Sunday, January 13, 2013

چهار سال ناباورانه بي خسرو گذشت ..

چهار سال ناباورانه بي خسرو گذشت ..
https://public.blu.livefilestore.com/y1pv1sRBDqENmlZJILCnWFM5uuCZxUWt4OdrSxcPJSw3EcSPqLc0wU9tZp7mvMtWIC8oGp_RejcdOYbpaQdKwYJYQ/kh-copy.jpg?psid=1
برچسب ها : خسرو شکيبايي + مجله سروش + نگارش خاطرات شکيبايي + مزاحمت هاي يک همکار
 چهار سال ناباورانه بدون خسرو گذشت ...
 انگار همين ديروز بود .. هنوز يک ماهي از راه اندازي وبلاگ ام نگذشته بود يعني دقيقآ " سي و يکم فروردين ۱۳۸۶ " براي اداي احترام به دوست عزيزم خسرو ، يکي از خاطراتي که برايم در منزلش نقل کرده بود را منتشر کردم . { چرا رنگ پوست خسرو شکيبايي سياه است !؟ } اصلآ در مخيله ام نمي گنجيد که يک سال و اندي بعد اين هنرمند محبوب از ميان ما خواهد رفت .. ! راستش رو بخواهيد انتشار اين خاطره واکنش هاي متفاوتي رو برانگيخت .. ! و من مجبور شدم يک ماه بعد " ارديبهشت ۸۶ " خاطره ديگري از گفته هاي خصوصي خسرو با عنوان { معجزه اي شگفت انگيز در خانواده خسرو شكيبايي } را دوباره در وبلاگم درج کنم . اين رو  اضافه کنم .. در اغلب نشرياتي که دعوت به همکاري مي شدم ، حتمآ اشاراتي هم به خاطراتي که با خسرو داشتم ، مي کردم .  امروز قصد دارم به مناسبت چهارمين سال درگذشت اين هنرمند بزرگ مردمي ، يکي ديگر از خاطرات ام رو بازنشر نمايم . روحش شاد  
https://public.blu.livefilestore.com/y1pMEosX9Ep2pvHGdJY0LmdjjdVaiC5fRV87vrla0nQnp0JF0EMjiHSrlpV9GQJX7KZLOShtHsW-uLATXI9VeIsLw/khosro-8.jpg?psid=1
ورود به دنياي روزنامه نگاري ...
در باره حضورم در نيروي هوايي چه پيش از انقلاب و چه در حكومت اسلامي و جنگ هشت ساله به كرات در لا به لاي خاطراتم به آن ها اشاراتي كرده ام . و ديگر نيازي به شرح آن پروسه طولاني نيست . همچنين در مورد پيوستن ام به صدا و سيما و مجله سروش  همه چيز را شرح داده ام . لذا ضمن اشاره اي كوتاه به  جايگاه و مسئوليتي كه در هفته نامه تخصصي سازمان صدا و سيما داشتم ، به نحوه آشنايي ام با هنرمند محبوب و مردمي كشور يعني خسرو خان شكيبايي مي پردازم . اوايلي كه به عنوان كارمند ساده يا بهتره بگم دون پايه در گروه امور بين الملل و سرويس فرهنگي انتشارات سروش جذب شده بودم . خيلي دلم مي خواست وارد دنياي روزنامه نگاري و خبرنگاري شوم . در كنار دفتر ما بچه هاي سروش نوجوان كار مي كردند .  مرحوم قيصر امين پور و بيوك ملكي آن جا را اداره مي كردند . كمي ان طرف تر سرويس راديو تلويزيون بود كه اون موقع دبيرش آقاي جهانگير چراتي بود . اگه بدونيد با چه حسرتي آمد و شد هنرمندان رو به اون دفتر نگاه مي كردم ! شايد باور نكنيد تنها آرزويم كار كردن در ان سرويس بود . گر چه هيچ سابقه نويسندگي و خبرنگاري نداشتم .
تا اين كه يك معجزه اي من را در راه  رسيدن به آرزوهايم كمك كرد .  اون موقع هر هفته يك كتاب جديد در مجله  معرفي و نقد مي شد . مسئوليت آن هم به عهده آقاي دكتري از اساتيد دانشگاه بود . جنگ صرب ها با مسلمانان بوسني هرزه گوين به اوج خود رسيده بود . و تلويزيون ما هم طبق معمول حسابي سرگرم پرداختن به آن موضوع بود . در همين موقع كتاب رماني با موضوع بوسني منتشر شده بود كه  براي معرفي و نقد به سروش ارسال شده بود . از طرفي آقاي دكتري كه بايد كتاب را معرفي و نقد مي كرد ، بدون هماهنگي به مسافرت رفته بود ! و چون از بالا سفارش شده بود كه حتمآ در نخستين شماره مجله درج شود ، بلبشوي فراواني در سروش به راه افتاده بود ... همه در تلاش بودند كه تلفن يا آدرسي از آقاي دكتر به دست آورند .. ولي نتيجه همه تلاش ها منفي بود . نمي دونم روي چه حسي ناگهان به سرم زد تا به مدير عامل موسسه جناب مهندس فيروزان بگم كه بديد من آن را انجام دهم ! خودم هم از پيشنهادي كه دادم واقعآ پشيمان شدم . تنها سه روز وقت خواندن كتاب و نقد آن رو داشتم . البته خاطر نشان كنم كه من از كودكي اهل مطالعه كتاب و جرايد بودم . ...  
