهمي بيش نبوده .
چون مدت مديدي بود كه در آموزشگاه شبانه روزي بودم . و قبل از آن هم چندان رابطه اي
با دختر ها نداشتم . فقط حدس مي زنم اهالي محل رفت و آمد هاي من به آن جا رو به
صورت ناقص و شايد هم از روي غرض به او گفته بودند . و ايشان براي كشتن گربه دم حجله
، فرصت رو غنيمت دونسته و به اين ترتيب خواسته بود زهر چشمي از همه بگيرد
نوشيدن مشروبات
الكلي ، عدم وجود سرپرست يا پدر خانواده ، شنيدن حرف هاي متناقص در باره رفت و آمد
هاي من با نامزدش و احساس گردن كلفتي كردن باعث اين پيشامد شوم گرديد . مطمئن هستم
اگه مي ماندم ، حتمآ بلايي سر من مي آمد . ديگه هم پشت قضيه رو نگرفتم . چون واقعآ
احساس كردم به هيچ عنوان آدم منطقي نيست .. خلاصه اگر چه فرار كردم .. ولي اين
تلنگري بود براي من كه تا آخر حضورم در ارتش و حتي بعد از آن حواسم رو جمع كرده و
حد و حدود خود رو حفظ نمايم . جالب اين كه هرگز نفهميدم سرنوشت آن خانواده به كجا
انجاميد
در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید
.
بهروز مدرسی
ای میل : Behrouz.journalist@gmail.com
https://www.facebook.com/behrouz.modarresi فيس
بوک ( اجالتآ مسدود کرده ام ) پ
نشر اوليه : دي ماه ۱۳۸۶
اصلاح و بازنشر : ساعت ۷:۱۵ دقيقه هفدهم شهريور
ماه ۱۳۹۱ .
پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران
درخواست ياري
..
بدينوسيله از تمام دوستان و خوانندگان
محترمي که در زمينه خدمات فرودگاهي و يا حرفه هاي وابسته به صنعت هوانوردي ارتباط
موثري دارند ، خواهش مي کنم در صورت امکان زمينه معرفي به کار و فعاليت براي جواني
بسيار شرافتمند و سالم رو فراهم آورند . جوان ياد شده به خاطر عشق و علاقه به محيط
فرودگاهي حاضر به انجام هر نوع کار قانوني است . او مدت ها قبل از من خواهش کرده
بود تا کاري برايش پيدا کنم . و نوشته بود نامزد دارد و منتظر پيدا کردن کار
مناسبي است تا ازدواج کند . راستش رو بخواهيد بنده به دليل مشغله هاي فکري موضوع رو
فراموش کرده بودم . لذا از همه بزرگواراني که قادر به فراهم کردن کاري مناسب در
تهران هستند استدعا مي کنم خواسته اين جوان ( آقا مهدي ) رو براورده فرمايند .
بديهي است اگر چه من ناميرده رو تاکنون نديده ام ، اما حاضرم هرگونه تضمين قانوني
براي تحقق خواسته اين هموطن انجام دهم . ممنون از محبت شما عزيزان
.
آرشیو
وبلاگ اینجا
No comments:
Post a Comment