به هر حال با هزار مكافات و ترس و لرز كتاب رو خوانده و به نقد ان پرداختم . تنها وحشت ام در مورد نحوه نگارش و رعايت افعال و زمان ها بود . به همين دليل يكي از همكاران جوان ام رو كه تازه به سروش امده بود ، به خونه دعوت كرده و نوشته هايم رو با او چك كردم . شنبه اول وقت دلهره داشتم به محض اين كه آقاي مهندس فيروزان نقد من رو بخونه ، آن رو پاره كرده و تحقيرم نمايد ! بگذريم وقتي مدير عامل سروش نوشته ام رو پسنديد ، و بعد از چند بار كه حين خواندن مي پرسيد .. خودت نوشتي !؟ دستور چاپ آن را صادر كرد . و همون موقع  از من خواست مسئوليت آقاي دكتر رو به عهده گيرم ! به ايشون گفتم ... قربان حاضر به نون بري نيستم .. ولي آقاي مهندس توضيح داد كه آقاي دكتر از قبل گفته بود شخص ديگري رو به جاي او منصوب نمايند . و اين شد كه عملآ اولين گام در راه پيشرفت رو برداشتم .. و طولي نكشيد با رفتن آقاي چراتي ، مسئوليت دبير سرويسي بخش راديو تلويزيون رو به من سپردند . اولين كاري كه كردم ، هر چه دانشجوي بي كار و علاقه مند رو ديدم ، به استخدام مجله در آوردم . و ديگه عملآ سه چهارم مجله رو به اتفاق آن ها هر هفته منتشر مي كرديم ...
يك رسم غلط در سازمان ...
يك رسم غير معقول در صدا و سيما جا افتاده يا بهتره بگم شايعه شده بود كه .. هر شخص اعم از هنرمند يا گارگرداني  در سروش با او گفتگو و مصاحبه شود ، معني و مفهوم اش اين است كه مورد تآئيد سازمان صدا و سيماست ! و به همين دليل كار و بارش رونق مي گرفت ! در صورتي كه من مي دانستم چنين چيزي واقعيت نداره . و همه كساني كه مصاحبه مي شدند به انتخاب خودم بود ! ولي به دليل  همين نگرش غلط ، متآسفانه بعضي هنرمند نما ها سعي مي كردند به طريقي راه به صفحات مجله يابند ! بعضي ها هم گستاخي رو به حدي رسانده بودند كه علنآ پيشنهاد رشوه مي دادند ! همين مسايل سبب شد كه برادران حراست سازمان صدا و سيما هم به صرافت افتاده و در اواخري كه سروش بودم آقايون برام ليست سياه مي فرستادند ! يعني اسامي فلك زده هايي كه ما مجاز به پرداختن به آن ها و كار هاشون رو نداشتيم ! توي ليست از عكاس شانزده ساله گرفته تا پيرمرد هفتاد ساله هم وجود داشت ! و اين تصميم كار ما رو خيلي دشوار كرده بود . به عبارتي نمي شد وقتي خبرنگاري رو به پشت صحنه تصوير برداري مي فرستادم تا گزارشي از عوامل مربوطه تهيه كنه ، بعضي ها رو حذف يا بهتره بگم سانسور مي كردم ! اين بود كه بعد از هشت سال عطايش رو به لقايش بخشيده و از سروش استعفاء دادم . البته مسئوليت ام در تلويزيون هم زياد بود ...
ارتباط صميمي با هنرمندان ....
از اون جايي كه سروش تنها نشريه تخصصي سازمان صدا و سيما در اون ايام بود ، خيلي از گارگردان هاي بزرگ ترجيح مي دادند اخبار و گزارش هاي كار شون رو  اول از همه به سروش بدهند . ضمن اين كه اگر خاطرتون باشه در مقطعي پاي هنرمندان بزرگ سينما هم به تلويزيون كشيده شد . كه خسرو خان شكيبايي يكي از ان هنرمندان بود كه سريال اش ، فكر مي كنم " خانه سبز " نام داشت ، با استقبال كم نظير مخاطبان مواجه شد . و ما هم وظيفه داشتيم خيلي كامل به آن مجموعه به پردازيم . من خودم به دليل مسئوليتي كه داشتم خيلي كم پشت صحنه ها مي رفتم . و هميشه خانم هاي خبرنگار رو مي فرستادم . اما آثار گارگردان هاي بزرگ رو خودم هم مي رفتم . اگه حمل بر تعريف نمي گذاريد بايد عرض كنم به دليل رعايت صداقت و تحريف نكردن مصاحبه ها كه واقعآ هنرمندان از آن ناراضي بودند ، و برخورد خيلي صميمانه ام سبب شده بود كه دوستي خالص و عميقي با چهره هاي بزرگ هنري پيدا كنم . از جمله استاد داريوش ارجمند ، محمدرضا شريفي نيا ، خسرو شكيبايي ، حميد لبخنده ، حسن فتحي ، اكبر عبدي ، استاد محمد اصفهاني ، خانم رياحي و غيره ...
 در گيري يكي از هنرپيشه ها با سروش ... !
 صحبت از تحريف و سانسور شد . ياد خاطره اي افتادم كه به اصل موضوع مربوط نمي شه .. ولي براي اگاهي از وضعيت سانسور و اعتراض هنرمندان ياد خاطره اي افتادم كه با اجازتون نقل مي كنم . ..  همان طور كه گفتم حساسيت مصاحبه ها و گفت و گو ها در سروش به گونه اي بود كه هنرمندان بزرگ روي حرف هايي كه مي زدند ، حساس بوده و به هيچ عنوان دلشون نمي خواست حتي يك " واو " بالا پائين بره . خب اين مسئله رو من مي دانستم . و هميشه هم رعايت مي كردم . چون دست خودم بود . اما با تغير مديريت ها ( آقايون مهندس فيروزان و دكتر شعر دوست ) و امدن حاج آقا اشتري اغلب دبيران سرويس حتي سردبير  عوض شده بود . و من هم در حال ترك ان جا بودم كه .. يك مصاحبه با آقاي نجفي ( كارآگاه علوي معروف ) انجام داديم . او قبل از مصاحبه از من قول گرفت كه هيچ تغيري در صحبت هايش ندهيم . و من هم قبول كردم . خبرنگاري به نام خانم محمودي رو فرستادم و گفت و گو رو گرفت . جناب سردبير جديد بخش اعظم حرف هاي او رو جرح و تعديل كرد ! به طوري كه اصل مصاحبه مخدوش شده بود . من هر كار كردم كه از چاپ ان جلوگيري كنم ، تيغ ام نبريد ! موضوع رو به آقاي نجفي اطلاع داديم . او گفت آن ها جرآت اين كار رو با من ندارند !!
 خلاصه از من و بچه هاي گروه رفع مسئوليت شد . چشمتون روز بد نبينه .. شنبه وقتي مجله منتشر شد . بعد از ظهرش بود كه حراست جلوي در زنگ زده و گفت اقاي نجفي ميهمان شماست آيا اجازه آفيش مي دهيد ؟ وقتي پاسخ مثبت ام رو شنيد ، ايشون رو به طبقه چهارم ساختمان فرستاد . اولين بار بود كه آقاي نجفي رو اين چنين آشفته و عصباني مي ديدم ! بد جوري مي لرزيد ... از ترسم سلام و عليكي كرده و بعد از ماچ و روبوسي ، با لكنت زبان گفتم ... آقاي نجفي تقصير ما نيست .. من همان جوري كه خواسته بودي اديت كرده و فرستادم .. ولي سر دبير جديد آن ها رو تغير داده است . گفت مي دونم بهروز چان .. ولي من امده ام پدر همه ان ها رو در بياورم !! اتفاقآ دفتر سردبير روبروي اتاق من بود .. كه ناگهان ديدم آقاي نجفي با صداي بلند عربده كشيده و شروع به ناسزا گويي كرد ... پدر سوخته ها .. بي سواد ها .. كدوم احمق حرف هاي من رو تحريف كرده !؟ مگه من چي گفته بودم ..؟ آخه به چه حقي اين كار ها رو مي كنند ؟ وقتي ديدم با من كاري نداره ، قوت قلب گرفته و سعي كردم آرامش كنم .. و او مرتب فرياد مي زد .. بگو كار كيه تا من حسابي حالشو جا بيارم !! اگه راست مي گه بياد من رو تحريف كنه ...!! سردبير هم از ترسش حتي از اتاق هم بيرون نيامد ... خلاصه اين هنرمند بزرگ تا تونست دق دلي اش رو خالي كرد . و از هيچ كس حتي صدايي در نيامد !!
 دعوت از خسرو شكيبايي ...
 همه ساله انتشارات سروش در ايام ماه مبارك نمايشگاه هايي رو براي علاقه مندان ترتيب مي داد . در نمايشگاه علاوه بر فروش كتاب و سي دي و محصولات نفيس فرهنگي ، بعد از افطار مراسمي با حضور هنرمندان محبوبي كه سريال ان ها در حال پخش از تلويزيون بود را دعوت مي كرد . اون شب هم  خسرو شكيبايي به همراه تني چند از هنرمندان ميهمان مجموعه بود . علي معلم هم به عنوان مجري مراسم رو اداره مي كرد . دانشجويان زيادي امده بودند .. بعد از شام من به خسرو پيشنهاد دادم كه قصد دارم خاطراتش رو از زبان خودش يادداشت كنم . و توضيح دادم كه دوست ندارم به رسم كليشه هاي رايج سوال و جوابي در كار باشه .. بلكه مي خوام يه كار متفاوتي رو انجام بدم  . به اين صورت كه ضبط رو روشن كرده و با عنوان " شكيبايي به روايت شكيبايي " همين جوري خودت از دوران كودكي ، نوجواني ، ايام بازيگري صحبت كن . و او محترمانه پذيرفت .
  اون موقع اوج فعاليت هاي ژورناليستي ام بود . به قول معروف بد جوري روي خط فعالبت افتاده بودم . خيلي از نشريات و مجله ها من رو براي همكاري دعوت مي كردند . دعوت ان ها نه به اين دليل كه كارم خوب بوده ، يا قلم شيوايي داشته باشم ! بلكه بيشتر به دليل ارتباطاتي بود كه با هنرمندان شاخص كشور داشتم . ضمن اين كه اغلب هنرپيشه هاي معروف و سرشناس ترجيح مي دادند به جاي نشريات زرد و بي محتوا با سروش گفت و گو كنند . از طرفي من هيچ محدوديتي براي حضور در پشت صحنه هاي فيلم و سريال نداشتم . در صورتي كه نشريات غير از سروش بايد ابتدا با روابط عمومي سازمان هماهنگ مي كردند . كه اين كار به دليل بوركراسي اداري كلي طول مي كشيد . و جنبه تازه گي آن از بين مي رفت . به همين دليل هر روزنامه و مجله اي كه دعوتم مي كرد ، از روي عشق و علاقه اي كه داشتم بدون تعمق پذيرفته و با آن ها همكاري مي كردم !
بزرگ ترين اشتباه ژورناليستي ام ... !
همين طور كه مي دانيد ، خبرنگار جماعت انسان هاي تودار و با سياستي هستند . يعني هميشه از روي عقل و خرد خود كاري رو انجام مي دهند . و كم تر دستخوش احساسات مي شوند . اما من احمق ( بلانسبت شما ها ) چون تحصيلات آكادميك اين رشته رو نداشته  و اصول اوليه اون رو آموزش نديده  و همين جوري تجربي بر اثر اتفاقي سر از مطبوعات در آورده بودم . خيلي ساده با مسايل برخورد مي كردم . كه البته خيلي ها از اين روراستي و صداقت خوش شون مي امد . ولي خب گاهي هم رو دست مي خوردم . از جمله  زماني كه با خسرو شكيبايي قرار درج خاطرات اش رو گذاشته بودم ، مدتي بود كه به يك ماهنامه فرهنگي - اجتماعي دعوت شده بودم . از شانس من مدير آن از اون روزنامه نگاران حرفه و همه فن حريف بود . كه به او " آرسن لوپن " مطبوعات لقب داده بودند . اتفاقآ ماهنامه او خيلي پر محتوا و جالب بود . ولي همين آقا يك هفته نامه زرد رو هم منتشر مي كرد ! نمي دونم چطور شد كه از دهانم  در امد كه قراره با خسرو شكيبايي مصاحبه نمايم ..! ديگه ولم نكرد ... آن قدر فشار آورد كه من پذيرفتم گفت و گو رو در ماهنامه او منتشر كنم !
  اخلاق حرفه اي ايجاب مي كرد كه من موضوع رو به خسرو بگويم .. و تغير يافتن مجله رو به اطلاع او برسونم . اگر چه آقاي آرسن لوپن مخالف بيان حقيقت به آقاي شكيبايي بود ، ولي با اصرار زياد من پذيرفت كه واقعيت رو به خسرو بگويم . به همين منظور به منزل هنرمند محبوب كشور زنگ زده و گفتم مطلبي پيش آمده كه بايد بهت بگم ... آقاي شكيبايي اصرار كرد كه به منزل ايشون رفته و با هم ديداري داشته باشيم . قرارمون براي ساعت ۶ بعد از ظهر بود . اون موقع خسرو در خيابان رشيد در تهران پاس زندگي مي كرد . اما آرسن لوپن گير داده بود كه او هم با من به منزل آقاي شكيبايي بيايد ! هر چه خواهش و دليل آوردم قبول نكرد كه نكرد ! دست اخر عصباني شده و گفتم من اصلآ نمي روم . ولي مگر او ول كن بود ؟! در نهايت پذيرفت كه همراه من تا نزديك خونه آقاي شكيبايي امده و در آن جا منتظر من باشد . راستش من دليل اين تصميم عجيب او را اون موقع متوجه نشدم . با خود فكر كردم مي خوهد مطمئن شود كه من اون جا مي روم !!
بالاخره چند نمونه از اون ماهنامه رو برداشته و به اتفاق مدير مجله راهي تهران پارس شديم . در بين راه من دچار شك و ترديد شده و به طور خيلي جدي بهش گفتم اگه به هر دليلي بعد از رفتن من به بهانه اي زنگ خونه رو بزني ، به جون دخترم ديگه با تو كاري نخواهم داشت ! او گفت خاطرت جمع باشه .. بهش گفتم بعد از رفتن من به خونه خسرو ، ديگه معطل من نمونه . چون ممكنه حرف هاي ما به درازا بكشه .. گفت تو به من كارت نباشه .. برو حرف هايت رو بزن . فقط يادت باشه موافقت اش رو براي مجله من بگيري .. گفتم خاطر جمع باش .. ده دقيقه زود رسيده بوديم .. او اصرار داشت كه داخل برم ! بهش گفتم دور از ادب است .. من رآس ساعت شش بعد از ظهر زنگ خونه شون رو به صدا در خواهم آورد . خلاصه .. سر ساعت وارد منزل آقاي شكيبايي شده و با استقبال گرم او مواجه شدم . ولي مدام وحشت داشتم نكنه به بهانه اي زنگ خونه رو بزنه ..! مجله ها رو به خسرو نشون داده و بهش گفتم اگه اجازه بدي در اين ماهنامه چاپ كنم ؟ او بعد از تورق صفحات مجله ، در باره سردبير آن سوال كرد . و ادامه داد من با هر نشريه اي صحبت نمي كنم .. اعتبار سروش چيز ديگري است . ولي عاقبت گفت به خاطر گل روي تو مي پذيرم .. و سپس از من خواست شام رو با آن ها بخورم ...
لطف عالي خسرو شكيبايي به من ....
 اگر چه شام خوشمزه آن ها واقعآ زهرم شد ! و مدام دلهره داشتم نكنه آقاي مدير زنگ خونه رو زده و سراغ من رو بگيره ... ؟ همچنين از اين كه يكي پشت در خونه منتظرم ساعت ها مونده  اعصابم بد جوري به هم ريخته بود . بعد از شام از هر دري سخن به ميان آمد ... ناگفته نماند اون موقع انتشارات سروش يك كاست دكلمه داده بود بيرون كه خيلي مورد استقبال مردم قرار گرفته بود . خسرو وقتي با من بيشتر از قبل آشنا شد و فهميد كه دست سر نوشت مرا به سوي حرفه حساس خبرنگاري كشانده است ، و قبلآ اين كاره نبوده و به اصطلاح اعتباري داشتم . در بين حرف هايش گفت ... چون از صداقت تو خوشم امده است ، مي خواهم يك حال درست و حسابي بهت بدم . من فكر كردم مي خواهد مرا در فيلمي ، سريالي بازي بده .. به همين دليل از او تشكر كرده و بهش گفتم من اصلآ اهل جلوي دوربين قرار گرفتن نيستم . همين دنياي خبرنگاري رو خيلي دوست دارم !
 خسرو متعجبانه به من نگريسته و گفت ... كدوم فيلم ۱؟ سريال چيه ؟ من مي خوام يك دكلمه با صداي خودم روي كاست اجرا كرده و تمام حق و حقوق اش رو بتو بدهم ... به عبارتي خواست من تهيه كننده باشم . او گفت ..  هر نوع اشعاري كه دوست داري برو انتخاب كن .. مولانا ، سپهري ، حافظ يا شاملو .. و توسط انتشارات خودتون آن رو توليد كن . من ديناري بابت دستمزد و غيره نمي گيرم  . و تمام حق و حقوق ان را به تو واگذار مي كنم . سپس مثالي زده و گفت ... دكلمه اي كه سروش به بازار داد ، ميليون ها تومن استفاده ازش برد . چرا تو اين پول رو نبري ؟ از لطفي كه قرار بود نسبت به من انجام بده خيلي خوشحال شده و  ازش تشكر كردم . و سپس قرار مدار ها رو براي دور روز بعد گذاشتيم .. من از خسرو سوال كردم اشكالي نداره سردبير ماهنامه رو هم براي گفت و گو همراهم بياورم .. او با متانت و مهرباني خاصي گفت .. اين جا خونه تو است .. هر كي رو دوست داري بيار ... بعد از اتمام حرف هاي ما ، همسر خسرو هم به جمع صحبت هاي ما پيوسته و سروع كرد از مشكلاتي كه مردم براي آن ها به وجود مي آورند !! او گفت اغلب دختر خانم ها مي آيند جلو در خونه و ساعت ها منتظر مي مانند تا خسرو رو ببينند ! حتي از من مي پرسند آيا تو همسرش هستي ؟!!
https://public.blu.livefilestore.com/y1p1g6REJOj5AlVVl0clkE3raP3c_e_MNbrg1yhjqksCvPJ7AOtHz7mn4Tssss5C93PptcznBJgBNv40AbS1aTh2g/khosro-6.jpg?psid=1
درد سري كه براي خسرو ايجاد شد !!
تقريبآ ساعت ده شب بود كه از خونه آقاي شكيبايي بيرون آمدم . اصلآ فكر نمي كردم همكارم هنوز منتظر باشه . اما وقتي از پشت درخت ها بيرون امد ، راستش دلم خيلي براش سوخت .. و براي زحمتي كه متحمل شده  بود ،  دوست داشتم يه حالي بهش بدم .. با ديدن من اضطراب از چهره اش موج مي زد .. اولين سوالي كه كرد اين بود ... آيا جناب شكيبايي پذيرفت كه تو ماهنامه من چاپ بشه ؟ وقتي پاسخ مثبت ام رو شنيد ، خيلي خوشحال شد . و گفت .. تصميم داشتم اگه پاسخ تو منفي بود ، خودم مي رفتم در خونه ش و او رو متقاعد مي كردم ... ! تازه دوزاري ام افتاد كه چرا ساعت ها بيرون منتظرم ايستاده ... ولي با اين وجود باز هم از روي احساس تصميم گرفته و دومين اشتباه بزرگ زندگي هنري ام رو مرتكب شدم .. ! بله من احمق موضوع دكلمه رو به او گفتم .. ! هنوز كلام من تموم نشده بود كه با خوشحالي به هوا پريده و گفت ... پسر از اين بهتر نمي شه .. ! و آن گاه پرسيد .. تو مطمئن هستي كه اشتباه نشنيدي ؟۱ نكنه پروژه خودشه و از تو كه در سروش هستي كمك خواسته ؟ گفتم نه آقا جون اين چه حرفيه كه مي زني ؟ خودش به من پيشنهاد اين كار رو داد .. گفت ولي من فكر تازه اي دارم ! گفتم چه فكري ؟ گفت چرا كاست ؟ ما مي تونيم ويدئويي بگيريم . اين  جوري هم خيلي فروش مي ره .. هم سود بيشتري گيرمون مي آيد ..
 من زياد به حرف هاي او توجهي نكردم . چون از بدو آشنايي مون او حرف هاي بزرگ زياد مي زد ! به عبارتي روياهاي بزرگي رو در سر مي پرورانيد ! بعد از رسيدن به در منزل قبل از جدا شدن ، قرار ملاقات خونه اقاي شكيبايي رو گذاشتيم . قرار شد عكاس رو هم خودش بياره . او گفت من عكاسي كه در روزهاي اول انقلاب اون عكس تاريخي پرسنل نيروي هوايي رو در حضور امام ( ره ) گرفت رو با خودم مي آورم . شب چون خيلي خسته بودم زود خوابيدم . روز بعد رو هم مرخصي گرفته بودم .. براي همين تصميم داشتم حسابي استراحت كرده و بعدش به كار هاي شخصي ام برسم . روز بعد غرق در خواب بودم كه ديدم همسرم داره من رو بيدار مي كنه .. تعجب كردم كه چرا اين گونه مرا از خواب داره بيدار  مي كنه .. گفتم چي شده ..؟  مگه نمي دوني كه امروز آف هستم ؟ گفت آقاي شكيبايي پشت خط منتظرته .. گمان كنم خيلي هم عصباني باشه ! هنوز در خواب و بيداري بودم كه خودم رو به تلفن رسوندم ... به محضي كه الو گفتم ... ديدم آقاي شكيبايي بد جوري عصبانيه .. و در اون حالت مي پرسه اين ها كي هستند كه به در خونه من فرستادي ؟‌!!
 روزي كه آبروم حسابي رفت ... !
 من كه حسابي از طرز صحبت خسرو شوكه شده بودم . به سختي مي تونستم آب دهانم رو فرو داده و با لكنت زبان پرسيدم ... كيا رو در خونه شما فرستادم ..؟ و او نگذاشت حرف من تمام بشه .. گفت آقاي محترم من اصلآ اشتباه كردم كه گفتم دكلمه مي كنم ... مرد حسابي اين آدم ها كيه كه سر صبحي به خونه من فرستادي ؟ بد كاري كردم ازت پذيرايي نمودم ؟ من كه واقعا نمي دونستم چي به چي است .. گفتم خسرو جون والله به پير به پيغمبر من نمي دونم تو در باره چي حرف مي زني ؟ من تا قبل از تماس شما خواب بودم .. گفت اول صبحي يك عده آدم با پرژكتور و دوربين و چارپايه با قيافه هاي نتراشيده و نخراشيده اومدن در خونه ما رو زدند كه از طرف آقاي مدرسي اومديم .. من نگران شدم گفتم شايد قلبت مشكل پيدا كرده ... وقتي در رو باز كردم مي بينم يه عده اومدن و مي گن از طرف آقاي مدرس اومديم كليپپ دكلمه پر كنيم ؟!! يه آقايي هم با اون ها بود كه ول كن ماجرا نبود ... مي بينه من خواب آلود حالم گرفته شده است .. هي خسرو جان خسرو جان مي كنه و به من با كمال پررويي مي گه برو پيراهن ات رو عوض كن و يه آب به صورتت بزن !! من نمي دونستم تو اين قدر عجله داري ... ! مرد حسابي خوب شد به تو پيشنهاد فيلم سينمايي ندادم كه بسازي !!
تازه فهميدم چه اتفاقي افتاده ... ولي تعجب كردم چه جوري شبانه اين آدم ها رو پيدا كرده و صبح اول وقت فرستاده خونه مردم !! به همين دليل هر چه قسم و سوگند بلد بودم  كله سحر به شكيبايي گفتم .. ولي باور نمي كرد .. مي گفت اگه تو از خونه من يك راست رفتي خوابيدي ، آين ادم ها از كجا موضوع دكلمه رو مي دونستند ؟ آدرس خونه رو چي مي گي ؟ من كم تر از يك هفته است كه به اين محل اسباب كشي كردم .. حتي اقوامم هم هنوز نمي دونند كجا زندگي مي كنيم ! ديدم طفلك راست مي گه .. ولي چه جوري مي تونستم در اون حالت نيمه شوكه ماجرا رو توضيح دهم ؟! اين بود كه معذرت خواهي كرده و گفتم حتمآ اشتباهي رخ داده است .. خسرو گفت فعلآ قرارمون كنسل تا ببينم اصلآ اين ها كي هستند .. خونه من رو از كجا پيدا كرده اند ؟ از ناراحتي داشتم سكته مي كردم . آخه چطور يك نفري كه ادعاش مي شه  از روزنامه نگاران قديمي است اين چنين با ابروي چند نفر بازي كنه ؟ خلاصه تا مدت ها مثل ادم هاي منگ بودم ..
 بلايي كه  سر اكبر عبدي آمده بود ...!
 هنوز يك هفته اي از اين موضوع نگذشته بود .. و من از ناراحتي موضوع فوق ديگه به دفتر ماهنامه نرفتم .. يه روز كه براي انجام كاري خونه آقاي پور احمد رفته بودم .. اكبر عبدي هم آمده بود .. بعد از سلام و عليك وقتي ناراحتي ام رو ديد .. پرسيد كاپيتان چته ؟ خيلي گرفته به نظر مي رسي .. مجبور شدم ماجرا رو به آقاي عبدي تعربف كنم .. همين كه حرف هاي من تمام شد .. اكبر گفت اون مارمولك رو مي گي ؟ تو مگه با اون هم كار مي كني ؟ گفتم تازه با وي آشنا شدم . اكبر گفت من به جز تو تا حالا با هيچ خبرنگاري مصاحبه نكردم .. ولي همين مارمولك بلايي سرم آورد كه مجبورم كرد باهاش گف و گو نمايم !! سپس شروع كرد با اون لهجه شيرين اش تعريف كردن كه .... اين بابا خيلي به من گير داده بود تا با او مصاحبه كنم . و هر چه من بهش مي گفتم من اهل مصاحبه با مطبوعات نيستم ولم نمي كرد .. هر روز مزاحمم مي شد . ولي من پر رو تر از او بودم .. به هيچ عنوان زير بار نمي رفتم . تا اين كه .. يه روز صبح كه به قصد خريد دارو براي مادر همسرم مي رفتم ، ديدم يك آقايي زير لاستيك ماشين ام دراز كشيده است ! اول فكر كردم از اين كارتن خواب هاست .. اومدم بلندش كنم ديدم اين مارمولك است . و مي گفت اگه با من مصاحبه نكني از زير چرخ هاي ماشين ات بيرون نمي ايم .. و خلاصه كاري كرد كه از رو رفتم و مجبور به گفت و گو با او شدم !!
آشتي با آقاي شكيبايي ....
ديگه مدت ها از اين موضوع گذشته بود . من خيلي از وضعيت پيش آمده ناراحت و غمگين بودم . و در اين فاصله هم به دفتر ماهنامه فوق نرفتم .. حتي تلفن هاي مدير ماهنامه رو هم جواب نمي دادم . اين واقعه بد جوري روي كار هاي روزمره ام تآثير منفي گذاشته بود . در اين فاصله نمي دونم چه اتفاقي افتاد كه خسرو فهميد من در اين ماجرا هيچ نقشي نداشته و تمام اتفاقات از سوي مدير نشريه اي كه با او همكاري مي كردم رخ داده است . شايد هم خود آقاي مدير مربوطه با جناب شكيبايي تماس گرفته بود . به هرحال هيچ گاه سعي نكردم موضوع رو پي گيري كنم ... تا اين كه يك شب خود آقاي شكيبايي زنگ زد و از من خواست به قولي كه بهش داده ام عمل نمايم ! حتي خسرو با بزرگواري تمام به من گفت مدير ماهنامه اي كه قراره مصاحبه چاپ بشه رو به همراه خودم بياورم !! وقتي فهميدم جناب شكيبايي پي به بي گناهي ام برده ، خيلي خوشحال شدم .. بقدري ارتباط خسرو روي من تآثير مثبت داشت كه واقعآ تمام رويداد هاي گذشته رو فراموش كردم . قرار براي گفت و گو  در منزل خود آقاي شكيبايي گذاشته شد . و من به اتفاق مدير ماهنامه و عكاس راهي شديم ..  
 ميهمان نا خوانده .....
 وقتي وارد خونه خسرو شديم خيلي صميمانه با ما برخورد كرد .. او براي دقايقي من را در آغوش كشيده و ماچ ام مي كرد . خيلي احساس سبكي مي كردم .. واقعآ آدميزاد چقدر حساس است ! تمام آن غصه ها و ناراحتي ها از بين رفت . وقتي در اتاق نشستيم ، پسر بزرگ خسرو هم كنارمون آمد و به دقت به حرف هاي پدرش گوش مي داد . ما از خسرو خواسته بوديم از دوران كودكي اش آغاز كرده و به دوران بازيگري و زندگي فعلي اش برسد . هنوز نيم ساعتي از شروع حرف هاي شيرين خسرو نگذشته بود كه با صدا در آمدن زنگ منزل ، مصاحبه نيمه كاره موند .. خواهر همسر جناب شكيبايي به اتفاق شوهر و فرزندان اش به ميهماني امده بودند ! بخشكي شانس .. ولي همسر جناب شكيبايي آن قدر فهميده و با محبت بود كه حضور ميهمانان وقفه اي در گفت و گو به وچود نياورد . وي آن ها رو به آشپزخانه بزرگ خونه شون دعوت كرده و در ان جا از آن ها پذيرايي كرد .. ولي من احساس مي كردم خسرو راحت نيست . و نگران ميهمانان اش است . براي همين از او خواهش كردم مدتي نزد باجناق اش رفته و سپس ادامه كار دهيم .. و او نيز چنين كرد ..
 شبي كه با خسرو شكيبايي گريه كردم ...
 خسرو واقعآ سنگ تمام گذاشت .. ماجراي زندگي اش رو از قبل از متولد شدن و ازدواج پدرش آغاز كرد . به قدري جذاب و گويا تعريف مي كرد كه ما غرق در سكوت بوديم ... انگار خاطرات او رو در پرده سينما مشاهده مي كرديم .. او در باره زندگي پدرش كه يك نظامي مومن و با تقوا بوده تعريف كرد . وقتي ماجرا به چگونگي مرگ پدر رسيد ، خسرو چشمان اش پر اشگ شد . به قدري شيوا لحظات آخر زندگي پدرش رو تعريف كرد ، كه من نتوانستم جلوي اشگ هاي خودم رو بگيرم .. ديگه صحنه گفت و گو از حالت مصاحبه خارج شده و همانند يك صحنه درام اشگ و آه بود كه جلوه مي كرد . شكيبايي در باره زندگي و مرگ پدرش گفت .. ( اينجا ) و سپس به دوران كودكي خود رسيد . نكته جالب اين كه در باره رنگ پوست خود و اين كه چرا بر عكس ساير اعضاي خانواده اش سياه است گفت ...  ( اينجا ) . تا به خود آمديم هوا روشن شده بود . و ما با دستي پر او را ترك كرديم ..
مشكلي كه دوباره رخ داد ..!  
موقع ترك منزل خسرو اهسته در گوشم گفت ... قرار دكلمه سر جاي خودش است ! برو ترتيپ مقدمات كار رو بده .. اما انگار دكلمه اين هنرمند محبوب طلسم شده بود . همان گونه كه اشاره كردم ، مدير ماهنامه ، يك هفته نامه زرد داشت كه در قطع روزنامه منتشر مي شد . از آن دست مطبوعاتي بود كه هيچ ارزش فرهنگي نداشت . و تنها با تيتر هاي اغوا كننده خبرهاي جنجالي از زندگي ورزشكاران و هنرپيشه ها رو منتشر مي كرد . من كه منتظر دعوت دوستم براي اديت گفت و گو و تنظيم آن براي ماهنامه اش بودم ، متآسفانه هيچ خبري از كارهاي انجام شده نداشتم . ولي يك روز كه از سروش به خونه مي آمدم ، ناگهان در دكه روزنامه فروشي چشمم به هفته نامه كذايي دوستم افتاد كه با كمل تعجب بخشي از گفتگو رو در ان درج كرده بود !! و در ادامه اشاره كرده بود كه هر هفته منتظر ادامه زندگي نامه خسرو شكيبايي باشيد !! واقعآ آب به سرم يخ بست . خداي من چگونه به روي آقاي شكيبايي نگاه كنم ؟ چرا بعضي ها براي فروش بيشتر همه چيز رو قرباني مي كنند ؟ يعني خبرنگاري يعني زير پا گذاشتن ارزش ها و دوستي ها ؟!!
عمل غير اخلاقي و نا پسند ديگر ....
 من بقدري از اتفاقي كه دوباره روي داده بود ، ناراحت شده بودم كه نهايت نداشت . راستي يادم رفت بگم كه اون شب خسرو تعداي از عكس هايش رو براي چاپ در اختيار همكارم قرار داده بود . ولي تعدادي ديگر رو قرار بود بزودي در اختيار ماهنامه قرار دهد . چون به خاطر اسباب كشي منزل هنوز در كارتن ها قرار داشت . من مطمئن بودم كه به دليل نداشتن تصاوير او قادر به چاپ دنباله خاطرات نخواهد بود . ولي او عملي رو انجام داد كه من فقط اشاره اي به ان مي كنم . و براي حفظ ارزش هاي خانواده آقاي شكيبايي از آن مي گذرم . اين خبرنگار به اصطلاح زرنگ ! با دعوت دختر بزرگ آقاي شكيبايي و دعوت به همكاري در تيم تحريريه ، از سادگي او سوء استفاده كرده و خصوصي ترين مسايل خانوادگي پدرش رو در اختيار صاحب كارش قرار داده بود . وي با اين كار خسرو رو تحت فشار گذاشته تا علاوه بر اين كه از دست كارهاي او شكايت نكند ، بلكه با كمال پررويي بقيه تصاوير رو هم دريافت مي كند !!
با شنيدن اين اخبار ناشايست خيلي از خود و حرفه اي كه دارم متنفر شدم . و از آن تاريخ به بعد در هر مراسمي كه خسرو حضور داشت از خجالت شركت نكردم . البته مي دانم كه آقاي شكيبايي مي داند كه من نقشي در اين قضيه نداشتم . و با اصرار خود آن همكار به اصطلاح حرفه اي من رو دعوت كرده بود . ولي باور كنيد از آن تاريخ تا حالا نه آن مدير مربوطه رو ديدم و نه با آقاي شكيبايي روبرو شدم .  به خاطر زرنگ بازي يك خبرنگار ، هم جناب شكيبايي رنجيد و هم من از دوستي با هنرمندي مردمي محروم شدم . ولي هميشه بازي خسرو رو تحسين كرده و به حرمت نان و نمكي كه با هم خورديم . هميشه از شخصيت او و همسرش تعريف مي كنم ..
واکنش زنده ياد خسرو به ماجرا
مدتي بعد از اين که مطلب دلخوري خسرو رو نوشتم ، به من زنگ زد و با آن صدای گرم و مهربان خود گفت .. بهروز جان چرا نوشتی من از تو دلخورم ؟ من که تو رو خیلی دوست دارم و خوب می شناسمت  .. و فکر می کردم مسئله همون سال حل شده است .. او در باره دوستان سابق و کارم نوشت .. و در ادامه افزود .. یادم بینداز در باره مهندس مهربانی که به من خیلی لطف داشته با تو صحبت کنم و حتمآ در وبالاگ ات بنویس .. او به من خیلی لطف کرده ... قول دادم چشم ..
قبل از رحلت ..
تا اين که به خاطر یکی از خواننده های جوانم که دختر خانمی نوجوان به نام الهام بود با خسرو تماس گرفتم ... احساس کردم حالش خوب نیست .. و گاهی سرفه های خفیف مي کنه .. وقتی ازش پرسیدم خسرو جان سرما خوردی ؟ بعد از مکث کوتاهي گفت .. چیز مهمی نیست ! اما وقتي در باره علاقه خواننده جوان سايت ام ( الهام ) با او حرف زدم ، احساس کردم آن سوی خط خسرو گریه می کند ... پرسیدم چیزی شده خسرو !؟ گفت نه .. یه مقدار کسالت دارم .. رفتم سر صحنه بهت خبر می دهم بیا و اون دختر خانم رو هم بیار .. و من همین دیروز پیغام خسرو رو برای الهام در وبلاگ ام نوشنم .. و به او قول دادم بعد از اسباب کشی و رفع مشکلات حتمآ پشت صحنه می برمت .. اما امروز ظهر یکی از یاران نزدیک خسرو به من زنگ زد و خیلی آروم گفت ..بهروز خسرو هم رفت ...!
.

  
در پناه ایزد منان پاینده و جاوید باشید .
بهروز مدرسی

نشر اوليه :  يازدهم ارديبهشت ماه ۱۳۸۷
اصلاح و بازنويسي ساعت ۷:۴۵ دقيقه بامداد ۲۹ تيرماه ۱۳۹۱

 پاینده و برقرار باد ارتشیان دلاور و قهرمان ایران
  
   آرشیو سایت  اينجا                                               آرشیو وبلاگ اینجا 

No comments:

Post a Comment